جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بازی پیش بینی جام جهانی برزیل 2014



سلام دوستان


برای شرکت در مسابقه پیش بینی بازی های جام جهانی جوگیریات بایستی فایل اکسل زیر را دانلود بفرمایید :


دانلود فایل

(فرمت اکسل 2003)




در صورتیکه با ثبت  نتایج در این فایل به مشکل بر می خورید فایل زیر را دانلود کنید :

دانلود فایل

(فرمت اکسل 2010)


و فایل تکمیل شده را نهایتا تا ساعت 22 روز چهارشنبه 21 خرداد به نشانی ایمیل زیر ارسال بفرمایید :


javgiriat2014@gmail.com



نحوه تکمیل فایل بطور کامل در صفحه اول فایل توضیح داده شده است .




در خصوص شرکت در مسابقه لازم است به نکات زیر توجه بفرمایید :


شرکت در مسابقه پیش بینی کاملا رایگان بوده و نیاز به پرداخت وجه نمی باشد .


شرکت در این بازی هیچ محدودیتی ندارد . تنها با داشتن یک آدرس ایمیل شما یا هرکدام از دوستان و اعضای خانواده و اقوام نیز که تمایل به شرکت در مسابقه را داشته باشند می توانند فرم را تکمیل نموده و در این بازی و دور همی هیجان انگیز سهیم باشند .


آخرین فرصت برای تکمیل و ارسال فایل ساعت 22 روز چهارشنبه 21خرداد 1393 می باشد و دوستانی که فایل را پس از مهلت مقرر ارسال کنند به هیچ عنوان در مسابقه شرکت داده نمی شوند .

تنها فایل هایی که به نشانی ایمیل   javgiriat2014@gmail.com   ارسال شده باشند در جدول مسابقات حضور خواهند داشت . پس از ارسال فایل به این نشانی ایمیلی برای شما ارسال خواهد شد و دریافت آن را تایید خواهد کرد . اگر طی چند ساعت ایمیل تایید را دریافت نکردید کامنت بگذارید تا بررسی کنیم .

پیش از تکمیل فایل حتما صفحه اول آن را با دقت مطالعه بفرمایید تا با نحوه شرکت در مسابقه آشنا شوید . نام و ایمیل خود را حتما وارد کنید و حتی الامکان نتیجه تمامی 48 بازی مرحله اول را پیش بینی نمایید . برای مراحل بعدی مسابقات فایل های جدیدی طراحی و منتشر خواهد شد .


برای جلوگیری از بروز خطا در شمارش امتیازات هیات داوران امتیازات کلیه شرکت کنندگان را هر روز شمارش نموده و در جدول ثبت خواهد نمود .

به ده نفر برتر مسابقه جوایزی به رسم یادبود تقدیم خواهد شد . با توجه به جذابیت بازی پیش بینی می کنم که بازی پرطرفداری از آب دربیاید و قاعدتا تعداد بازدید کننده خوبی هر روز برای مشاهده تغییرات جدول به این وبلاگ مراجعه خواهند کرد . این فرصت مناسبی است تا دوستانی که تمایل دارند تبلیغ خوبی برای کسب و کار یا وبسایت یا وبلاگشان کنند . اگر تمایل داشتید می توانید به عنوان اسپانسر مبلغی برای تهیه جوایز نفرات برتر مسابقه تقبل بفرمایید و در عوض طی مسابقات تبلیغ مورد نظر شما برای همه شرکت کنندگان در رقابت قابل مشاهده خواهد بود .

جدولی از کلیه شرکت کنندگان در مسابقه تهیه شده و امتیازات هر شخص در آن ثبت می شود . این جدول روزی یکبار به روز می شود تا تغییرات نفرات صدر نشین را مشاهده نمایید . مطمئنا طرفداری از تیم های محبوب و کل کل های مرسوم توی کامنتها و همچنین تغییرات صدرنشینان صدر جدول لحظات شیرین و خاطره انگیزی را بوجود خواهد آورد . پس لطفا دست دست نکنید و از این خاطره سازی دسته جمعی جا نمانید .




جام جهانی برزیل 2014



با سلام خدمت دوستان عزیزم


تصمیم دارم یک مسابقه پیش بینی برای بازی های جام جهانی برگزار کنم . 


این مسابقه صرفا جنبه دورهمی و خوشگذرانی دارد و به همین خاطر کاملا رایگان هست و شرکت همه در این مسابقه آزاد است . به علت تعداد زیاد بازی ها و  احتمالا شرکت کنندگان در مسابقه و برای جلوگیری از بروز خطا در شمارش آراء نیاز هست که یک هیات داوران تشکیل بدیم و برای اینکار به کمک شما عزیزان نیاز دارم . از دوستانی که علاقه مند به فوتبال و جام جهانی هستند و طی انجام بازی های جام جهانی وقت آزاد داشته و در دسترس می باشند درخواست می شود در صورت تمایل به عضویت در هیات داوران مسابقات یک کامنت خصوصی برای بنده بگذراند و شماره تماسشون رو هم بنویسند تا باهاشون تماس بگیرم .


از آنجا که شرکت در این مسابقات رایگان هست بنده به عنوان برگزار کننده مسابقه جوایز پنج برنده برتر مسابقات رو تقبل خواهم کرد که با توجه به محدود بودن امکانات مطمئنا جوایز نفیسی نخواهد بود و صرفه جنبه یادگاری خواهد داشت . اگر دوستان مایل هستند برای تامین هدایای نفرات برتر کمک مالی کنند و یا به عنوان اسپانسر برای کسب و کار یا وبلاگ و سایتشون تبلیغ بشه میتونن کامنت بگذارند تا در این زمینه با هم چانه زنی کنیم .


شک نکنید که روزها و شبها و لحظات خوبی در انتظارمان خواهد بود و از جام جهانی 2014 برزیل خاطره ای فراموش نشدنی خواهیم ساخت . از اون دست خاطراتی که همیشه با یادآوریش لبخند به لبتون بنشینه .


توضیحات تکمیلی نحوه شرکت در مسابقه در پست بعدی انشاء الله ....




آنچه گذشت ...

از اول اولش ؟

باشه . بذار فکر کنم .... اوووووم .

اول اولش که معلومه بذار از نزدیکای اولش بگم .

شب دوازدهم خرداد سال ۹۲ من و مامانت همه چیزو آماده کردیم برای اومدنت . ساک بیمارستان و وسایل اتاقت و همه چی . بعد دوربین رو گذاشتیم روی سه پایه و نشستیم کنار هم و جلوی دوربین با تو صحبت کردیم . اون شب تا صب من خوابم نمی برد . خیلی دوست داشتم بدونم تو چه شکلی هستی . انقدر استرس داشتم که نگو . همش می ترسیدم یه وقت برای تو یا مامانت اتفاقی بیفته . صب زود روز سیزدهم رفتیم دنبال خاله سپیده و رفتیم بیمارستان پیامبران . لابد می پرسی چرا سیزدهم ؟ از عمد وقت عمل رو سیزدهم گرفتیم . دلم می خواست روز تولدت هم خاص باشه . من اصلا به نحس بودن سیزده و خرافات اینجوری اعتقاد نداشتم و ندارم بابا . می خواستم اینو یادگاری از من داشته باشی تا آخر عمرت که تو هم به هیچ چیزی جز حقیقت مطلق باور قلبی نداشته باشی و همه این خرافه ها و مزخرفات رو از ذهنت بریزی دور .

وقتی مامانی لباس عمل پوشید خیلی خیلی اضطراب داشت. توی آسانسور نشسته بود روی ویلچر و دستش رو گرفتم و بوسش کردم و گفتم . اصلا نترس عزیزم . همه چی به خوبی تموم میشه با اینکه خودمم خیلی نگران بودم .

وقتی مامانت رفت توی اتاق عمل حس و حال غریبی داشتم . هیچ وقت انقدر منتظر نمونده بودم و هیچ انتظاری انقدر سخت و طولانی نشده بود . یه مانیتور اونجا بود که اسم مامان هایی که وارد اتاق می شدند و هر مرحله از عمل رو که داشت انجام می شد توی مانیتور می نوشت . تقریبا ۴۵ دقیقه طول کشید . ساعت ۹ رفتین توی اتاق عمل و ساعت ۹:۴۵ بود که ....


اینجاهاشو بارها برات تعریف کردم .

باشه دوباره میگم .

پرستار اومد بیرون . من تو اون چند دقیقه شاید هزار بار سالن رو رفتم و برگشتم . دهنم خشک شده بود . پرستار گفت : نمیاین ببینیدش ؟

تو توی یک تخت شیشه ای داشتی گریه می کردی . لخت و کثیف بودی و پرستارها داشتن با حوله تمیزت می کردن . خانوم فیلمبردار گفت : آقای پدر نمی خوای پسرت رو ببوسی ؟ گفتم : مگه میشه ؟

و بعد صورتم رو به صورتت نزدیک کردم و گفتم : سلام پسرم و تو ساکت شدی و من بوسیدمت .

وای که چه لحظه ای بود مانی . نمیتونی تصوش کنی . نمیتونی درک کنی چه حسی داشت . انگار یه بمب اتمی توی قلبم منفجر شده بود . تو سرخ و لپی بودی . نه می دیدی نه می شنیدی نه حرف می زدی و نه تکون می خوردی . فقط گریه می کردی . انگار از اینکه از تو خونه گرم و تاریکت بیرون اومدی ناراحت بودی و داشتی به زمین و زمان فحش می دادی . ولی من خوشحال بودم . بی نهایت خوشحال ...

از شب قبلش یه پست خبری یه خطی توی وبلاگم نوشته بودم و منتظر بودم وقتی به دنیا اومدی دکمه انتشار رو بزنم :

 بابا شدم 


یهو تلفن ها شروع شد . همه دوستام زنگ میزدن . اونایی که میدونستن مامانت بارداره تبریک گفتن و اونایی که خبر نداشتن با ناباوری می پرسیدن که منظور من از این جمله چیه . مطمئنم خیلی هاشون تا مدتها هنوز باور نکرده بودند که من واقعا بابا شدم .


دیگه سرت رو درد نیارم بابا . روزهای اول خیلی سخت بود . مخصوصا واسه مامانت . تو همش گریه می کردی و ما هم بی تجربه بودیم و نمیدونستیم باید چیکار کنیم و نگران می شدیم . زردی داشتی و بردیمت دوباره بیمارستان و تو رو دو روز بستری کردند و حتی اجازه نمی دادند من ببینمت . خیلی اون دو روز سخت بود . من و مامانت انقدر گریه کردیم . وقتی از بیمارستان مرخص شدی انقدر مهربون و آقا شده بودی که نگو . انقدر خوش اخلاق بودی . نه گریه می کردی و نه بد اخلاقی . روزهای سختی به ما گذشت مانی جان . توی یه سال دو تا بابا بزرگت فوت شدند و حیف شد که نتونستن بزرگ شدنت رو ببینن و کیف کنن . من همیشه بهت گفتم بازم میگم که خدا تو رو به ما هدیه داد تا بتونیم دردهای بزرگ زندگیمون رو راحت تر تحمل کنیم . مانی من هر وقت توی چشمات نگاه می کنم یاد بابام میفتم . انگاری روح بابام به تو حلول کرده باشه . وقتی نگاهت میکنم وقتی می بوسمت حس میکنم دارم بابامو بوس میکنم واسه همین کمتر دلم براش تنگ میشه .


دیگه بقیه اش رو هم که کم و بیش خودت میدونی . مدارکش هم موجوده

همه اولین های تو شد بهترین خاطرات زندگی من

اولین باری که خندیدی

اولین باری که شروع کردی به سینه خیز رفتن

اولین باری که چهار دست و پا راه رفتی

اولین باری که گفتی بابا

اولین باری که راه رفتی

اولین جشن تولدت

اولین باری که رفتیم استخر

اولین بار که دوچرخه سوار شدی

اولین روز مدرسه ات

اولین روزی که رفتی دانشگاه

اولین روزی که از سربازی اومدی مرخصی با سر کچل و تراشیده

شب ازدواجت

و حالا تولد اولین فرزندت


دیگه چی بگم مانی جان ؟ خودت میدونی که چقدر دوستت دارم . انقد که وقتی میرم توی اتاق بغلی دلم برات تنگ میشه . یخورده دیوونگیه میدونم ولی چیکار کنم من از روزی که به دنیا اومدی تا همین حالا که دیگه برای خودت مردی شدی عاشقت شدم و دیوونه وار دوستت دارم .


پرستار از اتاق عمل بیرون می آید و من و مانی از روی نیمکت بلند می شویم . پرستار یک دختر خانوم کوچولوی سرخ و تپل را توی یک پتوی صورتی خوشرنگ پیچیده و با لبخند او را به سمت مانی می گیرد . مانی نوزاد قشنگش را توی بغل می گیرد و چشمهایش مثل چشمهای من وقتی برای اولین بار تماشایش کردم خیس شده است . بعد به من نگاه می کند و می گوید : بابا تازه معنی همه حرفهات رو فهمیدم . پدر بودن حس واقعا عجیبیه . و بعد نی نی ناز را به دست من می دهد و من پیشانی اش را می بوسم و می گویم . خب من هم نوه ام رو دیدم .

سیزدهم خرداد سال ۱۴۲۲ است . من ۶۴ ساله هستم و مانی ۳۰ ساله

نازنین دخترم را می دهم بغل مانی و گوشی موبایلم را بیرون می آورم و وارد صفحه مدیریت جوگیریات می شوم و پست خبری یک خطی را که از دیشب توی چرکنویس هایم گذاشته بودم منتشر می کنم :


بابا بزرگ شدم ....








+ یک تشکر ویژه دارم از الهه عزیز که پارسال در چنین روزی در کنار من و مهربان بود و وجودش مثل خواهری مهربان دلگرمی بود و قوت قلب ...

+ این پست را با همه احساسات قشنگش تقدیم میکنم به دوستی که دیروز تولدش بود تا بداند چقدر خاطرش برایم عزیز است ...

تولدت مبارک آقای بوف



++ مامان نوشت ...



بدرود خانه نازنین

هرچقدر ما بزرگتر می شدیم خانه بزرگمان کوچکتر می شد ...


پدرم یک معلم معمولی بود با یک حقوق ثابت و ناچیز که هزینه دانشگاه و ازدواج های ما و خرج و برج زندگی عیالوارش را کفاف نمی داد . این بود که طی آن سالها خانه ویلایی هزارمتری ما مدام نصف می شد و نصفه اش را می فروختیم و نصفه باقی مانده دوباره نصف تر می شد . ما بچه ها هی بزگتر و بابا و مامان هی پیرتر می شدند .


تا اینکه بابا تصمیم گرفت که آخرین تکه ی خانه را هم بکوبد و خودش یک آپارتمان چند طبقه بسازد

اما ساخت و ساز که به گروه خونی آدمی درویش مسلک و بی خیال مال دنیا مثل پدرم سازگار نبود . ساخت و ساز در گیر و دار بازار املاکی های مثل گرگ گرسنه و بساز و بندازهای گردن کلفت یک قالتاق بازی محض می خواست که به شکر خدا پدرم نداشت و بلد هم نبود .


  

ادامه مطلب ...