جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

فاتحه مع السکوت

به احترام پدر بزرگی که دیگر کنارمان نیست 

یک دقیقه سکوت و یک فاتحه عصرگاه جمعه ای ... 

 

 

یک سوال چارگزینه ای

سوال : 

خواهر شما که به تازگی از اسباب کشی خانه دوستش (که بعد از چهار سال زندگی در یک زیر زمین ٬ با هزار جور قرض و قوله توانسته اند پول رهن یک آپارتمان ۴۵ متری در طبقه چهارم یک ساختمان قدیمی را جور کنند )برگشته تعریف می کند که دختر کوچولوی دوستش با هزار ذوق و شوق به خواهرم گفته است که : آخ جون خاله ! امسال خونمون پنجره داره و زمستون میتونیم برف رو تماشا کنیم ... 

پاسخ شما بعد از شنیدن این ماجرا چیست ؟ 

گزینه ۱ : الهی بمیرم 

گزینه ۲ : عزیییییییزم 

گزینه ۳ : ای    روزگار 

گزینه ۴ : خدایا شکرت 

 

 

پی نوشت :  

قدر پنجره خانه هایمان را بدانیم ...  

 

 

بودن یا نبودن ... فاصله یک تیک است

سال۸۹  شب قبل از سفر شیراز نمی دانم چرا یکهو کرمم گرفت یک آنتی ویروس نصب کنم 

چرایش هم احتمالا به خاطر مقادیر معتنابه ویروسی بود که کامی جان گرفته بود 

نصب آنتی ویروس همان و پاک شدن هفت سال خاطره و عکس همان 

یعنی اگر کارد می زدی خونم در نمی آمد  

در تمام طول سفر هم فکرم پیش عکس ها بود 

وقتی برگشتیم هر کاری که ممکن بود کردم 

از نرم افزار بازیابی گرفته تا مشورت کردن با  آدمهای وارد 

فولدر عکس ها به ظاهر خالی بود اما حجم اشغال کرده بودند 

انگار مخفی شده باشند 

به همین خاطر هیچ وقت جرات نمی کردم پاکشان کنم 

به این امید که شاید یکروز برگشتند . 

دیشب نمی دانم چرا بعد از یکسال و خورده ای گیر دادم به این که باید درست بشود 

و تا صبح داشتم سرچ و دانلود و امتحان می کردم ولی باز هم درست نشد  

تا اینکه چند لحظه قبل دیدم که توی یک انجمن یکنفر مورد مشابه مرا پرسیده بود 

توی تنظیمات ویندوز یک آیکون به ظاهر بیربط و یک تیک ناقابل  

همین 

و هفت سال خاطره برگشت ...  

 

 

 پی نوشت :

تولدت مبارک ملکه نیمه شرقی  

 

 

 

رسول خواب آلود و معجزات خزعبل سر صبح

دیشب که چه عرض کنم امروز صبح  

خواب بی حد خزعبلی دیدم که بد نیست برایتان تعریف کنم دور هم کمی بخندیم .  

معمولا جزئیات خوابها یادم نمی ماند ولی این یکی به طرز مشکوکی روشن و واضح در خاطرم هست . یادم نمی آید شروع خواب از کجا بود  

کلا خواب های آدم سر و ته که ندارند ...  

 

خواب دیدم توی کوچه بچگی هایمان هستم با همین هیکل حالایم 

یک هفت تیر با چارتا گلوله هم نمی دانم از کدام گوری بلند شده بود آمده بود توی جیبم 

توی خیابان داشتم با یک آقایی که شبیه این ساواکی های فیلم های دهه فجر بود کشمکش  

می کردم و اگر اشتباه نکرده باشم دو سه تا تیر هم به هم پرت کردیم که مطابق معمول خوابهای همه آدمها هیچ تیری به هدف نمی خورد . 

سراسیمه و خسته خودم را کشاندم توی خانه مان که عین همان قدیم ها بزرگ بود و تفکیک نشده بود و تویش یه آپارتمان ۴ طبقه علم نشده بود هنوز ... 

حالا توی این گیر و دار بابایم آمده و گیر داده بود که تو رفتارت عوض شده و به نظرم افتاده ای توی کارهای خلاف ... گیر داده بود که بیا جیبهایت را بگردم .من هم مثل خر گیر کرده بودم که اگر بابا جیبم را بگردد با این هفت تیر لامصب چه کنم ؟

خنده دارش اینجا بود که بابا رفته بود پاسپورتم را آورده بود نشانم می داد و می گفت : ببین! هفته پیش رفته بودی جنوا . مطمئنم که با مافیای ایتالیا در ارتباطی 

و من هم هی قسم می خوردم که بابا جان به خدا من رفته بودم فرانکفورت . حتما اشتباهی شده و مامور فرودگاه مهر اشتباهی زده است روی پاسپورت   

آن وسط به مغزم نمی رسید که مافیای ایتالیا توی سیسیل است و حالا هم هرچه فکر  

می کنم یادم نمی آید که من توی فرانکفورت داشتم چه غلطی می کردم که توی خواب انقدر مطمئن بودم که بابا دارد اشتباه می کند و من توی فرانکفورت بوده ام  . 

 

به هر مشقتی که شده رفتم توی اتاقم که یکهو کیامهر با چار پنج تا بچه جغله دویدند و آمدند توی اتاق و جیغ جیغ می زدند که دایی با ما بازی کن . 

من هم که هفت تیر را گذاشته بودم روی کمد و منتظر فرصتی بودم که بچه ها دک بشوند و هفت تیر را گم و گور کنم به بچه ها گفتم بروید از اتاق بیرون من یک چیزی را یک جایی قایم می کنم شما بیایید پیدایش کنید . 

در تمام طول مدت این خواب تلوزیون روشن بود و داشت یک فیلمی نشان می دادکه فریدون فرخزاد نقش اصلی اش بود و ترانه هایش را لا به لای فیلم می خواند . اتفاقا کیفیت رنگ و تصویرش هم انقدر خوب بود که همانجا توی خواب اینطور تحلیل کردم که حتما بعد از انقلاب و توی آلمان این فیلم را ساخته اند .  

درست وقتی بچه ها را از اتاق بیرون کردم بدون هیچ دلیل قانع کننده ای چشمهایم را باز کردم و بدون اینکه صدای زنگ آمده باشد ساعت گوشی را چک کردم که دقیق ۷:۰۰ بود .  

یعنی دقیق ۷:۰۰  

نه یک ثانیه بیشتر و نه یک ثانیه کمتر آنهم بدون اینکه گوشی زنگ بیدار باش بزند  

عجیب نیست منی که از یک شاهنامه خواب اندازه یک دانه ارزن یادم نمی ماند 

چطور با این وضوح و جزئیات این خزعبلات را به خاطر سپرده ام ؟

این بیدار شدن همینطورکی برای منی که عبد و عبید خوابم و معمولا بدون صدای زنگ و مشت و لگد مهربان امکان ندارد خودم از خواب بیدار بشوم انقدر عجیب است که اگر امروز ادعای رسالت کنم می توانید همین دو قلم جنس را به عنوان معجزات من بپذیرید . 

تا بیشتر به ما نگرویده اید برویم بکپیم ... 

ضیافت نور و اشک و قدر

یکشنبه شب ٬عزیز قطعه ۷۴ بهشت  میزبان ما بود

مثل همیشه میهمان نواز و خنده رو ما را یکی یکی میهمان قدر بی تمامش کرد

وقتی رسیدیم خانه اش نورانی بود و توی تاریکی گورستان مثل روز می درخشید 

مثل قصر طلایی توی قصه ها  

انگار که حجله بسته باشند روی مرمر سرد و سفید خانه ابدیش ... 

-  

آسمان هم انگار یکجور دیگری بود آن شب 

نه ماه داشت نه ستاره ولی روشن بود عین دل رفیقمان

شانزده نفری نشستیم دور سفره کرامت شیرزاد و کدبانویی مریم 

گفتیم ... خندیدیم ... اشک ریختیم ... قرآن به سر گذاشتیم ... قدر دانستیم ...  

موقع آمدن هرچند مثل همیشه  

یک تکه از دلمان را پیچیدیم لای حسرت و جا گذاشتیم پیشش 

اما عجیب دلهایمان سبک شد  

کلمه ها توان بیان حس و حال آن شب را ندارند و آدم الکن می ماند از گفتن  

شاید تصاویر گویا تر باشند : 

 

 

 

 

 

 

 

عکس ها از هیشکی بانو