جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

روزتون مبارک خانومای محترم

اول اینکه فردا روز زن و مادر است .

این روز رو به مامان ناهید عزیزم و همسر نازنینم مهربان بانو و خواهرهای گلم مریم و نرگس و همه خانم هایی که این وبلاگ رو میخونن چه اونایی که مادر هستند چه اونایی که قراره بزودی مادر بشن و چه اونایی که ازدواج نکردند و قصد مادر شدن هم ندارند و چه اونایی که قصد ازدواج و مادر شدن دارند اما خب کسی نمیاد بگیرتشون  اما در وجود همشون یک حس بالقوه و مقدس مادرانگی وجود داره تبریک میگم .


مامان عزیزم !

بعد از رفتن بابا ! تو تنها یادگار من از گذشته ها هستی . یادگاری ارزشمند که مثل شاهکارهای هنری نمیشه براشون قیمت و ارزش مشخص کرد . دعا می کنم تا همیشه زنده و سلامت باشی و من گوشه چادرت رو مثل بچگی هام تو مشتم بگیرم که تو سیاهی های روزگار گم نشم . دعا میکنم همیشه زنده و سالم باشی و من بتونم غلامی بکنم برات . امیدوارم همیشه زنده باشی و من هر وقت خسته و آشفته ام بتونم دست و پاهای نازنینت رو ببوسم که حالا هم برای من پدر هستند هم مادر . دعا می کنم انقدر زنده باشی که اژتا زنده ام بتونم با بوئیدن پیراهنت تمام دلتنگی هامو دوا کنم . زنده باشی که بتونم به آغوشت بیام ببوسمت و  سرم روی دامنت بذارم و اشک بریزم و خستگی هامو در کنم .

روزت مبارک مامان


مهربان عزیزم !

زندگی مشترک ما داره شش ساله میشه و حالا از این زندگی دو نفره یه میوه ناز داریم که شیرینی بودنش و دیدن لحظه به لحظه بالیدنش رو به تو مدیونم . تو با صبر همه بدخلقی های منو تحمل میکنی و وقتی که دستت رو می گیرم ترسی از فرداهایی که ممکنه سخت و ترسناک باشند ندارم . آرزو میکنم خدا این قدرت رو به من بده که بتونم همه  آرزوهاتو برآورده بکنم و همون مردی باشم که وقتی دوست بودیم بهت قول دادم . همون کسی که تا عمر داره در کنار تو برای خوشبخت کردنت با روزگار میجنگه و حاضره برای همیشه خوشحال بودنت بمیره .

روزت مبارک مهربان




و دوم اینکه

یک داستان مهیج چند قسمتی از امشب ساعت 22:22 دقیقه شروع میشه و هر شب درست در همین ساعت شما میتونید یک قسمت جدید از این داستان رو بخونید . امیدوارم قصه انقدر کشش و جاذبه داشته باشه که هر شب راس ساعت 22:22 منتظر خوندن قسمت های بعدیش باشید . من که بی صبرانه منتظرم تا بخونید و نظرتون رو بدونم . فکر کنم هفته جذابی در جوگیریات پیش رو خواهیم داشت ...





بوق زدن ممنوع

افرادی که مدتی در کشورهای خارجی زندگی می کنند داستان هایی از رعایت حقوق شهروندی در بلاد کفر نقل می کنند که دهان شنونده ایرانی باز می ماند . با خودت می گویی انگار اینها موجوداتی هستند که از جایی دیگر آمده و روی این کره خاکی سکنی گزیده اند شاید هم برعکس ...




 


 

دوستی که به تازگی اقامت استرالیا را گرفته بود در بازگشت از سفر چند ماهه اش داستانی تعریف کرد به غایت عجیب . می گفت به تازگی خودرویی خریده بود و رعایت قوانین سختگیرانه استرالیا و بخصوص رانندگی در سمت چپ و فرمان در سمت راست و عادت کردن با این روش رانندگی چقدر برایش مشکل و دردسر ساز بوده است . از خودروهایی می گفت که در فاصله چند ده متری به احترام عابر پیاده توقف کامل می کردند و وقتی عابر از عرض خیابان می گذشت به راه خود ادامه می دادند . از راهنما زدن بلا استثناء همه رانندگان و رعایت دقیق سرعت در معابر شهری می گفت و جریمه های سنگین نقدی و مجازات کیفری متخلفینی می گفت که تنها اندکی پایشان را از مرزهای قانون فراتر گذاشته بودند .

یا یکبار که من و مهربان و مانی به منزلشان رفته بودیم و فهمید که ما صندلی کودک نداریم و مهربان تمام مسیر مانی را بغل گرفته بوده است هم گفت که اگر این عمل خلاف را در استرالیا مرتکب شده بودیم احتمالا هر دوی ما را جریمه سنگین می کردند و احتمال داشت به شائبه عدم صلاحیت والدین قیمومیت فرزندمان از ما سلب بشود و مانی را به خاطر داشتن پدر و مادری که سلامت عقل ندارند به بهزیستی بسپارند .

بماند که ما در خلال تعریفات دوست عزیزمان با دهان باز داشتیم تماشایش می کردیم و مدام تعجب می نمودیم .

دوستمان داستانی هم تعریف کرد که شنیدنش خالی از لطف نیست .

می گفت برای خرید به یک مرکز خرید چند طبقه در شهر ملبورن رفته بوده و ماشینش را در پارکینگ پارک کرده بوده است . بعد از چند ساعت وقتی قصد خروج از پارکینگ را داشته متوجه می شود که حفاظ امنیتی پارکینگ بالا نمی رود و به غیر از یک دستگاه هوشمند هیچ چیزی هم نیست که بشود مشکلش را با او در میان بگذارد . دستگاه هوشمند فقط یک شیار داشته به قاعده عبور یک کارت سوخت و این دوست ما هم با نا امیدی هر کارتی که فکر می کرده در این شیار فرو کرده اما حفاظ امنیتی باز نشده که نشده . در همین خلال چند تا خودرو هم که قصد خروج از پارکینگ داشته اند پشت ماشین او صف بسته بوده اند . تصور کنید در این حال و با این فشار عصبی چقدر شرمندگی و خجالت برای آدم پیش می آید . بالاخره از ماشین پیاده می شود و از خودروی پشتی سوال می کند که چطور باید از پارکینگ خارج شد ؟ راننده با آرامش پاسخ می دهد که بایستی کارت مخصوص پارکینگ داشته باشد که فروشگاه این کارت را رایگان با اولین خرید از فروشگاه به مشتریان می دهد و چون اولین بار است که از این فروشگاه خرید کرده باید برود به یکی از طبقات انتهایی ساختمان و کارت پارکینگ را تهیه کند . دوست ما هم با عجله خودش را به آسانسور می رساند و در طبقات بالایی مشکلش را برای آنها توضیح می دهد و بعد از نشان دادن مدارک شناسایی و گواهینامه و مدارک خودرو برایش یک کارت هوشمند  صادر کرده اند و او هم کارت را برداشته و با عجله از آسانسور پایین می آید و خودش را به ماشین می رساند . تمام این مراحل تقریبا پانزده دقیقه طول کشیده بوده است و نزدیک به بیست - سی ماشین که راهشان بسته شده بوده پشت ماشین ایشان صف بسته بودند . می گفت از عجله زیاد حتی در ماشین را نبسته بوده و خودرو روشن مانده بوده است . بعد کارت را وارد دستگاه هوشمند می کند و حفاظ باز می شود و از پارکینگ بیرون می آید . ماشین های پشت سر بدون هیچ اعتراضی یک به یک کارت می زنند و خارج می شوند و از کنارش می گذرند . دوست ما خودش هم انقدر متعجب شده بود که می گفت برایش باور کردنی نبوده انقدر احترام . می گفت نه اعتراضی کردند و نه بوقی و نه بد و بیراهی . همه ساکت و آرام توی خودرویشان نشسته بودند و منتظر بودند تا راه باز شود . همین ...



چند روز پیش رفته بودم پمپ بنزین . توی ردیفی که منتظر بودم یک خانوم مشغول بنزین زدن بود و یک آقای راننده تاکسی هم پشت ایشان داشت سوختگیری می کرد . آقای راننده تاکسی بنزین را زد و پولش را داد و نشست توی ماشینش . خانوم اما کمی دیرتر کارش تمام شد . بعد داشت در باک را می بست که آقای راننده تاکسی برایش چراغ زد . یعنی عجله کن . بعد خانوم کارت سوختش را از دستگاه بیرون آورد و از کیفش پول درآورد . تا مسئول پمپ باقی پول خانوم را بدهد چند ثانیه ای گذشت . آقای راننده سرش را از شیشه بیرون آورد و با صدای بلند گفت : خانوم ! بجمب بابا کار داریم .

خانوم با دستپاچگی آمد و نشست توی ماشین و یکهو یادش آمد که سوییچ را روی در باک جا گذاشته است . سریع پیاده شد و آمد و سوئیچ را برداشت . راننده تاکسی یک بوق زد که زن بیچاره یک قد پرید و دستش را به نشانه معذرت خواهی بالا آورد . بعد که سوئیچ را از روی در باک برداشت رفت و نشست و تا ماشین را روشن کند وراننده تاکسی یک بوق دیگر نواخت و دوباره فریاد زد : چیکار می کنی خانوم ؟

زن بیچاره که هول شده بود نتوانست دنده و کلاج را هماهنگ بگیرد و ماشین یک پرش کوچک کرد و خاموش شد . اینبار راننده تاکسی دستش را چنان روی بوق گذاشت که تمام پمپ بنزین برگشتند به تماشا . زن بینوا با دستپاچگی ماشین را روشن کرد و به گوشه ای کشاند و راننده تاکسی با سرعت تیک آفی کشید و از کنارش رد شد و یک گاریچی هم به او گفت .

با دیدن این اتفاق ناخودآگاه یاد خاطره دوستم افتادم و آن ماشین هایی که یک ربع منتظر ایستاده بودند و هیچ اعتراضی نکردند و این راننده تاکسی بیشعور که تحمل نداشت چند ثانیه توی پمپ بنزین بایستد .


بد نیست به عنوان درس اول احترام به حقوق شهروندی کمی تحمل و گذشت را در طول روز و موقع رانندگی چاشنی کارمان کنیم . گاهی توی ترافیک سنگین دو تا ماشین به خاطر چند متر ناقابل چنان با هم کلکل و دعوا می کنند که انگار این چند ثانیه تاثیر مرگ و زندگی در کارشان دارد . هرچند با یک گل بهار نمی شود اما این جمع پریشان و همیشه عجول و عصبانی یک کل است که از من و شماها تشکیل شده دیگر . اگر تک تک من ها رعایت کنند شاید حال این کل پریشان هم خوب تر بشود به امید پروردگار ...




+ پنج لحظه ناب زندگی عطر برنج


+ پنج لحظه ناب زندگی تند و خند


+ پنج لحظه ناب زندگی  حرفهای پنهانی دلم






اسکندر کوتی




اسکندر کوتی را شاید بچه های امروز کمتر بشناسند . او از نسل دوم گزارشگران فوتبال است . نسلی قدیمی که بهرام شفیع و بهروان و صالح نیا در آن یکه تازی می کردند و با ظهور گویندگان تازه نفس و جوان و پر شور و پر از اطلاعاتی چون فردوسی پور و خیابانی و مزدک میرزایی و سیانکی و پیمان یوسفی به فراموشی سپرده شدند و دیگر فرصتی برای گزارش فوتبال بدست نیاوردند .

اسکندر کوتی گزارشگری بود که گزارشهایش پر بود از تپق و سوتی . یعنی در نوع خود اعجوبه ای بود تکرار نشدنی . موقع گزارش های او بیشتر از اینکه خود فوتبال در کانون توجه باشد تکه کلام ها و سوتی ها و اشتباهات خنده دارش مورد توجه قرار می گرفت . نقطه اوج این سوتی ها هم که احتمالا خیلی ها یادشان هست بر می گردد به آن بازی ایران و عربستان که در محوطه جریمه ، عربها روی کریم باقری خطای پنالتی کردند و داور پنالتی گرفت و آقای کوتی جوگیر شد و چندین بار فریاد زد : الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر ...

اینکه پنالتی چه ربطی به الله و اکبر دارد و ایشان زمین فوتبال را با جبهه های نبرد حق علیه باطل اشتباه گرفته بودن انگار به کنار نکته بامزه اینجا بود که آن پنالتی گل هم نشد و آقای کوتی از ناراحتی تا چند لحظه چیزی نمی گفت و آنتن صدا و سیما بی صاحب شده بود . شاید همان الله و اکبرهای نابجا اشهد گزارشگری اسکندرخان کوتی را خوانده باشد  چرا که تا مدتها سوژه خنده و نقل محفل همه مردم حتی آنهایی که خیلی هم فوتبالی نبودند همین الله اکبر های آقای کوتی بود .


بگذریم ....

اسکندر خان کوتی حالا سالهاست که دیگر جلوی دوربین ها نیست و صندلی اش را به جوانانی سپرده که با وجود دانش بالا انگار همه یکجور فوتبال گزارش می کنند و ادای گزارشگرهای مطرح دیگر را در می آورند .

اسکندر کوتی حالا در برنامه های ورزشی رادیو اجرا می کند . صدایش اما یادآور خاطراتی دور است از فوتبال های خاطره انگیز دهه شصت و هفتاد و تلوزیون های سیاه و سفید . سالهایی که فوتبالیستها برای عشق فوتبال می کردند نه پول . غیرت داشتند نه تتو و خالکوبی . ریش داشتند نه موی فشن . مرد بودند نه شی میل و دیدن فوتبالشان حال می داد و عشق می کردی شماره پیراهنشان را پشت پیراهنت بکوبی و عکسشان را بالای تخت اتاقت . عشق می کردی توی بازی با توپ پلاستیکی جای آنها باشی اسم کوچکشان را روی خودت بگذاری . قهرمان بودند دوست داشتنی بودند مرررد بودند .


چهارشنبه غروب موقع برگشت از محل کارم رادیو روی موج رادیو جوان بود و اسکندر کوتی مشغول مصاحبه با یک مربی فوتبال و داشت از او در خصوص نبرد بارسا و رئال در ال کلاسیکو می پرسید . صدای آقای مربی قطع و وصل شد و اسکندر خان کوتی پرسید : شما کجا هستید آقا ؟ و آقای مربی گفت : در حال حرکت پشت فرمان ماشینم

آقای کوتی گفت : بسیار خوب یکجا توقف کنید ما مجددا به شما زنگ می زنیم و آقای مربی گفت : نه همینطوری بهتره صدا خوب میاد .

اسکندر خان کوتی گفت : به خاطر صدا نگفتم . پشت فرمان نباید با موبایل حرف بزنید خطرناکه

و آقای مربی هم گفت : اشکال نداره . من مشکلی ندارم و اینجا بود که اسکندرخان برآشفت و با عصبانیت گفت : آقای محترم ! شما مشکل ندارید ولی من دارم . صحبت کردن با موبایل موقع رانندگی خلاف قانونه


این شد که آقای مربی معذرت خواهی کرد و رفت تا ماشینش را یک گوشه ای پارک کند و رادیو یک موسیقی پخش کرد و دوباره با او تماس گرفتند .


ته دلم یک قلقلک شیرینی داشت وول می خورد . با وجود تمام آن سوتی های خنده دار دلم می خواست بروم دست اسکندر کوتی را ببوسم و به او آفرین بگویم که انقدر فهمیده و باشعور هست که در یک برنامه رادیویی ورزشی بتواند یک درس خوب اخلاقی و فرهنگی به مردم بیاموزد .

امیدوارم اسکندرخان کوتی هرجا هست سلامت باشد و مرا به خاطر یک عمر خندیدن به سوتی و تپق هایش ببخشد و حلال کند .



این پیرمردهای دوست داشتنی

امشب می خواهم بدون هیچ پیش زمینه و حرف و سخن اضافی از پنج استاد بزرگ یاد کنم . پنج پیرمرد دوست داشتنی . پنج هنرمند بزرگ که هنر سینمای ایران تا عمر دارد ریشه گرفتن و بالیدنش را به آنها مدیون است . این پنج پیرمرد بدون شک و تردید اعتبار سینمای ایران هستند و باید خدا را شاکر باشیم که دست بی رحم اجل شاخه عمرشان را نچیده و هنوز دارند زیر سقف این آسمان نفس می کشند . شوربختانه عمر آدمی کوتاه است و دست زمانه گلچین . شک ندارم هرکدامشان که از این خاکدان پر بکشند تا مدتها عکس و تصویرشان را روی سر خواهیم گذاشت و واویلا واویلا خواهیم کرد اما حالا که هستند یادی از آنها نمی کنیم و آنطور که شایسته و لایقند روی سرمان نمی گذاریمشان ...





آقای بازیگر . استاد بلامنازع سینما . پیرمرد دوست داشتنی با موهای قشنگ شبیه برف . مش حسن فیلم گاو . حاجی واشنگتن .


استاد عزت الله انتظامی


 

نود سال زیستن برای هنرمندی چون تو بسیار کوتاه است

عمرت دراز و تنت سلامت

لطفا سایه ات را حالا حالاها از سر ما برندار



بابا بزرگ مهربان و همیشه لبخند بر لب . پیرمرد سفید موی بالابلند . رضا تفنگچی . استاد خطاط . کمال الملک سینما . حبیب آقا ظروفچی  . شازده احتجاب .


استاد جمشید مشایخی




هشتاد سال زیستن برای هنرمندی چون تو بسیار کوتاه است 

عمرت دراز و تنت سلامت

لطفا سایه ات را حالا حالاها از سر ما برندار




آقای تنومند سینما . شعبان بی مخ پر زور . محمد ابراهیم مادر . پدر سالار . دایی جان سرهنگ . لبخند تو یعنی مردان قوی هم وقتی خشمشان را فرو می خورند دوست داشتنی هستند .


استاد محمد علی کشاورز




هشتاد و چهار سال زیستن برای هنرمندی چون تو بسیار کوتاه است 

عمرت دراز و تنت سلامت

لطفا سایه ات را حالا حالاها از سر ما برندار



حاج یونس عاشق در پیرانه سر .  مرد بی آلایش آقای هالو . دایی یونس بوی پیراهن یوسف . قاضی شارع سربداران .حکیم باشی گرگها . ابوالفتح خان هزاردستان . معلم مهربان جاده های سرد . من عاشق آن نگاه های کج همراه با لبخند تو هستم ...


استاد علی نصیریان




هشتاد  سال زیستن برای هنرمندی چون تو بسیار کوتاه است 

عمرت دراز و تنت سلامت

لطفا سایه ات را حالا حالاها از سر ما برندار




راننده مهربان بی بی چلچله . آق حسینی کندو . فضل بن ربیع ولایت عشق .بابابزرگ گل پامچال . عمو جان آوای فاخته . مفتش شش انگشتی . آقای شیک سینما . من عاشق شمرده شمرده حرف زدن هایت هستم . عاشق ته لهجه فرانسوی و دوست داشتنی ات


استاد داود رشیدی





هشتاد و یک سال زیستن برای هنرمندی چون تو بسیار کوتاه است 

عمرت دراز و تنت سلامت

لطفا سایه ات را حالا حالاها از سر ما برندار





بیایید برای طول عمر و سلامتی این بزرگان هنر دعا کنیم . هرچند اینروزها گرفتار پیری و کسالت و درد هستند اما بودنشان غنیمت است ...



یک 


برای دوستان جدید عرض کنم که پستهای با موضوع بندی " ورزش مغزهای آکبند " پستهایی هستند برای بازی و دور همی و رمز دار بودن آن هم صرفا برای جذاب تر شدن آن است . کتاب " عزاداران بیل " نوشته غلامحسین ساعدی است و رمز پست قبل هم " ساعدی " . فیلم " گاو " ساخته مشهور داریوش مهرجویی بر اساس یکی از قصه های همین کتاب ساخته شده است .




دو


بازی پنج لحظه ناب و خاطره انگیز که خاطرتان هست ؟


سه دوست دیگرم هم در این بازی شرکت کرده اند که خواندنشان خالی از لطف نیست :


سهیلا خانوم از وبلاگ بهار و سرای دل

و

تداعی از وبلاگ جایی برای دلتنگی

و

اردی بهشتی از وبلاگ life





سه


یکی از دوستان خاموش جوگیریات هم چهار لحظه ناب زندگی خود را قلمی کرده و چون وبلاگ ندارند متن را برایم فرستادند که در ادامه همین پست می توانید ملاحظه بفرمایید . من که از خوندن پست ایشون واقعا لذت بردم و پیشنهاد می کنم در اولین فرصت حتما یه وبلاگ بزنن و بنویسن . شما هم بخونید و قضاوت کنید ...


 

ادامه مطلب ...

ورزش مغزهای آکبند : نویسنده کتاب عزاداران بیل

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یارانه ... آری یا خیر ؟

رادیوی ماشین روشن است و کارشناس اقتصادی در اظهار نظری عجیب در مورد انصراف از یارانه ها با لحنی تند رو کرد به گوینده و گفت : به مردم دروغ نگوییم ! انصراف دادن از دریافت یارانه ها هیچ نفعی برای رونق اقتصادی ندارد . دولت مانند پدری بیکار و فقیر است که با قرض از این و آن نان به سفره فرزندانش می آورد . حالا اگر بچه ها چند روزی جلوی شکمشان را بگیرند و همین نان را هم نخورند غذایشان در آینده چلوکباب نخواهد شد . این پدر پول ندارد کباب بخرد . تنها فایده اش اینست که کمتر از این و آن قرض خواهد گرفت .

مجری با دستپاچگی تلفن کارشناس را قطع می کند و توضیح می دهد که نظرات کارشناس لزوما توسط تهیه کنندگان برنامه تایید نمی شود و بعد هم چند تا  کارشناس خوب روی خط می آیند و در خصوص آینده روشن مملکت ما بعد از انصراف مردم از یارانه ها داد سخن می رانند . انگار که تمام مشکل اقتصادی دولت پرداخت یارانه به مردم باشد .

  ادامه مطلب ...

سه تصویر مرتبط با روپوش سفید

یک..............

وقتی پدر یا مادر می شوی دنیایت تغییر می کند . مسئولیت ها و احساسات و نقش هایت در زندگی تفاوت می کنند . بخش مهمی از این حالات و احوالات جدید کاملا غریزی هستند . در وجود همه ما بخشی هست تعبیه شده در روز ازل بدست پروردگار ، خاصه ی پدرانگی یا مادرانگی . این پدرانگی یا مادرانگی انگار مرحله ای فراتر از پدر بودن و مادر بودن صرف است . ربطی به فیزیولوژیک و جنسیت ندارد . اهمیتی هم ندارد که این کودک از لحاظ فیزیکی از اسپرم شما باشد یا در رحم شما رشد کرده باشد . ربطی به این ندارد که نام شما به عنوان پدر و مادر در سجل احوالش ثبت شده یا خیر . پدرانگی و مادرانگی بسیار متعالی تر و والاتر و ارزشمندتر و شیرین تر از پدر و مادر بودن است . 

شاید واضح ترین نشانه پدرانگی و مادرانگی اینست که جانتان به جان دلبندتان وصل می شود . با لبخندش به اعلا درجه امکان شاد می شوید و با رنجیدنش تا حد اعلا زجر تحمل می کنید . وقتی کودک شما دردی در جانش دارد جان شما هم درد می گیرد چه بسا بسیار بسیار بیشتر . همینقدر بگویم که وقتی پدر یا مادر باشید و کودک شما دچار علت و مرضی می شود روحتان آسیب می بیند از آسیب جسمی او . وقتی فرزندتان از درد و ناراحتی درد می کشد انگار یکنفر زنده زنده چنگ می اندازد توی قفسه سینه شما و قلبتان را با نوک تیز ناخن توی مشتش محکم فشار می دهد . به همین شدت و به همین وضوحی که گفتم ...


دو...............

زمانی که ما بچه بودیم دکتر و مهندس شدن آرزوی مشترک تقریبا تمام بچه ها و بزرگترها بود . یکی از افتخارات و مزایای بچه هایی که برای گذراندن دوره طرح کاد می رفتند داروخانه کار می کردند علاوه بر دسترسی به برخی داروها و آلات و ادوات ممنوعه این بود که می توانستند مثل دکترها روپوش بپوشند . ما هم با حسرت تماشایشان می کردیم . با اینکه می دانستیم دکتر نیستند اما  وقتی روپوش سفید می پوشیدند حتی شبیه دکتر بودن هم افتخاری محسوب می شد . حتی یادم هست در دوره دانشگاه بچه ها موقع کلاس های آزمایشگاه روپوش سفید تن می کردند و لذت می بردند از این کار و الکی همدیگر را دکتر صدا  می زدند  . خنده دار است اما حتی آرایشگر های مردانه هم پوشیدن روپوش سفید را جزء لاینفک شغل خودشان می دانستند هرچند شاید ربطی به دکتر بودن نداشت اما خود روپوش سفید یک ابهت و افتخاری داشت که هر کس با هر شغلی با کمال میل آن را تن می کرد . به این فهرست تزریقاتچی ها و مسئولان آزمایشگاه و کارکنان درمانگاه و پرستارها و ... را هم اضافه کنید . حالا اما مدتهاست که انگار پوشیدن روپوش کار خزی شده است . به جز بیمارستان ها که پوشیدن روپوش به عنوان لباس فرم یک ضرورت و اجبار است اما پزشک های داخل مطب علی الخصوص نسل جدید دیگر علاقه ای به پوشیدن روپوش سفید ندارند انگار . داروخانه چی ها هم همینطور . بچه سلمانی ها هم دیگر روپوش سفید تن نمی کنند و ترجیح می دهند اندام و بازوهایشان را از تی شرت های جسبانشان هویدا کنند و شاید پیرسلمانی های محله ها و دکتر و پرستارهای قدیم آن هم به عادت مالوف هنوز خودشان را مکلف می کنند به پوشیدن روپوش سفیدی که یک زمانی من و همنسل هایم آرزوی پوشیدنش را داشتیم.



سه............

داخل مطب منتظریم . مانی بغل من است و مهربان هم در اتاق تزریقات زیر سرم . زنی چادری با صورتی سبزه و قدی کوتاه و چشمهایی بادامی وارد می شود . به گمانم افغان است . دفترچه بیمه ندارد و برای پرداخت حق ویزیت 15 هزارتومانی دکتر کارت عابربانکش را به منشی مطب می دهد . منشی چند باری کارت را در کارتخوان می کشد اما موفق نمی شود . کارت را به او پس می دهد و می گوید چند دقیقه دیگر دوباره امتحان می کنند . بوی بدی در مطب پیچیده و صدای دریل مطب دندانپزشکی مثل مته توی سرم فرو می رود . با مانی بیرون می رویم و توی حیاط درمانگاه با هم قدم می زنیم . زن چادری هن هن کنان و دردمند از در بیرون می آید . می پرسم موفق شدین ؟ با تعجب می گوید : نه

می گویم : اگه بخواید من پول پیشم هست . تشکر می کند و می گوید : این مغازه بغل آشناست الان ازش پول می گیرم و میام .  نیم ساعت دیگر توی حیاط منتظر مهربان می ایستم . مهربان می آید ولی از زن چادری با چشمان بادامی خبری نیست . دوست دارم به آقای دکتر که بدون روپوش سفید دارد در حیاط درمانگاه سیگار دود می کند بگویم : سیگار برای سلامتی خیلی ضرر دارد آقای دکتر اما شما راحت باش ...




+ این پست را برای بانوچه نوشتم که مادرش در بستر بیماریست و محتاج دعای شما ...




پنج لحظه ناب و خاطره انگیز

نمیدانم سریال لاست را دیده اید یا نه و این داستانی را که می خواهم تعریف کنم یادتان هست یا خیر ؟

دزموند بلوم توانایی جالبی دارد که در زمان جلو می رود و می تواند اتفاقاتی را که در آینده خواهد افتاد ببیند . چندین بار می بیند که چارلی دوستش به اشکال مختلفی کشته می شود و هربار جان چارلی را نجات می دهد ولی سرانجام هردو تصمیم می گیرند که خودشان را به سرنوشت بسپارند و تسلیم تقدیر بشوند . دزموند در رویایش می بیند که چارلی غرق می شود و این اتفاق هم رخ می دهد . چارلی برای نجات دوستانش ناچار است وارد یک زیردریایی بشود و یک رمز را که از قضا یک نت موسیقی است پیدا کرده و به دوستانش تحویل دهد و چون موسیقیدان است کسی جز او نمی تواند این ماموریت را انجام  بدهد . سرتان را درد نیاورم چارلی می میرد اما قبل از مردن به یاد پنج خاطره مهم زندگی و پنج حس ناب و فراموش نشدنی خود در گذشته می افتد . لحظاتی که حس غرور و لذت در جانش دویده و او را لبریز از افتخار کرده است . مثلا لحظه ای که یک زن را از دست اوباش خیابانی نجات می دهد و زن با حالتی ملتمسانه او را قهرمان صدا می کند و یا لحظه ای که در کودکی پدرش برای اینکه شنا به او یاد بدهد از او می خواهد در آب بپرد و او دودل است که آیا پدرش راست می گوید یا نه ؟ بالاخره در آب می پرد و بعد از چند ثانیه پدرش او را نجات می دهد . یا لحظه جالب دیگری که چارلی و گروه موزیکش بی پول و گرسنه و نا امید سوار یک تاکسی می شوند و رادیوی تاکسی ترانه ای از گروه آنها پخش می کند . چارلی در حالیکه دارد در آب خفه می شود این لحظات ناب را در ذهنش مرور می کند و لبخند می زند .


من هم در بازی امشب همین قصد را دارم . دوست دارم پنج تصویر به یادماندنی و پنج حس ناب فراموش نشدنی عمرم را برای شما به تصویر بکشم :



ادامه مطلب ...

بازی

فکر کنم اولین باری که عبارت بازی وبلاگی را شنیدم سال 88 بود . به نظرم خیلی مسخره می آمد . یعنی چی ؟ مگه توی وبلاگ هم میشه بازی کرد ؟ البته درک شرایط آن موقع با امکانات حالا کمی سخت است . مثلا خود من اینترنت دایال آپ داشتم و مدام باید غصه پول تلفن و اشغال ماندن خطمان را می خوردم . اصلا آنلاین بودن دائم بر خلاف حالا یکجور آرزو و حسرت به حساب می آمد .

روال بازی های وبلاگی آن موقع اینطور بود که یکنفر به عنوان مبدع بازی یک موضوعی را انتخاب می کرد و در مورد آن می نوشت و سپس چند نفر را انتخاب می کرد تا آنها هم در مورد همان موضوع مطلب بنویسند .این روند همینطور ادامه پیدا می کرد و هرکس دوستان وبلاگیش با گذشت روزگار اما بازی های وبلاگی چهره ای جذاب تر به خود گرفتند . مثل بازی هایی که محسن باقرلو راه می انداخت و عکس و صدا را هم به چرخه بازی اضافه کرد . یک زمانی تمام هم و غم و عشقم بازی های وبلاگی بود و چه خاطرات عزیزی که از این بازی ها نداریم  .


احساس می کنم شروع یک بازی وبلاگی به شکل و شمایلی که شما به آن عادت دارید کاریست که دیگر از ما گذشته و عجالتا  نه حوصله اش را دارم و نه وقتش را ولی مهربان ایده جالبی داشت درمورد بازی وبلاگی از نوع اول که بدم ندیدم در اولین روز شروع کار و تلاش در سال جدید امتحانش بکنیم .


پس اگر حوصله داشتید امشب یک سری اینجا بزنید .

امیدوارم تعطیلات عید به شما خوش گذشته باشد و سالی خوش در انتظارتان باشد ...