جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

سفر یه شعره . سفر یه قصه است

همیشه شب های قبل از سفر حس و حال غریبی دارند .

یکجور خوش خوشانی درشان مستتر است از خوش خوشان خود سفر بیشتر

بخصوص اگر همسفرت کسی باشد که تا به حال همسفرش نبوده ای

و مقصدت جایی باشد که تا به حال مقصد سفرت نبوده است .


می توانی تا صبح رویا ببافی

از دقیقه به دقیقه روزهایی که خواهند گذشت

و از متر به متر جاده ای که خواهی رفت

و از فریم به فریم تصاویری که خواهی دید


شوقی کودکانه  خواب را از چشمت می تاراند

و ثانیه های مانده تا صبح کشدار می شوند

لذت شبهای قبل از سفر به اینست که سفر هرچقدر هم کوتاه

تمام فکرت مشغول رفتن و رسیدن است 

و به برگشتن فکر نمی کنی



همیشه شبهای قبل از سفر حال عجیبی دارند

ما سفرهایمان را با عکس ثبت می کنیم

و خاطراتشان را کم و بیش به ذهن می سپاریم

اما همیشه حال خوب شبهای قبل از سفرمان فراموش می شوند

تا سفری دوباره و "شب قبل از سفر"ی دوباره ...



+ حوصله داشتید پست چهارشنبه شب مرا در هفتگ بخوانید .

++ به امید خدا کامنتها را وقتی برگشتم پاسخ می دهم .



پیرمرد و جاده




شاید اگر شما هم خوب فکر کنید مشابهش را در زندگی خودتان پیدا کنید .

آدم هایی که تاثیر خاصی در زندگی شما نداشته اند . برخوردشان با شما برخورد مستقیم و روبرو نبوده است . اسمشان را نمی دانید و تمام دانسته هایتان از آنها به چند جمله کلی محدود می شود .  اما در هفت توی پستوی خاطرات دور و درازتان یک گوشه ی دنجی خانه دارند و به قدر چند بایت از حافظه طولانی مدت شما را اشغال کرده اند .

شاید سال ها بگذرد و اصلا به یادشان نیفتید و بعد یکهو با دیدن یک جایی یا شنیدن خاطره ای یا به یاد آوردن کسی یکهو یادتان بیفتند و ذهنتان مشغول بشود که واقعا چرا من هیچ چیزی از این آدم نمی دانم ؟


پیرمرد درست شبیه همان روزهاست . همان روزهایی که من بچه بودم اندازه کیامهر . یک اتاقک کوچک دارد کنار جاده درست حوالی صمغ آباد و قبل از پلی که برای بچگی هایم علامت شروع پیچ و خم جاده طالقان بود . دایی صمد یک می نی بوس قرمز داشت و عاشق رانندگی توی جاده بود . همیشه وقتی به این قسمت از جاده می رسیدیم ماشین را می زد کنار و پیاده می شد و اسکناسی می گذاشت توی دست پیرمرد که روی یک صندلی روبروی آن اتاقک کوچک نشسته بود . دایی صمد می گفت نابیناست و کمک کردن به او ثواب دارد و من همیشه متعجب بودم از اینکه چطور ممکن است یکنفر که چشمهایش نمی بیند با لمس کردن اسکناس فرق ده تومانی و بیست تومانی را تشخیص بدهد ؟


خیلی سال از آن روز گذشته و من نمی دانم که او این کنار جاده نشینی را از کی شروع کرده و تا کی ادامه خواهد داد .

اسمش را نمی دانم و خبر ندارم اهل کدام روستاست . چه بلایی بر سر چشمهایش آمده و این همه سال چه خاطراتی از آدم ها و ماشین های گذری این جاده دارد . فقط می دانم که او برای من و مسافران قدیمی این جاده هویتی منحصر به فرد دارد . درست مثل یک علامت مخصوص که با دیدنش خاطره های زیادی را به یاد می آورید . تابستان امسال وقتی تمام طول مسیر برگشت از طالقان را با مادرم از خاطرات بابا و دایی صمد حرف زدیم دیدن پیرمرد شبیه دیدن آشنایی بود در سرزمینی غریب . دلم می خواست بپرسم هنوز دایی صمد یادش هست ؟ دلم می خواست بدانم هنوز فرق اسکناس ها را با لمس کردنشان می فهمد ؟ دلم می خواست اسم و رسمش را بدانم و اینکه داستان این بودن همیشگی اش کنار جاده چیست ؟

اما نه من سوالی کردم و نه او پاسخی داد .

بچه ها ، جاده ها را با حرفهای باباهایشان زندگی می کنند  . با خاطره ها و داستان ها و اطلاعاتی که از دیدن هر پیچ راه و درخت و تپه و کوه و رودخانه ای از دهان باباها بیرون می آید و به ذهن بچه ها سپرده می شوند و من چقدر دوست دارم پیرمرد تا روزی که من داستانش را برای مانی تعریف می کنم هنوز زنده باشد .



همیشه در صحنه

جمعه گذشته با خبر تلخی شروع شد : مرتضی پاشایی رفت ...


و از همان روز سیلی از اخبار و مطالب در خصوص فوت کردن او شنیده می شد . وبلاگ ، فیس بوک ، اینستاگرام ، رادیو و تلوزیون ، شبکه های ماهواره ای و وایبر . غیر ممکن بود صفحه ای باز بشود و عکس و ویدیو و مطلبی در مورد پاشایی در آن نباشد . حتی غروب جمعه که بیرون رفتیم چند تا ماشین دیدم که با صدای بلند ترانه های پاشایی را پخش می کردند و چند تا مغازه هم پشت ویترینشان عکس او را زده بودند . و در اقدامی بی نظیر در اکثر شهرهای کشور جوان ها برای یادبود پاشایی دور هم جمع شدند و به نشانه سوگواری ترانه های او را همخوانی کردند .


اما یک چیزی این وسط برایم خیلی عجیب بود . قاعدتا وقتی یک هنرمند می میرد آن هم در کشوری که معمولا بهای چندانی برای هنرمندانش قائل نیست و این همگرایی جمعی اتفاق می افتد باید خوشحال بود . وقتی یک عالمه آدم می روند جلوی بیمارستان و همصدا با هم ترانه او را می خوانند . وقتی رسانه های نوشتاری و بصری خبر درگذشت یک خواننده پاپ را بصورت بی سابقه ای پوشش می دهند و وقتی هنرمندان و ستاره ها از رفتن یک خواننده اینطور عکس العمل نشان می دهند و خبر توی همه وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی بازتاب دارد باید خوشحال بود . اما قسمت عجیب ماجرا همین بود که من چرا با دیدن این پست ها و مطالب ناراحت بودم ؟ ناراحت نه به خاطر فوت پاشایی که صد البته فوت یک جوان هنرمند هر آدمی را غمگین می کند اما مساله این بود که  چرا دیدن این مطالب داشت آزارم می داد ؟


سعی کردم قضیه را کالبد شکافی کنم فقط برای اینکه خودم بفهمم علت ناراحتیم چه بوده است ؟


اولا من از ترانه هایی که تویش یکنفر با صدای بم و کلفت می گوید : میوزیک اند ارنجمنت بای .... متنفرم . این سلیقه شخصی من است و لزوما شما نباید اینطوری باشید . روی همین دلیل شاید احمقانه من خیلی از ترانه های پاشایی را تا به حال گوش نکرده بودم .  به نظرم خود ترانه باید معرف خواننده باشد . شما وقتی ترانه خوبی می شنوید یا صدای خواننده را می شناسید و یا اینکه انقدر ترانه زیباست که می روید تحقیق می کنید که خواننده اش چه کسی بوده است . وقتی خواننده خودش را در ترانه هایش معرفی می کند یک جای کار می لنگد . هرچند همان روز جمعه وقتی ترانه های مرتضی پاشایی را صرفنظر از آن آقای صدا کلفت شنیدم خیلی هم خوشم آمد و الحق که صدای مرحوم پاشایی صدای خاص و زیبایی هم بود .


دوم اینکه تعجب می کردم از خواندن این مطلب که من با صدای او زندگی کرده ام و اینها ... که البته این هم سلیقه ای است . به فرض که من توی سفر ترانه هایده  و مهستی بشنوم و با ترانه های قدیمی فرهاد و فروغی عاشقی و زندگی کرده باشم . قرار نیست که همه مثل من باشند و شاید! بعضی ها واقعا با ترانه های پاشایی زندگی کرده باشند . اما چیزی که سلیقه بردار نیست و واقعیت دارد اینست که مرتضی پاشایی یک خواننده درجه یک نبوده است . در مقایسه با ابی و داریوش و شادمهر عرض نمی کنم ها . در مقایسه با همین خواننده های اینور آبی خودمان منظورم است . همه مردم چه حالا طرفدار باشند یا نباشند چه خوششان بیاید یا نیاید دیگر اصفهانی و سالار عقیلی و همایون شجریان و خواجه امیری و رضا صادقی و چاوشی و محسن یگانه  را می شناسند . یعنی دو تا آهنگ  آنها را از بر هستند و لااقل قیافه آنها را می شناسند .احتمالا اگر همین حالا نام مرتضی پاشایی را در گوگل سرچ کنید میلیون ها صفحه و مطلب پیدا خواهید کرد اما قول می دهم تعداد عکس های منحصر به فرد او به پنجاه تا هم نمی رسد که آنها هم نه برای زمان خوانندگی او بلکه اکثرا بر می گردند به دوره بیماری ایشان .  اگر کاری هم به صدا و سبک موسیقی نداشته باشیم و فقط به فکر حجم اخبار و حواشی باشیم برای نسل جوان تر ، تتلو و آرمین تو آف ام و ساسی مانکن و سامی بیگی به مراتب خیلی ستاره تر و جذاب تر از مرتضی پاشایی بوده اند و هستند  .با کمال احترام به طرفداران مرتضی پاشایی عزیز دلیل اینکه چرا در مرگ پاشایی چنین سونامی بزرگی به پا شده است را نه می شود به محبوبیت و شهرت او مربوط دانست و نه به صدای زیبا و ترانه های قشنگ مرتضی پاشایی . بی شک جو همگانی به وجود آمده ، بیماری سخت او و مرگ او در جوانی سهم بیشتری در این خصوص داشته است .


قسمت عجیب ماجرا همینجاست . چرا مرگ مرتضی پاشایی انقدر مورد توجه قرار گرفت ؟


شاید بگویید به خاطر بیماری او . قبول دارم بخش زیادی از شهرت پاشایی به دلیل مبارزه او با بیماری سرطان بود . منظورم مظلوم نمایی و ترحم نیست اما خیلی از بزرگان و ستارگان عرصه هنر پیش از فوت پاشایی با انتشار اخبار مربوط به او و بیماریش تلاش کردند تا به او کمک کنند و تشویقش کردند برای مبارزه با این بیماری و الحق که کار زیبایی بود . همین موضوع باعث شد تا نام او بر سر زبان ها بیفتد .  اما نمی شود این اتفاق را صرفا به بیماری او مربوط دانست . کما اینکه روز شنبه مجید بهرامی از هنرمندان جوان و با سابقه تئاتر که او نیز مدتها با سرطان در جنگ بود به رحمت خدا رفت . خیلی ها هم در زمان زنده بودنش از او نوشتند و برایش نمایشگاه برگزار شد و در مجامع هنری بسیار مورد تشویق و احترام قرار گرفت اما مرگ او بازتابی عادی داشت . مثل خیلی از هنرمندان کوچکتر و بزرگتر از پاشایی که رفته اند . اما خبر فوتشان با خبر رفتن پاشایی از جهت عظمت پوشش خبری اصلا قابل مقایسه نبوده و نیست .


قصدم از نوشتن این پست پیدا کردن دلیل برای این سوال ها نبود . اگر هم بود باور کنید به جواب قانع کننده ای نرسیدم . خیلی ها در این باره اظهار نظر کرده اند که ملت جو زده و مرده پرستی هستیم و فلان و بهمان که بخش زیادی از آن را قبول دارم اما من فقط دنبال یک پاسخ ساده بودم . چرا من با دیدن این همه پست در فراق مرتضی پاشایی اعصابم به هم ریخت ؟

من که عددی نیستم بخواهم به او حسادت کنم و انقدر هم روان پریش نیستم که تقدیر از یک هنرمند آزارم بدهد . پس واقعا چه رازی در این ماجرا هست ؟


دو سه روز که گذشت کم کم به جواب سوالم رسیدم . من از دست مردم ناراحتم . از دست مردم خودمان . از دست مردمی که هر موضوعی را سوژه می کنند برای اینکه اظهار فضل کنند و خودشان را نشان بدهند . بگویند که ما هم هستیم . این البته یکجور مرض است . مرض جامعه ای که مردم طور دیگری نمی توانند خودشان را نشان بدهند . هیچ وقت هیچ جا و در هیچ مراسمی نمی توانند با خیال راحت و بدون ترس مشارکت جمعی داشته باشند و اینطوری به بهانه عزا و ماتم دور هم جمع می شوند و مشارکت معکوس می کنند . مردمی که به اسم عزاداری می آیند توی خیابان تا تفریح کنند . مردمی که یکروز با زلزله ، یکروز با سقوط هواپیما ، یکروز با آلودگی هوا ،یکروز با روغن پالم ، یکروز با لامپ ،یکروز با اسید ،یکروز با چالش آب یخ ، یکروز با هپی ، یکروز با داعش ، یکروز با ریحانه جباری و بالاخره هر روز با هر موضوع و سوژه ای اول پرچم سیاه و سفید بالا می برند و فریاد وا اسفا سر می دهند و سر دروبلاگ و فیس بوکشان را عکس در حمایت از آن می گذارند و فردا برای همان موضوع جوک می سازند و غش غش می خندند .

خندیدن صد البته عیب نیست و خیلی هم خوب است . اصلا خیلی خوب است که ما با مسائل جدی هم شوخی کنیم و بخندیم . بخش آزار دهنده داستان اینست که عکس العمل ما نسبت به موضوعات اجتماعی در حد همین اظهار نظر جدی و شوخی باقی می ماند . فقط اظهار نظر می کنیم و سر و صدا و بعد هم تمام می شود . بدون هیچ فایده و دستاورد و منفعتی ماجرا ختم و تمام می شود . یعنی واکنش ما به مسائل ریز و درشت در همین حد خلاصه می شود . اول ماجرا مطرح می شود . بعد هفتاد و پنج میلیون کارشناس در موردش نظر می دهند و  بحث می کنیم و توی فیس بوک و شبکه های اجتماعی به همدیگر فحش می دهیم . بعد دور هم به جوکها می خندیم و تمام . و بعد منتظر می مانیم برای سوژه بعدی ...


می دانید کجای ماجرا آزار دهنده است ؟ اینکه همان مردمی که با تابوت سیمین بهبهانی عکس سلفی می گیرند . همان هایی که فیلم جنازه چاقو خورده روح الله داداشی را در سردخانه برای هم بلوتوث می کردند . همان مردمی که سی دی های زهرا امیر ابراهیمی را دور همی تماشا می کردند . همان مردمی که وقتی یکنفر تصادف می کند یا چاقو می خورد به جای کمک کردن از او فیلم می گیرند . همان ها نفری یک گوشی موبایل دستشان گرفته اند و دارند از همخوانی ترانه "میدونی " پاشایی فیلم می گیرند که بروند توی فیس بوکشان شیر کنند و به رفقایشان نشان بدهند که ببین ! من هم هستم . من هم بودم .این وسط تعداد کسانی که واقعا برای ابراز همدردی و از سر ناراحتی آمده اند در اقلیت قرار می گیرد .

فیلم های جلوی بیمارستان را ببینید . دو هزار نفر دوربین به دست دارند فیلم می گیرند . بعضی هایشان دو دستی انگار . یعنی تعداد فیلمبردارها از تعداد تجمع کنندگان بیشتر است .

این وسط انگار هرکس بیشتر پاشایی را دوست داشته باشد مهم تر است . هر کس بیشتر با آهنگهایش خاطره داشته باشد بیشتر مورد توجه قرار می گیرد . هرکس بیشتر از مرگ او غصه خورده باشد با حال تر است . هرکس غمگین تر باشد در مسابقه برنده است .


من از دست این مردم ناراحتم . همان هایی که کاسه داغ تر از آش هستند .همان هایی که برای خنده چند بار شایعه مرگ پاشایی را سر زبان ها انداختند در حالیکه هنوز زنده بود و نفس می کشید . همان هایی که برای نمایش دادن خودشان اینبار جنازه مرتضی پاشایی را پرچم کرده اند . همین هایی که دایه عزیز تر از مادر شده اند و رفته اند توی صفحه اینستاگرام قاسمخانی فحش داده اند که چرا عکس از خندیدنت گذاشته ای ؟ بگذار اقلکا کفن مرتضی پاشایی خشک بشود . چرا رعایت نمی کنی ؟ چرا می خندی ؟ چرا سیاه نپوشیده ای ؟ نمی بینی ما عزاداریم ؟

جالب اینجاست که خود قاسمخانی اولین کسی بود که پیش از فوت او برای سلامتی پاشایی از مردم التماس دعا داشت . حالا همان هایی که تا دیروز اسم پاشایی را نشنیده بودند آمده اند فحش می دهند که شما حق ندارید بعد از مرگ پاشایی لبخند بزنید .


مطمئنا در این کشور انسان های محبوب تر و بزرگتری از پاشایی بوده اند و هستند . کافیست یکسر به صفحاتشان در شبکه های اجتماعی بزنید . فرقی هم نمی کند از چه قشر و صنفی باشند . ورزشکار و هنرپیشه و هنرمند و خواننده و مجری هم ندارد . کافیست فقط کامنتهای زیر هر پست را بخوانید که با حجم زیادی از فحش و فضیحت و تمسخر روبرو می شوید . آدم هایی که برای مطرح شدن می آیند و بی احترامی می کنند . همین آدم ها فردا روزی که این شخص مشهور می میرد برایش سینه چاک می کنند و " چرا رفتی ؟ چرا رفتی ؟ " می خوانند . این همان مصداق جو زدگی و مرده پرستی و تظاهر است که در روح و خون بسیاری ! از مردم ما رسوخ کرده است .


خیلی خوب است که به درگذشت یک هنرمند عکس العمل نشان بدهیم . همه جای دنیا مردم برای یک هنرمند در زمان زنده بودنش احترام قائلند و پس از مرگ او عکس العمل نشان می دهند اما منطقی و درست . می روند و با احترام شاخه گلی می گذارند جلوی خانه اش و شمعی روشن می کنند به نشانه احترام  . به عزیزانش تسلی می دهند و همدردی می کنند . نه اینکه بروند خیابان ها را ببندد و برای دیگران مزاحمت ایجاد کنند . نمی روند جلوی بیمارستانی که اصلا پیکر آن عزیز هم داخلش نیست تجمع کنند تا چند تا مریض دیگر اذیت بشوند . در مجلس ترحیمش از او یاد می کنند و از خاطرات خوبش یاد می کنند و لبخند می زنند نه اینکه از روی جو زدگی برای آدمی که شاید چند ماهیست با اسمش آشنا شده اند خودشان را به در و دیوار بکوبند و ماتم بگیرند و زار بزنند و متوقع بشوند که چون خواننده محبوب ما مرده است همه باید عزادار باشید و حق ندارید لبخند بزنید حتی . خیلی از ما کمبود دیده شدن داریم و برای جبران این کمبود دنبال بهانه هستیم . اما بهانه مرگ یک هنرمند اصلا بهانه قشنگی نیست برای مطرح شدن و دور همی خوش گذراندن .


خیلی هم خوب است که مردم ما با هر رسانه ای که دارند ابراز ناراحتی کنند و هر کاری از دستشان بر می آید برای نگه داشتن یاد مرتضی پاشایی انجام دهند اما ما عادت داریم که گند هر چیزی را در بیاوریم و همیشه از آن طرف پشت بام بیفتیم پایین .


روح مرتضی پاشایی عزیز شاد باشد . جوان با استعدادی بود و حیف که به این زودی رفت . اما این جوگیر شدن ها هم زیاد طول نمی کشد . تا یکی دو هفته دیگر سوژه های داغ تری برای اظهار فضل و خودنمایی و در صحنه بودن پیدا خواهیم کرد . خواهید دید . ما مرده شما زنده ...







+ منبع عکس ها : گزارش تصویری ایسنا از مراسم ترحیم مرتضی پاشایی




افسر نوشت : آتیشت میزنم جناب سروان ( قسمت دوم)

از طرفی به شدت ترسیده بودم و از سوی دیگر حسابی عصبانی بودم . خودم را برای نشان دادن یک عکس العمل درست و حسابی آماده کرده بودم . با عصبانیت رو به مرد کردم و با صدای بلند پرسیدم : چی گفتی ؟


گفت : یه کاری می کنم که آتیش بگیری ...


جدیت مرد هنگام ادای کلمات باعث ترسم می شد . هیچکس نمی توانست با یک مامور نیروی انتظامی اینطور با تحکم صحبت کند . هرچقدر هم گردن کلفت باشد حق ندارد چنین حرفی بزند . بواسطه کارم که کار پر تنشی هم بود متاسفانه خیلی از راننده ها دل خوشی از ما افسرهای راهنمایی و رانندگی نداشتند . شاید توی دلشان فحش و بد و بیراه می گفتند اما در عمل معمولا ادب را رعایت می کردند اما این بابا سر نترسی داشت . به قول معروف نفسش از جای گرم بلند می شد و من مستاصل شده بودم که در جوابش چه عکس العملی نشان بدهم ؟


چند بار از دهنم در رفت که بگویم : "مثلا چه غلطی می خوای بکنی؟ " اما پشیمان شدم و حرفم را خوردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم . نفس عمیقی کشیدم تا خون به مغزم برسد . سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم . قبض جریمه را با ناراحتی از شیشه پایین ماشین داخل بردم و به دست مرد دادم و گفتم : " خب . آتیشم بزن ببینم "


مرد نگاهی به قبض جریمه انداخت و گفت : الان که نه . سر وقتش


از یک طرف دستم به بی سیم بود تا به محض درگیری به پاسگاه گزارش بدهم و از طرفی خودم را آماده کرده بودم تا اگر رفتار غیر طبیعی از او سر بزند با هم درگیر بشویم . گفتم : شما کی هستی اصلا ؟

گفت : حاج ابراهیم

گفتم : حالا هرکی . چطوری می خوای یه مامور نیروی انتظامی رو آتیش بزنی حاجی ؟

قبض جریمه را مچاله کرد و انداخت توی داشبورد و گفت : من حاج ابراهیمم . صاحب رستوران .... جاده چالوس . تو جاده چالوس بگی حاجی ابراهیم همه میشناسن . رفتی تا حالا جناب سروان ؟

با عصبانیت گفتم : نه خیر نرفتم

با اطمینان گفت : حالا میری

هر وقت سال . هر ساعت شبانه روز . صب یا شب از جلوی رستوران ... که رد شدی یه نگاه بنداز تو پارکینگ اگه ماشین من بود که هیچ اگه نبود برو بگو من از طرف حاجی اومدم .

گفتم : خب که چی ؟

گفت : هیچی دیگه . برات یه قزل کبابی میذارم تو بشقابت به این هوا ( و بعد دستش را به اندازه ابعاد یک کیسه برنج باز کرد ) که باهاش انگشتاتم بخوری

عصبانیتم کم کم تبدیل شد به لبخند . معلومم شد حاج ابراهیم از اول هم داشته با تهدید شوخی می کرده .

گفتم : خب ؟ چه ربطی به آتیش داره مرد مومن ؟ زهر ترکم کردی

حاجی ابراهیم هم زد زیر خنده و گفت : دیگه همین دیگه . قزل رو میزنی تو رگ و میگی حاجی ببخشید جریمه ات کردم . منم نگات میکنم و میگم نوش جونت جناب سروان . اینطوری آتیش میگیری از شرمندگی



بعد از آن روز چند باری همدیگر را دوباره همانجا دیدیم و کلی خندیدیم و با هم رفیق شدیم . البته قسمت نشد برویم رستوران حاجی و قزل بخوریم و آتشمان بزند ولی یکی از خاطره های خوب دوران خدمتم همان مکالمه من و حاجی بود در خصوص آتش زدن .



افسر نوشت : آتیشت میزنم جناب سروان ( قسمت اول )

تابستان 84 ، چهارراه دانشکده کرج مشغول پست دادن بودم که یکهو یک ماکسیمای مشکی رنگ دور برگردان را خلاف جهت معمول دور زد . تابلوی بزرگ دور زدن ممنوع به قدری واضح و مشخص بود که بعید می دانستم راننده آن را ندیده باشد . واضح بود که راننده تابلو را دیده اما  مرا ندیده است . آنروزها نه از تویوتا کمری خبری بود و نه پورشه و مازراتی و آستون مارتین و بی ام و های آنچنانی و از هیوندای و کیای کره ای هم خبری نبود  . آنهایی که خیلی پولدار بودند ماکسیما داشتند و آنهایی که فوق پولدار بودند بنز سوار می شدند .


وقتی دور زد متوجه شدم که کمربند ایمنی هم نبسته است .


این شد که سوت بلندی کشیدم و با دست اشاره کردم که بایستد . ماشینش را آرام به کناری کشید و شیشه ماشین را پایین داد . طبق معمول سلام کردم و گفتم : لطفا مدارک ماشین

گفت : همراهم نیست .

با تعجب گفتم : یعنی گواهینامه بیمه نامه و کارت ماشین هیچکدوم پیشت نیست ؟

خیلی خونسرد گفت : نه

گفتم : میدونید چقدر جریمه اش میشه ؟

گفت : مهم نیست .

کمی جا خوردم و به چهره خونسرد مرد نگاه کردم . خیلی خونسرد حرف می زد انگار روزی ده بار جریمه اش می کنند . با خودم گفتم یکجای رفتار این آدم مشکوک است . یا از آن گردن کلفت هایی است که آشنای رده بالا دارند و خلافی هایشان سر ماه خود به خود پاک می شود یا شاید اصلا خودش سرهنگی سرداری چیزی است .


با احتیاط و مودبانه شروع کردم به شمردن موارد تخلف و مبالغ جریمه هرکدام ...

بیست تومن دور زدن ممنوع

چهار تومن کمربند

هفت تومن گواهینامه

سیزده تومن کارت ماشین

هفت تومن بیمه ....


همین ها حول و حوش پنجاه تومن می شد و پنجاه هزار تومن آنروزها بر خلاف امروز رقم بالایی محسوب می شد .

همانطور خونسرد داشت مرا نگاه می کرد . منتظر بودم پیشنهاد رشوه بکند تا مطمئن بشوم که کاسه ای زیر نیم کاسه دارد اما لام تا کام حرف نزد . با احتیاط و احترام گفتم : خب پس نظری ندارید ؟ یعنی بنویسم ؟

همانطور صم و بکم نگاهم کرد و جواب هم نداد .


از این تصمیم گیری های آنی متنفرم . دوست دارم وقت بیشتری برای بررسی جوانب کارم داشته باشم .

وقتی استرس  دارم نمی توانم تمام جنبه های عملم را بسنجم و در آن شرایط واقعا نمی دانستم چه رفتاری درست است ؟

قاعدتا باید تمام مبلغ را کامل می نوشتم اما این امکان بود که دردسر ساز بشود . پلاک ماشین را یادداشت کردم و مستاصل بودم که چه مبلغی بنویسم و چه کدی بزنم ؟

دست آخر یک هفت تومان جریمه همراه نداشتن گواهینامه نوشتم و قبض را به دستش دادم .


راننده ماکسیما نگاهی به قبض انداخت و پرسید : نوشتی جناب سروان ؟


این نوشتی جناب سروان را با یک تحکمی بیان کرد . مثل باباهایی که در خانه سلطنت می کنند . مثل رئیس هایی که یک عالمه کارمند دارند . مثل ارباب هایی که رعیت برایشان کار می کند .


دو سال خدمت در لباس نیروی انتظامی و درست در متن جامعه یعنی وسط خیابان تجارب خوبی عاید آدم می کند که شاید مهم ترینش این باشد که آدم ها را بهتر می شناسی و می توانی رفتارها و عکس العملهایشان را پیش بینی کنی .


پس نوشتی جناب سروان ؟


توی دلم گفتم : خب معلوم است که جریمه نوشته ام . پس شماره تلفن است یا نامه فدایت شوم ؟

پاسخ سوالش از جانب من یک بعله بود . بعله ای که می دانستم پایان مکالمه ما نیست و حتما جمله دیگری به دنبال خواهد داشت . اما اعتراف می کنم اصلا و ابدا انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشتم . خودم را برای شنیدن گلایه و آه و نفرین و حتی فحش آماده کرده بودم اما اصلا و ابدا انتظار نداشتم بگوید :


آتیشت می زنم جناب سروان





+ آیا راننده ماکسیما بابک اسحاقی را آتش می زند ؟

آیا بابک اسحاقی در برابر دوربین مخفی قرار دارد ؟

آیا راننده ماکسیما قصد شوخی با او را دارد ؟

آیا بابک اسحاقی خیلی ترسیده است ؟


یادتان هست در انتهای کارتون فوتبالیستها کاکرو و سوباسو به هوا می پریدند و معلوم نبود توپ کجا می رود و کی برنده می شود ؟ و یک هفته توی خماری می ماندیم تا ببینیم ماجرا چطور به پایان می رسد ؟

شما هم برای دانستن حقیقت ماجرا باید کمی صبور باشید . در پست بعدی همه چیز را خواهید فهمید ...



++ اگه یادتون باشه یک موضوع بندی با عنوان داستان های بی پایان داشتیم البته اون داستان ها تخیلی بود و این داستان حقیقت داره .  دوست داشتید پایان این پست را حدس بزنید ....



نه از من نه از تو

+ در تذکره الاولیا ِ عطار نیشابوری حکایتی زیبا آمده است به این مضمون :


" روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می‌خواند . آوازی شنید که :

ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می‌‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟

شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از «رحمت» تو می‌دانم و از «بخشایش» تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟

آواز آمد: نه از تو؛ نه از من "



++" NDE به روایت مستاجر طبقه چهارم " اولین پست من در هفتگ منتشر شد .



اسکاتور



معدن چادرملو یکی از بزرگترین معادن سنگ آهن ایران است و شهر بافق به دلیل مجاورت با بزرگترین معادن سنگ آهن ایران از دیرباز مورد توجه و رفت و آمد معدن شناسان  و معدن داران و معدنکاران  بوده و هست . ( شما البته استادید . مراد از معدنکار کسی است که در معدن کار می کند نه کسی که معدن را می کارد که صد البته معدن کاشتنی نیست . توضیح واضحات دادم خودم می دانم )

خیلی از پیرمردهای بافقی علاوه بر اینکه زبان انگلیسی بلدند اکثرا به کار ماشین آلات معدنی مثل بیل و بولدوزر هم تسلط دارند . عکسی که می بینید یک بیل مکانیکی قدیمی است که در یکی از میادین شهر بافق قرار دارد . به عبارتی بابا بزرگ بیل های هیدرولیکی پیشرفته امروزیست . ماشینی با عمر چندین ده ساله
ماشینی که به جای سیستم های پیشرفته الکتریکی و هیدرولیکی بیل های نسل جدید تماما مکانیکی است .

در انگلیسی بیل مکانیکی را EXCAVATOR می نامند و بافقی ها با لهجه شیرینشان هنوز هم که هنوزه به بیل مکانیکی اشتباها می گویند : اسکاتور

عکس برای دی ماه (سال) گذشته است است  حین ماموریتم به معدن چاه گز ...

اگر می شد جای خالی چیزها را توی ماشین های قدیمی اسکن  و تماشایشان کرد
آن وقت شاید به جای یک بدنه پوسیده و زنگ زده فلزی می شد جای یک عالمه عکس را دید
عکس نامزدهای در حال لبخند در شهرستانی دور
عکس بچه ای که دلش برای دوری بابایش تنگ شده
عکس خواننده ها و هنرپیشه های مشهور برای سرگرمی و رفع خستگی
نامه های از سر نگرانی پدر و مادرها
فیش های حقوقی چند تومانی
روزنامه ها و مجله های قدیمی
آن وقت در همین فضای کوچک چند متر مکعبی می شد یک گنج از خاطرات مصور پیدا کرد .

اگر ماشین های راهسازی و معدنی هم مثل هواپیماها جعبه سیاه داشتند
آن وقت این پیرمرد آهنی زبان وا می کرد و چه خاطرات تلخ و شیرینی می توانست تعریف کند .
در حافظه آغشته به زنگار و گریس و روغنش چه قصه هایی نقش بسته و می شد چه داستان های شنیدنی با آن ساخت .
تصور کنید چه آدمهایی با چه آرزوهایی آمده اند پشت فرمانش نشسته اند
چه درد و دل هایی که کرده اند
چه خنده ها و گریه هایی که نکرده اند
چه سختی و گرسنگی و تشنگی هایی که نکشیده اند
چه سرما و گرمایی که نچشیده اند
چه آوازهایی که خوانده اند
و چه بغض هایی که از سر دلتنگی گلویشان را دودستی فشار نداده است .

راستش نمی دانم اسم این میدان چیست .
شاید نام یک شهید
شاید نام یکی از مفاخر بافق
شاید نام یکی از اصول دین
و شاید به نام صنایع و معادن
هرچه باشد مهم نیست اما اگر من جای شهردار بافق بودم اسم این میدان را می گذاشتم میدان اسکاتور
و اگر کسی می پرسید اسکاتور چیست می گفتم
اسکاتور حکایت خیلی از مردمان این کشور است
که روی خاکی زندگی می کنند آمیخته با گنج های پنهان و پیدا
گنج هایی که با زور و زحمت همین مردم کشف و استخراج می شوند
و جز حسرت و فقر سهمی از آن عایدشان نمی شود .


+ این پست را نهم اسفند پارسال نوشته بودم .
نمی دانم چه شد که فراموش کردم دکمه انتشارش را فشار دهم ؟

شبکه های زرد درپیت

شبکه های تلوزیونی خوب را می شود از کیفیت تبلیغات و آگهی های تجاریشان شناخت.

هرچه برندها و کمپانی های مطرح تری در یک شبکه تبلیغ کنند معمولا کیفیت برنامه های آن شبکه هم بالاتر است و البته شبکه های زاقارت و بدردنخور را هم می شود از تبلیغات بدردنخور و درپیتشان شناخت .


چند شبکه ماهواره ای ایرانی هستند که صبح تا شب فیلم پخش می کنند .

البته درستش اینست که صبح تا شب درحال پخش آگهی بازرگانی هستند و لابه لای تبلیغاتشان فیلم هم پخش می کنند . گهگداری فیلم های خوبی هم پخش می شود اما چه فایده ؟

معمولا کیفیت صدا و تصویر افتضاح است چرا که نسخه اصلی فیلم ها خریداری نشده و هیچ منفعتی به عوامل تهیه نمی رسد . در واقع یک بنده خدایی رفته و امتیاز یک شبکه ماهواره ای را خریداری کرده است . این شبکه نه عواملی دارد و نه هزینه ای . یک نفر نشسته توی اتاق و هی سی دی هایی را که از سوپری محله خریده است می گذارد توی دستگاه و د برو که رفتیم .

آگهی ها هم به طرز خنده داری کلاهبردارانه هستند .

گوشی اپل سیکس 500 هزار تومنی دارای بلوتوث ، دو سیم کارته

گوشی سامسونگ اس فایو 299 هزارتومنی

گوشی موبایل سونی 198 هزارتومنی دارای وای فای ، لاین ، واتس آپ ، وایبر، اینستاگرام ، فیس بوک ، انگری برد و نینجا فروت

گن لاغری جادویی که با پوشیدن آن در آن واحد چند سایز و به مرور زمان کلا سایز شما کاهش می یابد

کپسول دوقلوی افزایش قد که در مدت 120 روز شما را به قد و اندام مطلوب می رساند

قطره چهار منظوره که تمام مشکلات جنسی آقایان را رفع می کند

آقای دکتری که سرپایی دماغ شما را عمل می کند و زیبایی را به صورت شما ارمغان خواهد آورد

قطره پاک کننده رسوبات ریه و برطرف کننده سردرد ،گلودرد ، سرفه و تنگی نفس

قطره گیاهی پاک کننده کبد برطرف کننده چربی خون ، هپاتیت و افسردگی

پودر لاغر کننده 100% تضمینی بدون عوارض

دستگاه کوچک کننده بینی بدون درد و خونریزی

پودر ترک اعتیاد موثر برای ترک انواع مواد مخدر

عینک تماشای دوردست ها با زوم 40 ایکس

عینک رانندگی در شب با قابلیت استفاده بر روی عینک طبی

دستگاه دور کننده حشرات موذی از شعاع یک کیلومتری منزل شما

دستگاه سفید کننده دندان مورد تایید بانوی زیبایی امریکا

کرم جوانی بر طرف کننده کبودی ، کک و مک و تمام چین و چروک های صورت

و از همه خنده دار تر یک آگهی بازرگانی که می گوید شما برنده یک جایزه شده اید . آقایان عدد 1 و خانم ها عدد 2 را به این شماره پیامک کنید . توضیحی هم در مورد جایزه نداده است که چرا و روی چه حسابی داری جایزه می دهی . فقط باید پیامک بزنید .

بعد از سی و پنج دقیقه تبلیغات روی مخ و اعصاب خورد کن ، ده دقیقه فیلم نشان می دهند که تبلیغات در دو نوار زیر نویس و رونویس با سرعت از بالا و پایین تصویر حرکت می کنند و بازیگران این لا دارند خفه می شوند و سر و تهشان هم معلوم نیست . یکسری سوالات مزخرف هم به عنوان مسابقه پیامکی مطرح شده است .

مثلا : بهترین فصل سال کدام است ؟

1 بهار

2 تابستان

3 پاییز

4 زمستان


 و تا می آیید درگیر قصه فیلم بشوید دوباره سی و پنج دقیقه تبلیغات تکراری


اصولا پیامک دادن به همچین مسابقاتی فقط یک ترفند است برای بدست آوردن شماره تماس شما و سیل تبلیغات پیامکی را به سمت شما روان خواهد کرد و از جایزه هم خبری نیست . 

تجربه ثابت کرده  که خرید از شبکه های ماهواره ای کلاه برداری محض  است .


محصولات درمانی و پزشکی اگر مجوز فروش داشته باشند هیچ وقت داروخانه ها را رها نمی کنند بروند توی ماهواره . استفاده از این محصولات نه تنها فایده ندارد ممکن است عوارض و خطر هم داشته باشد .

اجناس یا تقلبی هستند یعنی اصلا کارایی و کاربردی که ادعا می شود ندارند یا اگر هم داشته باشند شما با قیمت خیلی ارزان تری می توانید از بساطی و مغازه دار تهیه اش کنید .

کسی از خودش نمی پرسد چرا روی عدد 90 هزارتومان ضربدر زده اید و نوشته اید قیمت جدید: 45 هزارتومان . یکی نیست زنگ بزند بگوید : پدر سوخته ! اگر قیمتش 45 هزارتومان است چرا قبلا دوبرابر می فروختی ؟

مسلما کسی که سرش به تنش بیارزد و کمی عقل توی سرش باشد شیفته و فریفته چنین تبلیغاتی نمی شود و مخاطب چنین شبکه هایی نخواهد بود اما شک نکنید هستند انسان هایی که برای خرید این اجناس تقلبی تماس می گیرند و سرشان کلاه می رود . وجود چنین شبکه هایی هم خودش گواه وجود چنین آدمهایی است که از قرار تعدادشان هم کم نیست چرا که هر روز یک شبکه زرد و درپیت جدید مثل قارچ می روید و همان اجناس بنجل و تقلبی را مجددا تبلیغ می کند .




هفتگ


یک ساختمان هفت طبقه را تصور کنید که ساکنین تمام طبقاتش وبلاگ نویس هستند و هر روز هفته یکیشان پست می نویسد .

شنبه آقا طیب

یکشنبه جعفری نژاد

دوشنبه مهربان بانو

سه شنبه محسن باقرلو

چهارشنبه بنده

و پنجشنبه هم آرش پیرزاده


اسم این ساختمان هم هست هفتگ

وبلاگ گروهی هفتگ از امشب شروع به کار کرد و امیدوارم حالا حالاها سرپا باشد و دستخط ساکنانش را پیوسته بخوانیم .

طبقه هفتم هم فعلا خالیست ولی برایش برنامه داریم .


این شما و این هم هفتگ





احسان

پیش بینی ما از تعداد مهمان های مراسم چهلم پدرم درست نبود . تقریبا دویست تا بسته زیاد آمده بود . آبمیوه و خرما مشکلی نداشت اما موز و کیک یزدی زود خراب می شدند . پسر عمه ام گفت بسته ها را بگذار پشت ماشین من میدونم کجا ببریم .


خانم ش مادر یک بچه عقب مانده ذهنی بود . وضع مالی بدی نداشت . یک خانه سه طبقه توی شهرک ما داشتند و دستشان به دهنشان می رسید . دلش نمی خواست بچه اش را بدهد بهزیستی . خودش تر و خشکش می کرد . بعد هم زندگی و تمام مال و منالش را وقف بچه های عقب مانده کرد . چند سال پیش هم به رحمت خدا رفت . خانه اش حالا شده مرکز نگهداری از سی - چهل کودک عقب مانده ذهنی .

پسر عمه ام می گفت : اوضاعشان اصلا خوب نیست . وضع غذاهایشان مناسب نیست . ارگانی حمایتشان نمی کند و هرچه دارند از کمک های مردمی دارند .

می گفت : پول کافی برای تمیز کردن و نگهداری از بچه ها ندارند .

می گفت : وارد که می شوی بوی بدی می آید که آدم را از رفتن باز می دارد .

می گفت : گوشت و میوه دیر به دیر می خورند طفل معصوم ها


بسته ها را بردیم و دادیم به همان موسسه

شاید هیچکدامشان دعا بلد نباشند اما لبخندهایشان موقع پوست کردن موزها و نوشیدن آبمیوه و خوردن کیک یزدی برای روح پدرم حداقل دویست بسته لبخند آورده بی شک ...


باجناقم امشب می گفت خرج ده شب نذری محرم امسال هیاتشان شده است تقریبا سی و پنج میلیون تومان .

هر سال نزدیک محرم کسبه و اهل محل و بچه هیاتی ها پول جمع می کنند و هر شب دویست / سیصد نفر را نذری می دهند .  سی و پنج میلیون تومان کم پولی نیست .

با آن می شود خرج یکسال همچین موسسه ای را داد

که بچه های عقب مانده آن هفته ای چند بار گوشت بخورند و میوه

با آن می شود جهیزیه دو تا عروس را جمع و جور کرد

با آن می شود پول پیش خانه دو تا جوان دم بخت را داد

با آن می شود یکی دو تا بدهکار را از زندان بیرون کشید

با آن می شود گره از زندگی چند نفر نیازمند باز کرد

با آن می شود خرج تحصیل یکسال پنجاه تا دانش آموز را داد

با آن می شود برای یک پدر بیکار کاری مهیا کرد


با سی و پنج میلیون تومان خیلی کارها می شد کرد اما

دویست / سیصد نفر که دستشان به دهنشان می رسید ده شب سیر شدند . همین


امیدوارم امام حسین (ع)

امامی که دوست دارانش او را سرور آزادگان جهان می دانند

امامی که برای دفاع از مظلومان قیام کرد و از جانش گذشت

از این خرج ها و نذری ها راضی باشد

و لبخند به لبش آمده باشد .




+ متوسط هزینه نذری های ماه محرم