جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

داستان من و خانم کاف

سال 84 درست همین روزها بود که خدمت سربازیم تمام شد .

فروردین سال بعد از طریق یکی از آشنایان برای مصاحبه استخدام به یک شرکت راهسازی رفتم و بعد از یک ماه آموزش به عنوان مسئول ماشین آلات شرکت در یکی از کارگاه های جدیدش در خوزستان مشغول به کار شدم . چند ماهی کار کردم و به خاطر سختی کار و دور بودن از خانه و مهربان ( که آن موقع با هم دوست بودیم ) استعفا دادم و برگشتم . چند ماهی بیکار بودم و از اوایل سال 86 در یک کارخانه که قطعات یخچال می ساخت مشغول به کار شدم .

کارخانه یک خط تولید داشت و همه پرسنل آن به جز یک نفر آقا بودند .

خانم کاف مسئول کنترل کیفیت شرکت و قدیمی ترین و با سابقه ترین عضو کارخانه بود ...

.


.

خانم کاف بواسطه کارش مجبور بود که بداخلاق باشد و سختگیر ...

از آشنایان رئیس کارخانه بود و حرفش حسابی برو داشت .

کارگرها که زورشان می آمد از یک زن حرف شنوی داشته باشند اکثرا میانه خوبی با او نداشتند و این اختلاف در مواقعی که خرابکاری پیش می آمد و خانم کاف به آنها گیر می داد و مجبور بودند دوباره کاری کنند بوضوح ،نمود پیدا می کرد .

خب من تازه کار بودم و نابلد  و برای یاد گرفتن کار هم که شده مجبور بودم از در رفاقت با کارگرها وارد بشوم و همین باعث شد که خیلی زود با اکثرشان صمیمی شوم .


خانم کاف در کارخانه یک برگ برنده داشت . تمام اطلاعات محصولات و اندازه ها و ابعاد در اختیار او بود . شرکت بصورت سنتی اداره می شد و روزی که من واردش شدم حتی یک فرم کاغذی هم نداشتند . همزمان با اجرای استاندارد مدیریتی ایزو ، ارتباط من و خانم کاف هم هر روز بهتر می شد و او هم وقتی دید من نه ادعایی دارم و نه قصد اینکه جای او را بگیرم کم کم خم و چم کار را به من یاد داد . قبلا هم گفته بودم که ایزو در کارخانه های ایرانی یک چیز کاملا فرمالیته است و جز دردسر و کاغذ بازی هیچ چیز ندارد .

خانم کاف هم تنها آدم با سواد مجموعه بود و عملا تمام این کاغذ بازی ها به گردن من و او افتاده بود . علاوه بر اینکه ما ناهار را در قسمت اداری و جدا از باقی کارگرها می خوردیم و همه اینها دست به دست هم داد تا من و خانم کاف هر روز با هم صمیمی تر بشویم .


تابستان سال 87 ازدواج کردم و خانم کاف هم البته دعوت بود .

خودتان لابد در جریان هستید که شب عروسی برای آقای داماد با همه شبها متفاوت است . همه اقوام و دوستانی که سالی دوازده ماه از آدم رو می گیرند و تحویلت نمی گیرند درست شب عروسی که دست آدم بند است انگار با تو محرم می شوند و با آن سر و وضع و لباس تشریف

می آورند و می رقصند و لبخند می زنند و ....


خانم کاف هم یکی از میهمانان شب عروسی ما بود و خیلی هم خوشحال و صمیمی جلو آمد و دست داد و تبریک گفت و رفت .

خانم ها را که می شناسید . همین که مهربان این بنده خدا را نمی شناخت برایش کافی بود تا شاخکهای حساس زنانه اش تکان تکان بخورد و در همان شلوغی که شتر با بارش هلیکوپتری می زد در حالیکه لبخند روی لبش داشت با غضب پرسید : این خانومه کی بود ؟

من هم صادقانه گفتم : این خانوم کاف بود دیگه . همون که همیشه تعریفش رو می کردم .


آقا جان ! سرتان را درد نیاورم این ماجرا رفت و ماند گوشه ذهن مهربان بانو ...



یکی دو ماهی از ازدواجمان گذشته بود و ما هم توی کارخانه ممیزی ایزو داشتیم . من و خانم کاف عملا کار کارخانه را ول کرده بودیم و صبح تا دیروقتهای شب توی یک اتاق مشغول سند سازی و فرم نوشتن بودیم .

شب ها هم که بر می گشتم خانه شامی می خوردم و مثل جنازه می خوابیدم . یعنی تصور کنید که از بیست و چهار ساعت شبانه روز راحت ده - دوازده ساعتش با خانم کاف می گذشت و حتی بیشتر از مهربان او را می دیدم .گاهی هم برای رفع خستگی می نشستیم و با هم بحث فلسفی می کردیم و خاطره می گفتیم  .

اینها را بگذارید کنار عادت بد من خاک بر سر که همه اتفاقات روزم را سیر تا پیاز توی خواب شب تعریف می کنم .

بله ... همان اتفاقی که نباید بیفتد افتاد .

.

آقا ما خوابِ خواب بودیم . یک چیزی حوالی پادشاه پنجم و ششم سیر می نمودیم که انگار یکهو با یک جسم سخت برخورد محکمی کردیم .

از خواب که بیدار شدیم دیدیم مهربان بانو با صورت برافروخته و درحالیکه خون خونش را می خورد مثل اجل معلق بالای سرمان ایستاده و دارد لبهایش را از عصبانیت گاز می گیرد .


حدس زدن ماجرا زیاد سخت نبود . من که خودم خواب هایم یادم نمی ماند اما مهربان می گفت که گویا من و خانم کاف توی یک باغ بوده ایم و من داشته ام با ذوق و شوق فراوان درختهای باغ را به ایشان نشان می داده ام .


چند روزی گذشت و حضرت والا کم کم آن خاطره تلخ را فراموش کردند و روابط فی مابین به گرمی گرایید . من صادقانه به مهربان گفتم که این اصلا چیز عجیبی نیست که آدم وقتی یک نفر را صبح تا شب می بیند و با او صحبت می کند توی خواب هم او را ببیند و با او صحبت کند . مهربان هم البته آدم منطقی است و این موضوع را قبول داشت فقط مشکلش همان باغ لعنتی بود . یعنی اگر من و خانم کاف توی کارخانه و دم کوره یا ماشین نورد یا دستگاه برش با هم حرف می زدیم انقدر دلخور نمی شد . حرفش این بود که چرا من و خانم کاف توی خواب با هم رفته ایم باغ


هرچند من از کلیت ماجرا ناراحت بودم اما باز هم هزار بار خدا را شکر می کردم که درخواب خیلی متمدنانه و موقر داشته ایم با خانم کاف توی باغ قدم می زده ایم و صحبت می کرده ایم و از زیبایی های طبیعت لذت می برده ایم .

تصورش را بکنید ... خب دست خود آدم که نیست و کسی که نمی تواند جلوی رویاها و تصورات توی خوابش را بگیرد . زبانم لال اگر یک جایی بدتر از باغ بودیم و یک کارهای دیگری می کردیم من چه خاکی باید توی سرم می ریختم ؟


القصه ... چند وقتی گذشت و قرار شد که خانم کاف به همراه منشی شرکت و یک خانم دیگری که به تازگی استخدام شده بود به قصد تبریک ازدواج تشریف بیاورند منزل ما .


آن ماجرای شب عروسی و آن خواب کذایی مرا در نظر داشته باشید و خودتان حدس بزنید که مهربان چه عکس العملی نسبت به تشریف فرمایی خانم کاف نشان می دهد .


از وسواس من برای خرید میوه و شیرینی خوب و نگاه های معنا دار مهربان و تکه انداختن های گاه و بی گاهش که بگذریم مراسم میهمانی به خوبی و خوشی تمام شد و میهمان ها هم تشریف بردند . خانم کاف و دوستانش یک هدیه بزرگی برای منزل ما خریده بودند که از ابعاد و اندازه اش مشخص بود که یک قالیچه لوله شده است . هدیه داخل یک کاغذ کادو پیچیده شده بود و من و مهربان هم داشتیم در مورد میهمان هایمان صحبت می کردیم که چقدر لطف کردند و چقدر زحمت کشیدند و این همه راه را بدون وسیله تشریف آورده اند و مهربان هم می گفت که خانم کاف چقدر با شخصیت و فهمیده است و در همین حال هم داشت کاغذ کادوی قالیچه را باز می کرد که ...


چشمتان روز بد نبیند .... قالیچه ای که خانم کاف خریده بود هم رنگ و هم گلش درست عین فرش وسط هال خانه ما بود . یعنی منِ الاغ بعد از پنج سال اگر بخواهم یک قالیچه که انقدر با فرش خانه خودمان ست باشد پیدا کنم عمرا بتوانم . یعنی این کادوی خانم کاف تمام قوانین احتمال را کن فیکون کرده بود از بس که عین فرش خانه ما بود و غیر ممکن بود کسی بدون اینکه قبلا به خانه ما آمده باشد و فرش خانه ما را دیده باشد بتواند چنین هدیه مناسبی برای ما بخرد .



بعدها حوادثی در کارخانه اتفاق افتاد و رئیس به حالت قهر از شرکت رفت . خانم کاف هم که از آشنایان رئیس بود استعفا داد . همه اتفاقات طوری رقم خورد که کار شرکت بخوابد چون جز خانم کاف کسی ابعاد و اندازه محصولات را نداشت و یکجورهایی اطلاعات محرمانه به حساب می آمد . اما خانم کاف خیلی معرفت به خرج داد و همه اطلاعات را به من منتقل کرد و همین باعث شد تا جلوی رئیس بزرگ سرافراز باشم .

هر چند طی این چند سال حتی یکبار هم از خانم کاف سراغی نگرفته ام اما همیشه ذکر خیرش و آن خاطره بامزه یادمان هست و به نیکی از او یاد می کنیم . بی اغراق خیلی چیزها از او یاد گرفتم و همیشه ممنون محبتش هستم اما انصافا هدیه ای که برای خانه ما آورد بدجور مرا به دردسر انداخت .




+ قاعدتا عنوان بندی این پست باید خاطره بازی باشد اما به سبب برخی اغراقات بیش از اندازه بخصوص در عکس العمل های مهربان که صرفا برای بامزه کردن ماجرا بود این پست را در زمره پست های طنز دسته بندی کردم .

امیدوارم زیاده روی نکرده باشم و مهربان نرنجد و مرا با کمربند سیاه و کبود نکند .

هرررررررررررررر ....


+ آن زوروی توی عکس بنده هستم . شنلم را آنروز نپوشیده بودم البته ...




نظرات 58 + ارسال نظر
تیراژه یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:20 http://tirajehnote.blogfa.com

اول

بهار یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:22

دوم

نگین یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:27

سوم!

کرم دندون یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:27

هوراااااا

نگین یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:28

مهربان این خواب ها دنباله داره عزیزم..
ادامشو از دست ندیا!

رها یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:32 http://gahemehrbani.blogsky.com/

از اولش که اسمش رو آوردی حس خوبی نسبت بهش داشتم این خانم کوشکی رو. دمشون گرم.

باغبان یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:33 http://www.laleabbasi.blogfa.com

من که همش این شکلی بودم

باغبان یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:35 http://www.laleabbasi.blogfa.com

همش= تمام مدتی که داشتم خاطره رو می خوندم!!

دل آرام یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:36 http://delaramam.blogsky.com

جهت اغتشاش:
یعنی چرا با هم توی باغ قدم میزدید؟؟؟؟؟
مثلا چرا همون اتاقی که سند درست میکردین نه؟؟؟؟
یعنی چرا هدیه خانم کوشکی با فرش شما مو نمیزد ؟؟؟؟
چه توضیح قانع کننده ای داری؟؟؟؟؟
اعتراف کن

ولی اتفاق خیلی بامزه ای بود. مخصوصا هدیه ای که آورده بودن.

مهربان یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:36 http://mehrabanam.blosky.com

میز بیچاره رو چرا شطرنجی کردی ؟

بهار یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:39

یعنی برای این پست معرکه ۲۴ ساعت انتظار ارزششو داشت
تمام پست به کنار این عکس شطرنجی منو کشته

پس آخر هم راز مشابهت قالیچه حل نشد عجیبه ها!!! (آیکن یه ادمی که ارامش یه زن و شوهر به هم میزنه)

کرم دندون یکشنبه 29 بهمن 1391 ساعت 23:43

2 شبه ما رو تشنه نگه داشتید بگید رفتید باغ و براتون قالیچه هدیه اوردن !
آخ دوس دارم یه گروه رقص را بندازم رو دندوناتون چاچا بریم تا سرویس شه دندوناتون!؟ ! که من بعد ملت و با تب و لرز تا 2 شب بیدار نیگه ندارین بعدشم فقط برین باغ!!!
ببخشید جسارت و بی ادبی ما رو اما صادقانه باید می گفتم!

اردی بهشتی دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 00:04 http://tanhaeeeii.blogfa.com

این چه عنوانیه ؟!!!!!!!
داستان من و خانم کوشکی چیهههههههههههه ؟
مگه شما بجز مهربان با خانوم دیگه ای هم داستان دارین اصلااااا ؟؟؟؟؟؟
مهربان جان هر کاری بگنی حقه !

اردی بهشتی دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 00:05 http://tanhaeeeii.blogfa.com

چه چش سفیدی بودین !

مریم راد دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 00:07 http://mmrad.blogfa.com

ینی نصفه شبی وقتی همه خوابن ، خندیدن انقده سخته...

خواننده خاموش دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 00:18

آقا بابک من اگه همچین اتفاقاتی تو زندگیم بیفته و یه خانمی مثل خانم کوشکی سر راه شوهرم قرار بگیره ، اولا به هیچ وجه اجازه نمیدم اون خانم پاشو تو خونه ام بذاره ( حتی برای عرض تبریک ) ثانیا تا یه مدت با شوهرم قهر خواهم بود ثالثا به شوهرم میگه محل کارشو باید عوض کنه رابعا هرجا اون خانوم رو ببینم تیکه ها و متلکامو نثارش میکنم
آخخخخ که چقدر از خانم کوشکی ها متنفرم

م . ح . م . د دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 00:18

من کللن تو این پست به احترام جمع سکوت میکنم !

خانمی دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 00:19 http://monastories.blogfa.com

اصن چه معنی داره ادم نصف شب بره تو باغ قدم بزنه ؟؟

کرم دندون دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 00:21

م.ح.م.د جان بگو بگو ! جان من بگو
آخ دلم می خواد یکی یه چیزی بگه دل من یکی خنک شه!

من دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 00:33 http://ghezavathayam.blogfa.com

حالا خوش گذشت؟؟
.
.
.
یعنی درمان نداره این حرف زدن توی خواب؟؟

فروغ(ردپاهایم) دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 00:45 http://raddepahayam.blogfa.com/

مصیبتیه این حرف زدن شمام تو خواب!
فیلمی بوده واسه خودش
میگم فرش رو مهربان بانو آتیشش نزد؟

مریم راد دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 00:55 http://mmrad.blogfa.com

کرم دندون جان الان دقیقا مشکل اینه که رفتن باغ؟ یعنی باغ نبود اوکی بود دیگه آره !!؟

تلاش دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 01:13

عجب ماشالا به صبر مهربان بانو...
حقته بزنه سایه و کبودت بکنه..

این دیگه چه تیتریه زدیییییی

chapdast دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 01:56 http://chapdastam.blogsky.com/

آدم ساعت 2 نصف شب دلش برا جوگیریات تنگ شه و بیاد ی همچین پست نوبری رو بخونه والا خوبه :)))))))))
میز سانسوری :))))))))
حرف زدن تو خواب :)))))))
نوع نوشتار :)))))))
ریسه رفتم از خنده بخداااااااااااااا:)))))

خانم کوشکی دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 02:07

بابک یادته چقدر دوران خوشی داشتیم؟
حیف!
چقدر خوش گذشت اون دوران

خوشحالم که مهربان متوجه نشد موضوع اصلی فرش رو.

مامان ناهید دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 02:40

سلام چقدر این خانم کوشکی بی مزه ست وای خدا را شکر که عروسم نشد وگرنه چقدر زجر میکشیدم. درضمن بابک جان حالا که گذشته تموم شد و رفت ولی امیدوارم دیگه ازاین ماجراها برات اتفاق نیفته چون بامن طرفی با اینکه میدونی چقدر عاشقتم ولی همیشه حامی مهربان هستم لطفا خواب بد نبین

ارش پیرزاده دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 07:35

یعنی به این میکن مادر شوهر ها کارشو بلده ...
عرض ارادت ناهید خانم

م . ح . م . د دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 09:26

آخه من چی میتونم بکم کرم دندون جان ؟!

نمیشه جلو مهربان و مامان ناهید گفت اون باغ ، باغای کرهرود خودمون بوده که ! میعاد گاه همیشگی کیامهر !

حالا اون جریان فرش و اینا رو من نمیدونم اما خب باغو که میدونم ... اما بهتره همچنان در سکوت بگذرونم !!

سمیرا دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 09:53 http://nahavand.persianblog.ir

البته اینم یادت باشه که اگه مورد مشابهی پیش بیاد قطعا شاخکهای حساس مردانه بسی سختگیرتر و حساستر خواهند بود جناب بابک خان

آوا دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 09:58

اوه اوه اوه اوه.....مهربان عزیز
خیلی صبر به خرج دادن.اصلا
اگه همکاری بوده باغ و اینا و
قالی گل و اینا یعنی چی؟؟
هووووووووووووووووووووور
ما داریم اینجا ناخن هارا به
هم میساییم جهت رفع
آرامش و ایناهررررر
یاحق...

فالگیر دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 10:17

سلام
خاطره قشنگی و بامزه ای بود. خدا بهتون لطف کنه همیشه. ما هم یه بابایی رو میشناسیم که تو خواب راحت حرف میزنه و ما که می شنویم خیال میکنیم یه چیش هست! سبک رواییتون هم جالب بود. خوشمان آمد.

مشق سکوت- رها دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 11:08 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

نمیدونم چرا هرچی از این خانومهای کوشکین، بی خود و بی جهت به خواب شما آقایون میان. واااااالااااا

من که در این شرایطی شده شب تا صبح بیدار بمونم، میمونم تا سر از ادامه ی ماجرا دربیارم، بنده خدا مهربان جانم بی تجربه بوده، وگرنه میدونست تو همون خواب میتونه خیلی راحت از زبونتون درست و حسابی حرف بکشه

ولی جدا این صبوری مهربان بانو، نشون از اعتمادش به شماست، امیدوارم هیچ وقت از بین نره ، به هیچ دلیلی

ف رزانه دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 12:55

عجب که اینطور

خیلی جالب بود اونوقت مهربان جان دیگه فراموش کردن این قضیه رو؟ مگه میشههههههههههههههههههههههههه؟ مهربان جان کوتاه نیا خواهر ما خودمون پشتت هستیم. قضیه ی فرش خیلی مشکوک بوده!
اصن چه معنی میده زن به شوهرش اعتماد داشته باشه؟ چه معنی میده زن صبور باشه؟ منطقی باشه؟(ایکون دو به هم زنی)
ولی الان که فکرشو میکنم خیلی خوبه شوهر تو خواب حرف بزنه ها

ف رزانه دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 12:59

خانم کوشکی توی این عکسه هست آیا؟
بعدشم شما بسیار مظلوم مینمایین

جزیره دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 13:48

اصن چه معنی داره زن نامحرم با شوئر ادم دست بده؟
اصن چخ معنی داره با زن غریبه میری تو باغ؟

بابک اسحاقی دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 14:42

جزیره مرجع تقلیدت کیه ؟

فرزانه دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 15:14 http://www.boloure-roya.blogfa.com

این پست باعث شد منم کابوس دیشب رو بنویسم. همدردیم مادر جان

سپیده دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 15:50 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

کاش تموم شیطنت آقایون در رویا خلاصه میشد اونوقت هیچ خانومی نیازی به استفاده از کمربند نداشت

کرم دندون دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 19:09

دقت کنید دوستان اینجا همه به فکر کمربند و اینان !
بابا رحمی!
بنده خدا فقط خواب دیده اونم فقط رفته تو باغ !
ینی آدم 2 تا دوست مثه شما ها داشته باشه زورکی ام شده ،میشه فرشته و می ره یه راست بهشت!

عارفه دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 19:59

بنده خدا مهربان چه صبری داشته ها بعد اون خواب خیلی کم حساسیت نشون داده ها

آذرنوش دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 20:03 http://azar-noosh.blogsky.com

هاله بانو دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 22:11 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

من اگه جای مهربان بودم شما رو همراه قالیچه لوله می کردم و می ذاشتم جلوی در ...

تیراژه دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 22:38 http://tirajehnote.blogfa.com

نه هاله بانو
جلوی در چرا؟
بهتر که جناب اسحاقی ِ لوله شده به همراه قالیچه تشریفشان را ببرند همان باغ های سرسبزی که قبلا جهت سیر و سیاحت تشریف برده بودند.
والا با این خواب دیدن ها و غیره شان!!!

کرم دندون دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 23:04

تیراژه جان !توام؟!!
بابا خوابه خواب !
ینی شماها باید حوا باشید و از آدم تون مَرد بسازید ! اونوقت هر کدومتون به روشی آدمتونو می کشید !
بابا رحمی...

مَرد مُرد از بس که حوا ندارد !!!
شما آدما چه جور موجوداتی هستید بعد به من میگین کرم دندون ینی چی؟
کرم بودن ترجیح داره به این نوع آدم وحوا بودنا !
شما آدما کلا دوس دارین تو قفس کنین همو ,بعدم با افتخار بگید خوشبختید؟
یا للعجب!

تیراژه دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 23:08 http://tirajehnote.blogfa.com

کرم دندان جان
کامنت من سراسر شوخی بود دوست خوبم.
جدی اش نگیر...

البته شاید کامنتی که خطاب به من نوشته اید هم شوخی باشد.

بابک اسحاقی دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 23:13

دوستان با هم دعوا نکنید
مسئولین می بینند یاد می گیرند
من حاضرم برای خاتمه بحث لوله بشم برم باغ

کرم دندون دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 23:22

شما نگران خودتون باشید آقای جوگیریات !
من و تیراژه هم تیمی هستیم !
تیراژه عزیز بزن قدش!
آقای جوگیریات و به حرف اوردیم ترسش کم شده از قرار

[ بدون نام ] دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 23:23

خیلی هم ترسشون کم شده از قرار که باز می خوان ما رو بپیچونن برن باغ اونم لوله شده!!!

تیراژه دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 23:26 http://tirajehnote.blogfa.com

بزن قدش!!

خدایی مسئولان بیایند از ما یاد بگیرند به جای فیلم روو کردن توی صحن علنی مجلس!
اوه!
یاد اون شبی افتادم که قرار بود فیلم مثبت 18 آرشمیرزا رونمایی شه !
چه شبیییییییییییی بود!! هر چند آخرش تبدیل شد به شب شعر همراه با بوی دماغ سوخته ی ما!!

زهــرا دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 23:49


عالی بود..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.