جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

چهل سالگی به کسر چهار

هر سال بیست و سوم مهر که می شود این دغدغه را دارم که حالا من دقیقا چند ساله هستم ؟

مجور می شوم از همان بیست و سوم مهرماه سال 58 هشت شروع کنم و از انگشت های دستم کمک بگیرم . مثلا بگویم تا بیست و سوم مهر 59 یکساله شده ام تا 60 دو ساله 61 سه ساله 62 چهار ساله 63 پنج ساله و بیست و سوم مهر سال 64 شش ساله بوده ام و با احتساب سی سال بعدش امسال بیست و سوم مهر 94 می شوم 36 ساله . یعنی در حقیقت سی و شش سالم تمام شده است و سی و هفتمین سال عمرم را شروع کرده ام .


حالا که فکر می کنم می بینم در تمام این سی و شش سالی که گذشته تقریبا تمامش را در خانه و کنار خانواده ام بوده ام اما امسال قرار است که روز تولدم در سفر باشم و به همین خاطر مجبورم این پست تولدانه را دو روز زودتر بنویسم چون احتمالا وقتی که منتشر بشود من دستم به اینترنت نمی رسد .


در مجموع روز تولد آدم روز غم انگیزی است .

معمولا یک انتظاراتی از آن دارید که وقتی اینروز تمام می شود برآورده نمی شوند . مثلا دلتان می خواهد تبریک های بیشتری بشنوید که نمی شنوید . یا دوست دارید بعضی ها روز تولدتان یادشان باشد که یادشان نیست . یا مثلا هدیه های خوبی بگیرید که نمی گیرید . یا حال و روز بهتری داشته باشید که ندارید . در کل اینکه هر سال فاصله شما از کودکی و جوانی بیشتر بشود و فاصله شما تا پیری و مرگ کمتر ، اتفاق خوشایندی نیست .

در جایگاه آدمی که باورش نمی شود چطور انقدر زود سی و شش سال از عمرش گذشته است واقعا حس و حال خوبی ندارم مخصوصا وقتی می بینم تمام آرزوهای ریز و درشت نوجوانی و کودکیم برآورده نشده اند و برای برآورده شدنشان فرصت زیادی هم باقی نمانده است .


بی تعارف ... دلم می خواست یک خانه خوب داشته باشم . نه از این قصرهای فیلم های هندی . نه بالای شهر تهران . یک خانه معمولی سه اتاق خوابه و معمولی توی همین شهرک اندیشه خودمان . استخر و سونا و جکوزی هم نه فقط یک حیاط با چند بوته گل رز و یک بید مجنون دلم می خواست . اما حالا یک خانه اجاره ای دارم و در بهترین حالت شاید تا چند سال بعد  بتوانم یک آپارتمان نقلی بخرم که منت صاحبخانه بالای سرم نباشد .

دلم می خواست یک ماشین خوب داشته باشم . کلا آدم قانعی هستم . پورشه و لکسوس و مازراتی منظورم نیست . یک دنده اتومات کره ای تر و تمیز دست دوم هم آرزویم را راضی می کرد اما حالا یک سمند سفید دارم که سیبک فرمانش از وقتی صفر کیلومتر بود جیر جیر می کند .

دلم می خواست آدم مشهوری بشوم . یک هنرپیشه سرشناس . یک کارگردان شانس اول اسکار با چند تا دیپلم افتخار و سیمرغ بلورین . اما نهایتا بیست تا آیتم پنج دقیقه ای برای شبکه دو ساختم که حتی نتوانستم یکی از آنها را خودم از تلوزیون تماشا کنم . آیتمهایی که بعد از یکسال رفت و آمد ساخته شد و حتی اسمی از بابک اسحاقی آخرش نوشته نشد .

دلم می خواست پاریس و  آتن و رم و مادرید و لندن و بوداپست را ببینم . بروم تور اروپا بروم آمریکای جنوبی بروم مصر و آفریقا اما راستش فقط یکبار توانستم از گردنه حیران اردبیل یکی از برجک های دیدبانی مرزبانی جمهوری آذربایجان را تماشا کنم . همین ...

دلم می خواست یک رمان خیلی خیلی خوب بنویسم که پنجاه بار تجدید چاپ بشود. دلم می خواست بروم نمایشگاه کتاب به دوستانم کتاب خودم را امضائ شده هدیه بدهم  اما نهایت کار نویسندگیم شد همین وبلاگ جوگیریات که چند ماهیست دارد خاک می خورد و معلوم نیست کرکره اش کی برای همیشه پایین کشیده شود .

می بینید ؟ حتی فکر کردن به چیزهایی که می خواهیم و نمی شود چقدر غم انگیز و نومیدانه است ؟

نمی دانم این روز تولد چه خاصیتی  دارد که یکهو همه این خواسته های ناشده را به تو یادآوری می کند ...


کیمیاگر پائلو کوئیلو را خیلی دوست دارم . هر وقت می خوانمش به زندگی امیدوارتر می شود . مخصوصا آنجا که می گوید آدم ها وقتی بی خیال آرزوهایشان می شوند  آرزوهایشان هم کم کم دست از سرشان برمی دارند و یکبار  فقط یکبار شانس و فرصت استفاده از آنها را پیدا می کنند . و من همیشه خوشبینانه فکر می کنم این اتفاق یکروز برای من هم خواهد افتاد .

به خودم یک قولی داده ام . از همین امشب تا شب بیست و سوم مهرماه سال 98 که چهل ساله می شوم دقیقا چهار سال فرصت دارم .

چهل سالگی یک بزنگاه است به نظرم . یک بزنگاهی شبیه قله کوه که بعد از آن باید زندگی به سرازیری بیفتد . سرازیری عمر البته منظورم است نه سرازیری فراغت و آسانی . یک نقطه حساس از عمر آدم . یکجایی که اگر قرار باشد کسی و چیزی بشوی باید تا چهل سالگی بشوی و بعد از آن بهتر است دیگر به خودتان و آرزوهایتان اجازه استراحت بدهید اگر کسی و چیزی که می خواستید، نشده اید .

به خودم قول داده ام که تا چهل سالگی هم دست از سر آرزوهایم بر ندارم .

قول داده ام که تمام تلاشم را بکنم و اگر شب بیست و سوم مهرماه سال 98 هم مثل همین حالایم هیچ پخی نشده بودم دیگر بگذارم آرزوهایم بروند سراغ یک آدم رویا پرداز دیگر . راحت بنشینم زندگیم را بکنم و حقوق کارمندی بگیرم و منتظر بیمه بازنشستگیم بنشینم و فوتبال ببینم و به سیاست فحش بدهم .مثل همه نیمچه پیرمردهایی که تنها دغدغه زندگیشان بزرگ شدن بچه ها و دیدن عروسی و نوه هایشان و تمام شدن اقساط بانک و رسیدن سررسید بیمه عمرشان است .


به خودم قول داده ام که این چهار سال را حسابی کار کنم بدون احساس خستگی .بدون یک لحظه نا امید شدن .

دلم می خواهد شب تولد چهل سالگیم یک خانه  خوب داشته باشم با حیاط و چند بوته گل رز و یک بید مجنون . یک رمان قابل خواندن نوشته باشم . اول مهر 98 با یک دنده اتومات کره ای تر و تمیز مانی را برده باشم اولین روز مدرسه اش را جشن گرفته باشد و اگر بیست و سومین روز مهرماه سال نود و هشت هنوز جوگیریات زنده باشد عکس بزرگترین ماجراجویی  زندگیم در چهل سالگی را برایتان بگذارم  .

مثلا پریدن با چتر از یک هواپیما

یکجایی خارج از این مرز پر گوهر ...





نظرات 59 + ارسال نظر
سوگند دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 20:25

سلام
تولدتون مبارک آقای اسحاقی

به شما و سایر دوستان پیشنهاد می کنم در این مسابقه ی بین المللی شرکت کنید:


http://www.post.ir/DesktopModules/News/NewsView.aspx?TabID=1&Site=PostPortal&Lang=fa-IR&ItemID=78290&mid=16665&wVersion=Staging

شاد و پیروز باشید

آفو چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 08:40 http://MATRIXX.BLOGFA.COM

هوم . ایده ی خوبی بود برای یه روز تولد . اینکه اونایی که خواستی رو نرسیدی رو بنویسی ... شاید فرصتی نباشه دیگه .
من یک سال از شما کوچکترم ولی یه عالمه از شما عقب ترم .

یه پدر شنبه 23 آبان 1394 ساعت 17:06

خب من یه خونه ی هزار متری با 16 تا درخت ،از انار و انگور گرفته تا انواع مرکبات و کنار رو با غر زدن های مکررم تبدیل کردم به یه آپارتمان 60 متری که هر دم باید پاهاتو جمع کن توش مخابره بشه!
چرا؟؟؟؟
چون می خواستم صاحبخونه باشیم،اون خونه تا آخر بازنشستگی مال ما بود و بعدش مال یکی دیگه!ومن دلم می خواست تازه از بازنشستگی اون خونه رو داشته باشیم، بعضی روزا مطمئن میشم که اشتباه کردم چون بچه ها برای بزرگ شدن جایی خیلی بیشتر از این 60 متر رو می خوان ،به اونشم کار ندارند که مال کیه و چقدر قیمتشه ،فقط دلشون حیاط و درخت و جک و جونور می خواد و و من الان علاوه بر دل اونا باید هر ماه به قسطهای کمر شکنی که تاوان صاحبخانه شدنمه بپردازم،
تازه چهل سالمه و با حقوق کارمندی ......
ولی امید خوشبختانه تو اکثر دلها می مونه و کاری به سن نداره!

صبرا شنبه 7 آذر 1394 ساعت 20:05

متاسفم که روح شما در زنجیر ه یعنی لبمیت داری و پیداست مدام دبگران قضاوت کردی و حالامعیارها ی همان فضاوت هایقه تو چسبیده

تلاش چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 01:55

اخییی واقعا محشر می نویسید چقدر دلم تنگ شده بود واسه نوشته هاتون راس می گید منم مثل شما فکر می کنم و مطمنم با این تصویرسازی قوی حتما به ارزوهاتون خواهدی رسید تولدتون مبارک

الهام(سکوت) سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 14:38 http://www.hesemaktoob.blog.ir

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود
فکر کنم 4 ماهی میشه نیومده بودم سر بزنم
بدون اغراق میگم جوگیریات به من یه حس خاصی میده
انگار که نوشته های اینجا رو دارم از زبون برادرم گوش میکنم نه از دنیای مجازی
دعا میکنم که به تمام آرزوهای کوچیک و بزرگتون برسین و در کنار خانواده عزیزتون بهترین ها رو تجربه کنید

آذرمیدخت شنبه 28 آذر 1394 ساعت 03:07 http://azarmedokht.blogsky.com

سلام. والا من بقیه آرزوهاتونو نمیدونم ولی فکر میکنم رمانو مینویسید و صد بار هم تجدید چاپ میشه. چون قلمتون خیلی خوبه. انقدر که به من اجازه نمیده بخابم

ممنون

آری سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 02:34 http://ary-f.blogfa.com

مسافرت نیتش مهمه دیر یا زود انجام میشه
خونه خوب الان خیلی سخت شده.....
اما شما استعداد نویسنده یک رمان خوب شدن رو دارید4 سال هم وقت خوبیه چرا شروع نکردید رو نمیدونم بلند شید یه ورق سفید بزارید جلو تون باقلم بنویسید نه با کامپیوتر برای شروع باید تو دنیای واقعی شروع کرد....بهانه ها رو هم گوش ندید اگه بخواین تو یک سال هم شما میتونید این رمان رو بنویسید
من مطمئنم چون از نوشته هاتون خوشم میاد فقط از خودتون انتظار داشته باشید
موفق باشید
میگن وقتی میخوای 2 متر جلو تر بپری باید به نقطه2 متو پنجاه سانت نگاه کنی

فریبا سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 15:09

اتفاقا زندگی از پنجاه سالگی شروع می شود. تا پنجاه سالگی ادم دنبال ساخت یه زندگی مادی و خونه و بزرگ کردن بچه ها وتثبیت شغله.من تازه از شروع پنجاه سالگی افتادم دنبال آرزوهام و تا. حالا اکثرشون رو براورده کردم.چند تا دیگه مونده که خیلی هم دور نیست. این چند سال بعد از پنجاه سالگی بیشتر از کل اون پنجاه سال زندگی کردم و خوشحال بودم. قله تو چهل سالگی نیست تو پنجاه سالگیه که می تونی از اونجا پرواز کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد