جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

مراسم چهلمین روز درگذشت استاد حشمت الله اسحاقی

دلم روشن است این چله نشینی که سر بیاید ٬ فرجی خواهد شد

یا تو از خواب ناز بیدار می شوی یا من از این کابوس دراز ...

این چهل روز که تمام شود یک صبح خیلی زود می آیم می نشینم کنار سنگ مزارت و مثل دایی غفور " بوی پیراهن یوسف " در گرگ و میش امامزاده فریاد می زنم : آقا حشمت ! من که می دونم تو این زیر نیستی ...

و بعد باقی عمرم را به امید دیدن اتوبوسی که تو را از آنسوی مرز بر می گرداند ، لبخند خواهم زد .





غزل بخون با صدای مهدی مجتبایی

بابا یکروز صبح برای امید نقوی یک پیامک فرستاده بود با این مضمون :


بیا  و  همنفس  لحظه های  شادم  باش

چه  غم  اگر که نباشم ؟ تو امتدادم باش


تو  جاودانه  ترین  عکس  خاطرات  منی

همیشه یاد تو هستم همیشه یادم باش





بعد از فوت بابا ، امید این ترانه زیبا را برای بابا سرود :


هیشکی برای دلمون نمونده
تنهایی ما رو به جنون کشونده

دلم هوائیه، برای چشمات
حال و هوائیه هوایِ چشمات...

دلم برات تنگه و وا نمیشه
این همه غم تو سینه جا نمیشه

پاشو به حافظِت تفأل بزن
این همه مهمون واسه تو اومدن...

بسّه دیگه، پاشو چشاتو واکن
غزل بخون، به مهمونا نگا کن

تو با مَرامی، منو تنها نذار
تنها نرو سفر، منو جا نذار

گفتی بِهِم که : «امتداد من باش،
همیشه یادتم، به یاد من باش.»

تنگه دلم برات همیشه استاد
رفیق با وفا نمیری از یاد...



مهدی مجتبایی خواننده خوش صدای شهریاری هم این ترانه را به زیبایی اجرا و به پدرم تقدیم کرده است . دعوتتان می کنم به شنیدن ترانه غزل بخون :


غزل بخون

با صدای : مهدی مجتبایی 

حجم فایل : 9.28 مگابایت

زمان : 4 دقیقه




+ ترانه زیبای "زمستون خدا سرده دمش گرم" با صدای مهدی مجتبایی



بابایی دیر کرده

آقای صادقیانی همسایه ما بود .

مردی با ظاهری جدی ولی قلبی فوق العاده مهربان و رئوف .

حیاط خانه آنها بزرگ بود و پر از انواع درخت میوه و حسابی سر سبز و با صفا

در گوشه ای دنج از حیاط برای خودشان تختی مهیا کرده بودند فرشی و پشتی و قلیان و سماوری و گهگاهی با پدرم می نشستند و خلوت می کردند و شعر می خواندند .

آقای صادقیانی شدیدا رقیق القلب بود تا حدی که یکبار گوسفندی خریده بودند و دلش نیامده بود گوسفند را سر ببرد . گوسفند در حیاط خانه آنها جولان می داد و عشق دنیا را می کرد . آقای صادقیانی یک پسر کوچولوی سه - چهار ساله هم داشت به نام امید که تازه به حرف افتاده بود و بسیار بامزه و تپل و لپ کشانی بود . گوسفند آقای صادقیانی که فهمیده بود این خانواده قصد سر بریدنش را ندارند حسابی یاغی شده بود و گاهی توی حیاط دنبال بچه ها می کرد و به آنها کله می زد و اذیتشان می کرد . این بود که آقای صادقیانی او را با طناب به درخت می بست . گوسفند که چه عرض کنم ماشاء الله انقدر خورده بود شده بود اندازه گوزن  یک صدای نکره ای هم داشت که وقتی بع بع می کرد صدایش در تمام کوچه طنین انداز می شد .

سرتان را درد نیاورم . طبق عادت معمول با یکی از دوستان توی کوچه نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم . احتمالا چهارده - پانزده ساله بودم . معمولا از ساعت چهار عصر میادیم توی کوچه و منتظر می شدیم تا بچه ها بیایند و فوتبال بازی کنیم . همانطور که داشتیم حرف می زدیم یکهو در خانه آقای صادقیانی باز شد و خانم صادقیانی و امید آمدند توی کوچه .

خانم صادقیانی همانجا دم در ایستاد و امید کوچولو تاتی تاتی کنان از خیابان رد شد و به سمت ما آمد .

امید بسیار خجالتی بود و به یاد نداشتم که بدون مادرش جایی رفته باشد . با تعجب با او سلام و احولپرسی کردیم . امید هم به زحمت و با کلی خجالت و آرام آرام به من گفت : بابایی دیر کرده


تعجب ما خیلی بیشتر شد . خب الان من باید چکار کنم امید جان ؟ چه کمکی از دست ما ساخته است ؟ اصلا دیر کردن بابای تو چه ارتباطی به ما دارد ؟ اینها سوالاتی بود که در سر ما می چرخید و پاسخی برایش نداشیم و احتمالا اگر هم می پرسیدیم امید جوابی به ما نمی داد .

تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که بگویم : امید جان بیا اینجا پیش ما بشین الان بابات میاد .

امید با تعجب به ما نگاه کرد و همانطور ایستاد و به تعجب کردن ادامه داد .

چند دقیقه ای گذشت و دوباره همانطور که داشت هنوز تعجب می کرد دوباره گفت : بابایی دیر کرده

ما هم دوباره با تعجب به او گفتیم که صبر پیشه کند تا بابایش بیاید .

و امید هم باز بیشتر تعجب کرد و همانجا هاج و واج منتظر ایستاد .


همگی مشغول تعجب کردن بودیم و چند دقیقه ای به همین منوال گذشت که خانم صادقیانی با لبخند مهربان و همیشگی اش به سمت ما آمد و پرسید : بابک جان ! امید به شما چی گفت ؟

من هم گفتم : هیچی ! بچه نگران باباشه میگه بابایی دیر کرده .

خانم صادقیانی زد زیر خنده . حالا نخند و کی و بخند ( نمیدونم شایدم برعکس )


همانطور با خنده من و دوستم را برد سمت حیاط خانه شان و تعارف کرد که وارد بشویم . صدای گوشفند که مدام بع بع می کرد شنیده می شد . رفتیم و دیدیم گوسفند بینوا انقدر با طناب دور خودش چرخیده بود و تقلا کرده بود که طناب کم آمده بود و به طرز ترسناکی از پا به درخت آویزان شده بود .

با دوستم به زحمت گوسفند را از آن مخمصه نجات دادیم و تازه آن موقع بود که معنی حرفهای امید و خنده خانم صادقیانی را فهمیدیم . ما فکر می کردیم امید می گوید : بابایی دیر کرده ولی بچه بنده خدا منظورش این بوده که : ببعی گیر کرده ...





مثل مسافران وسط جاده

اینروزها آدمهای اطرافم را شبیه مسافران توی ایستگاه قطار می بینم

مسافرانی که بلیط در دست گرفته و عزم سفر دارند .


اینروزها هر تماس تلفنی

هر خنده ی از ته دل

هر بوسیدن موقع خداحافظی

هر دست دادن موقع سلام

هر به آغوش کشیدن محکم و از صمیم قلب

و هر عکس یادگاری توی قاب دوربین و گوشی موبایل

و هر دست تکان دادن وقت بدرود

نیشتر به جانم می زند که نکند این آخرین بار باشد ؟


اینروزها هر بار که از خانه بیرون می روم موقع خداحافظی با مانی با مهربان و مامان ناهید 

مکث می کنم

خداحافظی ها را با حوصله مزمزه می کنم

طعم بوسه ها را زیر زبانم نگه می دارم

بغل ها را بو می کشم

دستها را محکم تر می فشارم

و به بهانه خراب شدن عکس

هر شات تصویر را چندین و چند بار ٬ قاب می گیرم 


اینروزها ثانیه به ثانیه بودن در کنار عزیزانم را بیشتر قدر می دانم ...




پاشو ببین کی اومده

برف های روی خاک بابا هدیه خدا بود
گل ها را که خودمان آورده بودیم
نقاشی ها را کیامهر می کشد
و شکلات ها هم سوغاتی شاگردانش هستند
کاش می دانستم کدام دست نازنینی هر روز برای گنجشک های امامزاده ، روی مزار پدرم دانه می پاشد ...




بابا برفی زود آب شد

فرشته ها

توی آسمون

بالای ابرا

دارن پنبه میزنن

و اینجا رو زمین داره برف میاد .


بچه که بودم وقتایی که برف میومد بابا خودش مدرسه رو تعطیل می کرد و نمی رفت سر کلاس . کاری به اخبار و اطلاعیه آموزش و پرورش نداشت . می گفت من خودم وزیر آموزش و پرورش این خونه هستم .

"امروز مدرسه تعطیله"


با خوشحالی می رفتیم توی حیاط و آدم برفی درست می کردیم .

یه آدم برفی بزرگ اندازه خود بابا

آخر سر وقتی تموم می شد

وقتی داشتیم دستهای یخ زده مون رو "ها" می کردیم

بابا شال و کلاهش رو می داد  به آدم برفی و می گفت : دیگه بریم تو که مریض میشیم .


شبا زیر کرسی می خوابیدیم

من همه عمرم نگران بودم

نکنه جوجه ها رو گربه بخوره ؟

نکنه ماشینمون صبح روشن نشه ؟

نکنه شوفاژ خراب بشه ؟

نکنه آدم برفی سردش بشه؟

نکنه زلزله بیاد ؟

نکنه بابام بمیره ؟


گاهی از خواب می پریدم و می رفتم به صدای نفس هاش گوش می کردم

بغل به بغلش می خوابیدم و تنش رو بو می کشیدم

نفس گرمش که می خورد توی صورت خیسم همه ترس های عالم می مردن

بابا که نفس می کشید ، زمستون گرم می شد .


بابام خیلی سرمایی بود .

حتی بهار هم بخاری اتاقش رو روشن می کرد

می بینید امسال چه زمستون سردی شده ؟

اگه بابام زنده بود صبحها موقعی که می خواست بره ماشین رو از پارکینگ بیاره

و شبها وقتی می خواست بره ماشین رو بذاره پارکینگ خیلی سردش می شد



ولی حالا خیالم راحته

روز تشییع جنازه که توی قبر ،بالای سرش داشتم تلقین می خوندم تنم یخ کرده بود از سرما

درسته حالا روی قبرش یه عالمه برف نشسته

و احتمالا اون زیر خیلی سردتر از بیرونه

اما من خیالم راحته

چون میدونم بابای سرماییم  اون زیر نیست .


بابام بالای ابرا پیش فرشته ها نشسته و داره براشون شعر میخونه

و اونا هم دارن با خنده و آواز و رقص پنبه میزنن





چهل و پنج روز دیگه این زمستون لعنتی تموم میشه

آدم برفی توی حیاط آب میشه

و فقط یه دونه شال و کلاه می مونه

که هنوز بوی بابامو میده




هشت ماهگی

یکشنبه 13 بهمن پسرم مانی هشت ماهه شد .

تولدت مبارک پسر گلم ...




هرگزم نقش تو از ....

دیروز یه گوشی جدید خریدم .


همه روش هایی که می شد شماره های تماس رو به گوشی جدید منتقل کرد تست کردم ولی جواب نگرفتم . ناچار شدم تک تک شماره ها رو دستی وارد گوشی جدید بکنم . یک تعداد از شماره های بدرد نخور حذف شدند و اصلاحات لازم هم انجام شد . حین عملیات انتقال شماره ها سه بار به شدت منقلب و متاثر شدم به خاطر سه تا شماره تلفن ...

اول شماره تلفن بابا

دوم شماره آقا ولی

و سومی شماره شیرزاد 


شاید بی فایده و احمقانه باشه اما نمیدونم چرا این سه تا شماره رو هم توی گوشی جدید اضافه کردم . با اینکه میدونم هیچ وقت هیچ پیامکی از این شماره ها به دستم نمیرسه و هیچ وقت بعد از شنیدن صدای زنگ تلفن اسمشون روی گوشیم نمیفته اما نمیدونم چرا نتونستم پاکشون کنم . یعنی نمی شد که پاکشون کرد . بعضی اسمها هیچ وقت پاک نمیشن .


شاید هیچ وقت از این شماره ها پیامکی به من زده نشه و هیچ وقت تماسی از اونها با من گرفته نشه اما گاهی که دلم خیلی تنگ شد میتونم بهشون زنگ بزنم و حرف بزنم حتی اگه جوابی از اون ور خط نیاد . میتونم گاهی بهشون پیامک بدم . مثلا عید رو تبریک بگم یا خبر خوش اتفاقات خوب زندگیم رو باهاشون سهیم بشم .


بچه که بودم وقتایی که موقع خواب می ترسیدم ،فکرم رو می بردم توی یک اتاقک رنگی و پر از اسباب بازی . اینطوری فکرم مشغول می شد و ترسهام از بین می رفتن . الان هم چشمام رو می بندم و به این فکر می کنم که تو یه بهشت خوش آب و هوا و سر سبز ٬ بابا و شیرزاد دارن تخته نرد بازی می کنن و آقا ولی هم نشسته کنارشون و لبخند میزنه و چایی میخوره . مامان بزرگ و بابا بزرگ هم کنار سماور تکیه دادن به پشتی ترکمن و هی براشون چایی میریزن . حاجی بمانی و بابا اسلامی و دایی صمد و عمو فخرالدین هم هستن و یه عالمه آدم خوب و هنرمند و دوست داشتنی ...



گوشی قدیمی رو برانداز می کنم و میرم توی اسمس ها و آخرین اسمسی که بابا برام فرستاد رو می خونم . یکی - دو هفته قبل از فوت بابا بود . خواب و بیدار بودم که اسمس اومد . اول فکر کردم که از این اسمس های بی محل همراه اول یا اسمس های راه گم کرده بانکهاست که نصفه شب میرسن . خواب آلوده چشمام رو باز کردم که دیدم از طرف باباست . خالی بود. بابا معمولا خیلی کم برای من اسمس می فرستاد . مگر عید یا مناسبت خاصی باشه یا شماره تلفنی بخواد . تعجب کردم ولی برای هرگونه عکس العملی دیر وقت بود .

صبح اول وقت از شرکت اسمس دادم که " استاد ! منظورتون از اون اسمس خالی چی بود ؟ "

بابا هم بعد از یکی دو ساعت جواب داد : " ببخشید اشتباه شده "



وقتی عزیزی از کنار ما می رود همه خاطره ها ، حرفها ، صحبت ها ، نوشته ها حتی همه خاطره های دوتایی تان با هم انگار معنی و مفهوم جدیدی پیدا می کنند . این چند وقت مدام صفحه اسمس ها را باز می کنم و می آیم و این آخرین اسمس بابا را می خوانم . هی می خوانم و هی نگاه می کنم و هی بغض می کنم که آخه چرا اسمس خالی ؟

و مدام صدای بابا توی سرم می پیچد که " ببخشید اشتباه شده ... ببخشید اشتباه شده ... ببخشید اشتباه شده "و این جمله هر بار یک معنی و مفهوم تازه پیدا می کنه ....



دوره پیری ما که برسد کسی خاطراتش را توی صندوقچه نخواهد گذاشت .

شاید مانی که بزرگ شد یکروز این گوشی قدیمی را از گوشه ای پیدا کند و روشنش کند و همان حس خوبی را پیدا کند که من موقع باز کردن صندوقچه بابا داشتم وقتی که هنوز زنده بود  .

دیروز یه گوشی جدید خریدم ...

و امروز گوشی قدیمی را با تمام اسمس ها و عکس ها و صداها و یادگاری هاش  برای همیشه خاموش خواهم کرد .





تلخند

حین مراسمهای عزاداری گاهی اوقات حوادث کمیکی رخ می دهد که آدم با تمام تاثر و ناراحتی که دارد نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد . از قضا معمولا چون شرایط روحی متعادلی هم نداریم این خنده ها گاهی شدیدا هیستریک و غیر قابل کنترل می شوند . برای نمونه همان شبهای اول فوت بابا بود که توی خانه ما گوش تا گوش مهمان نشسته بود . فامیل و دوست و آشنا و همه داشتند گریه می کردند و ضجه می زدند و اشک می ریختند . یک عالمه گریه کن جمع بودیم و فقط یک نوحه خوان کم داشتیم برای اینکه فتیله اشک و آه و زاری را بالا بکشد . یکهو یک صدایی از یک گوشه بلند می شد و آوازی حزن انگیز بر می خواست و صدای شیون جمع به آسمان می رفت و هرکس از خاطرات بابا می گفت و از حرف هایش و حسرت هایش و دلخوشی هایش که اینها آتش به جان می زد . تصور کنید در این بلبشوی غمگنانه که هیچکس حال خودش را نمی فهمید یک لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت و همه داشتند آرام آرام غصه می خوردند و اشک می ریختند که یکهو رادین گوشی مادرش را برداشت و یک آهنگ مضحک را با صدای بلند پلی کرد . آنهم چه آهنگی ؟" امشب گودبای پارتی جعفره " و بعد همراه با آهنگ بالا و پایین پرید و حرکات موزون از خودش ساطع نمود و بلند بلند می گفت : جعفر ... جعفر ... جعفر ...

اول چند تا از بچه کوچولوهای جمع شروع کردند به ریز ریز خندیدن و بعد دیدم که بزرگترها هم سرهایشان را پایین انداخته اند و دارند با معذوریت لبخند می زنند . دروغ چرا ؟ آنچنان این صحنه مضحک و خنده دار بود که نمی شد جلوی خنده مان را بگیریم و پقی زدیم زیر خنده و یکهو تمام جمعیت غش و ریسه رفتند .

همسایه های بینوای ما که این چند مدت هر وقت از جلوی در خانه بابا اینا رد شده بودند صدای شیون و گریه به گوششان می خورد احتمالا با تعجب پیش خودشان می گفتند که اینها لابد دیوانه شده اند که دسته جمعی و با صدای بلند دارند می خندند .


روزی که شب شعر نکوداشت بابا هم برگزار شد یک اتفاق مشابهی پیش آمد . نزدیک به چهل شاعر در رثای پدرم شعر گفته بودند و یکی یکی می آمدند بالای تریبون و شعر می خواندند . اشعاری که خون به دل می انداخت و هر کدام با بغض و آه و احساس و شعر و کلمه هم اشک خودشان جاری می شد و هم تمام سالن را متاثر و گریان می کردند . تصور کنید در این میان یک بنده خدایی که نمی دانم چطور خودش را بین این شاعران که بی تعارف اشعاری قوی و قدرتمند سروده بودند جا داده بود رفت بالای صحنه و پشت تریبون ایستاد و شروع کرد به خواندن . از قضا از شاگردان بابا هم نبود ولی خودش که می گفت شیفته استاد بوده . سرتان را درد نیاورم . شروع کرد به خواندن یک شعر که چه عرض کنم یک ترانه موزون تو مایه های " توی ده شلمرود ... حسنی تک و تنها بود " فقط رویش نمی شد که صدای اسب حسنی را هم در بیاورد و پیتیکو پیتیکو بکند .

عوامل و بانیان شب شعر با نگاه های معنا دار و پرسشگرانه به همدیگر نگاه می کردند که این بابا کیست ؟ و چطوری رفته آن بالا؟  و من هم که به عنوان یکی از صاحبان مجلس ردیف جلو و در صف مقدم و در کنار مسئولین شهری و فرهنگی نشسته بودم داشتم از خنده می ترکیدم و نمی دانستم چطور جلوی خنده ام را بگیرم که آبرو ریزی نشود .




عشق در هوای جدید

استاد داشت حافظ می خواند که تلفنش زنگ خورد .

مطابق معمول دکمه را زد و گفت : "سر کلاس هستم "و بعد گوشی را قطع کرد و شروع کرد به خواندن ادامه غزل . گوشی اما دوباره زنگ خورد اینبار استاد گوشی را برداشت و سلام کرد .

کمی اخم هایش در هم رفت و بعد گفت :" خدارحمتش کنه . بعدا تماس می گیرم . "

بعد گوشی را گذاشت و با دستمال عرق صورتش را پاک کرد . رو کرد به سوی بچه ها و گفت : مادرم به رحمت خدا رفت .

بعد هم لبخندی زد و ادامه غزل را خواند .





محسن یکی از شاگردهای بابا اینها را برایم تعریف می کرد . می گفت که آنروز تابستان سال 90 که مادربزرگم فوت کرد ، بابا  سر کلاس بود . داشت حافظ می خواند که خبرفوت مادرش را شنید و بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد در برابر چهره های متعجب شاگردهایش کلاس را ادامه داد . محسن می گفت . این فقط یک معنی میتونه داشته باشه : اینکه استاد عاشق کلاس و شاگردهاش بود و اینی که می بینی الان ما شاگردهای بابات درست مثل تو و خواهرات احساس می کنیم که یتیم شدیم و درست مثل شما زار می زنیم و بی تابی می کنیم واسه همینه که ما هم عاشقش بودیم .


اما من فکر می کنم دلیل آرامش بابا چیز دیگه ای بود . بابا به حقیقت مرگ ایمان داشت . همیشه می گفت دیر یا زود نوبت ما هم میرسه و حسابش با خودش و زندگیش تسویه بود . برای همین با واقعیت مرگ عزیزانش راحت کنار میومد و مطمئنم مساله مرگ خودش هم براش حل شده بود.

بابا این آخری ها یک شب به نرگس گفته بود : "اگه همین الان . همین الانه الان سرم رو بذارم روی بالش و بمیرم هیچ غصه و ناراحتی ندارم . فقط دلم برای نوه هام تنگ میشه ..."


بابا با مرگش به من خیلی چیزها یاد داد اینکه هیچ چیز دنیا هرچقدر هم عزیز و هرچقدر هم استوار و قوی موندگار نیست و نباید بهش دل بست . اینکه باید حقیقت رفتن عزیزانمون رو هرچند سخت بپذیریم و باهاش کنار بیایم . اینکه زندگی ادامه داره و هیچکس و هیچ چیز نباید مانع خوب زندگی کردن ما و ادامه دادنش بشه . 


اینروزها من آرامش عجیبی دارم .

انگار دلتنگ عزیز سفرکرده ای هستم که نمی توانیم با هم حرف بزنیم و دست در گردن هم بیاندازیم و بگوییم و بخندیم . سفرکرده عزیزی که به سرزمین بهتری رفته و دارد خوش می گذراند . سفرکرده عزیزی که سفرش بازگشت ندارد اما هر وقت که اوضاع مهیا باشد برایم دعوتنامه خواهد فرستاد .

باید واقعیت مرگ را پذیرفت . شاید دور و شاید دیر به نظر بیاید اما نوبت من و شما هم خواهد رسید و من دلخوش اینم که وقتی هواپیمایم در فرودگاه مقصد بنشیند . پدرم با گل و لبخند به پیشوازم خواهد آمد .



این چند خط را نوشتم برای عرض تشکر .

برای اینکه شرمنده لطف و محبت همه شما هستم .

برای اینکه بگویم حال ما خیلی خوب است و دل نگران ما نباشید .

برای اینکه دلم خیلی برایتان تنگ شده بود ...

برای اینکه لحظه شماری می کنم برای درآوردن این پیرهن مشکی و دوباره نوشتن

برای اینکه تا عمر دارم به داشتن چنین پدری افتخار خواهم کرد و می دانم غصه خوردن و ناراحتی ما اذیتش می کند

برای اینکه دارم یاد می گیرم دلتنگی اش را

صبوری کنم

نه گریه ...



سلام ...






+ عنوان پست از این غزل زیبای دکتر امید نقوی وام گرفته شده است ...