جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

یک طرح نیمه غم انگیز

ا عظم خانوم تشت فلزی رخت شسته ها را با پایش هل داد  

چادر گل گلی اش را جمع کرد و با دندان گوشه اش را گرفت .  

وقتی لباسها را می چلاند خون توی دستشهایش جمع می شد . 

دستهایش شده بودند عین لبو ... 

دستش را گرفت جلوی دهنش و یک ها کرد تا یه کم گرمش بشود . 

علی گفت :  

مامان ! تورو خدا بذار برم   

 

 

 

پسرم بذار رختا رو پهن کنم خودم میرم برات میخرم . 

مامان ! مامان ! تو رو خدا ... 

 

دست کرد توی سینه بندش و صد تومنی مچاله را داد به علی کوچولو  

علی از کنار خیابون بریا 

چشم  ...

 

با پایش یک هل دیگر به تشت فلزی داد .  

دستش به بند نمی رسید و مجبور بود روی نوک پاهایش خیز بردارد . 

چادرش را با دندان گرفته بود و بازوهای سفیدش پیدا بود . 

اصغر سله بالای پشت بام خانه کناری داشت کفترهایش را پر می داد . 

صدای پریدن کفتر ها را که شنید زودی دستهایش را جمع کرد زیر چادر و رو گرفت .  

گیره آخر را که زد به بند رخت ٬ صدای ترمز شدیدی از توی کوچه آمد . 

کلاغ زاغی سیاه که کنار حوض نشسته بود و داشت ماهی قرمزها را دید می زد پرید . 

صدای جیغ زن عباس آقا سوپری که درآمد اعظم خانوم دلش ریخت یکهو ... 

اصغر سله داد زد : 

دعوا شده ؟ نه !!! بچه رو زیر گرفتن . یا ابورفرز ... 

  

اعظم خانوم دوید توی کوچه  ...

دمپایی که بابای علی از مشهد برایش سوغاتی آورده بود  

افتاد توی جوب  

کنار تیله شیشپر رضا دمبه 

رضا چقدر دنبال این تیله شیشپر گشته بود و پیدایش نکرده بود ...   

 

جمعیت دور پیکان قراضه جمع شده بودند و راننده داشت داد می زد : 

به پیر به پیغمبر خودش پرید تو خیابون عینهو دیوونه ها  

ترمز زدم ٬ نگرفت لامصصب ... 

 

اعظم خانوم دستش را تکیه داد به دیوار و همانجا نشست سینه کش دیوار روی زمین  

چادرش افتاد و موهای سیاهش ریخت بیرون 

پایش را که برهنه بود و بی جوراب دراز کرد وسط کوچه کنار جوب آب 

یک قطره اشک سر خورد روی گونه اش و افتاد توی سینه بندش

پیش باقی صد تومنی ها ... 

 

ملوک خانوم گفت :  

اعظم ! چته ؟ پاشو خودتو جم کن زنیکه ؟  

نشستی سبزه گره می زنی وسط کوچه ؟  

 

بچه ام ملوک خانوم جون بچه ام علی ...  

و بغضش ترکید و زد زیر گریه  

داشت فکر می کرد جواب بابای علی را چه بدهد که  

علی گوشه چادرش را کشید و گفت : 

مامان ! عباس آقا میگه صد تومنیش گوشه نداره 

عوضش می کنی ؟   

 

نظرات 125 + ارسال نظر
سپیده یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 01:00 http://1394a.persianblog.ir

اول
اول شدن چه حس خوبی داره
سلام کیا
طرح نیمه غم انگیز قشنگی بود
یاد کتاب های مرحوم اسماعیل فصیح افتادم

تبریک میگم

پونه یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 01:11 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

سیمین یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 01:15 http://rosoobha.blogsky.com/

دلم ا اون حیاطای حوض دار می خواد با اون دیوارای سیمانی...
لعنت به این زندگی مدرن که اصالت همه چیزو گرفته...
قشنگ بود٬خیلی

ممنون دکتر سیمین

سیمین یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 01:16

ا اون=از اون

سیمین یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 01:20

الآن مثل این ندید بدیدا زود اومدم کامنت گذاشتم.آخه صفحه ی اول بودن واسم عقده شده بود
حالا دیگه با خیال راحت می رم یه مورفین می زنم و فضااااااااااااا

اور دوز نکنی یه وخت

دختر ایرونی یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 01:20

وااااای
با خوندن داستانت یاد یکی از داستانایخودم افتادم که توی ۱۴سالگی نوشتمش
تا یه جاهاییش شبیه این بود البته نه همش
یاد آوریش یه حسخاصبهم داد
یه جور دلهره!!
حسش خیلی واقعی بود

ممنون دختر ایرونی
پس شما هم دستی بر قلم داشتید از عنفوان کودکی

پونه یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 01:22 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

سلام.
قشنگ بود .یاد فیلمهای اون زمون افتادم
کدوم از این خونه ها خونه ی اعظم خانومه؟؟؟؟؟؟؟؟
راستی علی رفته بود چی بخره؟؟؟
تیله شیشیر رضا دمبه!!چه رنگی بود؟؟؟؟
ملوک خانم همسایه کدوم وری بود؟؟؟؟؟؟؟
عباس آقا چی میفروخت؟؟؟؟؟؟؟؟
بابای علی اسمش چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصغر سله چند تا کفتر داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سوالهای دیگه ای هم دارم اما به علت سانسور نمیشه پرسید!!!خب اینجا خونواده رد میشه!!!

- خونه اینوریه
-لپ لپ
-شرابی
-اونوری
-ماست سون
- علی بابا
- سی و هفت تا
بپرس دخترم آرزو به دل نمونی

ماهی تنگ بلور یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 01:22 http://hichooopoooch1.persianblog.ir/

هوای دستانای قدیمو داشت

سیاه و سفید
با اهنگ فرهاد مهراد

پونه یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 01:26 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

ساعت 1:26
صبح تا به حال از در خونه نرفتم بیرون نمیدونم هوا سرده یا گرم!!!!!حتما سرده که بخاری روشنه!!!

فکر کنم سرده
مگه اینکه شما در نیمکره جنوبی باشید

روشنک یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 01:57 http://hasti727.blogfa.com

علی کوچولو تو قصه ها نیست
مثل من و توست
اون دور دورا نیست
نه قهرمانه نه خیلی ترسو
نه خیلی پر حرف نه خیلی کمرو

خونه شون در داره در خونه شون کلون داره
حیاط داره ایوون داره
اتاقش تاقچه داره حیاطش باغچه داره
باغچه ای داره گل کاری ...کنار حوضش گلدانی
لای لای لای
لی لی لی حوضک لی لی لی لی لی
این مادرشه مادر علی
مامان خوبش چه مهربونه
علی کوچولو اینو میدونه
.....

وای روشنک
چقدر علی کوچولو خوب بود
یادته فرزانه کابلی ؟
امید آهنگر ؟
آهنگاش ؟
حرکتای تیکه به تیکه ؟
عجب نوستالژی بود

مادرای ایرانی همیشه نگران بچه هاشون هستند...انشائالله همه مادرها سالم باشند...

ایشالا

الهه جان امشب نیستی ؟جسارت کردیم قبل از شما نظر گذاشتیم ....

جوجه کلاغ یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 02:25 http://jujekalaagh.blogfa.com

سلاااااااااااااام کیامهر عزیز.
داستانت فوق العاده بود...باورت میشه تمام اون صحنه ها رو میتونستم احساس کنم و عمق ناراحتی رو که همه ی اینها به خاطر تصویر سازی بسیار جالب تو بود.
سبز باشی.

ممنون جوجه کلاغ جان

اقدس خانوم یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 04:10 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

یک طرح نیمه دق مرگ کننده !!!

شرمنده ایم

اقدس خانوم یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 04:11 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

خط به خط برام تصویر میشد و از قاب چشمام می گذشت ...

پس خوب بود
خدا رو شکر

کاغذ کاهی(نازگل) یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 04:48 http://kooche2.blogfa.com

از اونجا که بنده بسی روح حساس و لطیفی دارم مراتب سپاس خود را بابت « هپی اند » بودن داستان اعلام میدارم !

اصلا محض خاطر شما اندش را هپی کردیم

دلداده به فرشته یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 05:09

درووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود

میدونی تو تو عین مستی آدمو بیچاره میکنی؟
لعنتی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی

چقدر لهجتون شبیه محسن فرانسویه

میکائیل یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 07:16 http://sizdahname.wordpress.com

کیامهر ...این عکست هزار تا حرف داره .....

عکس خوبیه موافقم

کورش تمدن یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 07:28 http://www.kelkele.blogsky.com

سلاااااام
دمت گرم خیلی باخال بود
تو همه کلماتش منظور داشتی
ابورفرز رو خیلی خوب گفتی
داستانهای کوتاه خیلی بهم میچسبه
از اینا بیشتر بنویس

چشم
بیشتر می نویسم

بچه برو بگیر بخواب
نصفه شبی اومدی کنفرانس مطبوعاتی که اینقدر سوال میپرسی؟؟؟؟؟!!!!
کیا اگه بخواد به این سوالا جواب بده که باید تا آخر عمرش پست ننویسه و جوابهای شما رو بده

فرزانه یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 07:49 http://www.boloure-roya.blogfa.com

صبح عالی متعالی
ممنون که سر زده بودید.
این داستان کوچه پس کوچه های محله شاپور رو برای من تصویر کرد حالا چرا نمی دونم!!!

متاسفانه از شاپور چیزی نخوندم
ولی باعث افتخاره

فرشته یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 07:58 http://surusha.blogfa.com

چی کشید اون مادره تا گوشه چادرش کشیده شده....

راس میگی
حس بدی بود

[ بدون نام ] یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 08:07 http://vakeliz.blogspot.com/

سلام
شما که نصف عمر کردین ما رو!

شرمنده باز باران جان

یک زن ذلیل یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 08:08 http://1zanzalil.persianblog.ir

تو آخرش ما رو دیوونه میکنی...یه روز لبخند و خنده یه روز غم و بغض...بیچاره مامان اون یکی بچه که زیر ماشین داغون شده

درسته
در کلیت ماجرا تفاوتی بوجود نمیاد
یه آدم رفت زیر ماشین متاسفانه

باز باران... یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 08:09 http://vakeliz.blogspot.com/

شما که نصف عمر کردین ما رو!

شرمنده

سمیرا یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 08:13 http://nahavand.persianblog.ir

خیلی قشنگ نوشتی...آدم حس میکنه همونجا کنار مادر علی وایساده و داره اون صحنه ها رو میبینه...راستی چقدر من این کوچه ها رو دوست دارم.......

این کوچه ها شبیه خاطره های آدمند
آدمای خاطره باز دوستشون دارن

هاله بانو یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 08:26 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

یه لحظه احساس کردم تو اون موقعیت قرار گرفتم تو اون حیاط حتی کرخت شدن دستها رو هم احساس کردم
-----------------------
یعنی شما درست بشو نیستید ها ... آخه ساعت ۱۲ شب آپ می کنید چرا
بیچاره مهربان هر چی بگه حق داره به خدا حتما باید دعواتون کنیم

من الان شطرنجیم

بزرگ یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 08:33 http://navan1.blogfa.com/

قشنگ بود
حس و حال تمام لحظه ها وخوب اومدی
ممنون

ممنون از شما

سهبا یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 08:40 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

یعنی الان قلب من توی حلقمه !!!!
خداااااا رو شکر !

قلب آدم بره تو حلقش خدا رو شکر داره خواهر ؟

الهه یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 08:53 http://khooneyedel.blogsky.com/

معرکه بود کیامهر...معرکه....عاشق داستانهایی هستم که توصیفشون زنده ست....یعنی تصویرسازیشون قویه...این از همونا بود....قشنگ منو برد به کوچه های تنگ و باریک که جوب وسطشونه و خونه های آجری و حیاط دار...اتاقهای ۳دری و ۵دری و حوض آب یخ تو این فصل و بند رخت که بند تسبیح لباسا میشه...اعظم خانوم رو دیدم...علی رو هم دیدم...حس اعظم خانوم و رو گرفتنش رو دیدم..بازوهای سفیدش...پای بی جورابش....دمپایی سوغاتیش که افتاد تو جوب...واااای...تیله شیش پر......یعنی هرچی حس خوب و بد تو این داستان بود رو کاملا مزه مزه کردم....با صدای ترمز ماشین دلم ریخت...با ترسیدن اعظم خانوم ترسیدم..باهاش دوییدم...باهاش نشستم رو زمین...باهاش بغض کردم..و چه حال غریب و خوشی داشت کشیده شدن گوشه ی چادر...وقتی صدای بچتو میشنوی و اول فکر میکنی توهمه بعد روتو که برمیگردونی میبینی نه....علی خودته......تو اون لحظه با اینکه یه نفر دیگه تصادف کرده و دراز به دراز افتاده رو آسفالت خیابون اما تو ذوق میکنی.....بعدها ته دلت میگی خدایا منو ببخش....نمیتونستم شاد نباشم.....

اینایی که گفتی از تمام پست من قشنگ تر بودند
قربون اون احساست برم دختر
تو باز چشم درس و مشق رو دور دیدی کامنت دو کیلومتری نوشتی ؟
برو درستو بخون

ترنج یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:12 http://toranj62.persianblog.ir/

خوب اخیش که اخرش خوب تموم شد
اول داستانت منو یاد یکی از داستانهای عباس معروفی می اندازه اونجا که دختره دستهای یخ کرده اش از شستن کهنه های بچه اش را توی دهانش میگذاره و ها میکنه و دهانش بوی گه بچه اش را میگیره اسم کتاب هم هست دریاروندگان جزیره آبی تر نمیدونم خوندیش یا نه

نه متاسفانه
نخوندمش
از معروفی فریدون سه پسر داشت و سمفونی مردگان رو خوندم

هلیا یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:21 http://www.mainlink2.blogsky.com

خوب شد اینو تمومش کردین اگه ته داستانو باز میذاشتین بد بود.
به نظر منم یا ابورفرز خیلی بامزه بود .
مرسی

قربان شما هلیا بانو

م . ح . م . د یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:22 http://baghema.blogsky.com/

عام و علیکم ، ما ساعت 11 امتحان داریم ، نکه وقت نباشه بخونیم ، چرا وقت هرچیزی جز درس هست اما تا همینجاش هم همه چی به هم قاطی شده ، میترسم اینو بخونم برم واسه استاد این داستانو بنویسم ، پس قول مردانه ، زنانه ، بچچگانه و ... میدهیم که از امتحان بازگشتیم ، پست را بخوانیم ..

نامرد بدقول

هلیا یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:23 http://www.mainlink2.blogsky.com

راستی میگم ماشین شستین دیشب؟
داره برف میاد.

والا نگفتم که ریا نشه

م . ح . م . د یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:23 http://baghema.blogsky.com/

اینجا داره برف میاد ... از اون شدیداش

من هوس کردم دست یکیو بگیرم بریم زیر برف قدم بزنیم ... !!

دست استاد دانشگاهتون رو که این ترم میندازتت بگیر برو برف بازی

خدیجه زائر یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:27 http://480209.persianblog.ir

سلام.........................انقدر قشنگ و درست و گیرا نوشتی که جای حتی تحسین رو هم نذاشتی......اقا ترو خدا بیا نوشتنو جدی بگیر.......بخدا حیفه که این قلم تو غلاف بمونه.اشتباه منو نکن........به سن من میرسی باید حسرت بخوری وقتی کتابای سرشار از غلط بعضیا رو ببینی که به چاپ چندم رسیده............خیلی کیفور شدم.....بنویس من میشم ویراستارت.....البته مجانی............

خدایی مادر جان ؟
راست میگین ؟

هیشکی! یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:31 http://http://hishkii.blogsky.com

سلام و عرض ارادت..
می بینم که دم خونه ی ما داره گوله گوله بف میاد در خونه ی شومام داره برف میاد چشمتون روشن ..

چش و دلت روشن

مانا یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:37 http://noomniteg.wordpress.com

دلم ریخت انگار یه گوشه واساده بودم داشتم صحنه رو می دیدم

خدا رو شکر زیاد صحنه نداشت

هیشکی! یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:43 http://http://hishkii.blogsky.com

کیامهر داستانت عاااااااااالی بود..چقد قشنگ تصویر سازی کرده بودی..همه چی زنده بود..
اون قسمت که مامان علی رو نوک پاهاش وایساده بود و رخت پن میکردو ...لحظه ی پریدن کفتراو..جمع کردن دستاش..همه و همه خیلی زیبا بیان شدهبود انگار که خودم جای اون بودم..

خوشحالم هیشکی جان
که خوب از آب دراومد

گودول یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:46 http://godool2.wordpress.com

فضا سازی عالی بود، قائم کردن بازو ، ولو شدن توی خیابون و....

ممنونم گودول جان
باعث افتخاره که خوشتون اومد

جزیره یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:58

استاد دق دادن ادمی
اصلا من احمق چرا اینقدر واسه یه داستان حرص مییخورم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اه.
اییییییییییشششششششششششششششش

باید بگم تو به خواستت رسیدی و همچین خوب تونستی کاری کنی که ما حرص اون بچه ی زیر ماشین رفته رو بخوریم.اخه یکی نیس به من بگه: به توچه.مگه بچه ی توه که نگرانش میشی

افرین کیا.خیلی خوب مینویسی

ایران دخت یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:03 http://iran2kht.persianblog.ir

تو چرا نویسنده نشدی؟؟؟

تو کنکور چند تا تست اشتباه زدم
مکانیک قبول شدم متاسفانه

دیباچی (مرحومه پارازیت) یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:04

حالا خوبه این فیلم فارسی صحنه نداشت
روزگار خوش کیای عزیز

مرسی دوست خوب قدیمی
کم پیدایی ها
توجه کردی ؟

آناهیتا یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:10 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

چه روز زیبایی
برف و داستان کوتاه بی نظیر
توصیفتون حرف نداره

قربون همه مادرهای دلسوز

دست شما درد نکنه
خدا رو شکر که خوشتون اومد

شلغم یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:14 http://1shalgham.wordpress.com

فکر کنم اگه داستان نویس بشی بازارت داغ می شه
ضمنا توصیفات زیباتون ما رو برد به کودکی

لذت بردم

ببین بعضی وقتها اتفاقاتی میوفته که ادم دیگه خودش رو گم می کنه
نمی فهمه داره چی کار می کنه و دست خودش هم نیست
حالا اگه موهاش بیرونه
شلوار پاش نیست
موهاش مرتب نیست دیگه اهمیتی نداره

درسته
یه مادر وقتی جون عزیزش در خطر باشه
اصلا متوجه خودش نیست
ممنون

نیما یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:28 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

سلام ! داستان خوبی بود ! نکته ی مخفی داستان به نظرم این بود که اگه اون بچه علی نباشه انگار آخرش شاد تموم میشه اما اون بچچه ای که زیر ماشینه مال کیه !؟ اون طفلک دیوونه که وسر پرید کوچه ، بچچه ی کی بود ! در ضمن رعایت توصیفات خوبی داشت مثل :

اعظم خانوم دستش را تکیه داد به دیوار و همانجا نشست سینه کش دیوار روی زمین

چادرش افتاد و موهای سیاهش ریخت بیرون

پایش را که برهنه بود و بی جوراب دراز کرد وسط کوچه کنار جوب آب

یک قطره اشک سر خورد روی گونه اش و افتاد توی سینه بندش

پیش باقی صد تومنی ها ..

در کل قشنگ بود ! همچین دلمان به حال ان طفل دیگر سوخت ! قشنگ بود آقا کیامهر !

آفرین نیما
نکته خوبی بود
از اونجا که ما در باره علی و مادرش صحبت می کنیم
اتفاقاتی که باشون میفته برامون مهمه
با ناراحتیشون ناراحت و از خوشحالیشون خوشحال میشیم

مذاب ها یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:28 http://mozabha.blogsky.com

سلام کیا جان
خیلی قشنگ و گیرا نوشتی
انصافا" حال کردم
منو بردی تو فضای داستانک های صادق هدایت
دستت درد نکنه کیا جان.

فدای تو بشم من سپهر جان

نیما یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:29 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

اون طفلک دیوونه که پرید وسط کوچه !!!

قبلی رو به طرز افتضاحی سوتی دادم !

نمی گفتی کسی چیزی نمی فهمید

فرناز یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:31 http://www.zolaleen.persianblog.ir

خوب علی نبود ولی بچه یکی دیگه که بود...

درسته

شمیم یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:31

سلام...داستان کوتاه قشنگی بود تصویر سازیهات واقعا عالیه
خدا رو شکر ختم به خیر شد والا تصویر اعظم خانم و چادرش تا شب تو ذهنم حک می شد...
راستی امروز بارون توپیه...نکنه سالار خان باز حموم تشریف بردن؟؟!!۱

ریا میشه آخه
چی بگم ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد