جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

استاد هوشنگ ابتهاج ...

هفته گذشته موسیقی ایران در فقدان دو استاد بزرگش ساهپوش شد .


استاد همایون خرم موسیقیدان و نوازنده زبردست و محمد بیگلری پور رهبر ارکستر سمفونیک صدا و سیما به فاصله اندکی از یکدیگر به دیار باقی شتافتند .

استاد همایون خرم خالق تعدادی از به یاد ماندنی ترین ترانه های ایرانی است .







و محمد بیگلری پور نیز سازنده اولین سرود میهنی و یکی از پرکارترین آهنگسازان پس از انقلاب می باشد .





ادامه مطلب ...

سالی با مرام

  

پنج سال پیش در چنین روزهایی بود که داشتم در به در دنبال یک ماشین می گشتم .  

شاید خنده دار باشد ولی اولین شرط خودم برای ازدواج این بود که حتما ماشین داشته باشم . دوست نداشتم دست مهربان را بگیرم و با تاکسی و مترو و اتوبوس اینور و آنور برویم .  

 

پنج سال پیش به عنوان یک کارمند-مهندس تازه کار حاضر بودم بدترین ماشین را سوار بشوم اما با کارگرهای شرکت که قرار بود توی ساعت کاری از من امر و نهی بشنوند توی سرویس ننشینم .

 

 

ادامه مطلب ...

 

شماره یک : 


وبلاگ چارو را مامانگار عزیز معرفی کردند . 

این وبلاگ دو نویسنده دارد . آقا مجید و آقا نادر دو همکار قدیمی هستند که یکی در ایران و دیگری آنسوی مرزها زندگی می کند . 

بهانه معرفی این وبلاگ ٬ پست آخر آن بود با عنوان  ( گلابی های وحشی

پستی که به رغم طولانی بودن آنچنان زیبا و محشر نوشته شده که خواننده را با خواندن چند سطر اول با خودش تا آخر داستان می برد . 

متاسفانه  افتخار آشنایی با این دو نویسنده عزیز را ندارم  اما  از کامنتهای پست اینطور دریافتم که آقا نادر ٬نویسنده پست در بستر بیماری هستند .  

مطمئنم  که از خواندن این پست لذت خواهید برد  و شاید کامنتهای شما دلگرمی بزرگی باشد برای نادر عزیز که با وجود کسالت  ٬ بیشتر برایمان بنویسند . 

 

 

  

 

 

شماره دو : 


 نامه هایی به باران
  را دانیال می نویسد . نامه هایی از یک پدر احساساتی برای فرزند هنوز زاده نشده اش ...

راستش از خواندن چند پست آخر لذت بردم و در اولین فرصت  تمام پست هایش را خواهم خواند . این سبک نامه نگاری و ارزش و احترامی که دانیال برای پسرش قائل می شود قابل احترام است . فکر می کنم این نامه ها ارزش خوانده شدن را داشته باشند . 

 

 

 

 

  

 

شماره سه : 


برای خودم
  وبلاگیست که یک همزبان می نویسد . همزبانی آنسوی مرزها شاید با دردها و مشکلاتی چندین برابر ما ... 

این خانم  ساکن افغانستان هستند و  از روزمرگی هایشان می نویسند .  

خواندن عباراتی که شاید ما ایرانی ها کمتر استفاده کنیم اما خیلی درست تر و فارسی تر از عبارات ما هستند و تصور  گویش شیرین  انسانی که این کلمات را نگاشته  است  حداقل برای من  بسیار جذاب است . 

همه ما می دانیم که تصور عامه مردم از همزبانان و همسایگان افغان ما تصور درستی نیست . 

شاید این دوستی مجازی  مقدمه ای باشد برای اینکه خواهران و برادران افغان هم بدانند   

ایرانی هایی هم وجود دارند که خیلی بهتر از تصورات آنها هستند .  

 

 

  

 

 

 

وسواس های سبز و نارنجی


 



 

چند وقتیست که دچار وسواس شدید ذهنی شده ام . 

خودم اسمش را گذاشته ام وسواس سبز  

سبز البته نه از جنبه سیاسی  بلکه از منظر زیست محیطی  

 

نمی دانم کدامتان فیلم نارنجی پوش مهرجویی را دیده است ؟ 

البته خودم هم ندیدم ولی مهربان ماجرایش را تعریف کرد و به نظرم خیلی جالب آمد .   

 

 

با توجه به امکان لوث شدن داستان تشریف ببرید ادامه مطلب ... 

 

 

ادامه مطلب ...

مبادا لامبادا

میز تلوزیون ما توی اتاق بابا بود و وقتهایی که بابا خانه نبود ما می نشستیم پای ویدیو ...

مدتها بود که رفیقم از من قول گرفته بود هر وقت کسی خانه ما نبود به او خبر بدهم تا یک شوی باحال بیاورد با هم ببینیم .

بارها تعریفش را کرده بود . می گفت اسمش لامباداست

می گفت به عمرت همچین چیزی ندیده ای ...

این رفیقم صمیمی ترین دوستی بود که داشتم .

هیچ چیز مخفی با هم نداشتیم و راز مگویی بینمان نمانده بود .

با هم پیمان برادری بسته بودیم .

او تنها کسی بود که می دانست ما توی خانه مان ویدیو داریم .



.

ادامه مطلب ...

ویدیو

هیچ وقت آن بعد از ظهر تابستانی را فراموش نمی کنم که با پدرم نشستیم توی فیات 131 سفید رنگمان و رفتیم شهریار مغازه دوستش ...

آقای ف از دوستان پدرم بود و نمایندگی لوازم صوتی و تصویری داشت . ما یک تلوزیون سیاه و سفید 14 اینچی نارنجی رنگ داشتیم که داستان مفصلش را اینجا برایتان گفته ام :


+ یک + دو + سه 


تلوزیون را هم با خودمان بردیم و مطابق معمول اینجور وقتها پدرم حرفی در مورد کاری که

می خواست بکند نمی زد .

آقای ف با احتیاط از پشت پیشخوان مغازه اش یک جعبه سیاه رنگ عجیب و غریب بیرون آورد . جعبه ای که اسمش را برای اولین بار می شنیدم :


ویدیو ...


ادامه مطلب ...

لامبادا

 

 

 

 

 شماها یادتان نیست اما آنهایی که یادشان هست٬ خوب یادشان هست  

 

لامبادا یک کلیپ یا به عبارت عامیانه یک شویی بود مال یکی از این کشورهای آمریکای لاتین ... نمیدانم به زبان پرتغالی بود یا اسپانیولی ... به هر حال هرچه بود خیلی خوب بود لامصب ...  

 

 

ادامه مطلب ...

لب خوانی





به نظرم یکی از سخت ترین کارهای دنیا پیدا کردن جای پارک است .

برای ما ساکنان اطراف تهران که به شلوغی و ترافیک خیابان عادت نداریم پارک کردن ماشین هم دغدغه و مشکل خاصی ندارد و ماشین هایمان هم عادت کرده اند به استراحت در جای گل و گشاد. همین است که هر وقت می بینم مردم ماشینشان را توی یک گُله جا ، پارک می کنند و با اعصاب راحت و خیال آسوده دوبله و سوبله و دم تقاطع و روی خط عابر پیاده و ایستگاه تاکسی و اتوبوس ماشینشان را ول می کنند و می روند راستش حسودی ام می شود .

جدیدا روبروی فروشگاهی که همیشه از آن خرید می کنیم پر است از ماشین و به همین خاطر یا خیلی دورتر پارک می کنم و پیاده می روم یا اینکه از مغازه های دیگر خرید می کنم .

یکی از مغازه های جدیدی که تازه کشفش کرده ام یک خوار و بار فروشی کوچک است که

خرده ریزهای لازم را از آن می خرم .




ادامه مطلب ...

پاگنده

 

 

 خیلی سال پیش توی یک برنامه رادیویی برای اولین بار نام هوشنگ مرادی کرمانی را شنیدم. 

آنوقت ها کتاب قصه های مجید بین نوجوانان بسیار محبوب بود ولی سریالش هنوز ساخته نشده بود و من هم کتابش را نخوانده بودم . 

هوشنگ مرادی کرمانی در جمع تعدادی از طرفدارانش داشت خاطره ای می گفت از نوجوانی خودش که در روستایی در حوالی کرمان زندگی می کرده است . گویا توی روستایشان قلی نامی بوده است که انقدر توی سنگ و خاک روستا پابرهنه راه رفته بوده پاهایش بسیار بسیار بزرگ شده بوده و اهالی روستا به خاطر پاهای بزرگش او را مسخره  

می کردند و به او می خندیدند. پاهای قلی انقدر بزرگ و بدقواره شده بوده که دیگر هیچ کفشی به پایش نمی رفته است و ناچار بوده پابرهنه راه برود .

مرادی کرمانی که در آن زمان کودک بوده است برای دایی اش که در تهران زندگی می کرده نامه می نوشته و التماس می کرده که دایی برایش کفش و کتانی بفرستد که یک وقت به درد قلی دچار نشود و مردم به خاطر پاهای بزرگش او را تمسخر نکنند . 

روزی که که این برنامه از رادیو پخش می شد من هم کودک بودم و ابدا فکر نمی کردم یکروز خودم مثل قلی یک پاگنده بشوم ... 

 

ادامه مطلب ...

نذری

۲۸ صفر نمیدانم کدام سال  

زنگ خانه به صدا آمد و من دوان دوان تا دم در رفتم  

خانه ما از این زنگ های معمولی داشت . از همین هایی که فقط صدا می دهند .  

آیفون نداشتیم که بپرسیم چه کسی پشت در ایستاده است . 

در را که باز کردم دختر همسایه را دیدم با یک سینی بزرگ که چهار تا کاسه شله زرد تویش بود 

با دارچین روی شله زرد ها نوشته بود الله 

چادرش باز شده بود و موهایش زیر نور خورشید برق می زد و گوشواره هایش توی باد تکان تکان می خوردند . گفت : نذری آوردم   

من انقدر هول شده بودم به جای اینکه کاسه شله زرد را بردارم سینی شله زردها را از دستش گرفتم . 

خندید و با خجالت گفت : ببخشید بی زحمت فقط یکی بردار ! 

و من از شرمندگی سرخ شدم .  

آنوقت ها ظرف های یکبار مصرف انگار هنوز اختراع نشده بود .  

کاسه ملامینی را سریع شستم و آوردم دم در  

اما دختر همسایه رفته بود ... 

  

  

 

  

 

+ تولدت  مبارک دوست جدید

++ تولدت مبارک  دوست قدیم