جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

مراسم یادبود درگذشت استاد حشمت الله اسحاقی

مراسم ختم زنده یاد اسحاقی روز جمعه 27 دی ماه 1392 ساعت 15:30 الی 17 در مسجد جامع امام علی (ع) واقع در فاز 3 اندیشه برگزار می گردد .

پدرم آزاد مردی بود که آنگونه که می خواست زیست و همانطور که می خواست رفت و من با استفاده از افعال ماضی برای توصیف او هیچ وقت کنار نخواهم آمد .






می دانم راه طولانی است و جمعه روز استراحت شما

همینکه این چند روزه دل به دلمان دادید بزرگترین تسلی برای دل دردمند ما بوده و هست و راضی به زحمت شما عزیزان نیستیم .بابا همیشه کلاس هایش را با تفال به حافظ شروع می کرد . اگر لطف کنید و امشب به یاد او غزلی از حافظ بخوانید ممنونتان خواهم بود . و اگر دوست داشتید مطلع آن غزل حافظ را اینجا توی کامنتها بنویسید . اگر هم فردا به مراسم یادبود بابا تشریف بیاورید قدم روی چشم ما می گذارید و روح بابای نازنینم را که همیشه سفره باز و میهمان نواز بود شاد خواهید کرد و لبخند بر لبش خواهید نشاند .

24 دی ماه روز بدشگونی بود و من بزرگترین تکیه گاه زندگیم را از دست دادم اما خوشحالم و به خودم می بالم که در این دنیای مجازی صدها برادر و خواهر عزیز دارم که در سخت ترین روزهای عمرم مثل کوه پشت من بودند و این چند روز با دیدنشان با شنیدن صدایشان با خواندن دستخط و پیامک و کامنتهایشان مدام اشک ریختم و دلم گرم شد .

دوستتان دارم و از خدا می خواهم فرصتی برای جبران محبت شما داشته باشم .

دست بوس و ارادتمند شما

بابک - فرزند حشمت الله اسحاقی




سال 92 سال رفتن باباهاست

بابایم امروز ظهر به مقصد آسمان پرواز کرد ...




تولد : دی ماه 29    وفات : دی ماه 92




درایور بانو

طی ماموریت ناچار شدیم یکی دو بار برای خرید مایحتاج ٬ مسیر طولانی معدن تا بافق را برویم و برگردیم .

شهر بافق شهری بسیار کوچک با مردمی معتقد و مذهبی است .

نکته جالب و البته بسیار عجیبی که در بافق متوجه شدم تعداد بسیار زیاد رانندگان خانم در این شهر بود که اگر چند دقیقه در خیابان نگاه بکنید حتما متوجه آن خواهید شد .

شاید باور نکنید ولی تعداد رانندگان خانم این شهر کوچک نه تنها کمتر از رانندگان آقا نبود بلکه شاید تعداد خانم ها بیشتر هم بود . این اتفاق را من حتی در بهترین و مجلل ترین محله های تهران هم ندیده بودم و برایم عجیب بود این تعداد راننده خانم در یک شهر کوچک و مذهبی . 

جالب اینجا بود که خانم ها هیچ اصراری هم به نشستن پشت فرمان ماشین های نو و جدید نداشتند و رانندگان خانمی را می دیدم که پشت فرمان پیکان قراضه و ماشین های مدل پایین ( حتی یک مورد پیکان وانت) نشسته بودند .

وقتی از بومی ها علت این تعداد زیاد راننده خانم را پرسیدم یکنفر پاسخی به من داد که حیرت زده شدم .چون نمی دانم گفته ایشان در چه حد درست است از عنوان کردنش لااقل در خود پست معذورم ولی شاید صحبتش را توی کامنتها برایتان نوشتم .

حدس می زنید آن ساکن بومی بافق ٬ چه پاسخی به سوال من داد ؟

خودتان چه دلیل منطقی برای این تعداد زیاد راننده خانم با وجود تمام محدودیت های خانم ها در یک شهر مذهبی تصور می کنید ؟



درایور بانو

طی ماموریت ناچار شدیم یکی دو بار برای خرید مایحتاج ٬ مسیر طولانی معدن تا بافق را برویم و برگردیم .

شهر بافق شهری بسیار کوچک با مردمی معتقد و مذهبی است .

نکته جالب و البته بسیار عجیبی که در بافق متوجه شدم تعداد بسیار زیاد رانندگان خانم در این شهر بود که اگر چند دقیقه در خیابان نگاه بکنید حتما متوجه آن خواهید شد .

شاید باور نکنید ولی تعداد رانندگان خانم این شهر کوچک نه تنها کمتر از رانندگان آقا نبود بلکه شاید تعداد خانم ها بیشتر هم بود . این اتفاق را من حتی در بهترین و مجلل ترین محله های تهران هم ندیده بودم و برایم عجیب بود این تعداد راننده خانم در یک شهر کوچک و مذهبی . 

جالب اینجا بود که خانم ها هیچ اصراری هم به نشستن پشت فرمان ماشین های نو و جدید نداشتند و رانندگان خانمی را می دیدم که پشت فرمان پیکان قراضه و ماشین های مدل پایین ( حتی یک مورد پیکان وانت) نشسته بودند .

وقتی از بومی ها علت این تعداد زیاد راننده خانم را پرسیدم یکنفر پاسخی به من داد که حیرت زده شدم .چون نمی دانم گفته ایشان در چه حد درست است از عنوان کردنش لااقل در خود پست معذورم ولی شاید صحبتش را توی کامنتها برایتان نوشتم .

حدس می زنید آن ساکن بومی بافق ٬ چه پاسخی به سوال من داد ؟

خودتان چه دلیل منطقی برای این تعداد زیاد راننده خانم با وجود تمام محدودیت های خانم ها در یک شهر مذهبی تصور می کنید ؟



بسه ؟




موقع برگشت از معدن  ، بین بافق و یزد یک امامزاده ای بود که چای و قند و آب خنک صلواتی داشت . یک سماور غول پیکر و یک عالمه فنجان کمر باریک کوچک و یک کاسه فلزی پر از قند وجود داشت که مسافران می آمدند و  یک استکان چای می خوردند و صلواتی می فرستادند و می رفتند . همکارم داشت فلاسک چای را پر می کرد و من هم مشغول محاسبه بودم که برای یک فلاسک چای صلواتی چند صدتا صلوات باید بفرستیم ؟

روبروی گلدسته بزرگ و پای مناره سر به فلک کشیده مسجد یک گاو صندوق عظیم فلزی قرار داشت که با غل و زنجیر بسته بودندش تا کسی بازش نکند و یک حفره شیاری نازک هم بالایش بود برای اینکه پول داخلش بشود . با چشم خودم دیدم که یک راننده کامیون فلاسک به دست چند تا اسکناس ده هزارتومنی تا نخورده از جیبش بیرون کشید و انداخت توی گاو صندوق و دستش را به نشانه سلام روی سینه گذاشت و زیر لب ذکری گفت و دور شد . همکارم می گفت این مسجد با این همه عظمت و جمال و جبروت و پول قند و چای صلواتی امامزاده همگی از همین نذورات رانندگان و مسافران عبوری ساخته و تامین شده است .


یک خوار و بار فروشی کوچک هم چسبیده به امامزاده قرار داشت که من وارد آن شدم تا سیگار بخرم . وارد مغازه که شدم به غیر از من یک مشتری دیگر هم بود : پیرمردی که داشت با نان خشک های داخل نایلون ور می رفت . بافقی ها یک نان گرد و کلفتی دارند که زیاد با مزاج ما سازگار نبود . اما همین نان گرد و کلفت را خشک می کردند و با قیمت بیشتر می فروختند و جان می داد برای تیلید کردن توی آبگوشت و آبدوغ خیار و امثالهم ...


رو به صاحب مغازه گفتم : سیگار kent داری ؟

گفت : بلی

گفتم : بیزحمت بدین

رفت سمت سیگارها و برگشت به سمت ما ( من و پیرمرد ) و گفت : بسه

نگاهی به پیرمرد انداختم . حدس می زدم که منظورش پیرمرد باشد . چه می دانم یعنی کمتر با نایلون نان خشک ها ور برو یا همچین چیزهایی ... پیرمرد اما انگار نه انگار به کار خودش ادامه می داد . 

صاحب مغازه مجددا گفت : بسه ؟

انگار داشت به من نگاه می کرد اما من که کاری نمی کردم که لازم باشد بس کنم . دوباره پیرمرد را نگاه کردم و او هم عین خیالش نبود . صاحب مغازه دوباره به سمت پیشخوان برگشت و شروع کرد به کارهای خودش . با لنگ دستی به سر و روی پیشخوان کشید و یک سری کاکائو را از بسته های چند تایی باز می کرد و توی قفسه ها می چید و ...


یکی دو دقیقه ای گذشت که دیدم انگار قصد ندارد کار ما را راه بیندازد . پرسیدم : ببخشید . سیگار ما رو نمیدی ؟

صاحب مغازه با عصبانیت و با لهجه شیرین یزدی گفت : من از شوما سوال کردم اما شوما جواب ندادِن( ندادید )

من گفتم : چی ؟ چه سوالی ؟

دوباره با لهجه شیرینش گفت :من از شوما پرسیدم سیگار میخوای : بسه یا دونه ؟

چند ثانیه ای گذشت تا منظورش را فهمیدم . بنده خدا آن سوال " بسه " را از من پرسیده بود و منظورش این بود که سیگار را بسته ای می خواهم یا دانه ای ( نخی  ) ؟

جایتان خالی تا خود یزد داشتیم به ماجرا می خندیدیم .



فرشته کوچولوی نگهبانم زیر برفها خوابش برد

وقتی مراسم چهلم آقا ولی تمام شد و اعلامیه ترحیمش را از پشت شیشه ماشین برداشتم یک تکه کاغذ سفید اعلامیه پاره شد و همانجا روی شیشه باقی ماند . در تمام این شش ماه همیشه وقتی توی آینه نگاه می کردم آن یک تکه کاغذ اعلامیه به من چشمک می زد . شکلش شبیه یک آدمک کوچک بود . مثل یک فرشته کوچولو . هر وقت توی آینه نگاه می کردم نگاهم می کرد و یکجورهایی مثل فرشته نگهبان بود یا یکجور یادآوری کننده ...

خوب بود ...

روزی چند بار فاتحه می خواندم

روزی چند بار یاد خاطراتش می افتادم

روزی چند بار بغض می کردم

روزی چند بار یادم می افتاد که چقدر فاصله بین آخرین نفس با مرگ

و فاصله بین ما و آخرین نفس کوتاه است .


دیروز ماشین را برده بودم کارواش و کارگر کارواش وقتی داشت شیشه عقب را از تو دستمال می کشید . آن تکه کاغذ کوچک اعلامیه را با ناخن کند . تا آمدم بگویم که بگذار بماند ، کلک رفیق شش ماهه ام را کنده بود . 

عادت کرده بودم به همیشه دیدنش و امروز انگار یک چیزی روی شیشه عقب ماشین جایش خالی بود .

شبیه وقتهایی که ساعت مچی ات خراب است

یا موبایلت را جا گذاشته ای

و مدام حس می کنی یک چیزی گم کرده ای ، شده بودم

به خودم می گفتم  درست است که فرشته ام گم شده  ولی عوضش ماشین بعد از مدتها تمیز شده است .



امروز بعد از ناهار وقتی وارد حیاط شرکت شدم

دیدم روی شیشه عقب ماشین

روی خاطره  آن تکه کاغذ کوچک اعلامیه 

روی جای خالی فرشته کوچولوی نگهبانم

چند سانتیمتر برف باریده

و ماشین را انگار سالهاست که نشسته ام .



وقتی درندگان کویری تنها برای مخاطبان جوگیریات ژست می گیرند .

خاطرتان باشد توی این پست قول داده بودم که عکس های مربوط به یوز پلنگ آسیایی را نشانتان بدهم . آقای رئیس معدن به قولش وفا کرد و عکس ها را برایم توی فلش ریخت اما اکثرا فیلم بودند و حجمشان هم خیلی زیاد .



معدود عکس های بدردبخور و قابل نمایش را آپلود کردم تا شما هم در لذت تماشای آنها سهیم باشید .مطمئن نیستم ولی فکر می کنم این عکس ها برای اولین بار در معرض عموم قرار می گیرند .


ابتدا این چند سطر را که از ویکیپدیا برداشته ام مطالعه بفرمایید و در ادامه مطلب ،عکس حیواناتی را که با کمک دوربین های تله ای ثبت شده است ملاحظه بفرمایید :


" با اینکه آمار یوز آسیایی را در ایران گاهی بین ۵۰ تا ۶۰ قلاده و در کل، کمتر از ۱۰۰ قلاده عنوان کرده‌اند، این اعداد را "حدس کارشناسی" می دانند. چرا که یوزپلنگ حیوانی به شدت مخفی کار و فراری از انسان است، به راحتی خود را در طبیعت استتار می‌کند و گستره زیستگاهش بسیار وسیع است. همه این عوامل دست به دست هم می‌دهند تا آمارگیری از این گونه کاری بسیار مشکل شود. بهترین روش آمارگیری از یوز در ایران را استفاده از دوربین تله‌ای عنوان می‌کند. دوربین‌های تله‌ای نوعی از دوربین‌های اتوماتیک هستند که با عبور حیوان از جلوی چشمی دوربین، فاصله‌ای ۱۵ متری را عکس می‌گیرند. در واقع این دوربین‌ها حضور حیوان را هم بواسطه تغییر شدت نور دریافتی در لحظه عبور درمی‌یابند و هم از روی درجه حرارت بدن حیوان. ابتدا گذرگاه‌های یوز را از روی ردپای حیوان مشخص کرده، سپس دوربین‌های تله‌ای را در آنجا کار گذاشته می‌شود. خال‌های روی بدن یوز، مانند اثر انگشت انسان، منحصربه‌فرد است. بنابراین از روی عکس‌ها، تعداد یوزها را در آن فاصله، مشخص کرده و با انجام کارهای آماری جمعیت یوز آن ناحیه را تخمین می‌زنند.

کار آماری انجام شده بر اساس تعداد یوزهای ثبت شده در زیستگاه‌های استان یزد برآورد ۸ تا ۱۲ یوز در این ایستگاه‌ها را نشان می‌دهد و می‌توان با حدود اطمینان ۹۵٪ از حضور ۹ تا ۱۸ یوز در این منطقه سخن گفت. برآوردهای پیشین جمعیت ۳۳ تا ۴۸ پوزپلنگ را برای استان یزد تخمین می‌زد. جمعیت کل یوزپلنگ ایرانی نیز در برآوردهای قبلی در سال ۱۳۷۶، تعداد ۵۰ تا ۱۰۰، در سال ۱۳۸۳ جمعیت ۵۰ تا ۶۰، و در سال ۱۳۸۷ تعداد ۷۰ تا ۱۰۰ یوزپلنگ ایرانی تخمین زده شده بود.

پروژه برآورد جمعیت یوزپلنگ ایرانی در استان یزد از دی ماه ۱۳۹۰ تا فروردین ماه ۱۳۹۱ به همت پروژه حافظت از یوزپلنگ ایرانی، انجمن یوزپلنگ ایرانی، و انجمن پنترا انجام شده و طی آن جمعا ۱۰۰ دستگاه دوربین تله‌ای در زیستگاه‌های بافق، دره انجیر، آریز و سیاه‌کوه در این استان کار گذاشته شد و برای رسیدن به نتایج نهایی باید کار در زیستگاه‌های میاندشت، عباس‌آباد، نای‌بندان، راور، خارتوران و پارک ملی کویر نیز انجام شده و مجموع نتایج گردآوری شود. "


ادامه مطلب ...

بی اف جی اف

سالهاست آنطور که باید سرمای گزنده صبحگاهی را حس نکرده ام . این شاید از معدود مزیت های آدمبزرگ شدن باشد . و از قضا این یخ کردن و قندیل بستن در زمره تنها خاطرات دوران کودکی و نوجوانی است که هیچ وقت دلم برایش تنگ نخواهد شد .

صبح است و تازه از در پارکینگ بیرون آمده ام و ماشین ها درست مثل آدم ها وقتی - ها - می کنند از دهانشان بخار بلند می شود . البته از دهان اگزوزهایشان ...


هنوز دمای آب موتور انقدر بالا نرفته که بخاری بگیرم و شیشه های ماشین دقیقه به دقیقه از دم و بازدمم ٬کدرتر می شوند . نرسیده به مدرسه دخترانه پسر و دختری را می بینم احتمالا چهارده - پانزده ساله که دست همدیگر را گرفته اند و بی خیال سرما و مامان و بابا و دنیا و آدمها غش غش می خندند و دستهای گره کرده در همشان را تاب می دهند و با هم صحبت می کنند و به سمت مدرسه می روند .نه سرما نه ترس نه خستگی و نه اضطراب . انگار در این صبح سرد زمستانی چنان از با هم بودن مست هستند که هیچ حس خوب و بد دیگری را درک نمی توانند بکنند .


خب شاید این اتفاق در هرجای دیگر دنیا یک اتفاق ساده و معمولی به حساب بیاید اما در کشور ما که در دوره گذار بین یک نسل اکثرا معتقد و سنتی به نسلی که کمتر به قید و بندها معتقدند قرار دارد هنوز که هنوزه راه رفتن یک دختر و پسر با هم حساسیت زا است .

داشتم به این فکر می کردم که چند نوع نگاه به این دختر و پسر جوان ممکن است در جامعه ما وجود داشته باشد و سعی کردم این طرز فکر ها را بشمرم :


۱- یک عده این ارتباط را کاملا معمولی و حتی لازم می دانند . از نظرشان ارتباط با جنس مخالف یک نیاز غریزی و طبیعی است . حالا چون مدارس ما از لحاظ جنسیتی از هم منفک هستند و امکان برقرای چنین ارتباطی در محیط خانواده و اقوام و دوستان برایشان وجود ندارد یا اگر هست اقناع و ارضایشان نمی کند به ناچار بدون اطلاع خانواده اینطور رابطه ها را برقرار می کنند .این افراد داشتن دوستانی از جنس مخالف را برای فرزندانشان می پذیرند ولی برای این ارتباط چارچوب و حد و مرز قائلند . خانواده معمولا از وجود این ارتباط مطلع است و اعتقاد دارد که این نیاز را با تهدید و اجبار نمی توان از بین برد و خیلی بهتر است که یک رابطه زیر نظر و با اطلاع آنها باشد تا مخفیانه و سری ...


۲- یک عده اصلا و ابدا چنین ارتباطی را بر نمی تابند . هرگونه ارتباط با جنس مخالف مگر در چارچوب ازدواج ( دائم یا موقت ) برای شخصی که به بلوغ رسیده گناهی نابخشودنی است . از نظر این عده حتی گاهی نگاه مرد و زن به همدیگر گناه محسوب می شود چه برسد به لمس کردن یا بوسیدن یا برقراری ارتباط جنسی ...


۳- عده ای با دیدن این صحنه حسادت می کنند . حسادت به اینکه چرا اندازه دو تا بچه نیم وجبی عرضه ی پیدا کردن یک دوست یا رفیق را نداشته و ندارند . یا حسادت به اینکه خوشا به حالشان که چقدر جرات دارند و چقدر نترس هستند . یا حسادت به اینکه ای کاش من هم انقدر بی فکر و راحت بودم و کاش به عواقب کاری که میکنم فکر نمی کردم و هر طور دلم می خواست رفتار می کردم . یا حسادت به اینکه ای کاش پدر و مادر من هم اجازه چنین رابطه ای به من داده بودند و ...


۳- عده ای با دیدن این صحنه احتمالا غبطه می خورند . غبطه خوردن با حسادت فرق دارد . کسی که غبطه می خورد برای طرفش بد نمی خواهد . فقط خودش هم دلش می خواهد .

این عده احتمالا با دیدن این صحنه فیلشان یاد هندوستان می کند و یاد شیطنت ها و دوستی های قدیم و بی فکری های جوانی می افتند و آه می کشند و دلشان تنگ می شود . بعد هم احتمالا بدون تایید و رد ماجرا فقط حسرت می خورند که زمان خودشان چقدر برقراری چنین ارتباطی سخت بوده و بچه های امروز چقدر راحت به خواسته دلشان می رسند و ...


۴- عده ای هم هستند که نه تنها اعتقادی به قضیه ندارند  بلکه طبق وظیفه قانونی یا اعتقادی با این دو نفر برخورد هم می کنند . مثلا دعوایشان می کنند یا می ترسانند یا تهدید می کنند که به مدرسه و خانواده هایشان اطلاع خواهند داد .


۵- عده ای هم هستند که با در نظر گرفتن تربیت خانوادگی و اعتقادات و مسائل عرفی به ظاهر اعتقادی به چنین رابطه ای ندارند اما متوجه هستند که شرایط جامعه در حال تغییر است . به ظاهر مخالف هستند اما در واقع مخالفتشان را ابراز نمی کنند و به روی خودشان نمی آورند . معمولا این افراد در مواجهه با چنین صحنه ای از روش شتر دیدی ندیدی استفاده می کنند . مثلا به روی خودشان نمی آورند که دخترشان دارد با چه کسی تلفنی صحبت می کند یا پسرشان تا دیر وقت کجا رفته است .



این پنج تا موردی بود که به نظرم رسید . هیچکدام از این افراد را هم کاملا رد یا تایید نمی کنم . عکس العمل ما بسته به نقشی که ایفا می کنیم و شرایطمان با هم متفاوت است . وقتی خودم را به جای آن پسر جوان می گذارم دوست دارم یک ارتباط آزاد و بی قید و شرط با دوست دخترم داشته باشم . وقتی به عنوان یک همسر به ماجرا نگاه می کنم نظری دیگر در مورد ارتباط با جنس مخالف دارم . وقتی بابای مانی باشم ممکن است نظراتم  در مورد دوست شدنش با یک دختر فرق بکند و اگر هم یکروز صاحب دختری بشوم شاید اوضاع و نظراتم با بابای مانی متفاوت باشد  ...

شما با توجه به وضعیت فعلی جزء کدام یکی از این  پنج دسته هستید و کدام گروه را تایید یا رد می کنید ؟





یه آرزوی کوچولو

یکی از دوستانم از من خواسته که فهرستی از اتفاقاتی که در زندگی خیلی خیلی خوشحالم می کند بنویسم و هر روز به آنها فکر کنم .

پس از کلی تلاش یک لیست آماده شد که تعداد اقلامش دورقمی هم نیست .یعنی به تعداد انگشت های دست هم نمی رسد .اکثرشان هم اتفاقاتی هستند که نیفتادنشان خیلی خیلی خوشحالم می کند نه رخ دادنشان .

نمی دانم باید خوشحال باشم که انقدر نسبت به زندگی قانع هستم یا اینکه باید نگران باشم که چرا در سی و چهار سالگی اتفاقاتی که خیلی خیلی خوشحالم می کنند انقدر محدود و انگشت شمار هستند ؟


امروز یاد زنگ های تفریح کلاس دوم راهنمایی ام افتاده بودم . مدرسه ما یک دیوار بزرگ و عریض و مسطح با نمای سنگ داشت و بچه ها با تکه های دستکش لاستیکی یک توپ کوچولوی وحشی ساخته بودند و زنگ های تفریح یک بازی من دراوردی می کردیم که اسم خاصی هم نداشت . این توپ کوچولو از این بابت وحشی بود که درست مثل توپ قلقلی شعرهای بچگی وقتی " می زدی زمین نمی دونستی تا کجا میره "

هفتاد - هشتاد تا بچه قد و نیم قد می ایستادیم روبروی همان دیوار عریض و بزرگ و یکنفر توپ را محکم به سمت آن پرتاب می کرد و توپ کوچولوی وحشی با خوردن به دیوار برمی گشت سمت جمعیت و از بین آن همه آدمی که بالا و پایین می پریدند و هیاهو می کردند و از سر و کول هم بالا و پایین می پریدند و گاهی با هم دعوایشان می شد و کتک کاری می کردند  فقط یکنفر می توانست توپ کوچولوی وحشی را به چنگ بیاورد . این یکنفر نه شهرتی کسب می کرد و نه مدالی می گرفت و نه حتی تشویق می شد . فقط یک جایزه کوچک داشت . جایزه اش این بود که دوباره توپ را به سمت دیوار پرت کند . به همین سادگی ...


من آن موقع برعکس حالا ، خیلی لاغر مردنی و قد کوتاه بودم و شانس اینکه از بین آن هفتاد - هشتاد تا بچه آتش پاره و شیطان بتوانم توپ را تصاحب کنم بسیار کم بود . ولی انقدر برای بدست آوردن آن توپ کوچک تقلا و تلاش کرده بودم که حتی شبها خواب می دیدم که دارم دنبال توپ کوچک میدوم و تمام ساعت های درسی را لحظه شماری می کردم برای رسیدن زنگ تفریح و شرکت در آن بازی بی نام .


سرتان را درد نیاورم . چقدر زیر دست و پا ماندم و چقدر تنه ناجور خوردم و چقدر سیلی و آرنج ناخواسته و عمدی توی صورتم خورد تا اینکه یکروز و یک زنگ تفریح ، توپ کوچک وحشی وقتی محکم به دیوار خورد جهتش یکجور ناجوری عوض شد که بچه های زبر و زرنگ و حرفه ای بازی نتوانستند جهتش را پیش بینی بکنند و پرواز کرد و مثل همای سعادت بال زد و آرام آرام درست مثل سکانس های هیجان انگیز فیلم های ورزشی با دور آرام چرخید و چرخید و چرخید و آمد درست توی دستهای من . اتفاقی که تا آنروز فقط توی خوابهایم می افتاد اینبار توی بیداری رخ داده بود .


یعنی انگار دنیا توی دستهایم بود . طوری ذوق زده و مشعوف بودم که نمی توانستم نفس بکشم . چند ماه تلاش و دویدن و زحمت و درد کشیدنم به نتیجه رسیده بود و حالا توپ کوچک  وحشی توی دستهای من بود . خود خود خودم ...


بچه ها اما انگار متوجه اتفاقی که افتاده بود نشده بودند . درک نمی کردند من ، خود خود من  توپ را گرفته است و هی داد می زدند که پرت کن و دوباره بنداز و این حرفها ...

دیوانه ها نمی فهمیدند که من چقدر برای گرفتنش زجر کشیده ام و مگر احمقم که به این راحتی دوباره از دستش بدهم ؟ چند دقیقه ای توپ کوچولوی وحشی نازنینم را در دست گرفته بودم و بی توجه به داد و فریاد بچه ها که می خواستند پرتش کنم توی دستم نگهش داشتم و  وقتی یک دل سیر نگهش داشتم دوباره به دیوار سنگی پرتش کردم و توپ کوچولوی وحشی هم رفت و دیگر هم هیچ وقت نتوانستم بگیرمش ....



خوب که فکر می کنم می بینم آنروز ، سر آن زنگ تفریحی که توپ کوچولوی وحشی را به چنگ آوردم چنان خوشحال شدم که نمی شود وصفش کرد و اندازه ای برایش تعیین کرد . بی نهایت ... بی حد و اندازه ... بی پایان ...

انقدر خوشحال که ده ها و صدها بار از تک تک اقلام لیست خوشحال کننده های امروزم نیز پررنگ تر و ارزشمندتر بود .


راستی حقیقت تلخی است که خوشحالی های ساده و کوچک کودکی با بزرگ شدن ما انقدر سخت و بعید شده اند و چه حیف که آرزوهای ما آدم ها هرچقدر بزرگ تر می شویم ، بزرگتر ، دست نیافتنی تر و قلابی تر می شوند . انقدر که شادی برآورده شدنشان هم دیری نمی پاید و حتی خودمان را هم خیلی خوشحال نمی کند  .





بروکراسی شیلنگی


جناب آقای مهندس xxx

با سلام

احتراما، خواهشمند است نسبت به تائید پیش فاکتور واحد اجاره به شرح ذیل مساعدت فرمائید . شلنگ ها (6 عدد بوم به جک باکت ) به منظور شارژ انبار مورد نیاز می باشد .

با سپاس

اسحاقی

16/10/92


  ادامه مطلب ...