جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

نگاه میکنه

بچه که بودیم خانه ما حیاط خیلی بزرگی داشت . با آنکه تمام سوراخ سمبه های حیاط را بلد بودم ولی شبها باد لای شاخه های سر به فلک کشیده تبریزی صدای وهم انگیزی ایجاد می کرد . بوته ها و درختهای میوه سایه های ترسناکی می شدند و حتی جرات نمی کردم از پنجره اتاقم نگاهشان کنم چه برسد به اینکه تنهایی بروم توی حیاط . بعضی وقتها بابا کاری به من می سپرد که از انجامش می ترسیدم . مثلا می گفت برو حیاط شیر آب را ببند یا ببین تانکر چقدر گازوئیل دارد . می گفتم : می ترسم بابا . می گفت : برو من دارم نگاهت می کنم . و من ترسم می ریخت از تصور اینکه بابا دارد از پشت پنجره نگاهم می کند . نمیدانم واقعا نگاهم می کرد یا نه ولی من شجاع می شدم .


یکی از دوستانم که به تازگی پدرش را از دست داده از من پرسید چطور میتونی تحمل کنی نبودن بابات رو ؟ چطور زنده ای ؟ چطور زندگی می کنی ؟ چطور نمی ترسی ؟

جوابم خیلی ساده بود . 

گفتم : نمی ترسم چون حس میکنم بابام داره نگاهم میکنه .



نظرات 18 + ارسال نظر
Parisa ghr سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 01:31

اگر بخوام بین تمااام پستای سالها وبلاگ نویسی شما تنها یک پست رو انتخاب کنم ، همینه ... همین پست کوتاه و ساده ....
حس غریبی داشت ...
خدا پدر بزرگوارتو بیامرزه ...

نینا سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 17:06

باباها حواسشون هست همیشه

دل آرام چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 22:05 http://delaramam.blogsky.com

این حرف رو مامانم وقتی میخواستم برم توی زیر زمین بهم میزد... چقدر میفهمم حسش رو...
جمله آخر متنت... الهی که روحشون شاد باشه و نورانی...

مونیکا پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 19:52

فقط همین حس بودنشونه که به ادم توان میده... من دقیقا یه خواب با همین محتوا بعد از رفتن بابام دیدم که بهم گفت: من هستم... من پیش توام...

خزان شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 09:43

روحش شاد!

محمود چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 21:06

خیلی قشنگ بود. واقعا لذت بردم. راستشو بخوای منم همیشه همین مشکلو داشتم

فرشته یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 20:55

باباها همیشه نگاه میکنند ..همیشه ..

روح پدر بزرگوارتان قرین آرامش آقای اسحاقی عزیز.

روزهای خوب دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 12:50

من هم همیشه همین حس رو دارم

خدا پدر بزرگوارتون رو بیامرزه

آوا سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 16:21

نمیدونم چرا...اما بعد ازدواج واسه من
خیلی چیزاتغییرکرد..حتی حسم به
بابا......انگاری کلامن یه آدم دیگه
شدم بایه چشم دیگه.....چقدر
اواخر دی ماه به یادشــمابودم
و بیادپیرارسال.....خدارحمت
کنه جناب اسحاقی رو.....و
مطمئنم ازون بالا بیشترتر
حواسشون بهتونه........
..............................
...........................
.........................
.......................
....................
................
.............
یاحق...

شب نویس پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 00:48 http://mymagichands.blogsky.com/

این چیزی را که نوشته اید با تک تک سلول هام حس میکنم...با تک تکش...

مذاب ها جمعه 23 بهمن 1394 ساعت 12:46

گفتم نمی ترسم ، چون حس میکنم داره نگاهم می کنه ...

سلام کیامهر
چه حس زیبایی است در امنیت نگاهی گام برداشتن ،
آن هم نگاه پدر که قویترین مرد جهان باورهایت هست ،
جایی خوانده ام هیچ چیز به اندازه ی کوه شبیه به پدر نیست ،
پدر وحود عجیبی است که تا وقتی داری اش ، برایت خداگونه ایست !
و یا معجزه ایست که میپنداری تمام آرزویت را برآورده میکند ،
پدر که می شوی ، تازه میفهمی که معجزه ای در کار نبوده و هر
چه که بود آب شدن و سوختن در شعله های ایثار بود ،
شعله هایی که پت پت کنان وجودی را آب میکرد تا ترس
بر اندام وجودهایی مستولی نگردد و بی آنکه ما متوجه باشیم
مثل لکوموتیوی به آخر ریل زندگی میرسید ،
داستان پدر و امنیت ساطع از نگاهش چیز عجیبی است ،
و عجیب تر از وجودش ، نبودن های او و پایان اوست ،
عجیب نامش هم بی وجودش هنوز تا هنوز پدری میکند ،
انگار حسی توی وجودت هست که می گوید نگاه های پدر
هنوز نگران توست و برای اینکه در تلاطم توفان های زندگی
نترسی ، و در حجمه ی سایه ها و لرزش بوته ها لغزی ، نگاه
پدر نخواست که با مرگ اثیری اش بسته شود ، و در حالتی
ماورالطبیعه که از ادراک ما خارج و در فهم زمین نمی گنجد
هنوز تا همیشه بر ما گشوده است و با عشقی که در جان واژه های توصیفی نمی گنجد بر ما می نگرد ....
روح پدرتان و همه ی پدرهای غایب از نظر اما حاضر در عشق
شاد باد و یادشان گرامی و مستدام .

ترنج پنج‌شنبه 29 بهمن 1394 ساعت 09:26 http://shaparak75.blogfa.com/

واااای خیلی غمگین بودو در عین حال زیبا
روح پدرتون شاد
روح همه ی پدرای رفته شاد

پرنده ی سفید پنج‌شنبه 29 بهمن 1394 ساعت 22:29 http://whitebird.blog.ir/

خدا رحمتشون کنه
نگاهتون قشنگ بود:)

سلام
وبلاگ یه پدر مهربون باید خیلی جالب باشه بخاطر عکس اون کوچولوهایی که بغلتونن.البته کمی تا قسمتیشو خوندم ولی ظاهرا مشغله کم کارتون کرده

نمیدونم چرا حس میکردم سمت راستی دختر باشه ولی ظاهرا پسره

حسام شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 19:21

آخی...پدرِ عزیز..

تیراژه یکشنبه 1 فروردین 1395 ساعت 19:27

سلام بابک عزیز
یاد پدر گرامی.
سال خیلی خوبی در کنار مهربان و مانیمایت داشته باشی دوست من

قاسم سه‌شنبه 31 فروردین 1395 ساعت 15:58 http://biamaghale.ir

خدا رحمتشون کنه پدرتونو و جوابتون هم خیلی جالب بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد