جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

...

در مسیر برگشت یک ماشینی جلوتر از من بود که تویش پنج تا جوان نشسته بودند و به نظر می رسید حال طبیعی ندارند . مدام بین ماشین ها ویراژ می دادند و سبقت های ناجور می گرفتند و ماشین های دیگر را اذیت می کردند .

صدای ضبطشان تمام جاده را پر کرده بود و می زدند و می رقصیدند .توی تونل ها تا کمر از پنجره ماشین آویزان می شدند و جیغ می کشیدند و دیوانه بازی در می آوردند .


داشتم به این فکر می کردم که بیست سال بعد مانی ما هم همسن و سال این پسرها خواهد شد و خیلی طبیعی است که بخواهد با دوستانش برای تفریح به سفر برود .

داشتم فکر می کردم من احتمالا از این باباهایی بشوم که روی دوستان مانی بسیار حساس هستند . از این گیرهای سه پیچ

از این باباهایی که روزی چند بار به مانی زنگ بزنم و ببینم که کجاست و چه می کند .


و احتمالا وقت هایی که مانی بیرون خانه است دلم مثل سیر و سرکه خواهد جوشید .


خدا کند تا 20 سال بعد که مانی جوان برومندی می شود لااقل اتوبان تهران - شمال تمام شده باشد .




راستی... سلام





سفر یه شعره سفر یه قصه است ...

همیشه قبل از سفر رفتن حس و حال عجیب و غریبی دارم .

این ماموریت چند روزه با همه ماموریت های قبلی یه تفاوت بزرگ داره

این اولین باره که بعد از تولد مانی به ماموریت میرم .

وقتی به این فکر می کنم که چند شب صدای نفس هاش رو نمی شنوم

و بوی محشر تنش رو حس نمی کنم

و نمیتونم ببینمش و بغلش کنم ، غصه ام می گیره

و از همین حالا انگار تکه ای از وجودم رو جا گذاشتم توی خونه ...


هرچند هیچ وقت به عمرم مثل حالا انگیزه برای زنده بودن و سالم برگشتن از سفر نداشتم

اما وظیفه ایجاب میکنه که قبل از سفر از همه دوستان طلب حلالیت کنم .

اگر نت در دسترس بود که هیچ ولی اگر نبود به امید خدا پنجشنبه شب در خدمتتان خواهم بود .


بدرود ...





I FELL IN LOVE WITH MY ENGLISH TEACHER




سلام خانم معلم

شما البته من را نمی شناسید و آدم هایی که همدیگر را نمی شناسند قاعدتا برای هم نامه نمی نویسند اما من یک عادتی دارم که خیلی حرفهایی را که نمی توانم به زبان بیاورم توی نامه می نویسم . 


می دانی خانم معلم ؟

این حرفهایی که می خواهم توی این نامه بنویسم احتمالا کمی عجیب و غریب است . اینکه یک آقایی مثل من با سی و چند سال سن که سالهاست ازدواج کرده و تازه یک پسر کوچولوی خوشگل هم دارد برای یک خانم معلم جوان بیست و چند ساله که مجرد است نامه بنویسد و به او ابراز علاقه کند عجیب است دیگر ...

از آن عجیب تر اینست که این نامه قرار نیست به دست شما برسد و احتمالا هیچ وقت هم آن را نخواهید خواند و شاید هم اگر بخوانید نفهمید که من آن را برای شما نوشته ام و مخاطب آن شما هستید . چونکه شما مرا به اسم شناسنامه ایم می شناسید و از این وبلاگ  هم خبر ندارید .



  ادامه مطلب ...

بوی پیراهن یوسف





بوی پیراهن یوسف بی گمان یکی از تاثیرگذارترین فیلم های ابراهیم حاتمی کیا و شاید سینمای ایران باشد .


یکی از معدود فیلم هایی که هیچ وقت از تماشایش خسته نمی شوم .

خوب یادمه که نوجوان بودم و از اینکه خودم تنهایی می توانم به سینما بروم غرق در لذت و غرور بودم و کمتر فیلمی بود که تماشایش را از دست می دادم . فیلم هایی که حالا نه تنها سکانسها و بازیگرانش را به خاطر ندارم بلکه حتی اسمشان را هم یادم نیست . اما بوی پیراهن یوسف جزء معدود فیلم هایی بود که با آنها زندگی کردم عشق کردم  ، گریه کردم ، چیز یاد گرفتم و بزرگ شدم و به همین خاطر تک تک پلان هایش را به خاطر دارم و موسیقی بی نظیرش را زیر لب زمزمه می کنم .


یادم هست این فیلم را توی سینما جی دیدم . رفته بودم خانه مادربزرگم و مثل همیشه موقع بیرون رفتن از خانه بحث همیشگی با حاجی عبدالله که سینما رفتن را کار بیهوده ای می دانست در گرفت .

بابابزرگ البته به شوخی می گفت : شمایانه چیزی دی هامیدین ؟( یعنی میرید سینما چیزی هم بهتون میدن ؟ )

منظورش این بود که کاری که پولی از آن در نیاید بی فایده ای است .


 

توی سینما پیرمردی آمد و نشست کنار دستم . پیرمردی شاید همسن و سال حاجی عبدالله که یک مشما تخمه دستش گرفته بود آمده بود یکساعتی خوش بگذراند . سکانس اول فیلم یعنی همان صحنه ازدواج غیابی خواهرزاده دایی غفور (با بازی علی نصیریان ) پیرمرد شروع کرد به بد و بیراه گفتن که : این چه فیلم مسخره ایه ؟ به نظرش اینکه یک عروس تلفنی با یک داماد در آلمان عقد کند و بعد با ماشین عروس تا فرودگاه بروند و بوق بوق کنند مسخره و غیر واقعی می آمد .

اما همین پیرمرد درس وسط فیلم یعنی آنجا که جعفر دهقان با دخترش روبرو می شود آنچنان گریه می کرد و زار می زد که نتوانست باقی فیلم را ببیند و از سینما بیرون رفت .


موسیقی جادویی مجید انتظامی همراه با بازی خوب بازیگران و فیلمبرداری محشر فیلم و داستان و کارگردانی عالی ، انگار همه قطعات پازل خوب جای خودشان نشسته اند . صحنه هایی فراموش نشدنی و ماندگار مثل صحنه دور زدن علی نصیریان و نیکی کریمی به دور میدان آزادی ، صحنه روبرو شدن حعفر دهقان که نیمی از صورتش سوخته با دختر خردسالش که با دیدن صورت پدر از ترس عقب عقب می رود ، صحنه فریاد زدن دایی غفور در قبرستان و خطاب قرار دادن یوسف وقتی به سنگ قبرش اشاره می کند و می گوید : من که میدونم تو این تو نیستی ، صحنه به خلسه رفتن نیکی کریمی توی ماشین دایی غفور با همراهی موسیقی تکان دهنده دف و تکان خوردن پلاک یوسف روی آینه و فریاد های بلند : خسرو خسرو او توی تونل و حسن ختام این سمفونی تصویری احساس برانگیز صحنه دیده شدن یوسف توی اتوبوس توسط دایی غفور و پرواز پیرمرد و زمین خوردنش و به آغوش کشیدن پسری که همه می گفتند شهید شده و پدر باور نکرده بود .



من از جنگ هشت ساله خاطراتی کم و مبهم به یاد دارم اما شاید واضح ترین تصاویر ذهنی ام مربوط باشد باشد به بازگشت آزادگان به کشور . اتوبوس های حاوی اسرا که و شور و حال وصف نشدنی مردمی که به استقبال آنها رفته بودند . نگاه دردمند و گریان مادران و پدرانی که قاب عکس بچه هایشان توی دستشان بود و با اینکه می دانستند پیکر فرزندشان هیچ وقت یافت نخواهد شد اما نومیدانه به آخرین نفری که از اتوبوس پیاده می شد نگاه می کردند .

پدران و مادرانی که بچه هایشان شهید شده بودند اما در جستجوی بویی از فرزندشان ، فرزندان این خاک را به آغوش می کشیدند . پدران و مادرانی که سالها خون گریه کرده بودند و حالا با دیدن یوسفهایشان سوی چشمشان بر می گشت .



امروز سالروز بازگشت آزادگان به میهن است .

به احترام دردها و رنج ها و صبوریشان ، تمام قد می ایستم و دست و پای آزادگانی را که هنوز آزاده مانده اند با افتخار می بوسم .






غم نبودن بعضی ها را چله کفایت نمی کند ...

گوشی آقا ولی زنگ می خورد .

جز من که کنار مانی دراز کشیده ام هیچکس توی اتاق نیست . شماره ناشناسی است . گوشی را بر می دارم :

- الو بفرمایید ؟

مرد جوانی پشت خط می گوید : چاکر آقا ولی

می گویم : من دامادشون هستم .

می پرسد : خطش عوض شده ؟ میشه شماره اش رو بدین ؟

می گویم : می بخشید ولی آقا ولی فوت کردن

یک دقیقه سکوت می کند و بعد در حالیکه صدایش می لرزد می گوید : آخه کی ؟ واسه چی ؟

می گویم : فردا چهلم آقا ولیه

و بعد گوشی را می گذارد بدون خداحافظی انگار که شوکه شده باشد .

و بعد از چند دقیقه دوباره زنگ می زند . درحالیکه معلوم است صدایش بغض دارد می پرسد : آقا ! جون مادرت سرکاری بود مگه نه ؟ آقا ولی همیشه شوخی می کرد . الکی گفتی نه ؟


باور کن دل من هم می خواست شوخی باشد .

باور کن دل من هم می خواست این روزهای لعنتی همه ، دقیقه های  کشدار یک کابوس وحشتناک  بودند . باور کن من هم دلم می خواست دوباره وقتی دارم از جلوی خانه اش رد می شوم او را پشت در نیمه باز خانه  ببینم که لبخند می زند و برایم دست تکان می دهد اما دروغ نیست .

فردا آن در دو لنگه نقره ای رنگ برای همیشه بسته می شود و ما برای دوباره دیدنش باید تا عمر داریم پشت در منتظر بایستیم .

شک ندارم آقا ولی همین حالا یکجای باصفا ایستاده و دارد لبخند می زند .

ای کاش بداند چقدر دلمان برایش تنگ شده است .


آقا ولی !

حلالم کن اگر پسر خوبی برایت نبودم ...





وقتی درون آدم ها اسکن می شود ...




همانطور که بعضی از دوستان حدس زده بودند عکس پست قبل توسط یک اسکنر گرفته شده است .

اینطور که مشخص است قبل از بنده هم بعضی از دوستان این ماجراجویی را انجام داده بوده اند .

اما جدا از شوخی تجربه بامزه و در عین حال عجیبی بود . تصور کنید دستگاهی اختراع شود که با کمک آن بتوانیم ماهیت واقعی آدم ها را از پشت ظاهر  آنها تشخیص بدهیم .

به نظر شما اگر چنین وسیله ای وجود داشت زندگی روی زمین و ارتباط با آدمها راحت تر می شد یا سخت تر ؟




در ادامه مطلب عکس واقعی و عکس شیطان/ فرشته درون چند تا از همکارانم را ملاحظه بفرمایید ...



 

ادامه مطلب ...

عکس رنگی فوری از شیطان/فرشته درونتان


من حالا حس و حال ارشمیدس را دارم وقتی لخت و عریان در خیابان ها می دوید و فریاد می زد : اورکا ... اورکا*

هرجای دیگری زیر این آسمان لاجوردی اگر می زیستم بی گمان فقط به سبب همین یک فقره اکتشاف مرا روی سرشان می گذاشتند . شاید مرا می دزدیدند و می بردند واتیکان پیش پاپ مقدس و در کنار اسرار آمیزترین گنجینه های معنوی مسیحیت نگهداری می کردند . یا حتی شاید جایزه نوبل به من می دادند و عکسم را روی تمام روزنامه ها و مجلات معتبر دنیا و سایت ها و خبرگزاری ها و شبکه های تلوزیونی می توانیستید ببینید . اصلا در بدترین و ناامیدانه ترین حالت یک نمایشگاه بزرگ در یکی از گالری های مشهور نیویورک از آثارم ارائه می شد .

اما اینجا من و تمام استعدادهایم داریم هدر می رویم . اینجا نهایتا یک پست بشود از این کشف بزرگ بیرون کشید و چند نفری از شما سخت شگفت زده خواهند شد و باقی مردم دنیا حتی خبردار هم نمی شوند .حتی خبر بیست و سی هم نشانم نخواهد داد . نه تقدیری نه تشکری نه پولی و نه درآمدی ... بیخود نیست مغزها از اینجا فرار می کنند .



کشف امروز من اکتشاف کوچکی نیست .

شاید یکی از آرزوهای دیرین بشر

شاید یکی از امیدهای دست نیافتنی انسان 

یا شاید باور نکردنی ترین اتفاق عصر حاضر باشد

نمی دانم ...

من فقط انقدر می دانم که کشف بزرگی کرده ام .


من امروز توانستم از شیطان / فرشته درون انسان ها عکس بگیرم آن هم عکس رنگی


باور نمی کنید ؟

همین عکس بالا را ملاحظه بفرمایید . 

تا به حال شیطان را به این وضوح از نزدیک دیده بودید ؟

این تصویر ساختگی نیست . من همین امروز و توی شرکت خودمان آن را گرفتم . این تصویر بدون هیچ ویرایش و دستکاری و حتی بدون دوربین عکاسی گرفته شده است . باورتان نمی شود ؟ حق دارید . من هم بودم باورم نمی شد که بشود از شیطان درون یک انسان عکس رنگی گرفت آنهم بدون دوربین عکاسی .

به چشم های قرمزش نگاه کنید . شاید این چهره برای بعضی هایتان آشنا باشد .

می دانید این شیطان درون کیست ؟



می دانم خیلی سوال دارید و فکرتان مشغول شده است .

می دانم دارید پیش خودتان می گویید که دوباره سرکارتان گذاشته ام یا دارم جدی حرف میزنم .

لابد می پرسید چطور می شود از شیطان فرشته درون انسان ها عکس گرفت ؟

کمی صبور باشید .

امشب عکس شیطان / فرشته درون شش نفر از همکارانم را نشانتان خواهم داد .


اما اینکه کشف بزرگم را لو بدهم یا نه و به شما بگویم چطور می شود از شیاطین و فرشتگان عکس گرفت ، مشخص نیست

بستگی دارد که چقدر برای دانستنش کنجکاو باشید ...





دور از تو نیست اندیشه ام ...







جهان وطنی عقیده ای آرمانگرایانه است و مثل تمامی آرمان های انسان اجرای صد در صد آن نیاز به رشد فکری و تربیتی همه انسانها دارد . من معتقدم که این ایده هم سرانجام عملی خواهد شد و سرانجام روزی فرا خوهد رسید که مرزها معنا و مفهوم نداشته باشند و رنگ و زبان و نژاد و قومیت ٬ پارامترهای سنجش برتری انسان ها نسبت به یکدیگر نباشد . اما این عقیده هیچ منافاتی هم با میهن پرستی ندارد چرا که قبول کردن جهان وطنی ٬عشق به سرزمین مادری را نفی نمی کند . سرزمین مادری ما جزئی از کل جهان است و عشق ورزیدن به این کل ٬نافی عشق ورزیدن به آن جزء نخواهد بود .

به عنوان مثال ٬خانوده دوستی یک خصلت خوب اخلاقی است و من تلاش می کنم انسان خانواده دوستی باشم . حالا اگر یکی از اعضای این خانواده ( مثلا مانی ) برای من از سایرین عزیزتر باشد و من علاقه بیشتری به او ابراز کنم ٬ خانواده دوست بودن من زیر سوال نمی رود مگر اینکه عشق به مانی مانع از توجه من به سایر افراد خانواده باشد .


حتی اگر تعصبی روی نژاد و قومیت و آبا و اجدادمان نداشته باشیم ( که اصولا تعصبات چندان مفیدی هم نیستند ) وطن ٬ جایگاه تولد و مرگ خاطرات تلخ و شیرین ماست . درست مثل یک خانه قدیمی که سقفش چکه می کند و در و پیکرش خراب است اما انقدر خاطره و نوستالژی از گوشه گوشه اش داریم که به یک خانه نوساز و بی خاطره ترجیحش می دهیم و اگر ناچار به ترک کردنش باشیم غصه خواهیم خورد یا دل تنگش می شویم .


حکایت است که روزی کمال الملک در مجلسی میهمان بود و عده ای از جوانان تازه از فرنگ برگشته نیز در آن بزم جمع بوده اند . تصور کنید یک جوان ٬ ایران عقب مانده و پر از کثیفی و مرگ و بیماری آنروز را ترک کرده و به پاریس که مهد ادب و فرهنگ و زیبایی و معماری و پیشرفت بوده است سفر کرده باشد . هر انسانی با دیدن این زیبایی ها محو و شیفته می شود و پس از بازگشت به کشورش و تماشای  آنهمه عقب ماندگی تاسف خواهد خورد .

جوانان از فرنگ برگشته هم با آب و تاب فراوان داشته اند از زیبایی ها و پیشرفت های فرنگ و عقب ماندگی ها و گرفتاری های وطن می گفته اند که نوبت به کمال الملک می رسد .

کمال الملک می گوید که من مادری دارم نود و چند ساله . صورتش زشت و پر از چین و چروک است و کمرش خم شده و حتی توانایی راه رفتن هم ندارد . اما حاضر نیستم مادرم را با زیباترین دختر فرنگی عوض کنم . شما حاضرید مادرتان را با دختران زیبای فرنگ عوض کنید ؟ همه پاسخ منفی می دهند . کمال الملک می گوید : وطن ما هم به مثابه مادر ماست . حتی پیر و چروکیده و داغون و بیمار٬ نمی شود آن را با زنی دیگر عوض کرد .


در آخر باز هم تاکید می کنم که جهان وطنی ایده ای بزرگ و متعالی است و برای رسیدن به آن باید عاشق انسان ها بود و این عشق ورزیدن به انسان های جهان ٬ نیاز به تمرین و تربیت دارد و این تمرین و تربیت را باید از مقیاس های کوچکتر آغاز کرد و آموخت . مثل عشق ورزیدن به اعضاء خانواده ٬ عشق ورزیدن به دوستان ٬ عشق ورزیدن به مردم محله و شهر و استان و کشور و قاره و جهان ... به عقیده من جهان وطنی از میهن دوستی شروع می شود . این میهن دوستی یعنی من کشورم را بسیار دوست داشته باشم نه اینکه از دیگران متنفر باشم و نه اینکه کشورم را از همه کشورهای دنیا بالاتر و برتر بدانم .

این میهن دوستی با نژاد پرستی و ناسیونالیزم تفاوت دارد .


من هم با افتخار کشورم را دوست دارم نه به خاطر تمدن چند هزار ساله اش ( که متاسفانه اثری از آن در رفتار  عامه مردم کشورم نمی بینم )  . من ایران را دوست دارم نه به خاطر اینکه استخوان های آبا و اجدادم در آن قرار گرفته است و به احتمال زیاد همه عزیزانم در این خاک آرام خواهند گرفت . من کشورم را دوست دارم چون از وقتی چشم باز کرده ام چشمم به چراغ این خانه افتاده و روی زمین این خانه راه رفته ام و زمین خورده ام و بزرگ شده ام . من آدم خاطره بازی هستم و با بو و مزه و لمس و شنیدن و تماشای نوستالژی ها مست و مدهوش می شوم . من کشورم را دوست دارم چون  وجه اشتراک من و تمام افرادی که دوستشان دارم همین خاک است . من این کشور را با همه زشتی ها و بدی هایش از همه کشورهای دیگر دنیا بیشتر دوست دارم  و اگر زاده هر کشور دیگری هم بودم همین حس را به آن سرزمین داشتم و اگر به هر دلیلی به سرزمین دیگری کوچ کنم همین حس را به ایران ٬ کشور عزیزم خواهم داشت و با همین عشق خواهم زیست و خواهم مرد .





وطن فروش و جهان وطن






خروس ٬ سگ ٬ گاو (و حتی انسان ) ٬ چند نمونه از موجوداتی هستند که بعضی از مردم برای سرگرمی به جان هم می اندازند تا با هم مبارزه کنند . موجوداتی که با هم می جنگند و کشته و زخمی می شوند تا انسان ها از تماشای جنگ و خونریزی آنها لذت ببرند و تفریح کنند .

این لذت وحشیانه از دیرباز مرسوم بوده چه آن زمان که گلادیاتوها در رم باستان با هم می جنگیدند و چه حالا که این بازی ها در گوشه و کنار دنیا و حتی کشور خودمان بصورت مخفیانه و غیر قانونی ادامه دارد .

در این که این نوع لذت جزء کثیف ترین و غیر انسانی ترین نوع لذتهاست شکی وجود ندارد اما یک قانون همیشگی در اینگونه مسابقات وجود دارد .

وقتی قرار است دو تا حیوان را به جان هم بیاندازید مثلا دو تا خروس یا سگ یا گاو و غیره ...

هر دو حیوان باید همزمان با هم وارد میدان مبارزه بشوند . این قانون بازی است .

دلیل هم دارد : اگر یکی از حیوانات  زودتر از دیگری وارد زمین بشود آن زمین را مایملک خود می داند . آنجا را موطن و زمین و خاک خودش فرض می کند و وقتی حیوان دوم وارد میدان می شود با قدرت و تعصب بیشتری نسبت به او می جنگد و تسلیم نمی شود و در اکثر مواقع حتی اگر ضعیف تر باشد این حس او را پیروز خواهد کرد . حیوانی که از نظر ما بیشعور و نفهم است به خاطر چند دقیقه راه رفتن روی یک خاک ٬ چنان عُلقه و تعلق خاطری به آن تکه زمین پیدا می کند که برای حفظ و دفاع از آن چنین غیرت و تعصبی به خرج می دهد و حتی حاضر است جانش را برای حفظ آن از دست بدهد اما ....


.

..

...

....

.....

......

.......

برخی انسان ها از سگ و گاو و خروس هم کمترند .



+ آیا به اعتقاد شما عشق ورزیدن به میهن (سرزمین مادری یا زاد بوم )یک تعصب کورکورانه و بی معناست ؟

اگر خداوند زمین را برای انسان ها آفریده است، قائل شدن به خطوط مرزی بین این سرزمین ها هیچ معنی و مفهومی دارد ؟

شما جهان وطنی را ایده ای پیشرو و آرمانگرایانه می دانید یا تفکری غیر ممکن و ناشدنی ؟