جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

سهم من از بوس

اینکه ما برای آینده هدف و برنامه داشته باشیم و تلاش و مضاعف کنیم خیلی خوب است و اینکه برای زندگی بهتر سرمایه گذاری مالی کنیم بسیار هم پسندیده است . 

اما اینکه برای گذران زندگی مجبور باشیم صبح تا شب دوندگی کنیم و شغل دوم و سوم داشته باشیم اصلا خوب نیست و اینکه به امید سود ٬ پول هایمان را در زمینه های مرسوم ( طلا و سکه و دلار و زمین و مسکن و ماشین ) سرمایه گذاری کنیم منجر می شود به همین اوضاع بلبشو و نابسامانی که شاهدش هستید .  

نه اینکه در باقی کشورهای دنیا کسی اینکار را نمی کند نه . همه جای دنیا خرید و فروش وجود دارد اما همه مردم درگیر آن نمی شوند . یک تعداد شرکت تخصصی و یک عده آدم حرفه ای که برای این امور تعلیم و آموزش دیده اند در این حوزه ها فعالیت می کنند و  البته در هیچ جای دنیا به طلا و ارز و مسکن به چشم کالای تجاری نگاه نمی کنند .  

ادامه مطلب ...

یه حلقه طلایی

 

 

 

 

 

همکارم که به تازگی نامزد کرده است امروز صبح داشت از خرید های عروسی تعریف می کرد و با کلی ذوق و شوق می گفت که عیالش خیلی دختر خوب و قانعی است و قیمت طلاجات و سرویس طلایی که خریده نزدیک ۱۰ میلیون تومان شده است . از آنجا که بنده در مسائل اقتصادی کلا گاگول هستم با تعجب گفتم : ۱۰ میلیون تومن ؟ چقد گرون  

 

همکارم گفت : چی میگی آقا ؟ زیر ۱۰ میلیون اصلا سرویس طلا نمیشه گرفت . اینم که من پیدا کردم آبرو ریزیه . مث حلب می مونه انقدر نازکه . شبیه طلای دختر بچه هاست . 

 

و من یادم افتاد که همین شش سال پیش سرویس طلایم را یک میلیون خریده بودم و همین چند سال پیش بود که وقتی یکنفر بچه دار می شد یا ازدواج می کرد یا خانه می خرید وقتی دیگر فکرمان به جایی قد نمی داد برایش یک سکه می خریدیم یا برای بچه اش یک گوشواره و النگویی چیزی ...  

و بعد فکر کردم اگر قرار بود الان ازدواج کنم ۱۰ میلیون تومن از کدام گوری باید می آوردم برای خرید طلا و تازه این یک فقره از هزینه های عروسی است . همین ۱۰ برابر شدن قیمت طلا نشان می دهد که احتمالا باقی هزینه ها هم ۱۰ برابر شده اند و اگر من شش سال پیش با شش - هفت میلیون تومان یک عروسی آبرومند برگزار کرده ام یحتمل حالا باید بیست - سی میلیون تومان خرج بکنم . بعدش فکر کردم که از شش سال پیش تا حالا درآمد و حقوق من نهایتا دویست سیصد هزار تومان بیشتر شده است . و بعد یک سوال برایم پیش آمد که یک جوان بدبخت که بابای پولدار ندارد با ششصد هفتصد هزار تومان چند سال باید کار بکند تا بیست میلیون تومان پس انداز کند برای یک جشن ازدواج ... تازه خانه و ماشین را اصلا در نظر نگرفتیم ... 

 

بعدش یاد خرید حلقه ازدواج خودم افتادم که با مهربان رفتیم توی طلا فروشی و یک جفت حلقه دیدیم . حلقه مهربان برایش بزرگ بود و حلقه من اصلا توی دستم نمی رفت . قرار شد حلقه ازدواج او را کوچک کنند و از طلای آن برای بزرگ کردن حلقه طلای من استفاده شود . دقیقا همان اتفاقی که موقع کفش خریدن می افتد برایم تکرار شد و آقای طلافروش گفت : آقا انگشت شما ماشالا چقدر بزرگه . 

 

حلقه را انقدر بزرگ کرده بودند که سوراخ هایش گشاد شده بود و نگین هایش می افتاد بیرون . 

با چسب نگین ها را چسباند ولی چند روز بعد همه آنها افتادند و گم شدند . یکروز قبل از عروسی رفتم و حلقه را دادم به طلافروشی و عوضش یک رینگ ساده خریدم ۱۲۰ هزار تومان . 

و این رینگ ساده حالا شش سال است که هر روز و همیشه توی انگشتم است . 

 

صحبت همکارم که در مورد گرانی قیمت طلا تمام می شود در حالیکه چشمهایم از خوشحالی برق می زنند حلقه ام را بیرون می آورم و نشانش می دهم و می پرسم به نظرت این چند میارزه ؟ مثل حرفه ای ها نگاهی به آن می اندازد و با دست سبک و سنگینش می کند و می گوید : شیرین ٬ یک - یک و نیم میارزه  

 

یادم باشد از این به بعد بیشتر مواظب باشم.  

توی روزنامه نوشته بود انقدر توی گوش و گردن و دست و انگشت بچه هایتان طلا نیندازید .  

ممکن است دزد به بهانه دزدیدن طلاها بلایی سرشان بیاورد . آره خواهر ... 

  

 

خداحافظی

هر شروعی یک تمام دارد و هر آغازی سرانجام به پایان می رسد . 

ساکنان دنیای مجازی هم درست مثل دنیای حقیقی فانی هستند و رفتنی چه بسا فانی تر و رفتنی تر  ...  اینجا هم هیچکس جاوید نیست و بالاخره یکروزی تمام می شود .  

آمدن به دنیای مجازی یک نمه فرق دارد . توی دنیای واقعی وقتی کسی بدنیا می آید مایه سرور و خوشی  اطرافیان است و مدتها دور و برش می چرخند و عزت برایش می نهند و ... 

اما آمدن به دنیای مجازی خیلی غریبانه است . هیچکس از آمدنت با خبر نمی شود . هیچکس از آمدنت خوشحال نمی شود . هیچکس اصلا آمدنت را نمی فهمد و نمی بیند .  

ولی تمام شدن اینجا داستان خودش را دارد . 

  

ادامه مطلب ...

خزعبلات متوهمانه نیمه شب یک بلاگر بی سوژه

وقتی وارد شرکت شدم به یکی از همکارانم سلام کردم ولی جوابم را نداد . خیلی تعجب کردم چون با هم هیچ مشکلی نداشتیم . نه اینکه بخواهد خودش را بگیرد یا سرسنگین باشد. انگار اصلا صدای مرا نشنید .

همین که پشت میزم نشستم همکار بغلی که داشت با تلفن صحبت می کرد چشم دوخت توی چشمم . من هم لبخندی زدم و سری به نشانه ادب تکان دادم اما انگار نه انگار ...

بدون هیچ عکس العملی به صحبتش با تلفن ادامه داد .


یک مقدار فکری شدم . من که کار بدی نکرده ام . پس چرا اینها با من اینطور می کنند ؟

فکر کردم شاید دارند اذیتم می کنند . یعنی سرکارم گذاشته اند ؟ فکر کردم ببینم آخر به چه مناسبتی من شده ام سوژه خنده و شوخی همکارانم ؟

امروز که مناسبت خاصی ندارد . روز تولدم هم که نیست . پس یعنی چی آخه ؟


تلفن روی میزم زنگ خورد و گوشی را برداشتم .

هرچه گفتم : الو ؟ الو ؟ حرف نزد و گوشی قطع شد.


یکی دیگر از همکار ها از پشت میزش با صدای بلند چیزی گفت که من متوجه نشدم . فقط شنیدم یک اسحاقی توی جمله اش داشت .

از همان پشت میز با صدای بلند گفتم : با من کار داشتید آقای ... ؟ اما او هم جوابی نداد .


تلفن دوباره زنگ خورد و گوشی را برداشتم . یک آقایی سلام کرد و گفت می خواستم در مورد ... اطلاعات بگیرم . گفتم : بفرمایید در خدمتم . آقای پشت تلفن اما چیزی نگفت .

چند باری گفتم : بفرمایید آقا . ولی باز هم چیزی نگفت . چند بار پرسید : الو ؟ الو ؟ و من هم همین سوال را از او پرسیدم . انگار صدایم را نمی شنید . گوشی را گذاشت .


علی آقا آبدارچی شرکت با شوخی و خنده وارد سالن شد و برای همه همکارها یک استکان چای گذاشت . همین که به من رسید میز را دور زد و از سالن بیرون رفت .

گفتم لابد استکان کم بوده که به من نرسیده است اما توی سینی اش دو تا استکان پر از چای بود که از آنها بخار بلند می شد .


یکی از دوستان وبلاگی اسمسی می دهد و سوالی می پرسد . در جوابشس اسمس می دهم چطور ؟ ولی جواب نمی دهد .کنجکاو می شوم و زنگ می زنم به او

گوشی اش را جواب نمی دهد . نگران می شوم . زنگ می زنم به دوستی که توی اسمس در مورد او سوال شده بود . او هم گوشی را جواب نمی دهد . دیگر دارم دیوانه می شوم .

زنگ می زنم به مهربان . گوشی چند بار زنگ می خورد و می رود روی پیغامگیر  .

تو را به خدا من یک مقدار دچار شک و تردید شده ام .

می گویم نکند توی راه شرکت تصادف کرده ام و مرده ام و حواسم نیست ؟

یا نکند اینها را دارم توی خواب می نویسم و هنوز صبح نشده که بروم شرکت ؟

ساعت یک و نیم شب است . من توی شرکت چکار می کنم اصلا ؟

من الان باید توی خانه خیر سرم خواب باشم .


یا همه مردم امروز تبدیل شده اند به ارواح سرگردان یا اینکه من مشاعرم را از دست داده ام .

تو را به جان عزیزانتان قسم یک نفر یک علامت حیاتی بفرستد من کم کم دارم نگران می شوم ...





رادیو جوگیریات شماره شش

ششمین شماره از رادیو جوگیریات به مدت تقریبا 33 دقیقه منتشر شد .

لینک دانلود نسخه با کیفیت پایین رادیو رو هم گذاشتم تا شاید دوستانی که اینترنت پر سرعت ندارند در صورت تمایل دانلود کنند . امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید ...

.





رادیو جوگیریات
----------------------------------
( نسخه با کیفیت بالا )
.
حجم فایل : 15.1 مگابایت
.
32 دقیقه 56 ثانیه
.


رادیو جوگیریات
----------------------------------
( نسخه با کیفیت پایین)
.
حجم فایل : 5.72 مگابایت
.
32 دقیقه 56 ثانیه
.


در ادامه مطلب بخش های مختلف رادیو جوگیریات شماره شش معرفی شده است ....
.

ادامه مطلب ...


به امید خدا فردا شب دعوتید به شنیدن ششمین شماره از رادیو جوگیریات ...






اگر خاطرتون باشه چند وقت پیش  یه نظرسنجی داشتیم در مورد انت*خاب *ات سال ۹۲

 

بد نیست بعد از یک ماه به نتایج این نظرسنجی نگاهی داشته باشیم  : 

 

 

 

 

 

 

 

آقا گلی ( قسمت دوم )


قسمت اول


و حالا ادامه ماجرا ...



معاون شهردار روی نامه ام را پاراف کرد و به پلیس ساختمان دستور توقف کار داد . 

چند روزی منتظر تماس آقا گلی بودم . به خیالم بعد از توقف کارش توسط پلیس ساختمان زنگ می زد و به غلط کردن می افتاد . اما ماه ها گذشت و خبری نشد . تا اینکه اواسط تابستان یکروز آقا شهرام به من زنگ زد . انقدر از دست شریکش آقا گلی عصبانی بودم که با او هم خوب صحبت نکردم . آقا شهرام بعد از کلی عذرخواهی گفت که می خواهد مرا ببیند . گفتم : من کاری با شما ندارم . گفت : می دونم ناراحتید اما موضوعی هست که باید با شما در میان بگذارم . 

گفتم : اگر موضوع در مورد ساختمون هست بگید می شنوم . گفت که در مورد آقا گلی است و باید همدیگر رو ببینیم .  

آنروز عصر سر ساختمان خودم را برای هر اتفاقی آماده کرده بودم . از پیشنهاد رشوه تا تهدید و زور و ننه من غریبم بازی و دوز و کلک ... اما ماجرا با چیزی که فکر می کردم فرق داشت .




 

ادامه مطلب ...

آقا گلی ( قسمت اول )

آنروز گرم تابستان سال  ۹۰ همان چند کلام صحبت اولیه آقا گلی و رفیقش آقا شهرام توی دفتر کافی بود تا خیالم راحت باشد که با دو انسان فهمیده و تحصیلکرده  و با کمالات طرف هستم .  

آقا گلی دانشجوی دکترا بود و استاد دانشگاه و آقا شهرام فوق لیسانس حقوق و در سازمان زندانها مشغول به کار بود .

.


.

مثل سایر مالکین برایشان توضیح دادم که من به عنوان ناظر تاسیسات ساختمان ، روبروی شما نایستاده ام و  طرف شما هستم . مرا به چشم آدمی که به او پول زور داده اید و قرار است به شما گیر بیخودی بدهد نگاه نکنید . من مشاور شما هستم تا یک ساختمان استاندارد بسازید .

به شما کمک می کنم تا فرداروز ، کسانی که توی این آپارتمان زندگی می کنند دو تا (( خدا پدرش رو بیامرزه )) نثار ما کنند  و فحش و نفرین پشتمان نگویند . 

اینها را که می گفتم آقا گلی لبخند می زد و آخر سر گفت : مهندس جان ! من کارم ساخت و سازه . فکر می کنی بار اولمه ؟ من این چیزا رو فوت آبم . 

 

با این وجود دو تا برگه تعهد نامه گذاشتم جلویشان و هر دو امضا کردند و تعهد دادند که چهل و هشت ساعت قبل از انجام هرگونه عملیات تاسیساتی هماهنگ کنند تا امور ، تحت نظارت من انجام شود .


 

 

ادامه مطلب ...

هفت رقمی




بهمن ماه امسال چهل و چهارمین ماه وبلاگ نویسی من است و تقریبا دو سال و دو ماه است که اینجا توی بلاگ اسکای می نویسم . امروز تعداد بازدید های این وبلاگ از مرز یک میلیون بازدید گذشت و جوگیریات وارد باشگاه هفت رقمی ها شد .

نمی خواهم این اتفاق را خیلی بزرگ کنم اما یک میلیون بازدید برای یک وبلاگ که معمولا رسانه ای کاملا شخصی است لااقل برای خودم اتفاق خاص و ویژه ایست .

امشب و به پاس دستهای مهربانی که یک میلیون بار روی نام این خانه مجازی کلیک کرده اند تمام قد می ایستم و برای تک تک چشمهای عزیزی که سطور و کلمات دلنوشته جوگیریات را تماشا کردند به احترام ، تعظیم می کنم . امیدوارم قصور و ضعف مرا به بزرگی خودتان ببخشید و اگر دلخوری و کدورتی از من دارید حلال کنید . توی اینروزهای سرد و سخت ، تنها دلخوشی و تفریح و امید من اینست که آدم هایی هستند که هر شب درد دل های مرا بشنوند و مگر آدم از یک دوست چه انتظاری دارد ؟ غیر از این که سنگ صبور باشد و گوش برای شنیدن ؟


امشب بهانه ای شد که دوباره بگویم چقدر دوستانم را دوست دارم .

ممنونم که اینجا را می خوانید ...