جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بی نهایت ها

من و مهربان پیش هم دراز کشیده ایم و مانی بین ما خوابیده است . 


دمرو افتاده و انگشتش را می مکد و توی خواب ، گاهی لبخند می زند . انگار خواب های خوب خوب دیده باشد .

من موهای سر مانی را نوازش می کنم و مهربان هم دست کوچکش را توی دست گرفته است . داریم در سکوت به عزیزترین ثمره زندگی مشترکمان نگاه می کنیم . مهربان می گوید : یعنی تو مانی رو از انقدری که من دوستش دارم بیشتر دوست داری ؟ یعنی میشه کسی بیشتر از اینی که من مانی رو دوست دارم ، دوستش داشته باشه ؟ 


از مهربان می پرسم :  منو بیشتر دوست داری یا مانی ؟

یادم است قبلا می گفت که مرا بیشتر از مانی دوست دارد . همان اوایل که مانی بدنیا آمده بود و خیلی اذیت و دردسر داشت گفته بود که اگر مانی نباشد ما می توانیم فرزند دیگری داشته باشیم اما اگر من نباشم ...


دوباره می پرسم : منو بیشتر دوست داری یا مانی ؟

مهربان لبخند می زند و از جواب دادن طفره می رود . حق هم دارد . مگر می شود این نازنین دردانه را کمتر از من دوست داشته باشد ؟

مهربان می پرسد : تو چی ؟ منو بیشتر دوست داری یا مانی ؟


سوالش را با سوالی دیگر جواب می دهم : تو حاضری به خاطر مانی بمیری ؟ 

مهربان چیزی نمی گوید اما معلوم است که برای پاسخ دادن تردید دارد .

می گویم : من حاضرم همین حالا جونم را به خاطر مانی بدم . همین حالا

به خاطر تو هم همینطور . به خاطر تو هم حاضرم بمیرم .


بعد به این فکر می کنم که درست مثل ریاضی ، عشق ورزیدن هم یک بی نهایت مثبت دارد . یک بی نهایتی که نه قابل توصیف است و نه قابل شمارش و تفسیر و توزین . 

بی نهایت ،  بی نهایت است دیگر

نمی شود توضیحش داد .

شاید گاهی نصف بشود شاید گاهی چند برابر

اما هنوز هم بی نهایت است 

به همان زیادی و بزرگی و خوبی قبل

همانقدر غیر قابل توصیف و تفسیر و توزین ...




گرگ و میش

گرگ و میش در اصطلاح ، اوقاتی از شبانه روز است که نور خورشید طوری به زمین می تابد که تشخیص اجسام به سختی امکان دارد . یعنی گرگ را از میش نمی توان تشخیص داد . مثلا دقایقی پیش از طلوع و دقایقی پس از غروب آفتاب .

جالب است بدانید که سهم بسزایی از تصادفات رانندگی دقیقا در همین مقطع از شبانه روز اتفاق می افتد . هوا نه کاملا روشن و نه کاملا تاریک است و چراغ خودرو ها هنوز روشن نیست .


هیچ وقت درک نمی کنم که چرا راننده ها انقدر اصرار دارند چراغ ماشینشان را دیر روشن کنند . می دانید بعضی چیزها در رانندگی قوانین نانوشته است . یعنی توی هیچ کتاب و آئین نامه ای چیزی از آن نوشته نشده و هیچکس هم در مورد آن حرفی نمی زند . یکی : همین روشن کردن چراغ . می بینی چند دقیقه ای از غروب گذشته و هوا کاملا تاریک است و آقای راننده هنوز چراغش را روشن نکرده یا خیلی زحمت کشیده و چراغهای کوچکش روشن است که یک وقت کسی به او نزند .

می دانید ؟ این چیزها را کسی به راننده ها یاد نمی دهد . خودشان از همدیگر یاد می گیرند . یکجور رسم و رسومات است که باید رعایت کنی و اگر نکنی سوسول بازی به نظر می آید . هیچکس هم دلیلش را نمی داند و نمی پرسد اما همرنگ جماعت می شوند . اصلا درک نمی کنم چرا بعضی راننده ها انقدر به دیرتر روشن کردن چراغ ماشینشان اصرا دارند ؟ مگر قرار است آخر ماه قبض برق پرداخت کنند ؟ یا روشن بودن چراغ باعث استهلاک باتری می شود ؟


من هم آن اوایل وقتی می دیدم هیچکس چراغ ماشینش را روشن نکرده با وجود اینکه خوب اطرافم را نمی دیدم اما رویم نمی شد چراغ ماشینم را روشن کنم ولی حالا که فهمیده ام هیچ منطقی پشت این ماجرا نیست و اتفاقا کار کسانی که زودتر چراغشان را روشن می کنند درست است دیگر کاری به کار بقیه ندارم . معمولا رادیوی ماشین روشن است و به محض اینکه موذن ، الله اکبر اذان مغرب را می گوید چراغ های سالی جان هم روشن می شوند .




گر به جای نانش اندر سفره ...





موقع برگشتن از ماموریت بافق . نزدیک های ساعت ۱۲ شب به نائین رسیدیم . قرار بود یکراست و بی توقف برگردیم تهران اما چون همه خسته بودیم شامی خوردیم و شب را هم در نائین ماندیم . داستان شام آن شب خودش یک پست مجزاست که سر فرصت برایتان تعریف خواهم کرد .

هتل جهانگردی نائین ٬ هتل محشری بود . این محشر بودن نه ربطی به تعداد ستاره هایش داشت که فکر نمی کنم خیلی هم ستاره هایش زیاد بوده باشند و نه ربطی به پذیرایی و امکاناتش داشت که اتفاقا اصلا خاص و تشریفاتی نبودند . همه چیز در عین سادگی بود و همین لذت آن اقامت شبانه را چند برابر می کرد .

قبل از رسیدن به هتل از همکارم پرسیدم امشب کجا می خوابیم و او هم گفت : توی اصطبل

صد البته من حرفش را جدی نگرفتم ولی وقتی وارد هتل شدیم فهمیدم منظورش چیست .

شما هم احتمالا تصور می کنید که اصطبل جای مناسبی برای استراحت نباشد .


هتل جهانگردی نائین یک کاروانسرای بازسازی شده قدیمی است . قصد اغراق ندارم اما مطمئن باشید کسی که آثار باستانی را دوست داشته باشد با دیدن این هتل مشعوف و متعجب خواهد شد .

قالب کاروانسرا دست نخورده و با همان سبک و سیاق معماری قدیمی خودنمایی می کند و داخل حجره ها نیز دست نخورده اند ولی همه امکانات مورد نیاز اقامت مثل سرویس بهداشتی و حمام و یخچال و تلوزیون و مبلمان و تخت خوابها در جای خود قرار دارند . نکته جالب در معماری داخل حجره ها شکل اصطبل مانند آن است . مسافران قدیمی اسب خود را در داخل حجره می بستند و بعد از پله ها بالا رفته و به محل استراحت خود می رسیدند . این چیدمان معماری هنوز به قوت خود باقیست و حس بسیار خوبی به مسافران می بخشد . پیشنهاد می کنم اگر قصد سفر به جنوب ایران را دارید لااقل یکبار از این هتل بازدید کنید ...


صبح ،بعد از صرف صبحانه برای تسویه حساب با هتل رفتیم . همینجا عرض کنم که هزینه اقامت در این هتل در مقایسه با سایر هتل ها بسیار مناسب و مقرون به صرفه است . یک آقای میانسال کوتاه قد عینکی به همراه همسرش در حال بحث با متصدی هتل بودند . اگر اشتباه نکرده باشم ده دقیقه ای داشتند با هم چک و چانه می زدند . سر و وضع آقا و خانم مربوطه خیلی معمولی و ساده بود و حدس می زدم مثل خودمان کارمند یا فرهنگی باشند . آقای میانسال کوتاه قد خودش را به در و دیوار می زد تا تخفیف بگیرد و متصدی هتل هم با عز و التماس می گفت که قیمت ها مقطوع است و صورتحساب صادر شده و کاری نمی تواند بکند . بالاخره آقای میانسال کوتاه قد با رندی تمام پول را شمرد و گذاشت روی پیشخوان  و آقای متصدی بعد از شمارش پول اعتراض کرد که پانزده هزارتومانش کم است . هی از این بنده خدا اصرار و از آن یکی بنده خدا انکار . هیچکدام هم کوتاه بیا نبودند . تا اینکه همکارم صدایش در آمد و گفت : آقا میشه کار ما رو راه بندازید ؟ ما عجله داریم .

هر دو طرف دعوا نگاهی به ما کردند و بالاخره متصدی با ناراحتی گفت : "من این پول رو باید از جیب بذارم . اگه راضی هستی من ضرر کنم به سلامت" و آقای میانسال کوتاه قد هم در کمال آرامش و با لبخند گفت : "یه کاریش بکن دیگه ."


ماجرا تمام شد و آقای میانسال کوتاه قد با همسرش از هتل بیرون رفتند . ما هم تسویه حساب کردیم و به سمت تهران راه افتادیم . نزدیکی های قم به یک سربالایی رسیدیم که دریاچه نمک در سمت راستمان به خوبی معلوم بود . سرم را به شیشه ماشین چسبانده بودم  و محو تماشای منظره بودم . همکارم که پشت فرمان بود با سرعت می راند و ما هم از همه ماشین ها سبقت می گرفتیم . یکی از همین ماشین ها یک سوناتای مشکی رنگ بسیار شیک بود که وقتی از کنارش رد می شدیم با تعجب دیدم که راننده اش همان مرد میانسال کوتاه قد توی هتل نائین است . با هیجان به همکارم گفتم :

اِ اِ اِ ... دیدیدیش ؟ راننده سوناتا همون مرده است که دو ساعت داشت واسه خاطر ۱۵ هزارتومن چونه می زد .

همکارم هم گفت : معلوم شد چطوری سوناتا خریده ...




+ عنوان پست برگرفته از این شعر سعدی بزرگوار است :


گر بجای نانش اندر سفره بودی آفتاب        تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان



++ منبع عکس




الو ! آقای هالو

همیشه وقتی این خانم های بازاریاب تماس می گیرند تا محصولی را بازاریابی کنند وقتی پاسخ منفی می دهم و گوشی را قطع می کنم یکجور عذاب وجدان دارم که ایکاش رفتار بهتری داشتم یا اصلا خرید می کردم . نکند بنده خدا به این پول احتیاج داشته یا نکند رئیسش اخراجش کند یا نکند توی ذوقش زده باشم و هزارها هزار از این نکندها هجوم می آورند توی سرم ...

( قبلا هم یک پستی نوشته بودم با همین مضمون )


گوشی تلفنم زنگ می خورد و می بینم که شماره نا آشناست .

بله ؟


- صدایی با ناز مخصوص زنانه می گوید : من از نمایندگی رایتل تماس می گیرم .

- بفرمایید ؟

- مایل هستید سیمکارتی با شماره شما و با پیش شماره 0921 خریداری کنید ؟

تا می آیم بگویم  " نه " پشیمان می شوم .

می گویم : قیمتش چنده ؟

می گوید : مایلید اطلاعات کامل در موردش بهتون بدم ؟

می گویم : بله مایلم .

و بنده خدا شروع می کند به توضیح که اینترنت رایگان یک ماهه و سرعت 512 و سی هزار تومان شارژ رایگان و چه و چه و چه ...

تقریبا سه - چهار دقیقه یک بند صحبت کرد و در نهایت هم گفت : مجموعا 65 هزار تومان

خب 65 هزارتومان هزینه کردن برای چیزی که نیازی به آن نداری برای کسی که سیاست ریاضت اقتصادی پیش گرفته تا بتواند پول خرید خانه جور کند مبلغی غیر قابل چشمپوشی است .

خانم بازاریاب می گوید : هزینه های ارسال هم به عهده ماست و شما هیچ هزینه ای بابت پیک پرداخت نمی کنید . مایل به خریداری این سیمکارت هستید ؟

من هم می گویم : نه خانوم ! ممنون


ناگهان لحن صحبت مودبانه و مهربان و عشوه آمیزش تبدیل می شود به لحنی بی ادبانه و چاله میدانی : مسخره کردی آقا ؟

خب از اول بگو نمی خوام . خجالت داره والا ...


گوشی را قطع می کند و من مات و متحیر می مانم .

راستش در مقابل آن خوش قلبی انتظار پاداش و تشویق نداشتم اما اصلا فکر همچین برخورد و عکس العملی را هم نمی کردم . چرا که نه بی ادبی کرده بودم و نه حرفی در مورد خرید سیمکارت زده بودم . خانم بازاریاب پرسیده بود که مایل هستم اطلاعاتی در مورد سیمکارت رایتل داشته باشم و من هم مایل بودم . خدا نکرده تمایل خلاف شرعی که نیست . اما رفتار خانم مربوطه شبیه کسی بود که توی خیابان برایش مزاحمت ایجاد کرده باشند . انگار من زنگ زده ام به او و خواسته ام یک جنس بنجل و بدردنخور را چهار برابر قیمت توی پاچه اش بکنم . 

با خودم گفتم دفعه بعدی که زنگ بزنند چنان اشکی از طرف در می آورم که تلافی دماغ سوخته ی امروزم در بیاید اما ما که خبر نداریم . معلوم نیست بنده خدا از صبح به چند نفر زنگ زده و چند تا سیمکارت فروخته و چند نفر سرکارش گذاشته اند و انگولکش کرده اند که حالا اینطور آتیشی شده است و تلافیش را سر من درآورده . ما که از دل مردم خبر نداریم .






باغبان گلخانه ی بالای ابرها ، سلام

خواب دیدم توی یه شرکت خیلی خیلی بزرگ کار می کنم . از اینایی که توی یه سالن بزرگ دویست - سیصد تا کارمند کراوات زده کار می کنن . شبیه سالن های بورس خارجی که تو اخبار نشون میده . خودمم کفم بریده بود که من اینجا چیکار می کنم و ترس ورم داشته بود که من که کار اینا رو بلد نیستم و الانه که بیان و اخراجم کنن .

بعد یه رئیس خیلی عوضی داشتیم که هی میومد اذیتم می کرد . مثلا یه پرونده چند صد صفحه ای گذاشت روی میزم که تایپش کنم . با اینکه خیلی برام زور داشت ولی چون ازش می ترسیدم هرکاری می گفت انجام می دادم . خودتون که می دونید دنیای خواب چطوریه ؟ زمان توش خیلی کند میگذره . شاید من هفت - هشت ساعت داشتم تایپ می کردم . طوری که چشمام درد گرفته بود . اصلا هم نمیدونستم یعنی یادم نمی اومد که چطوری اومدم و تو این شرکت کار می کنم . انگار یه آدم دیگه بودم با یه هویت دیگه . البته این چیزها اون موقع اصلا برام عجیب و غیر عادی نبود .

بعد نمیدونم چی شد که رفتم پیش مدیرعامل شرکت .

دفترش طبقه آخر برج بود . در رو که باز کردم دیدم شیرزاده .توی خواب اصلا یادم نبود که شیرزاد فوت کرده . کلی همدیگرو بغل کردیم و گفتیم و خندیدیم و به دلم صابون زدم که آخ جون مدیرعامل شرکت رفیق منه و حال رئیسم رو می گیرم و اینا . بعد رفتیم توی بالکن دفترش که بالای یه برج خیلی خیلی بلند بود . یه گلخونه بزرگ توی بالکنش بود که سقفش شیشه ای بود و ارتفاعش خیلی زیاد بود مثل سقف کلیساها . خنده داره حتی آبشار هم داشت . شیرزاد با یه آبپاش به گلدون هاش آب می داد و من هم براش حرف می زدم . همه اتفاقات این چند وقت رو براش تعریف می کردم . از بچه های قدیمی وبلاگی که دیگه نمی نویسن و دعواها و مشکلات و ناراحتی ها و ازدواج ها و مرگ ها و تولدها . بهش گفتم که بابا شدم و خیلی خوشحال شد حتی براش از رادیو جوگیریات و بازی های وبلاگی هم گفتم که خیلی جاش خالی بوده . حافظه ام مثل کامپیوتر شده بود و همه چیز رو با دقیق ترین جزئیات برای شیرزاد تعریف می کردم طوری که خودم هم تعجب کرده بودم . یه حس کوچیکتر - بزرگتری باهاش داشتم . مثل وقتی که رئیس چند روزی شرکت نبوده و حالا وقتی برگشته داری بهش گزارش میدی  یا وقتی برای مشورت با یه بزرگتر محترم و فهمیده صحبت می کنی  . حس می کردم شیرزاد همه اینا رو بهتر از من خبر داره . اما هیچی نمی گفت . گاهی می خندید گاهی ناراحت می شد گاهی حرص می خورد ولی هیچی نمی گفت . فقط گوش می داد و با آبپاش به گلهای توی گلدون آب می داد ...




+ تولدت مبارک


یوز





طی ماموریت اخیر ،یکروز که در اتاق رئیس پروژه جلسه داشتیم ، حین صحبت در مورد مسائل کاری چشم مدیر ما به عکس زیبای یوزپلنگ روی دیوار اتاق رئیس خورد و ناگهان بحث از مسائل کاری کشیده شد به محیط زیست .


آقای رئیس از شرایط نابسامان محیط بانان گفت و مشکلاتی که دامنگیرشان شده است . اینکه هیچ مزایای حقوقی ندارند و ناچارند به خاطر چندرغاز ، صبح تا شب توی گرما و سرمای کویر جانشان را کف دستشان بگیرند و به جنگ آدمهایی بروند که نه به خاطر امرار معاش و نه به خاطر سیر کردن شکم بلکه برای تفریح ، حیوانات را شکار می کنند .این وسط نه تنها هیچ حمایتی از این بندگان خدا نمی شود بلکه در کمال تاسف موارد زیادی هم هست که محیط بان به خاطر درگیری مسلح با شکارچی های غیر قانونی و به خاطر عدم توانایی در پرداخت دیه در زندان به سر می برد و یا حتی به اعدام محکوم شده است . دلیلش هم واضح است : یا آقای شکارچی گردنش کلفت بوده یا به یکی از گردن کلفت ها وابستگی داشته است .


زمین های اطراف معدنی که ما در آن بودیم یکی از معدود زیستگاه های یوزپلنگ آسیایی بود و آقای رئیس هم به خاطر علاقه اش به این مقوله محبت کرده بود و هزینه بنزین و غذای محیط بانان را تقبل کرده بود و گاه گداری کفش و لباس کار نیز به آنها می داد . محیط بانان هم برای تشکر آقای رئیس را چند باری با خودشان به ماموریت برده بودند . به همت و با هزینه یک بنیاد زیست محیطی آمریکایی ، به منظور رصد و رهگیری یوزپلنگ ها در تمام منطقه دوربین های پیشرفته و هوشمندی قرار داده بودند و محیط بانان با سرکشی به دوربین ها از آمد و شد حیوانات مخصوصا یوز پلنگ ها  مطلع می شدند .

عکس روی دیوار اتاق آقای رئیس هم محصول یکی از همین سرکشی ها بود و یوزپلنگ ماده ای را نشان می داد که برای آب خوردن آمده بود و جلوی دوربین ژست گرفته بود . آقای رئیس قول داد باقی عکس هایش را هم نشانمان بدهد تا توی فلش بریزیم که متاسفانه فرصت نشد ولی به امید خدا دفعه بعد حتما عکس ها را خواهم گرفت و نشانتان می دهم . متاسفانه از نژاد یوزپلنگ آسیایی فقط چند قلاده بیشتر باقی نمانده اما آقای رئیس می گفت که به تازگی یکی از یوزپلنگ ها سه تا توله آورده که خبر بسیار خوبی بود هرچند که جدیدا کسی او و توله هایش را رویت نکرده است .


صحبت های آنروز مرا به فکر واداشت . کاری به شکارچی ها ندارم که اصولا کسی که به خاطر لذت و تفریح جان جانداری را می گیرد بویی از انسانیت نبرده است . لابد شما هم در خبرها شنیدید که چوپانی شاهد دریده شدن گوسفندهایش توسط یک یوزپلنگ بوده ولی با وجود اینکه اسلحه داشته به او شلیک نکرده است . سوال من اینجاست . فرض کنیم یوزپلنگ به یک انسان یا یک کودک حمله کند . شما هم با اسلحه ایستاده اید و می توانید با کشتن یوزپلنگ جان آن انسان را نجات بدهید . واقعا راه چاره چیست ؟ شما باشید چکار می کنید ؟ آرش پیرزاده هم توی یکی از پستهایش همین سوال را کرده بود . کسانی که داعیه حمایت از حیوانات را دارند ولی هیچ کمکی به انسان های نیازمند و گرسنه نمی کنند . سوالم را اینطور تکرار می کنم :آیا شما آخرین گونه از یک جانور زیبا و نادر را بر روی کره زمین به خاطر نجات یک انسان خواهید کشت ؟ انسانی که میلیاردها از آن روی زمین زندگی می کنند و بودن یا نبودن یکنفرشان شاید اصلا به چشم نیاید . نگفتم که این انسان یا کودک قوم و خویش و دوست و فامیل شما باشد که احساساتی بشوید . یک انسانی باشد که نمی شناسید . یک هموطن یا یک غریبه یا هر کسی ...


کدام یکی حق بیشتری برای زنده ماندن دارند ؟




چهار تا دیوار + یک سقف که مال خودت باشد

طی چند روز گذشته شاید به پنجاه - شصت تا بنگاه مسکن و سی - چهل تا آپارتمان سر زده باشیم . بگذریم از دغدغه های اینجور وقتها و اینجور انتخاب ها که وقتی متراژ خانه نصف می شود وسایلمان را چطور توی این یک گُله جا ، جا بدهیم و نکند همسایه هایش ناتو در بیایند و چه بشود و چه کنیم ؟ اینجور وقتها مثل همیشه برای رسیدن به خانه و منزل ایده آل فقط یک چند میلیونی پول کم می آوری که اگر کم نمی آمد چند متری جا بیشتر داشتی برای نفس کشیدن و بازی مانی یا خانه تر و تمیزتر با سال ساخت کمتر و پارکینگ اختصاصی و در ریموت دار و چه و چه ...


بگذریم ...

چیزی که این وسط بیشتر از همه مرا اذیت می کند فکر کردن به حال و روز آن مستاجرهای بدبخت و بینوایی است که همین چندرغازی که ما روی هم گذاشته ایم را هم ندارند و مثل برده های در بند صاحبخانه باید سرشان را پایین بیندازند و دم نزنند و شکایت نکنند و به همین حال رقت بار راضی باشند چرا که چاره و گزینه دیگری ندارند . عذاب آور ترین بخش این آپارتمان گردی آن وقت هایی است که باید برای بازدید وارد خانه ای بشوی که مستاجر در آن ساکن است .مرد مستاجر با لبخندی تصنعی در را برایت باز می کند و ناچار است حمام و دستشویی و اتاق خواب خانه اش را نشان شما بدهد . خانم خانه غذای روی گاز را رها کرده و می رود یک گوشه ای می نشیند و با چادرش رو می گیرد و لحظه شماری می کند که این مزاحم های حریم شکن زودتر کارشان تمام بشود و شرشان را بکنند و بروند و نگاه کودک خردسالی که اسباب بازیش را در دست گرفته و با تعجب تماشایتان می کند که این غریبه ها اینجا چکار می کنند و چه می خواهند ؟

این چیزها دل آدم را می خراشد و روحت را آزرده می کند و ناچاری وقتی از پله ها پایین می آیی نفس عمیقی بکشی و از ته قلب بگویی : خدایا شکرت



افسر سر چهارراه به حرفهای دیوانه سر صبح لبخند زد

ساعت هفت صبح است و پشت چراغ قرمز ایستاده ام و به افسر راهنمایی و رانندگی نگاه می کنم . ایستاده کنار پنل چراغ قرمز و بصورت دستی چراغ را سبز و قرمز می کند . بادگیر سفید با نوارهای نارنجی تنش کرده و زیر کلاهش یک هدبند کاموای مشکی بسته و دستکش هم به دست دارد و  با هر بازدمش حجم سفید رنگی از بخار مثل دود سیگار از دهانش خارج می شود . نوک دماغش قرمز شده و چشمهایش خیس از سرماست انگار گریه کرده باشد .

از ماشین پیاده می شوم و به سمتش می روم .

سلام می کنم و دست می دهیم .

می گویم : لطفا از دست ما که پشت فرمان توی ماشین گرممان نشسته ایم ناراحت نباش .

با تعجب نگاهم می کند .

دست می کنم توی کیف پولم و کارت پایان خدمتم را نشان می دهم و انگشت می گذارم روی عکس و می گویم : من هم مثل تو افسر راهنمایی و رانندگی بودم . سخته ولی این سرما و گرما تموم میشه و یه روزی خودت هم پشت فرمون یه ماشینی میشینی و برای افسر وظیفه کنار چهارراه غصه می خوری .

با لبخند می گوید : شیش ماه بیشتر نمونده

می گویم : "خدا بهت صبر بده " و دو تایی می خندیم .


خداحافظی می کنیم

بوق می زنم

احترام نظامی می دهد

لبخند می زنم

چراغ سبز می شود ....




+ تولدت مبارک افروز