جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

hill climb racing



از بین هزاران بازی کامپیوتری و موبایلی کمتر پیش می آید پاگیر و دلبسته یکیشان بشوم .

بازی های استراتژیک و آنلاین را دوست ندارم شاید چون از رقابت کردن با دیگران می ترسم و بیشتر از اعتیاد به آنها . حوصله دو سه ساعت بازی  مدام را هم ندارم .بازی های دیگر هم معمولا چند دقیقه بعد از نصب از گوشی دیلیت می کنم چون خیلی جذبم نمی کنند و حوصله شان را ندارم .

اما این یکی کمی با بقیه فرق دارد

لا اقل برای من

منظورم همین hill climb racing  است

ظاهرش خیلی مبتدیانه و خنگولانه است

یک راننده کلاه قرمزی و خل وضع دارد که با ته ریش سیاهش شبیه مفنگی هاست

خیلی کول و خیلی خنگ است

این کول بودن و خنگ بودنش را خیلی دوست دارم

کاری به کارت ندارد

خنثی و بی آزار است و توی جلدت هم نمی رود

بودن یا نبودنش را یادتان نمی ماند

از اینهایی نیست که بیایند و روی مختان راه بروند و شب خوابشان را ببینید

سوار اتول لگنش می شود و با دو پدال گاز و ترمز از تپه و ماهور و کوه و صخره برایتان بالا و پایین می رود و اگر کمی دقت نکنید چپ می شود و گردنش می شکند و نفله می شود و شما می سوزید و دوباره باید از اول شروع کنید

اگر خیلی هم دست به عصا و آهسته برانید بنزین تمام می کنید و این کلاه قرمزی مفنگی خنگ و خل وضع همانطور با دهان باز تماشایتان می کند انگار نه انگار

هر مرحله تعدادی سکه دارد و با پول های جمع شده می توانید مراحل جدیدی را که قفل هستند باز کنید یا ماشین جدید بخرید یا همان لگن خودتان را تقویت کنید .


خوبیش اینست که کاری به نت ندارد . هر وقت پا بدهد می توانید روشنش کنید و چند تا کله ملق برای خودتان بزنید و بعد بروید پی کار خودتان . توی مترو یا توی صف بانک یا وسط مهمانی حوصله سر بر ور دست و پاکار خوبیست . اما این ظاهر ساده فقط یک بخش کوچک از قضیه است .

قوانین فیزیکی به شکل دقیقی در این بازی رعایت شده اند . مثل جاذبه زمین و اصطکاک سطح و حتی نیروی الاستیسیته لاستیک ها و قدرت موتور و نیروی چسبندگی شیب و فنر بندی ماشین همه در حال تغییر هستند و مرحله به مرحله و ماشین به ماشین فرق دارند . این بازی با وجود ظاهر ساده شدیدا اعتیاد آور است و مدام می خواهید بروید جلوتر و ببینید چه خبر است؟ با اینکه می دانید هیچ خبری نیست اما بازی شما را به چالش می کشد . با خودتان رقابت می کنید . دلتان می خواهد هی مدام مسافت بیشتری بروید و رکورد بزنید و پوز خودتان را به خاک بمالید . رقابت شیرینی است مسابقه با خود دادن . هم برنده خوشحال است هم بازنده خیلی غمگین نیست . 



داشتم به این فکر می کردم که این بازی لعنتی چه چیزی دارد که انقدر دوستش دارم ؟

ظاهر ساده و احمقانه اش را که ببینید شاید عارتان بشود کسی ببینید دارید همچین بازی ای می کنید اما چرا اینطور جذاب و اعتیاد آور است ؟ چرا هر وقت استرس دارم و کار خیلی خیلی فوری اول می روم چند دست بازی می کنم و رکورد های خودم را می شکنم و بعد می روم سراغ کار فوری و فوتی خودم ؟

جواب ساده بود .

موقع بازی فکرم آزاد است .

موقع بازی به تنها چیزی که فکر نمی کنم خود بازیست .

درست مثل راننده ای که پشت فرمان نه به مبدا فکر می کند و نه به مقصد و نه حتی به مسیر

توی حال خودش است و خوشحال

باختنش روحیه ام را خراب نمی کند اما بردنش خیلی خوشحالم می کند و اعتماد به نفس می گیرم .





hill climb racing  را دوست دارم چون موقع بازی کردنش

نقشه های بزرگ کاری می کشم

برای فرداهای خانواده ام رویا می سازم

قصه می سازم و پست می نویسم

و این بازی ساده و احمقانه به همین خاطر به من حس رضایت می دهد .

و اصولا هر بازی کامپیوتری از همان آتاری های خط و نقطه ای قدیم تا همین ایکس باکس های پر زرق و برق فعلی همین کارکرد را دارند . با حل یک معما یا با کشتن غول هر مرحله یا با زدن گل به حریف یا سبقت گرفتن از ماشینی جلویی شما به یک حس رضایت از خودتان می رسید . والسلام



+ هر سال شب یلدا یک بازی وبلاگی داشتیم .

امسال که از بازی خبری نیست گفتم بد نباشد از بازی حرف بزنیم .

شما هم اگر دوست داشتید بازیی که درگیرتان می کند را معرفی کنید .






استاد داریوش مهرجویی


عمرت دراز باد استاد داریوش مهرجویی





هیچ وقت یادم نمی رود . آن سال داشتم برای کنکور می خواندم . یکروز کلاس کنکور را بی خیال شدم و رفتم سینما فلسطین و فیلم لیلا را دیدم . اغراق نمی کنم اما تا یک هفته مثل دیوانه ها شده بودم . اگرچه داریوش مهرجویی را به خاطر ساختن فیلم هایی مثل گاو و هامون ستایش می کنند اما تاثیری که فیلم لیلا بر من داشت شاید با کمتر فیلمی قابل مقایسه باشد . به زبان ساده : فیلم مهرجویی و بازی لیلا حاتمی مرا شیدا کرد و به خودم قول دادم یکروز من هم یک فیلم به همین خوبی خواهم ساخت .
شما کدام یکی از فیلم های استاد مهرجویی را بیشتر دوست دارید ؟

کدوم بیشتر؟

سوال احمقانه ای بود .

بزرگترها هر وقت بچه ای را می دیدند می پرسیدند : باباتو بیشتر دوست داری یا مامانتو ؟

کمتر بچه ای یکی از این دو را انتخاب می کرد .

مثل یک عهد نانوشته ولی مرسوم و همگانی تنظیمات پیش فرض و کارخانه ای بچه ها طوری بود که در جواب بگویند : هر دو

و خود شخص سوال کننده هم انتظار نداشت بچه یکی از این دو را انتخاب کند . یکجور سوال معما طور بود در حد " یک کیلو آهن سنگین تره یا یک کیلو پنبه ؟ " همه می دانیم که هر بچه ای جوابش را می داند اما باز هم می پرسیم تا مطمئن بشویم که او هم می داند . جواب سوال باباتو بیشتر دوست داری یا مامانتو ؟ هم معلوم بود . می دانستند می گوییم "هردو" یا "اندازه هم" ولی می پرسیدند تا مطمئن بشوند .

حالا اما بعد از هجده ماه و سیزده روز تجربه پدر بودن به اکتشافات جدیدی رسیده ام .

این سوال خیلی احمقانه است . اساسا و منطقا اشتباه است .

جنس دوست داشتن پدر و مادر با هم فرق دارد .

اما اگر دوست داشتن را به معنی عام آن تعبیر کنیم این سوال احمقانه پاسخ دارد و جواب "هر دو به اندازه هم" احمقانه به نظر می آید . مگر دوست داشتن متر و معیار سنجش دارد ؟ مگر می شود دو نفر را به اندازه هم دوست داشت ؟


من هم در جواب این سوال می گفتم هر دو را به یک اندازه دوست دارم اما بارها پیش خودم در همان عوالم کودکانه فکر کرده بودم که اگر روزی پدر و مادرم طلاق گرفتند پیش کدامشان خواهم ماند و حتی فکر کرده بودم و می دانستم که تحمل دوری کدامشان بیشتر آزارم می دهد . و البته در شرایط و سنین مختلف ممکن بود انتخاب هایم عوض بشوند .



مانی عادت دارد هر شب بعد از خوردن شیشه شیرش تلو تلو خوران بیاید توی بغلم و سرش را بگذارد روی سینه ام تا خوابش ببرد .هم مهربان و هم دوستان و آشنایانی که ما را می بینند اذعان دارند که وابستگی اش به من خیلی بیشتر از وابستگی به مهربان است . مثلا وقتی از در خانه بیرون می روم و او می بیند ساعتها پشت سرم گریه می کند و بهانه می گیرد اما وقتی مهربان بیرون می رود عکس العمل خاصی نشان نمی دهد . هرچه لازم دارد از من طلب می کند . وقتی تشنه اش می شود یا اسباب بازی و کارتون می خواهد یا هوس خوردن شیر می کند دست مرا می کشد و با خود به سمت سوژه مورد نظر می برد نه مهربان را . 

اینطور بگویم با هم رفیقیم ناجور . جوری که کمتر بابایی با پسرش اینطور ایاغ می شود .


امشب برعکس همیشه کنار مهربان خوابیده بود و پلکهایش کم کم سنگین می شد . همینطور زل زده بود توی چشمهای مهربان و تکان نمی خورد  . یک لحظه چشمش خورد به من . کنارش خوابیدم . پشتش را به مهربان کرد و آمد توی بغل من .

مهربان با دلخوری گفت : خیلی حسودی . خب میذاشتی امشب تو بغل من بخوابه .

پیروزمندانه گفتم : غصه نخور . تو رو هم خیلی دوست داره

و بعد موذیانه اضافه کردم : البته وقتی که من نباشم .


دوست داشتن هزار بعد و پارامتر دارد .

آدم به آدم و رابطه به رابطه جنس دوست داشتن ها فرق می کند .

خیلی می ترسم که جمله " بچه ها با هم فرق ندارن " هم دروغ و احمقانه باشد .

می ترسم بچه دوممان را نتوانم اندازه مانی دوست داشته باشم طوری که بفهمد . می ترسم با آمدنش طوری عاشقش بشوم که دلم برای دوست داشتن حالای مانی تنگ بشود .

می ترسم نتوانم بینشان فرق نگذارم  همانطور که مانی نمی تواند بین من و مهربان فرق نگذارد .



گل های یخ زده نصف جهان

هفته قبل سفر چهار روزه ای به اصفهان داشتیم .

جدا از محبت و مهمان نوازی غیر قابل جبران خانواده محبوب عزیز با سهیلا خانم که یکی از دوستان نازنین وبلاگی هستند برای اولین بار دیدار کردیم و مهمانشان شدیم .

در دفتر خاطرات سفر شیرین اصفهان یک عالمه محبت به یادگار ماند و یک عالمه عکس از سفر به نصف جهان که اگر فرصتی باشد لذت دیدنشان را با شما تقسیم خواهم کرد .

اما پر رنگ ترین خاطره بدون شک عظمت نقش جهان بود . با دیدن مسجد شاه و شیخ لطف الله و عالی قاپو و کلیسای وانک و پل خواجو و سی و سه پل ملغمه ای از حس های متناقض به آدم دست می داد . تحیر و شعف و تاسف همزمان .

تحیر از از عظمت هنر مردمان این سرزمین

شعف از اینکه ما میراث دار چه امپراطوری قدرتمند و هنردوستی هستیم

و تاسف از بابت اینکه چرا مایی که آن بوده ایم حالا باید این باشیم ؟


هنگام بازدید از موزه کلیسای وانک بارها با نوشته هایی روبرو شدم که خبر از کوچ اجباری ارامنه از جلفا به اصفهان می داد . یکی از مسئولین موزه با لهجه شیرین ارمنی / اصفهانی اش توضیح داد که علت اینکار استفاده از هنر هنرمندان ارمنی بوده است . اینکه شاه عباس در قبال این کوچ اجباری یکی از بهترین مناطق اصفهان را به آنان بخشیده تا از ایشان دلجویی کرده باشد . شاه عباس اعتبار هنر را می دانسته . پادشاهی به قدرتمندی او با وجود تمام ظلم ها و خونریزی هایش درک کرده است که :


غیر از هنر که تاج سر آفرینش است    دوران هیچ سلطنتی جاودانه نیست


شاه عباس تمام هنرمندان و دانشمندان هم عصر خود را ارج نهاده و آنها نیز آثاری بی بدیل آفریده اند که نمونه آن تا امروز ساخته نشده و شاید هیچ وقت تکرار نشوند . آثاری که با وجود پیشرفت سرسام آور علم و تکنولوژی دهان هر ایرانی و خارجی با دیدنشان از تحیر باز می ماند .





امشب یکی از شبکه های در پیت ماهواره داشت فیلم ایرانی "گل یخ" را نشان می داد . مهربان چند بار گفت که این فیلم ساخته کیومرث پوراحمد است اما من تا لحظه آخر که عنوان بندی فیلم آمد و اسم پوراحمد را دیدم باور نمی کردم .

با خودم می گفتم چطور ممکن است کارگردانی که قصه های مجید را ساخته ، کسی که فیلم های خاطره انگیزی مثل "بی بی چلچله" و "آلبوم تمبر" و "خواهران غریب" را در کارنامه اش دارد . کسی که همیشه هنرش را برای خلق سریال "سرنخ" و فیلم محشر "شب یلدا" ستوده ام چطور ممکن است حاضر شده باشد اسم بزرگش را برای چنین فیلم آبدوخیاری و جفنگی هدر بدهد ؟


داستان فیلم یک کپی ساده لوحانه بود از سلطان قلبهای سال 1347 اما به طرز مضحکی همان فیلم در سال 1382 ساخته شده بود . محمد رضا گلزار به جای محمد علی فردین به جای خواندن در کاباره ها مثلا هنرپیشه شده بود و کنسرت داشت . الناز شاکر دوست به جای آذر شیوا به جای آواز خواندن و معرکه گرفتن در یک موسسه ، نقاش شده بود و یک دختر بچه خوشگل هم به جای لیلا فروهر بازی می کرد . فقط چون امکان انجام حرکات موزون نداشت روی صحنه آواز می خواند . و در تمام طول فیلم اسم یک کارخانه که احتمالا اسپانسر تهیه فیلم بوده به طرز ناشیانه ای خودنمایی می کرد .


داستان ، بازی بازیگران ، کارگردانی ، فیلمبرداری و تدوین همه و همه به طرز اعصاب خرد کنی ضعیف و غیر قابل پذیرش بودند .

یک فیلم شبیه فیلم های درپیت ایرج قادری که صد در صد مخاطب و علاقه مند خودش را هم دارد اما بودن کیومرث پوراحمد پشت چنین فیلمی هزار بار حیف بود .

وقتی یک کارگردان مثل پوراحمد که اساسا باید کارهایش را مثل بچه هایش دوست داشته باشد ساخت گل یخ را احمقانه می داند و به خاطر ساخت چنین فیلمی از تاریخ سینما عذرخواهی می کند دیگر حرف زدن از ضعف ها و ایرادات آن بی فایده است +.

حرف من اما چیز دیگری است .

آدمهایی مثل پوراحمد نباید  مجبور بشوند فیلم سفارشی و درپیت بسازند . منظورم پور احمد و هنرمندانی مثل اون نیستند . منظورم به کسانی است که متصدی فرهنگ و هنر کشورند . منظورم کسانی است که اهداف هنری و فرهنگی مملکت را سیاست گذاری می کنند . هنرمند نباید دغدغه نان درآوردن داشته باشد . هنرمند باید آنقدر تامین باشد که آبرویش را به خاطر کارهای بی ارزش تبلیغاتی نسوزاند . وقتی یک هنرمند اصفهانی مثل پور احمد کسی که میراث دار بزرگترین هنرمندان تاریخ ایران است با چنان سبقه و کارنامه ای به چنین درجه ای از نیاز یا بی تفاوتی رسیده است که ساخت اثری احمقانه مثل گل یخ را قبول می کند از من و شما جز تاسف خوردن چه کار دیگری بر می آید ؟


+ لینک

++ عکس این پست یک گل نقره است . سوغات دست هنرمندان نصف جهان که تا همیشه روی دیوار خانه ما یادگار خواهد ماند .



کلوچه فومن را داغ بخورید

هرچه فکر میکنم اسم آن سه راهی یادم نمی آید

یکی از سه راهی های قدیم و معروف کرج بود

روبروی همان سینمای قدیمی و مشهور کرج

که اسمش یادم نمی آید

همان سه راهی که یکطرفش می رود میدان کرج

و یکطرفش سمت سه راه نهضت

و یکطرفش به سمت خلج آباد و کلاک و جاده چالوس

که خدا رو شکر اینها را یادم هست .

یکروز سرد پاییزی بود دم دمای غروب

هوا تاریک شده بود و من اضافه بر سازمان ایستاده بودم سر پست

این اضافه ایستادن را در فرهنگ لغات پاسگاهی می گفتند "مداومت کار"


مداومت کار ایستاده بودم سر همان سه راهی که اسمش یادم نیست درست روبروی همان سینمایی که اسمش را به خاطر ندارم و داشتم پست می دادم . سردم بود و گرسنه هم بودم .

پنج صبح از خواب بیدار شده بودم و شش رسیده بودم سر پست اصلی که پل فردیس باشد . یکروز مزخرف و پرتصادف را انقدر سوت زده بودم و جریمه نوشته بودم که نای راه رفتن نداشتم . ساعت 1 ظهر که پستم تمام شد افسر نگهبان گفت که بعد از ظهر مداومت کار باید بروی سر همان سه راه روبروی همان سینما و من انقدر خسته بودم که ناهار نخورده دراز به دراز افتادم روی موکت های گلی و کثیف و بوگندوی پاسگاه و با دهان باز خوابم برده بود و به چشم بر هم زدنی ساعت شده بود 3 که صدایم کردند . سرمای گزنده ای بود و سوزش داشت گوشم را می برید . یک کاپشن چرمی داشتم که به هزار عشق روی شانه هایش دو تا درجه زده بودم . خوشگل بود و من سرباز وظیفه را شبیه افسرهای کادری می کرد اما خیلی گرمکن نبود . برف و باران را می گرفت اما سوز و سرما را نه .

چقدر دلم می خواست به جای یک افسر لیسانسیه بدبخت ، یکی از این صدها عابر پیاده ای باشم که داشتند تند تند از سوز سرمای پاییز فرار می کردند تا به خانه هایشان بروند . یا جای یکی از این صدها راننده و مسافری که توی ماشین گرمشان نشسته بودند و توی ترافیک آن سه راهی لعنتی که اسمش یادم نیست بخاری روشن کرده بودند . یا یکی از این ده ها زوج عاشقی که دست همدیگر را گرفته بودند و وارد آن سینمایی می شدند که اسمش را به خاطر نمی آورم .

تازه یادم افتاد که از صبح هیچ چیز نخورده ام . یعنی خستگی و سرما اجازه نداده بود که گرسنگی یادم بیفتد . 





یکهو بویی به مشامم خورد که شیرین بود

مثل عطرهای گرانقیمت مردانه

شبیه بوی خوش زولبیا و بامیه ای که از زیر زمین قنادی ها دم دمای افطار ماه رمضان به بیرون می زند

مثل تام کارتون موش و گربه انگار از زمین کنده شده باشم مست و ملنگ رفتم سمت مغازه ای که بو از آن بیرون می آمد . یک مغازه کوچک و تاریک با تنوری داغ و فقط یک لامپ صد وات خسته درست شبیه پیرمرد گیلک صاحب مغازه

صحبت زیادی بین ما ردو بدل نشد

فهمید برای چه آمده ام

انگار پیرمرد توی آن مغازه کوچک و تاریک رسالتی داشت برای سیر کردن آدمهایی که بوی شیرین کلوچه های داغش را دنبال کرده باشند . پرسید : کلوچه فومن خوردی تا حالا ؟

گفتم : من کلوچه دوست ندارم ولی اینا خیلی بوی خوبی دارن .

یکی از داغ ترین هایشان را با دست کند و گذاشت توی دستم

و من هیچ وقت لذتی را که با گاز زدن اولین تکه آن کلوچه فومن در جانم دوید فراموش نمی کنم .




میتی کومان



یکی از محبوب ترین کارتون های بچگی ما که از شبکه دو سیما پخش می شد میتی کومان بود .
یک کارتون مثل اکثر کارتون های آن دوره ژاپنی . پیرمردی به نام میتی کومان مامور حاکم بزرگ ژاپن بود و در لباس مردم عادی به سفرهای استانی می رفت و با مردم ملاقات می کرد و درگیر داستان های جذابی می شد . نقاب از چهره آدم های بد هر قصه که به مردم ظلم و ستم می کردند بر می داشت و آنها را تنبیه یا دستگیر می کرد . در 99 درصد مواقع هم ظالمان هر قصه یا خودشان پلیس بودند یا ماموران دولتی که از شغلشان سوء استفاده می کردند و خون مردم بینوا را کرده بودند توی شیشه . یکی هم نبود به این حاکم بزرگ بگوید آخه پدرسوخته تو هم با این مملکت داریت گند زدی که . هرچی آدم فاسد و ظالم بوده گذاشتی سر مناصب دولتی که چی ؟
حالا جای شکرش باقی بود که میتی کومان در لباس مبدل می رفت بین مردم و این ظالمان رو رسوا می کرد .
شخصیت های دیگه داستان هم عبارت بودند از داداش کایکو ، تسوکه ، خاله کیکو ( مطمئن نیستم ) سگارو و زومبه
داداش کایکو یک مرد قوی هیکل بود و خیلی زورش زیاد بود و وقتی که میتی کومان دستمال قدرت رو بهش می داد دیگه اصلا می شد هرکول و تخته سنگ و ارابه و درخت رو هم از جا می کند و پرت می کرد .
تسوکه که به خاطر چشمهای قشنگ و مدل موهاش شخصیت محبوب من بود و همیشه دوست داشتم جای اون باشم یک شمشیر زن بی همتا بود و با یه ضربه شمشیر یهویی هفتاد نفر رو نصف می کرد و همون کسی بود که طی یک عملیات عجیب و غریب و با جلو عقب شدن افسانه ای دوربین علامت مخصوص حاکم بزرگ رو به همه نشون می داد و ملت به نشانه احترام جلوشون تعظیم می کردند .
خاله کیکو اصلا معلوم نبود وسط این چند تا مرد چیکار میکنه . البته ما بچه بودیم نمی فهمیدیم ولی خب حالا حدس می زنم که یه گیشا بوده و همراه مامور مخصوص حاکم بزرگ میومده و به ایشون خدمات ویژه می داده . البته فکر بد نکنید . منظورم پخت و پز و چایی دادن و ایناست .نمیدونم چرا ولی همیشه فکر می کردم خاله کیکو و تسوکه یه رابطه ای با هم دارند . چون همیشه کنار همدیگه راه می رفتن و من همیشه منتظر بودم یه روزی تسوکه خاله کیکو رو از میتی کومان خواستگاری کنه و یه عروسی ژاپنی ببینیم ولی حیف که هیچ وقت این دو جوان به هم نرسیدند و فانتزی های رومانتیک من به واقعیت تبدیل نشد .
سگارو هم یه پسربچه شیطون بود که مدام خرابکاری می کرد و از دیوار راست بالا می رفت و معمولا توسط آدم بدها دستگیر می شد و تسوکه و داداش کایکو میومدن نجاتش می دادن .
زومبه هم همون سگه بود . بنده خدا کاری به کار کسی نداشت . حرف نمی زد و با سگارو اینور و اونور می رفت و بعضی وقتا موقع درگیری اصوات خنده داری از خودش ساطع می کرد و در بعضی از اپیزودها هم مشاهده شده که کاراته هم بلد بود و چند تا مشت و لگد هم به آدم بدها می زد .

نکته بامزه این سریال این بود که نه شروعش معلوم بود نه پایانش . سریال هر چند وقت یکبار شروع می شد و بدون سر و ته به پایان می رسید و بعد از چند ماه دوباره همون قسمت ها تکرار می شدن . ما هم با شور و ذوق درست مثل روز اول می نشستیم و تماشا می کردیم .
اما از اون بامزه تر این بود که یکی دو قسمت از این سریال کارتونی موسیقی نداشت . یعنی موسیقیش رو حذف کرده بودند و فقط صدای شخصیت ها میومد و صدای راه رفتنشون . این چند تا قسمت مخصوص مناسبت ها بود .
در مناسبت هایی مثل وفات و ارتحال این دو قسمت مدام تکرار می شد . چون موسیقی نداشت و موسیقی اون هم از نوع ژاپنی و اون هم از نوع کارتونی معصیت به حساب میومد هر وقت وفات بود یا مناسبت غم انگیزی شبکه دو همین دو تا قسمت بدون موسیقی رو پخش می کرد و ما هم با وجود اینکه تمام داستان و اتفاقاتش را از حفظ بودیم همچین با دقت تماشا می کردیم انگار دفعه اولمونه .
انصافا چه بچه های قانعی بودیم ...

گور بابای بابا برقی

پست قبلی را در حقیقت جمعه شب نوشته بودم . حول و حوش ساعت 4 صبح بود و داشتم ویرایشش می کردم که محافظ الکترونیکی کامپیوتر شروع کرد به ویز ویز کردن . یک نگاهی انداختم به محافظ . از بین سه چراغ زرد و قرمز و سبزش چراغ سبز داشت چشمک می زد . چشم غره ای رفتم که یعنی آدم باش . دوباره ویز ویز ... بعد قیژ قیژ و بعد بومپ

چنان ترکید که نیم متر از صندلی بالا پریدم . خدا خدا می کردم که کامپیوتر آسیبی ندیده باشد . خب پست را می شود دوباره نوشت ولی عکس ها و خاطرات توی کامپیوتر را نه .

دیدم صدای پا از طبقه بالا می آید . گفتم نکند صدای ترکیدن محافظ بیدارشان کرده . حالا شما اینجا نیستید و من می توانم برایتان خالی ببندم که صدایش اندازه ترکیدن بمب بود و من چقدر پریده ام هوا اما بالایی ها که اینجا هستند و می دانند من دارم خالی می بندم . با صدای خالی بندی که کسی از خواب بیدار نمی شود .

از اتاق آمدم بیرون دیدم از آیفون تصویری دارد دود بلند می شود . فهمیدم داستان فراتر از محافظ کامپیوتر بوده و با بلند شدن سر و صدای بالایی ها مطمئن شدم که برق کل ساختمان عیب کرده است .


سریع دویدم و هرچه وسیله برقی که می توانستم از برق کشیدم . ریا نباشد اما جای برادری اول از همه همین مودم ای دی اس ال را از برق کشیدم . بعد هم تلوزیون و یخچال و ....


رفتم توی راه پله . باجناق را صدا زدم و دیدم که بالا هم شلوغ است . اتاق بالایی اتاق من اتاق فروغ خانم خواهر زاده خانمم است که آن بنده خدا هم دقیقا همین اتفاق برای کامپیوترش افتاده بود . با این تفاوت که کامپیوترش محافظ نداشت و دود اتاقش را برداشت . خدا را شکر که آتش سوزی راه نیفتاده بود .

با باجناق زدیم بیرون توی کوچه . خبری نبود . برق بعضی همسایه ها قطع بود اما بوی سوختگی نمی آمد .

اما آیفون ما داشت شترق شترق می کرد و ما هم از ترس ، کل فیوزهای ساختمان را زدیم و برق قطع شد .

زنگ زدیم به 121 و برق منطقه . دقیقا شبیه همین اتفاقی که در این کلیپ می بینید برای ما افتاد .

پیغامگیر مدام می گفت اگر شکایتی دارید بفرمایید و می رفت روی انسرینگ . وقتی هم وصل می شدیم به اپراتور انگار یکنفر گوشی را بگذارد تماس قطع می شد . مهربان حداقل ده بار زنگ زد اما دریغ از یک پاسخ ...


تا صبح بدون برق و شوفاژ در سرما گذشت و با طلوع خورشید و وصل کردن با احتیاط برق متوجه شدیم که تقریبا تمام لامپ های راه پله سوخته است . آیفون تصویری هم همچنین . متاسفانه تلفن بی سیم و ماشین لباسشویی و مایکروفر منزل ما هم سوخته بودند . خسارات وارده با بالایی هم کمتر بود . فقط تلفن و مایکروفر . اما همین چند قلم جنس خودش چند میلیون تومان هزینه اش بود .

با باجناق رفتیم به سمت اداره برق که گفتند باید برویم برق منطقه ای .


آنجا هم بعد از چند بار بالا و پایین رفتن با زبان بی زبانی حالیمان کردند که دنبال خسارت نباشیم چون علت قطعی برق دزدیده شدن کابل توسط یک سارق بوده و اداره برق در چنین مواردی پرداخت خسارت را تقبل نمی کند . بعد که ما شاکی شدیم و صدایمان بالا رفت که برایمان باید پرونده تشکیل بدهید و شده تا اتاق خود وزیر می رویم گفتند طبق مصوبه نهایتا 300 هزار تومان پرداخت خواهند کرد . 



این دو روزه منتظریم که آقای صاحبخانه مدارک شناساییش را بیاورد تا ما برویم تشکیل پرونده بدهیم .

اینکه بدشانسی آورده ایم شکی نیست اما اگر نیمه پر لیوان را ببینیم خدا را شکر باقی وسیله های برقی نسوخت .

لطفا اگر این نوشته را مشاهده می کنید همین حالا بروید و برای تمام وسایل برقی منزلتان حتی شده تلفن منزل یک محافظ خریداری کنید چون بابابرقی ، نالایقی هایش را می اندازد گردن مردم گرسنه و اول و آخر اگر اتفاقی برای وسایل برقی منزل شما بیفتد خودتان باید بدبختی هایش را تحمل کنید .

و من الله توفیق ...



یار جونی ... دوباره بر نمی گرده جوونی

به همین سر صبح قسم با خودم عهد بسته ام از همین حالا تا روزی که نفس می کشم هیچکس را ، شده سبیل از بناگوش در رفته ترین راننده تریلی دنیا ، به خاطر گوش دادن خزترین و دامبولی ترین ترانه ی روی زمین مسخره نکنم و به او نخندم .



هفت - هشت ساله بودم . شهرک کوچک ما جز چند خانه کوچک و چند مغازه کوچکتر هیچ چیز نداشت . ما مجبور بودیم برای خرید های عمده برویم شهریار که آن موقع اسمش "علیشاه عوض" بود .

یک ابولفضل خانی داشتیم که یک می نی بوس داشت و این می نی بوس تنها وسیله نقلیه عمومی بود که ما را به علیشاه عوض می رساند و بر می گرداند . پسر همین ابولفضل خان یک بنز قدیمی خریده بود و او هم به عنوان یکی از اولین راننده تاکسی های شهرک کوچک ما این مسیر را دو طرفه کرایه کشی می کرد .

با مامان ناهید ایستاده بودیم کنار خیابان خلوت . دست بلند نکردیم ولی سواری بنز قدیمی ایستاد جلوی پایمان . مادرم چادر سیاهش را محکم گرفته بود چون می ترسید سوار ماشینی غیر از می نی بوس ابولفضل خان بشود . اما وقتی دید راننده پسر ابولفضل خان است خیالش راحت شد . پسر ابولفضل خان ما را می شناخت . مادرش که زن ابولفضل خان بود به تازگی به رحمت خدا رفته بود و مادرم خدابیامرزی گفت . آنروزها نوارهای کاست هم ممنوع بودند اما پسر ابولفضل خان که می دانست غریبه نیستیم صدای ضبطش را بلند کرد .

آهنگ شادی بود که اسم خواننده اش را نمی دانستم . در حقیقت آنروزها من اسم هیچ خواننده ای را بلد نبودم چون هیچ ترانه ای نشنیده بودم جز ترانه های درخواستی یواشکی رادیو کویت ظهر های جمعه که می گفت : محمود از تهران این ترانه را تقدیم کرده به سوسن و من چقدر دیوانه می شدم از شنیدن ترانه هایی که پسرها به دخترها و دخترها به پسرها از راه دور تقدیم می کردند حتی وقتی نمی دانستم اسم خواننده هایشان چیست .


نگاه کردم دیدم مامان هم عین من محو شنیدن ترانه است . آهنگ شادی بود اما مضمونش غمگین بود و من هیچ وقت نمی فهمم چطور می شود که موضوعی غمگین را اینچنین ریتمیک و رقص آور ارائه کرد . اگر بنا بر غم باشد باید غمگین خواند .

صدای خواننده را دوست داشتم و بعدها وقتی که بزرگتر و عاشق شدم با بعضی ترانه هایش حسابی عاشقی کردم .

از مادر پرسیدم اسم خواننده چیست ؟ گفت : حبیب

پسر ابولفضل خان هم سرش را به نشانه تایید تکان داد و با افتخار گفت : جدیده جدیده

و من و مامان گفتیم : خیلی قشنگ میخونه

و پسر ابولفضل خان صدای ضبط را بیشتر کرد .

من و مامان داشتیم زندگی می کردیم . آن موقع تلوزیون حتی "گل می روید به باغ" هم پخش نمی کرد . و پسر ابولفضل خان چنان افتخاری می کرد که خود حبیب یا ترانه سرا و آهنگساز و تنظیم کننده و کمپانی پخش کاست انقدر به کارشان مفتخر نبودند .

وقتی به مقصد رسیدیم مامان گفت : میشه این نوار رو به ما قرض بدین؟


بعدها که توی یک عروسی خانوادگی یک ضبط دو کاسته دیدم احساس می کردم این بزرگترین دستاورد تکنولوژی بشر است . مخصوصا وقتی که فهمیدم می شود یک نوار کاست بگذاری توی جانواری سمت راست و محتویاتش را منتقل کنی به نوار کاست توی جانواری سمت چپ . آنروز یکی از بزرگترین حسرت های کودکی من بود که ای کاش ما هم به جای آن ضبط یک کاسته یکی از همین دو کاسته ها داشتیم و می شد آن ترانه حبیب را قبل از اینکه پسر ابولفضل خان بیاید دنبالش بیشتر بشنویم .

صد البته که بعدها ضبط دو کاسته هم خریدیم وقتی همه ضبط سی دار داشتند و بعدها که کامپیوتر آمد و دی وی دی و اینترنت بارها و بارها دنبال این ترانه حبیب گشتم . بیشتر از اینکه بخواهم دوباره بشنومش دوست داشتم دلیل این عطش را بفهمم که چرا از بین تمام ترانه هایی که شنیده ام این یکی با من اینچنین کرده است . متن ترانه را می شد پیدا کرد اما خود ترانه نبود . تا همین امشب که اتفاقی یاد آن افتادم و به سادگی دانلودش کردم .


رفتم به هفت سالگی

دراز کشیده بودم روی فرش ماشینی لاکی رنگ و دستهایم زیر چانه بود و چرخیدن نوار کاست پسر ابولفضل خان را در ضبط یه کاسته تماشا می کردم و حبیب با صدای بلند می خواند  : سه روزه رفته ای ... سی روزه حالا ... زمستون رفته ای نوروزه حالا ...


احتمالا اگر این آهنگ را بدون پیش زمینه نوستالژیک می شنیدم 

یعنی اگر چنین خاطره پررنگی از کلمه به کلمه این ترانه نداشتم

و طی این سی سال انقدر با حسرت در خلوت زمزمه اش نکرده بودم

حالا موقع شنیدنش داشتم از خنده روده بر می شدم

مخصوصا آنجا که می فرماید :

با تو از دوریت حالی ندارم

ز عین و شین و قاف من بی قرارم


به ت و ب گرفتارم شب و روز

به غیر از لام و ب درمان ندارم


ولی حالا  به همین سوی چراغ قسم یکساعت است که با خزترین و دامبولی ترین ترانه شیش و هشت

دارم اشک می ریزم :

یار جونی ... دوباره بر نمی گرده جوونی ...


+ دانلود ترانه سه روزه رفته ای با صدای حبیب




خوبی های بد مقوله عادت

شاید عجیب باشد اما اولین باری که عقلم انقدر رسیده بود که خودم به بهشت زهرا بروم همین چند سال پیش بود .


راستش کانترکت خوبی با حضرت عزرائیل داشتیم و زیاد طرف قوم و خویش ما نمی آمد . تا اینکه نظرش عوض شد و کلا قوم خویش و نزدیکان ما را کنترات برداشت .

معمولا اقوام ما را در همان قبرستان باصفای روستایمان در طالقان دفن می کردند و نیازی به رفتن به بهشت زهرا نداشتیم .

سال 89 و بعد از فوت پسر جوان یکی از اقوام سببی برای اولین بار به بهشت زهرا رفتم . تماشای از نزدیک بزرگترین قبرستان ابر شهر چند میلیونی تهران بیش از اینکه عجیب باشد برایم دهشتناک بود . مخصوصا صحنه هایی که جلوی غسالخانه بهشت زهرا دیدم . ساختمانی که مثل یک غول دژخیم و بدذات و منفور و بی رحم و انصاف ، مدام و بلا درنگ و لاینقطع و با سرعت چند ده جنازه بر دقیقه ، انسان می بلعد و جنازه تحویل می دهد .

من حدودا سی ساله آنروز کم مانده بود بنشینم یک گوشه و از تماشای تصاویری که هضمشان برای روحیه کودکانه و لطیفم ممکن نبود زار زار گریه کنم .

دقیقه به دقیقه تابوتی بیرون می آمد و سیاهپوش ها زیرش را می گرفتند و هروله کنان به سمت قبرها می رفتند و دلم با دیدن تک تکشان می گرفت و قلبم در آستانه لهیده شدن بود . مثل بچه ترسیده ای پا به پایشان گریه می کردم و زار می زدم .

تصویری از آنروز به خاطرم مانده که هیچ وقت فراموشم نمی شود . جنازه پسر جوانی روی دوش سیاهپوشان عزادار قرار داشت . جوانی اش را از عکسی که در دست خواهرش بود فهمیدم . شاید بیست ساله بود بینوا .

دخترک به حال خودش نبود و هیچ کس هم نمی توانست کنترلش کند . سیاه هم نپوشیده بود و اتفاقا لباسی شاد به تن داشت که اصلا متناسب حال و هوا و فضای  آنروز  نبود . دخترک مثل دیوانه ها شده بود . جلوی آن همه مرد سیاهپوش و جلوی تابوت برادرش راه می رفت .قاب عکس برادرش را چسبانده بود به سینه اش و سبدی به بغل داشت پر از گل های سرخ پرپر شده . هروله می کرد و گلها را با دست می ریخت جلوی تابوت برادرش و ضجه می زد و می گفت : برادرم نمرده . برادرم داماد شده . امشب عروسیه داداشمه


تا چند هفته بعد مدام آن تصاویر جلوی چشمم بود و حتی همین حالا هم یادآوریش قلبم را درد می آورد .


قبلا هم گفتم که طی همین چند سال یعنی از سال 89 تا حالا نزدیک به 16 نفر از اقوام و دوستان و نزدیکانی که تصویرشان در فیلم عروسی من و مهربان هست به رحمت خدا رفته اند . رفتن هرکدامشان دردآور و غم انگیز است اما امروز در بهشت زهرا احساس می کردم این تصاویر و صحنه ها دیگر مثل روز اول آزارم نمی دهند . انگار پوستم کلفت شده باشد . می دیدم که دامادهایم چطور موقع دفن آقا یحیی ضجه می زنند . گریه ام می گرفت و غصه می خوردم . با دیدن تابوت هایی که هر لحظه از غسالخانه بیرون می آمدند تاسف می خوردم و برایشان فاتحه می فرستادم و برای صاحبان ضجه ها و شیون هایی که می شنیدم طلب صبر می کردم اما هیچکدام از آن تصاویر مثل آن روز وحشتناک اردیبهشت 89 رویم تاثیر عمیق نداشت .


علتش ساده است . ما به بدترین و تلخ ترین و وحشتناک ترین اتفاقات زندگی هم عادت می کنیم اگر مکرر شوند .


امروز داشتم به این فکر می کردم که داشتن بعضی شغل ها شاید برای ما خیلی دشوار به نظر برسد .

پلیسی که هر روز با جنایت و قتل و تجاوز و زورگیری و سرقت  روبرو می شود 

قاضی یا وکیلی که صبح تا شب با مجرم و جانی و خائن و دروغگو سر و کار دارد

دکتر یا پرستاری که هر روز با خون و زخم و چرک و سوختگی و تصادف برخورد دارد

و کارمند و مرده شور بهشت زهرا که از کنار مرگ مردم نان به خانه اش می برد و روزی صدها جنازه و آدم داغدار و عزاردار می بیند .


اینها همگی به شغلشان عادت کرده اند

و شاید باید به آنها حق داد که از مواجهه با چیزهایی که در نظر ما زشت و ترسناک و سخت و تلخ هستند به اندازه من و شما تحت تاثیر قرار نگیرند و خونسرد باشند .




برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم

همیشه با مهربان بر سر این موضوع بحث داریم

وارد ریسایکل بین که می شوم می بینم یک عالمه عکس را پاک کرده است

عکس های ناواضح . عکس هایی که آدمهایش خوب نیفتاده اند . شات های تکراری از یک موضوع

اما من مرد پاک کردن هیچ عکسی نیستم

شاید دل تماشای دوباره بعضی عکس ها را نداشته باشم اما جرات پاک کردن بدترین عکس ها را هم ندارم . احساس می کنم باید تمام عکس های دنیا را نگاه داشت شاید روزی دوباره قیمتی بشوند . قیمتی نه از جنس ماده ، از جنس معنا  . معنایی از جنس بغض و لبخند .





دیشب حدود ساعت دو یعنی درست همان موقع که داشتم پست قبلی را می نوشتم چند صد کیلومتر آنور تر ، آقا یحیی پدر بزرگ کیامهر و پدر همسر خواهرم مریم نشسته بود پشت فرمان ماشینش . شب کار بود در یکی از معادن زنجان ...

پشت فرمان نشسته بود و داشت سیب می خورد .

و بعد همانجا پشت فرمان و حین خوردن سیب نفس عمیقی کشید و تمام کرد

به همین سادگی ...


امروز تمام صحنه های روز لعنتی بیست چهارم دی ماه سال 92 برایم عینا تکرار شد .

به همان پررنگی و وضوح

یک مرد ، یک پدر ، یک همسر و یک پدر بزرگ

یک دقیقه قبل بدون هیچ مرض و ناراحتی داشت نفس می کشید و بعد یکهو قلبش ایستاد

کیامهر بینوا هم درست مثل مانی در کمتر از یکسال هر دو پدربزرگش را از دست داد .

کاش برای هیچکدامتان اتفاق نیافتد اما روزی که خبر مرگ عزیزی می آید بدترین روز دنیاست . روزهای قبل و بعدش خیلی ساده تر می گذرند اما همان روز لعنتی با ثانیه ثانیه اش روی جگر آدم ناخن می کشد .



شب عاشورای همین امسال بود

مهربان گفت دلش گرفته برویم بیرون

با حامد و مریم و کیامهر و مهربان و مانی و فروغ ، هفت تایی راه افتادیم توی خیابان . چند تا چای نذری خوردیم . یکجا هم عدسی که در آن سرمای ناغافل شب عاشورا خیلی چسبید .

سر خیابان هشتم مریم و حامد اصرار کردند که برویم خانه آقا یحیی چند دقیقه ای بنشینیم تا دسته های عزارداری بیرون بیایند . من مخالف بودم . رفت و آمد مستقیم با آنها نداشتیم و دیدارمان محدود می شد به مهمانی های مشترک . دوست نداشتم مزاحمشان بشویم بی تماس قبلی اما حامد دستمان را کشید و بزور رفتیم خانه آقا یحیی .


آقا یحیی به گرمی از ما استقبال کرد . شانه اش را بوسیدم و او هم پیشانی مرا و گفت : خدا آقای اسحاقی رو رحمت کنه .

مثل همیشه پر سر و صدا صحبت می کرد . طوری که وقتی حرف می زد بقیه باید ساکت می شدند .

پر سر و صدا بود اما پر حرف نه

و با وجود ظاهر پر سر و صدایش بی اندازه ساده بود و بی آلایش


گفت : دارد دندان در می آورد و ما کلی به حرفش خندیدیم .

گفت : شنیده بودم آدمها وقتی به صد سالگی می رسند دوباره دندان در می آورند اما من از همین حالا دارم دندان در می آورم . قرار بود بروند هیات خودشان و ما هم می خواستیم برویم که قسممان داد چند دقیقه ای بنشینیم . آقا یحیی رفت بیرون و اعظم خانم همسرش سفره شام انداخت . ما از خجالت داشتیم آب می شدیم . نمی خواستیم اینطور مزاحم بشویم . دو بار دیگر هم خواستیم رفع زحمت کنیم که اعظم خانم نگذاشت و گفت آقا یحیی گفته تا برنگشته ام نروند .

چند دقیقه نشستنمان شد دو ساعت که آقا یحیی برگشت با چند نایلون میوه و کلی عذرخواهی کرد که ببخشید در خانه میوه نداشتیم و ببخشید که همه مغازه ها بسته بوده و ناچار شده برود یک جای دور برای میهمان هایش میوه بخرد . بخشید که علاف شدید .

اینها را که یادم می آید بغضم می ترکد و  گریه ام می گیرد .

اگر آن شب عاشورا نرفته بودیم خانه اش حالا اینطور دلم آشوب نبود . حال اینطور نمی سوختم و شاید با خبر رفتنش امروز مثل روزی که بابا رفت اشکم در نمی آمد .


آقا یحیی امشب جای خوبی است . شک ندارم

حتما همان اول کار رفته و بابایش را که بیست و خرده ای سال دلتنگش بوده بغل کرده و کلی دلش واشده

شاید آقا ولی را دیده باشد و به او بگوید مانی چقدر بزرگ شده و آن شب باتری کنترل تلوزیونشان را چند بار بیرون آورده است . شاید امشب نشسته پیش بابایم و دارد از کیامهر و رادین و مانی بلند بلند تعریف می کند و با هم غش غش می خندند .

اما خانه آقا یحیی امشب بدجور رنگ عزا و ماتم دارد

من این لحظه های لعنتی را تجربه کرده ام

می دانم چه فشار کمر شکنی روی خانواده اش هست

با اشک خوابشان می برد و تا صبح خواب بابایشان را می بینند و صبح وقتی بیدار می شوند از اینکه این دروغ حقیقت دارد دلشان می خواهد کاش از خواب بیدار نمی شدند .


فاتحه برای شادی اموات است و شک ندارم که روح آقا یحیی مثل زنده بودنش امشب شاد شاد است

لطفا برای آرامش خانواده اش دعا کنید .