جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ماء الشعیر

مرد جوان وارد سوپر مارکت شد و گفت : آقا ماء الشعیر دارید ؟

صاحب مغازه گفت : بله . چه طعمی می خوای ؟

مرد جوان گفت : تلخ

صاحب مغازه گفت : نمیدونم شاید مونده باشه

مرد جوان گفت : زیاد می خوام . یک بکس یا اگه دارید دو بکس

صاحب مغازه نگاه معنا داری به مرد جوان انداخت و گفت : لا اله الا الله . نه آقا نداریم

آقای میانسالی که با پسر کوچکش مشغول خرید بود گفت : آقا ! این ماء الشعیر تلخ ، مزه زهر مار میده . چجوری میخورید ؟

مرد جوان جواب داد : والا منم از طعمش خوشم نمیاد . سنگ کلیه دارم . دکتر گفته ماء الشعیر واسه دفع سنگ خیلی خوبه و از صاحب مغازه پرسید : تموم کردین یا کلا ندارین ؟

صاحب مغازه گفت : ماء الشعیر تلخ زیاد مشتری نداره آقا . ما هم نمیاریم . 

مرد جوان پرسید : جایی رو می شناسید که بتونم یه بکس بخرم ؟

صاحب مغازه گفت : از این سوسیس کالباس فروشی بغلی  بپرس شاید داشته باشه

مرد جوان تشکر کرد و از مغازه بیرون رفت .


مرد میانسال که برای حساب کردن خریدها جلوی پیشخوان ایستاده بود گفت : بنده خدا پسره . سنگ کلیه خیلی بد دردیه آقا . میگن مثل درد زایمان میمونه . باجناق من سنگ کلیه داشت وقتایی که دردش می گرفت ، زمین رو گاز میزد و مثل بچه ها گریه می کرد مرد گنده .

صاحب مغازه گفت : آقا جان ! شما چه ساده ای . اینا همش فیلمه . سنگ کلیه چیه با اون هیکلش ؟ خالی میبندن . ماء الشعیر تلخ رو بکسی میخرن میرن باهاش از این زهر ماریا درست میکنن میخورن . و بعد کمی خم شد و جلوی مرد میانسال با صدای آرام گفت : آبجو درست میکنن . ببین تو این ماه محرمی... استغفرالله !


*******************************************

مرد جوان از سوسیس کالباس فروشی بیرون آمد و ماء الشعیر های تلخ را گذاشت توی ماشین و بعد چند قدمی توی بازارچه راه رفت تا رسید به عطاری . وارد مغازه شد و رو به مرد عطار گفت : ببخشید آقا ! مایه خمیر دارین ؟

عطار نگاهی به مرد انداخت و گفت : منظورتون خمیر مایه است ؟

مرد گفت : بله . همون . خمیر مایه ...

عطار پرسید : خمیر مایه رو برای چی می خوای پسر جان ؟

مرد جوان خندید و به مرد عطار گفت : معمولا مایه خمیر رو واسه چی میخرن ؟

عطار دستی به ریش سفیدش کشید و گفت : مایه خمیر نه ! خمیر مایه . درستش میشه : مخمر 

معمولا دو دسته آدم مخمر میخرن . یکی واسه پختن نون و دومی هم .... استغفرالله و شروع کرد زیر لب ذکر گفتن . بعد نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت : به قیافه ات نمیخوره بخوای نون بپزی . پسر جوان با خنده گفت : مگه نون پختن به قیافه ربط داره حاج آقا ؟

مرد عطار با سرتاس کمی خمیر مایه ریخت توی یک نایلون کوچک و روی ترازو کشید و به دست مرد جوان داد . مرد جوان هم دست کرد توی جیبش و یک اسکناس به مرد عطار داد و می خواست از در مغازه بیرون برود که انگار چیزی یادش آمده باشد پرسید : ببخشید حاج آقا ! عرق خارشتر هم دارین ؟

مرد عطار گفت : نه پسر جان ! تموم کردیم .



*******************************************


مرد میانسال داشت همراه با پسرش توی خیابان راه می رفت که پسر پرسید : بابا ! زهرماری یعنی چی ؟

مرد میانسال گفت : چیزی که خوردنش حروم باشه .

پسر بچه پرسید : بابا !ماء الشعیر یعنی چی ؟

مرد میانسال گفت : یه کلمه عربیه . ماء یعنی آب ، شعیر هم یعنی جو 

پسر بچه گفت : یعنی آبجو ؟

مرد میانسال گفت : آره ولی آبجو یه چیز دیگه است . الکل داره پسرم . خوردنش حرومه .

پسر بچه گفت : یعنی عربیش الکل نداره ولی فارسیش الکل داره ؟

مرد میانسال نگاهی به پسربچه انداخت و گفت : بابا جون ! اینو جایی تعریف نکنی ها . آبجو حرف بدیه . اصلا شما بگو دلستر . بگو نوشابه ...




+ ماء الشعیر تلخ و مخمر از مواد اولیه ساختن آبجوی الکل دار هستند .

++  عرق خارشتر برای درمان سنگ کلیه استفاده می شود .





سه شنبه ها هیچکسی در قبرستان نیست !

مجید شمسی پور عزیز از وبلاگ چارو ، پست "سه شنبه ها هیچکسی در قبرستان نیست "را برای آن یک هفته اجاره نشینی وبلاگی فرستاده بود که به خاطر طولانی بودن پست خواهش کردم پست دیگری را جایگزین آن کند اما قول گرفتم یک سه شنبه ای این پست را توی جوگیریات منتشر کنیم و مجید عزیز هم با بزرگواری پذیرفت .




 

ادامه مطلب ...

مصاحبه


 دو موضوع بندی تقریبا مشابه در جوگیریات وجود دارد :


مصاحبه و رادیو گفتگو


شما دوست دارید نفر بعدی که با او مصاحبه می شود چه کسی باشد ؟

اگر فرصت و حوصله داشتید سری هم به پست های قبلی مصاحبه بزنید و اگر انتقاد و نقطه نظری دارید ممنون می شوم که بفرمایید ...





درهم نبود

مشغول سوا کردن میوه بودم که آقای جوان خوش اندامی وارد میوه فروشی شد و سلام کرد . بعد یک نایلون برداشت و شروع کرد به جدا کردن پیاز . صاحب مغازه زیر چشمی مرد را می پایید . توی قفسه چوبی پیازها دو نوع پیاز بود که بالایی ها درشت و تر و تازه بودند و پایینی ها کمی ریز و پلاسیده . شاید پایینی ها بار چند روز پیش بودند و احتمالا برای قبل از تعطیلات و بالایی ها بار امروز . البته اینها استنباط من بود و هیچ کاغذ و علامتی آنها را از هم متمایز نکرده بود و انصافا هم فرق چندانی با هم نداشتند . من هم موقع جدا کردن فقط از بالایی ها برداشته بودم و حدس هم نمی زدم که ممکن است قیمتشان با هم فرق داشته باشد .

القصه آقای جوان خوش اندام کمی بین پیازهای پایین قفسه کند و کاو کرد و چند تایی از سالم هایشان را دست چین نمود و با دست مشما را برانداز کرد و وزنشان را سنجید و چون به نظرش کم بودند چند تایی هم از پیازهای بالایی برداشت  و انداخت داخل نایلون و بعد نایلون را روی ترازوی دیجیتال گذاشت .

آقای مغازه دار که در تمام مدت رفتار مرد را زیر نظر داشت با لحنی کمی خشن گفت : آقا چرا از هر دو تا برداشتی ؟

مرد پرسید : مگه فرق میکنه ؟

مغازه دار گفت : معلومه که فرق میکنه جناب . و بعد توضیح داد که قیمت پیازهای ردیف بالا هزار تومن گران تر از پیازهای ردیف پایین است .

مرد جوان گفت : خب من که علم غیب ندارم . یه اتیکت بزن تا مردم متوجه بشن .

مغازه دار رفت سمت قفسه چوبی و یکی از پیازهای درشت طبقه بالا و یکی از پیازهای پایینی را برداشت و نشان مرد داد و با تمسخر گفت : یعنی شما واقعنی فرق این دو تا رو نمی فهمی ؟

مرد جوان عذرخواهی کرد و گفت : ببخشید متوجه نشدم .

مغازه دار وزن پیازها را کشید و قیمت را گفت . مرد جوان پرسید : کیلویی چند حساب کردی ؟

و مغازه دار هم قیمت پیازهای بالایی را گفت . یعنی همان پیازها هزار تومن گران تر را و مثلا با اینکار می خواست مرد جوان را به خاطر اشتباهش تنبیه کند . مرد جوان خیلی خونسرد نایلون پیازها را برداشت و همه را خالی کرد توی پیازهای ردیف پایین و گفت : مرسی آقا اصلا پیاز نخواستم . مغازه دار با عصبانیت واکنش نشان داد و گفت : آهای عمو ! چیکار می کنی ؟

مرد جوان گفت : پشیمون شدم . نمی خوام

مغازه دار هم خیلی حق به جانب گفت : چرا قاطیشون کردی ؟ الان چجوری سواش کنم ؟

و مرد جوان هم گفت : وقتی خودت فرق پیازها رو نمی فهمی انتظار داری مردم بفهمن ؟ و با لبخند از مغازه بیرون رفت و مغازه دار را که هاج و واج مانده بود و از عصبانیت نمی توانست حرف بزند با من تنها گذاشت .

مغازه دار را اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد . مستاصل شده بود و چیزی هم نمی توانست بگوید  . توی دلم به حاضر جوابی مرد جوان احسنت گفتم و به خودم قول دادم دیگر هیچ وقت دوباره از این میوه فروشی خرید نکنم .




دو و چهل دقیقه و چهل و پنج ثانیه

ساعت دیواری اتاقم احتمالا دلشکسته ترین و افسرده ترین ساعت دیواری دنیاست .

ساعت دیواری توی هال ٬ ساعت اصلی خانه ماست و اصولا نیازی به ساعت دوم نداشتیم . مهربان ساعت دیواری اتاق مرا از یکی از سمینارهایشان ارمغان آورد . یک ساعت دیواری تبلیغاتی بدون هیچ کارکرد تبلیغی ... مهربان را نمی دانم ولی این ساعت مرا جز خودم یاد هیچکس و هیچ چیزی نمی اندازد . تبلیغش ارتباطی به کار و شغلم ندارد و اگر هم داشت باز هم بدرد نمیخورد چون در طول روز جز یکی دوبار اصلا متوجه حضور این ساعت نمی شوم . معیار سنجش زمان ما در خانه همان ساعت اصلی روی دیوار هال است و در درجه دوم گوشی های موبایلمان و نهایتا ساعت روی دسکتاپ کامپیوتر . به همین خاطر اصولا داشتن یک ساعت دیواری دوم روی دیوار یک اتاق فرعی ، محلی از اعراب نداشت و اگر این ساعت یک هدیه تبلیغاتی نبود و جای خالیش روی دیوار حس نمی شد احتمالا دیوار اتاقم همیشه خالی می ماند .




ساعت دیواری اتاقم چند ماهی هست که باتری اش ضعیف شده . دقیق یادم نمی آید اما شاید از ابتدای سال ۹۲ یعنی هشت - نه ماه باشد که اینطوری شده است . ثانیه شمارش یکروز اتفاقی پشت ثانیه چهل و پنجم گیر کرد و همانجا زمینگیر شد . روزهای اول با قدرت و شدت فراوان خودش را می کوبید به ثانیه چهل و پنجم شاید بتواند از آن بگذرد اما نتوانست . ماه هاست که مثل شاهد سنگدلی تلاش مذبوحانه اش را برای پریدن از ثانیه چهل و پنج به نظاره نشسته ام و هیچ کاری برای موفقیتش نکرده ام . ثانیه شمار بینوا هشت - نه ماه تمام است که روزی بیست و چهار ساعت به مدت ۱۴۴۰ دقیقه ، هشتاد و شش هزار و چهار صد بار تلاش می کند که از مرز چهل و پنج ثانیگی بگذرد و نمی تواند . آنروزهای اول که صدای تق و تق ثانیه شمار ساعت دیواری مثل چک و چک یک شیر آب باز مانده  اعصاب خرد کن بود مدام به خودم می گفتم که فردا برگشتنی حتما یک باتری قلمی خواهم خرید و درستش خواهم کرد اما هر روز فراموش می کردم و کم کم به صدای تق و تقش عادت کردم . معمولا در طول روز جز یکبار صبح ها که دست و صورت شسته ام و دارم لباس عوض می کنم تا بروم سرکار ٬ چشمم به ساعت نمی افتد . حالا مدتهاست که دیگر اصراری به خریدن باتری و درست کردن ساعت دیواری ندارم و دلیلی هم برای اینکه این ساعت بی فایده ٬ کار بکند نمی بینم . فقط یک کنجکاوی بی دلیل و سنگدلانه در وجودم هست که صبح به صبح چند ثانیه ای مرا به ساعت دیواری بیمار اتاقم مشغول می کند . یک سوال بزرگ :کی تمام می شود؟ تو کی می میری ؟ 

درست مثل بچه ی ظالمی که یک پروانه را انداخته توی یک ظرف شیشه ای دردار و منتظر است تا پروانه از پرواز خسته بشود و نفسش بگیرد و بیفتد و بالهایش خشک بشود . 

درست مثل یک قاتل روانی زنجیره ای که مقتولش را ته یک چاله رها کرده و با لبخند ،ناخن کشیدنش را به دیوار تماشا می کند . 

هردویمان مثل هم خسته مثل هم مایوس و مثل هم غمگینیم و منتظر تمام شدن . او پشت ثانیه چهل و پنجم و من توی سی و چند سالگی . هردویمان روزی هزاران بار ناخن می کشیم به دیواری که اصلا وجود خارجی ندارد . هردویمان پشت یک سد بزرگ نامرئی گرفتار شده ایم که نه می شود از آن پرید و نه حتی می شکند و ناچار روزی هزاران بار سرمان را محکم می کوبیم به آن تا شاید فرجی حاصل شود که نمی شود .  ثانیه شمار ساعت دیواری دارد توی صفحه ی ساعت می چرخد و من مثل اسب عصاری توی صحنه ی زندگی . بیست و چهار ساعت ، شبانه روزی ، بی وقفه ، بی استراحت . می بینید چه شباهت بی نظیری بین من و ثانیه شمار اتاقم هست ؟


هرچند زمان مرگ ثانیه شمار ساعت دیواری اتاق من مشخص نیست اما مکان مرگش را خوب می دانم . ساعت دو و چهل دقیقه و چهل و پنج ثانیه . صبح یا ظهرش هم اهمیتی ندارد چون برای ثانیه شمار محتضر ساعت دیواری ، ساعت دو و چهل دقیقه و چهل و پنج ثانیه زمان مردن نیست ، مکان مردن است  . مدتهاست که سنگدلانه هر روز منتظر نشسته ام که یک صبح وقتی می آیم توی اتاق چشمم بخورد به ساعت دیواری اتاقم که ثانیه شمارش بالاخره دست از تقلا و کشیده و رها شده است از این تلاش بی فایده و بی دلیل و  همانجا پشت ثانیه چهل و پنجم خوابش برده و دیگر مجبور نیست هر روز و هر دقیقه و هر ثانیه جان بکند .



رادیو چهار باغ

از میهمانان اجاره نشینی یک هفته ای  دعوت کردم که با صدای خودشان چند خط از پستهایشان را بخوانند . نتیجه ی کار شد یک فایل صوتی به نام " رادیو چهارباغ " که امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید :







رادیو چهارباغ
***********
حجم فایل  :  3.8  مگابایت
مدت زمان : 28 دقیقه




 ترتیب اجرا :
*********
محسن باقرلو
بابک اسحاقی
حمید باقرلو
محمد حسین جعفری نژاد
مجید شمسی پور
مسعود کرمی


امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید ./

سلام

مامان ناهید دوباره پروژه شور و ترشی سازی را به راه انداخته و ما هم چند تا دبه خالی برده بودیم وسط میدان کارزار برای جمع کردن غنیمت ...

برگشتنی کریر مانی دستم بود و داشتم با عجله می رفتم سمت ماشین تا سرما نخورد . توی حیاط مجتمع ، پیرمردی از روبرو به سمت ما می آمد . از بین اهالی مجتمع 16 واحدی خودمان هم ( که  5 سالی می شود چشم تو چشم هم هستیم و سقف هایمان با هم چند متری فاصله دارند ) من عادت ندارم جز با یکی دو نفر با کسی و سلام و علیک کنم چه برسد به همسایگان مجتمع بابا اینا . اما پیرمرد همین که به من می رسد سلام می کند . با تعجب جواب سلام می دهم . پیرمرد خم می شود و دستهای مانی را می گیرد و کمی قربان و صدقه اش می رود و می پرسد : اسمش چیه ؟ من هم مجددا با تعجب می گویم : مانی

چند تا ماشاء الله می گوید و می رود .

با خودم می گویم : این کی بود ؟ دیوانه بود ؟ منظورش چی بود ؟


تا مهربان بیاید و راه بیفتیم کمی از خودم خجالت می کشم که چرا پیرمرد با آن سن و سال باید اول به من سلام کند ؟ اصلا چرا ما برای سلام کردن به هم باید دنبال آشنایی و صمیمیت باشیم ؟ مگر سلام کردن به یک غریبه چیزی از ما کم می کند ؟چرا وقتی کسی که نمی شناسیم به ما سلام می کند تعجب می کنیم ؟ چرا باید فکر می کنیم حالش خوب نیست ؟ چرا یاید فکر کنیم منظوری داشته است ؟ ماهایی که توی محله ها و کوچه هایی زندگی می کردیم که همه همدیگر را می شناختند و به هم سلام می کردند و به خانه هم رفت و آمد داشتیم وقتی این شده حال و روز امروزمان از بچه هایمان که اسم همسایه هایشان را هم بلد نیستند انتظار داریم چه موجوداتی از آب در بیایند ؟


بعد به این فکر کردم که توی این چند سال که توی راه پله ها و جلوی در ، همسایه ای را دیده ام واقعا دلیلم برای سلام نکردن چه بوده است ؟ کسر شانم می شده است ؟ حساب بزرگتر و کوچکتر را کرده ام ؟ ترسیده ام جواب سلامم را ندهد ؟


بنده خدا پیرمرد نه دیوانه بود و نه منظوری داشت . دیوانه منم و اگر به حساب دیوانگیم نگذارید از فردا می خواهم به همه همسایه هایمان حتی آنهایی که نمی شناسم و آنهایی که دوستشان ندارم و حتی بچه هایشان سلام کنم . چون یادم نمی آید به کسی سلام کرده باشم و جوابم را نداده باشد . یادم نمی آید کسی سلام کرده باشد و از سلام کردنش حس بدی پیدا کرده باشم . وقتی یک سلام ساده می تواند چنین حس خوبی را در خودمان و دیگران ایجاد کند چرا در دادنش خست به خرج بدهیم ؟


سلام



سلام آتریسا

سلام ! خانوم کوچولو

سلام ! فرشته خانوم

سلام ! عزیز زاده آبان 

سلام ! متولد صبح

سلام ! بهانه امید



هرچند اینروزها هوای شهر ما کثیف و آلوده است

هرچند اینروزها در و دیوار سیاهپوش است و خیلی ها عزادارند

اما آمدنت را به فال نیک می گیریم

و باور داریم تولد تو شروع دوباره پاکی و روشنایی است

شیوع خوشی و شادمانی

و باعث وفور مهربانی


خدا کند زودی باران بیاید به استقبال آمدنت



سلام ! خانم گل

سلام ! عروس کوچولو

سلام ! آتریسا


به زمین خوش آمدی ...





شام آخر



هفتهء خوبی بود ... شور شیرین آن سالهای دور و متوسط و نزدیک ! را زنده کرد ... برای من که همین چن وخت قبل ترها شبی چن ساعتم را پای وبلاگ نویسی و بلاگ خوانی و کامنت بازی می گذاشتم و روزی n تا بازدید و n تا کامنت داشتم اما حالا به هر دلیل سوت و کور شده هم خودم هم وبلاگم ،نوشتن در جوگیریات شلوغ و رفیق باز مث این بود که لیونل مسی پژمان جمشیدی را یک هفته ببرد سر تمرینهای بارسلون ... مث این بود که حامد بهداد ، حسین محب اهری را یک هفته با خودش ببرد سر صحنهء فیلمبرداری ... نوشیدن چندین و چند باره از چشمهء رفاقت و مهربانی و آقا منشی کیامهر بود ... دوباره نفس به نفس آقا طیب دادن بود بعد اینهمه سال که گذشتیم و گذشت ، آق طیبی که « توو هرعکسی باشه ، اون عکس بره سینه دیوار اتاق ، دیگه اون دیوار نمی ریزه » ... غرق شدن در معصومیت زلال چشمهای تیله ای مملی و بغض کردن بابت غصه ها و جای خالیش بود ... واستادن سر گذر عیاری ها و لوطی گری ها در سایهء رفاقت با آقا محمد حسین بود ... گرفتن دستان پینه بستهء بوسیدنی قهرمانان مظلوم نوشته های آقا مجید شمسی پور بود ... و هزار باره شرمندهء لطف و محبت همه شما دوستان نازنین شدن بود ... دور همی اینهمه خوبی و قشنگی یکجا ، یک هفته روحم را شاد کرد و حالم را خوش ... الهی که حالتان خوش باشد همیشه ... خلاص.


امضاء : محسن باقرلو



این هفته خوب بود.خوش گذشت.دوباره سر زدن هر روزه به وبلاگ و غریب تر از اون خوندن کامنتها -کاری که سالها بود ترکش کرده بودم-.هر چند که احساس می کنم یک مقدار فضا سازی باعث شده که همه چیز تو کامنتینگ اینجا اغراق شده باشه(سلام آرش).شاید هم دلیلش غریبه بودن منه با این جمع.در هر صورت برای من حسن این یک هفته این بود که دیگه حسرت اون روزها رو نمی کشم.دیگه بهم اثبات شد که از من گذشته و اصلن برام جذابیتی نداره. احساس پیری می کنم.می دونم که به احتمال زیاد خیلی از مخاطبای اینجا از من مسن تر هستن اما در زمینه وبلاگ نویسی احساس فسیل بودن دارم .بگذریم تشکر از محسن و آقا بابک.ببخشید که دستم سرد بود و متنهام چنگی به دل نزد هر چند دست گرمم هم چیز دندان گیری نداشت.اون موقع ها خودم رو ملزم کرده بودم که هر چهارصد صفحه ایی که مطالعه می کنم یک صفحه بنویسم با این حال هر هفته می نوشتم.یعنی این خوندن خیلی تاثیر داشت و خوب بود برام.بهترین نوشتهء این یک هفته مال حمید بود.چی نوشته بود این بچه؟ شاهکار محض بود.دیگه بعد اون متن من واقعا انگیزمو از دست دادم .له شدم رفت.ارتباط اس ام اسی هر روزه هم با محسن خوب بود.شنیدن صدای بابک هم خوب بود.حس و حالی که بعد مدت ها وقت نگارش دومین مطلب اومد سراغم هم خوب بود.کامنتهای شما دوستان هم خوب بود.بازم ممنون.دم همتون گرم.اعلام می کنم که پایهء همه جور پیشنهاد وسوسه کننده و ماجراجویی هستم همچنان.(این جمله آخرو همیشه اونایی می گن که اون ته تهای ذهنشون فکر می کنن داره دیر می شه ) والسلام...


امضاء : مسعود کرمی



روحش شاد . پدرم را می گویم . می گفت :

مهمانی که می روید ، اگر صاحب خانه نماز خوان باشد ، شما هم به حرمت او باید نماز بخوانید .

و باز می گفت :

مهمان که به خانه تان می آید ، اگر نماز خوان باشد ، به حرمت او شما هم باید نماز بخوانید !

چند شب مهمانی مجازی ، همیشه این را به خاطر داشتم که حرمت میزبان و حرمت مهمانان میزبان بر من واجب است .

کاش چنین بوده باشد .

سپاس از حضرت بابک . از حضرت باقرلو و همه ی حضراتی که این چند شب به مهمانی آمدند ، خواندند ، گفتند و رفتند .

و سپاس بیکران از حضرت نادر  تشرعی ، که چارو با همت او به راه افتاد .



این آخرین نوع مجید است در کلوتهای شهداد ، تا بدانم که تقریبا هیچم و بس !


امضاء : مجید شمسی پور



مثل یک مهمانی یک دفعه ای است. مثل " پایی همینو بریم خونه ی فلانی !؟ " بعد کمی فکر کنی و ببینی که پایی. و اصلا هم مهم نیست که لباس کار تنت است. یا اینکه صورتت را اصلاح نکرده ای. یا اینکه خیلی خسته هستی. همینکه پایی یعنی چیزی هست... دلت سلام علیک و ماچ سه تایی می خواهد... دلتنگ هستی... برای میزبان... برای خودت... برای مهمانی... بعد که از در توو میایی میبینی انگار عهد آنشب خیلی ها دلشان تنگ بوده است... برای میزبان... برای خودت... برای خودشان... برای مهمانی... کلا آدمیزاد جماعت موجود دلتنگیست، نه که میان بینهایت آسمانها همین یک تکه زمین و همین چهارتا فامیل را دارد، همه اش دوست دارد با همین چهارتا فامیلش دور هم جمع شود. بیخیال اینکه حرف تازه ای ندارد.یا بیخیال اینکه زمین تا آسمان با فلان دایی فیلسوفش یا فلان عموی شارلاتانش یا فلان عمه ی مذهبیش یا فلان خاله ی شاعرش فرق دارد... عرض کرم که خب همین چهارتا فامیل را دارد دیگر. حلاج هم که نیست خود خدا باشد ( یا حداقل ابی که با خدا چای بنوشد ! ) پس خدا هم از لیست کسانی که می شود به مهمانیشان رفت، خط میخورد و باز تهش می ماند همین چهارتا فامیل...

خلاصه که... مرسی که پا بودید... سلامتی میزبان... سلامتی خودت... سلامتی خودم... سلامتی مهمانی... سلامتی همین چهارتا فامیل که شمایید...


امضاء : حمید باقرلو


اگر تمام دنیا، "پاریس" را به ایفل و شانزلیزه و شب های عشقولانه اش می شناسند. اگر تمام ایران "استاد اسدی" را با گلی که توی بازی با ژاپن به عابدزاده زد می شناسند. اگر تمام محله ی ما، "اکبر ماست بند" را به سر شیر و ماست های چکیده ی فرد اعلایش می شناسند. آدم های این حوالی هم، همدیگر را از روی قلم هایشان می شناسند. قلم هایی که ما به آن ها و آن ها به ما هویت دادند. سطرهایی که خوشی ها و ناخوشی ها و درونیاتمان را جاااار زدند. و دل هایی که آرام آرام از پشت این نوشته ها، اعتماد کردند و نزدیک شدند و دنیای شیرین ِ ما وبلاگ نویس ها را پایه گذاشتند.

قرارم با بابک اسحاقی این بود که برای روز آخر چیزی بنویسم. چیزی شبیه "حرف آخر" برای جمع کردن سفره ی این میهمانی. با گارانتی ِ رفاقت، خلف وعده می کنم با بابک!!!
 حرف آخر ندارم. حرف اولم هم گفتن ندارد، نا گفته پیداست که قرار گرفتن اسمم در کنار محسن باقرلو و مسعود کرمی و بابک اسحاقی برایم افتخار است و تجربه ای بسیار شیرین. هم بازی شدن با آدم های اینچنین را نه برای یک هفته ای که گذشت که برای همیشه ی عمرم آرزو می کنم. اما حرف دومم را بلند می گویم. شما هم بلند بخوانید، لطفن:

"اینجا دنیای خوبیست. اقل کم برای مایی که اهلی اش شده ایم دنیای خوبیست. بگذاریم خوب بماند. خرابش نکنیم. برای ساختن جایی بهتر از این جا نه فرصتی مانده به دنیا، نه حوصله ای به آدمیزاد" 


امضاء : محمد حسین جعفری نژاد





قاعدتا وقتی کسی خانه اش را به شما اجاره می دهد شما حق ندارید خانه اجاره ای را به کسی دیگر اجاره بدهید . اصلا با عقل هم جور در نمی آید وقتی تو فرصت داری چند روزی بر اریکه شهریار بلاگستان تکیه بزنی بروی و دیگرانی را تعارف کنی که بیایند و به تخت لم بدهند . اما خب داستان من و کرگدن داستان دیگری است و این دیگران هم با دیگران توفیر دارند ......


خرداد ماه سال 90 محسن توی این پست نوشت که قرار است چند روزی به سفر برود و بلاگ اسکای امکانات جدیدی دارد که می شود پستها را در زمان مشخصی اتومات منتشر کنی . راستش به عنوان طرفدار پر و پا قرص بلاگ اسکای خیلی بهم برخورد که تا به حال از چنین قابلیتی بی خبر بوده ام . تلفنی صحبت کردیم که خب رفیق! به ما هم این ترفندهای وبلاگی را یاد بده و محسن هم گفت بلاگ اسکای اصلا چنین امکانی ندارد و این حرف فقط یک شوخی بوده و بس . با اصرار من قرار بر این شد که من به جای محسن سه تا پست بنویسم و عکس العمل بچه ها را ببینیم . جالب بود که هیچکس متوجه موضوع نشد و دست آخر هم محسن توی این پست گفت که با موبایل پست ها را منتشر می کرده است . این داستان تا امروز نگفته باقی ماند تا شاید یک وقت باعث دلخوری کسی نشود و حالا و بعد از دو سال و نیم شاید گفتن این راز دلیلی باشد که چرا ما با فرصت استیجاری طلایی که دستمان بود از سر شکم سیری رفتار کردیم و دو تا از نوبه های نوشتنمان را سپردیم به رفقایی که خیلی بهتر از ما می نویسند .

سه تا پستی که خرداد ماه 90 من با نام محسن باقرلو نوشتم :


دریا شو عزیز !

سه تصویر از ترافیک کلانشهر

یواشکی بذار کسی بو نبره


خواندن کامنتهای این سه پست لااقل برای خودم خیلی جالب است . اینکه ما نوشته های یک آدم را بر چه اساسی قضاوت می کنیم ؟ به خاطر نامش یا وبلاگش یا به خاطر خود نوشته ها ؟ فکر فاخته نوشت ها هم از همانجا به سرم خطور کرد و بعد از این اجاره نشینی یک هفته ای ایده های جالب تری هم به فکرم رسید که به امید خدا یکروز عملی خواهد شد .

از محسن باقرلو ، مسعود کرمی ، مجید شمسی پور ، محمد حسین جعفری نژاد و حمید باقرلوی عزیز به خاطر این همکاری قشنگ و خاطره انگیز دنیا دنیا ممنونم و از تک تک شما عزیزان که با شور و حال زیاد ما چند نفر را خواندید بی اندازه سپاسگزارم . حالا دیگر وقت اسباب کشی است و ضرب المثل نخود نخود هر که رود خانه خود ...

زیاده عرضی نیست . تا بعد ...


امضاء : بابک اسحاقی