جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ساداکو ساساکی



سالها قبل وقتی تلوزیون فقط دو شبکه داشت و برنامه های آن ا ز ساعت 4 بعد از ظهر شروع می شد مردم معمولا در طول روز انس و الفت بیشتری با رادیو داشتند . یادم هست یکی از برنامه های کودک رادیو نمایشی کوتاه داشت به نام ساداکو . داستان برگرفته از کتابی بود به نام ساداکو و هزار درنای کاغذی .

قسمتهایی از نمایش پخش شد ولی انتهای آن معلوم نبود و من شدیدا مشتاق بودم تا داستان را بخوانم .

اگر اشتباه نکنم از کتابهای منتشر شده کانون پرورش فکری کودکان بود .

مدتها دنبال کتاب بودم تا اینکه بالاخره در کتابخانه مدرسه پیدایش کردم و با ذوق و شوق زیاد تا انتهایش را خواندم .


ساداکو ساساکی دختر بچه ای ژاپنی بود که به طرز معجزه آسایی از انفجار اتمی هیروشیما جان سالم به در برده بود اما سالهای بعد وقتی در مدرسه مشغول مسابقه دو بوده دچار سرگیجه می شود و به بیمارستان منتقل می گردد .

پزشکان تشخیص می دهند که به علت قرار گرفتن در معرض تشعشعات هسته ای دچار سرطان خون شده است .

یکی از دوستانش به او می گوید اگر بتواند 1000 درنای کاغذی ( اوریگامی ) بسازد آرزویش برآورده خواهد شد . و ساداکو با وجود اینکه هر روز حالش وخیم تر می شده درناهای کاغذی را می ساخته است . داستان او در سراسر ژاپن دهان به دهان می گردد و هزاران نفر از هموطنانش برای او نامه می نوشته و به او امید می داده اند . اما عمر ساداکو کفاف نمی دهد و بعد از ساختن 644 درنای کاغذی می میرد . دوستان او خودشان 356 درنای کاغذی می سازدند تا 1000 درنای کاغذی تکمیل شود و این درنا ها را به همراه نامه هایی که طرفداران او برایشن نوشته اند در مراسم تدفین ساداکو به خاک می سپارند . این داستان بعدها توسط یک نویسنده امریکایی به نام النور کوئر نوشته می شود و به بسیاری از زبان های دنیا ترجمه می شود . مجسمه یادبود ساداکو در پارک صلح هیروشیما نصب می گردد و هر ساله در سالگرد بمباران اتمی هیروشیما هزاران درنای کاغذی در کنار آن قرار می گیرد و درنای کاغذی به سمبلی از صلح در جهان تبدیل می گردد .


امروز رادیو روشن بود و نمایشی ایرانی از رادیو نمایش پخش می شد . کودکی سرطانی داشت درنای کاغذی می ساخت و به خانم مربی می گفت که این کار را از کودکی ژاپنی به نام ساداکو یاد گرفته است .

گفتم داستان را برای شما هم تعریف کرده باشم .


+ ساداکو ساساکی



نظرات 16 + ارسال نظر
پروین سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 05:51

دوباره خواندنش از زبان لطف دیگری داشت :)

عادله سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 08:07

توی تولد 10 سالگیم کتابش رو هدیه گرفتم وتمام شبهای کودکی من با قصه ساداکو و درناهاش گذشت.

باغبان سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 09:32 http://Www.laleabbasi.blogfa.com

آخی کلاس پنجم بودم این کتاب رو خوندم...
خدایا صحت و سلامتی رو به همه بیمارا برگردون لطفن.

مرجان سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 10:01

اتفاقاً من کلاس اول راهنمایی بودم این داستان رو خوندم و جالبه که با وجود آلزایمری که دارم (!!!) هم اسم داستان یادم مونده هم تعداد تقریبی درناهایی که ساخته شدن!!
و یادم میاد که چقدر ناراحت شدم که ساداکو نتونست هزارتا رو بسازه... چون تو اون سن و سال من هم باورم شده بود که اگه 1000 تا درنا بسازی میتونی به آرزوت برسی!!!

دل آرام سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 10:26 http://delaramam.blogsky.com

مرسی که برای ما هم گفتیش
با خوندن این داستان حس عجیبی که قبل از عید تجربه کردم باز یادم اومد. درست اول اسفند یه نمایشگاه خیره رفتیم توی برج میلاد. توی اون نمایشگاه یکسری درنای کاغذی به رنگ های مختلف گذاشته بودن برای فروش. کنجکاو شدیم که اینها چیه؟ گفتن یه دختری که سرطان چشم داره این ها رو برای تامین خرج درمانش میفروشه. از نظر ظاهری چیز خاصی نبود. یه تکه کاغذ رنگی... اما تو نمیدونی چه حالی به ما گذشت. هر هفت نفرمون ازش خرید کردیم به امید سلامتیش...

سکوت سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 12:37 http://www.sokooteashena.blogfa.com

الهی ریشه ی این بیماری بکنه که اگه خدا نکرده یکی مبتلا شد دیگه نمیبینه این آدم امیدواره یا ناامید. کار خودش رو انجام میده. جون میگیره و تمام

shiva سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 13:17 http://sheeva.blogfa.com

بارها این کتاب رو خووندم و باهاش اشک ریختم و غصه خوردم تاثیرگذار و غم انگیز بود... با اون که هر بار بیشتر غمگین میشدم باز هم میخوندمش...

محسن باقرلو سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 14:31

نشنیده بودم کیا
چقد قشنگ و لطیف بود
و بغض داشت خوندنش ...

آزاده سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 15:06

سلام
ممنون که تعریف کردید.
امیدوارم کودکان بیمار زودتر خوب بشن و کمتر درد بکشن.

بانوچه سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 18:22 http://banooyekaghazi.blogfa.com/

تا حالا نشنیده بودم قضیشو. مرسی بابک خان.

رضوان سادات سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 19:44 http://zs5664.blogsky.com/

من رادیو رو بیشتر از تلویزیون دوس دارم
هرروز صب که از خواب پامیشم میذارم رو رادیو آوا موزیک گوش میکنم بعد رادیو جوان و رادیو معارف و اخبار البته همه اینا در عرض یه ساعته و انقد این شبکه اون شبکه میکنم که از هیچکدوم هیچی نمیفهمم!!!

پارسال که آموزشگاه کار میکردم از وقتی شروع بکار میکردم تا وقتی در آموزشگاه رو ببندم رادیو روشن بود،از برنامه کوک کرفته تا اخبار وحاضر جواب و بازار موبایل ایران و .............کلی برنامه خوب!!!!

رضوان سادات سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 21:26

راستی داستان غم انگیزی بود اما قشنگ بود

بهار همیشگی چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 ساعت 00:18

چه داستان غم انگیز و قشنگی...نشنیده بودم

السا دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 21:27

خیلی خیلی کتابش قشنگه.
یادمه توکلاس پنجم این کتاب روازمادر بزرگم کش رفتم...
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.

من کتابشو داشتم ده ها بار خونده بودمش

ندا سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 23:46

کاملا درسته
من این کتاب رو نخوندم ولی در همون دوران این نمایش رو از رادیو هرشب از قصه ی شب گوش میدام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد