ایران خانوم سلام نماز صبحش را که داد خم شد توی سجاده و لپهایش را چند بار چپ و راست چسباند به مهر که از اشکهایش خیس شده بود .
تسبیح شاه مقصود را چند دور چرخاند و تسبیحات اربعه گفت
بعد سجاده را جمع کرد و رفت جلوی آینه و به خودش لبخند زد
رو کرد به عکس حاج آقا مرتضی و طوری که انگار زنده باشد گفت :
حاج آقا ! بعد پونزده سال یهویی این چه وضع توی خواب اومدن بود ؟ ها ؟
نمیگی آدم سنگکوب میکنه مرد مومن ؟
و دوباره از یادآوری خوابی که دیده بود تنش لرزید ...
-
وقتی نوبت ایران خانوم رسید شاطر داد زد : حاج خانوم سحر خیز شدی امروز ؟
گوشه چادر سفیدش را با دندان گرفت و گفت : امروز نوه ام داره از تهران میاد
و نان ها را از پشت به هم مالید تا آردشان را بتکاند .
سر کوچه باغ که رسید یکهو گره بقچه نان بربری ها باز شد و نان ها ولو شدند کف زمین
الله اکبری گفت و با ناله خم شد کف زمین تا بربری ها را جمع کند .
یکهو یادش افتاد که معصومه چقدر حلوا شکری دوست دارد
یک نگاه به مغازه عباس آقا بقال انداخت که نور خورشیده تازه طلوع افتاده بود توی کرکره اش
همانجا تکیه داد به دیوار سنگی و تسبیحش را درآورد و صد تا قل هو الله نذر کرد که عباس آقا زودی بیاید و در مغازه را باز کند
ولی عباس آقا سر قل هو الله هفتصد و پنجاه و ششم پیدایش شد
تا خودش را جمع و جور کرد و هلک و تلک رفت دم مغازه ٬هزارمین قل هو الله هم تمام شده بود .
کهنه نمدار را که کشید روی عکس حاج آقا مرتضی روبان مشکی گوشه قاب پاره شد
رفت و از پشت پشتی ترکمن نخ و سوزنش را در آورد و بعد از کلی کلنجار با نخ و سوراخ سوزن
دید که نه !!! این روبان مشکی درست بشو نیست .
تکه روبان مشکی را گذاشت کنار عکس خودش و حاج مرتضی
چادر را بست دور کمرش و رفت حیاط را آب و جارو کند
در را که باز کرد نور دوید توی اتاق و یکراست رفت خورد توی قاب عکس حاج آقا و انعکاسش روی دیوار روبرویی درست زیر آن چارتا ترک دیوار که شبیه چشم چشم دو ابرو بودند یک لبخند سفید درست کرد .
لبخند آدمک روی دیوار داشت تکان تکان می خورد که از توی حیاط صدای قارقار بلند یک کلاغ آمد
باد در نیمه باز اتاق را به هم کوفت و لبخند آدمک روی دیوار پاک شد .
قاب عکس ایران خانوم افتاد روی تاقچه و شیشه اش ترک ریزی برداشت
تکه روبان مشکی کنار قاب حاج مرتضی هم دو تا قل خورد و رفت گوشه عکس ایران خانوم .
-
معصوم همانجا روی ایوان کنار سفره صبحانه ولو شده بود
و سرش را گذاشته بود روی پاهای ایران خانوم
بوی خاک آب خورده و نان بربری و گلهای حیاط شده بود عین داروی خواب آور
خستگی سفر با قطار توی تنش بود
چشمهایش را به سختی باز نگه می داشت
نگاه کرد به دو چرخه حاج آقا گوشه حیاط و یاد بچگی هایش افتاد که غروب ها می نشست ترک دوچرخه اش و می رفتند توی کوچه ها دور می زدند .
پدال دو چرخه داشت توی باد تکان می خورد
انگاری یک روح ٬ سوار دوچرخه شده بود و داشت پا می زد
ایران خانوم همانطور که موهای مشکی معصوم را نوازش می کرد گفت :
بهت گفتم دم اذون صبح خواب آقا جونت رو دیدم ؟
با همین دوچرخه اومده بود تو خوابم و هی می گفت :
ایران خانوم بشین با هم بریم یه دوری بزنیم .
معصوم با چشمهای بسته لبخندی زد و گفت : خب چرا سوار نشدی خانوم خوشگله ؟
ایران خانوم گفت : بهش گفتم حاجی بعد اینهمه سال حالا عدل همین امروز که بچه ام داره میاد پیشم اومدی دنبالم ؟
معصوم که از فرط خواب صدایش مثل هذیان شده بود آرام پرسید :
یعنی به خاطر من باهاش نرفتی ؟
ایران خانوم گفت :
اگه به خاطر شما ها نبود همون پونزده سال پیش باهاش می رفتم عزیزکم ...
معصوم خوابیده بود و ایران خانوم نگران بود نان بربری ها خشک بشوند
ولی دلش نمی آمد سر معصوم را از روی پاهایش بردارد .
پدال دوچرخه داشت تکان می خورد
ایران خانوم موهای معصوم را نوازش می کرد و لالایی می خواند
در چوبی اتاق نیمه باز بود
و آدمک روی دیوار لبخندی از نور روی لبش داشت .
پی نوشت :
برای سلامتی همه مادرها و مادربزرگها دعا کنید ...
سلام
آخیش خیالم راحت شد فکر کردم دوباره از اون تائیدی هاس
خوبید؟
بوی خاک آب خورده و نان بربری و گلهای حیاط شده بود عین داروی خواب آور
این فضایی رو که توصیف کردید عاشقشم
توی تموم این لینکا جای منم هست؟
راستی بعد از مدتها میخوام بگم
اووووووووووووووووووووووووووول
خدا همه مادر ها و مادربزرگها رو برامون نگه دار
همین طور باباها و بابابزرگها رو
و برادرا و خواهرامونو
و همه عزیزانمون رو برامون نگه دار
راستی میدونید که سوم خرداد روز مادر هستش
سلام
خیلی خوب بود. تو داستانت حس از خود گذشتگی موج می زد
چند سالی میشه که دیگه نه پدربزرگ دارم نه مادر بزرگ
با داستانت به یادشون افتادم
نگه دار=نگه داره
ه ش جا افتاده
سلام
حس مادرانه رو قشنگ نوشتی
بابا چرا ترسیدی؟حالا من یه حرفی زدم
میذاشتی کلام منعقد بشه بعدا....
چقدر به مادر بودنم افتخار کردم با این پست.
خیلی قشنگ بود مخصوصاض اونجا که دل ململن بزرگ پیش نان بود تا خشک نشه....
چقدر غلط املایی داشتم نمرم 0 کله گندست!!!!!!!!!
خیلی قشنگ بود مخصوصاً اونجا که دل مامان بزرگ دلش پیش نان بود تا خشک نشه....
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام.
چه حسای قشنگی توو این داستانک موج می زدن !
بوی نان بربری داغ رو می شد به خوبی حس کرد ! مهر مادری !
یه خونه ی حیاط دار و خوردن صبحونه روو ایوان خونه !
بوی خاک آب خورده !
و حس مرگ که چقدر به آدم نزدیکه و چقدر می تونه اومدنش گاهی آرامش بخش باشه !
خیلی وقته به حس خوبه آرامش و رهائی ِ بعد از مرگ فک می کنم ، اگه آدم نگرانی ِ عزیزان و وابستگان و آشنایانش رو نداشته باشه که بعد از مرگ غصه ی آدمو بخورن و بی تابی کنن ، چقدر مرگ می تونه واقعاً لذت بخش باشه !
امشب خیلی دلم هوای نوشته های دلیت رو کرده بود....دلم یه داستان خوب میخواست....چه خوب که آرزو به دل نموندم.......
"تکه روبان مشکی کنار قاب حاج مرتضی هم دو تا قل خورد و رفت گوشه عکس ایران خانوم . "....اینجای داستان حس کردم قلبم یه لحظه نزد!یه جوری توصیف کرده بودی انگار ایران خانوم رفت......خوشحالم که اینجوری تموم نشد قصه....دلم طاقت نداره دیگه......
چقدر دلم هوای مامان بزرگمو کرده......
الهی که همه ی مادرا و مادربزرگا و پدرا و پدر بزرگا سالم و سلامت باشن.....
خدا حفظشون کنه...موج آرامشی که با بودن کنارشون میاد سراغ آدم..واای اون دعاهای خیر از ته دلشون
که واقعا آدم احساس میکنه تا بیاد به گوشِت
برسه مستجاب شده رو شایدبجرات
بتونم بگم فقط اینا دارن:مامان
باباها..حالا چه از نوع
کوچیک و چه از
نوع بزرگشون
یاحق...
فضاسازیت معرکه بود....مثل همیشه....خیلی هنر میخواد جوری داستان بنویسی که خواننده با فضای داستان عجین بشه.... پا به پای ایران خانوم تو اون کوچه ها قدم زدم و درد کمر و زانوهاش و اخم ملایم صورتش موقع دولا شدن رو دیدم....جنبیدن لباش وقتی داشت قل هو الله ها رو تند تند میخوند و دونه های تسبیح رو یکی یکی رد میکرد به این امید که عباس آقا زودتر برسه....چشمای خواب آلوده ی معصوم و بوی عطر ایران خانوم تو اون حیاط آب و جارو شده و بوی خاک و قطره های آب روی گلها............
میبینی؟میتونم بیشتر از اونی که نوشتی هم حس کنم فضا رو و ببینمش.......
مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه اول لاجرعه سر کشیدم این پست رو....حالا هی میخونم و مزه مزه ش میکنم.......بعد از مدتها لذت خوندن رو دوباره چشیدم....مرسی......
ذوق زده شدم با آپکردنت برم بخونم
گریه میکنم چون دیروز مامان بزرگ و بابابزرگ رو بردیم بیرون و یه گوشه نشستیم عصرونه خوردیم تا دلشون باز بشه از خندشون ته دلم احساس شادی کردم
برا مامانجونم دعا کنید که پسرشو پیدا کنه
خیلی قشنگ بود بابابزرگ ...
امیدوارم خدا تمام مادرها و مادر بزرگهارو حفظ کنه ...
مادر بزرگ من این روزا مکه هست ... خوشبحالش
واقعا عالی بود کیامهر.واقعا عالی.
حاااااااااااال کردم باهاش. کلی برام نوستالژیک بود.
آآآاافرین.
صحنه ها همه قابل لمس و باور پذیر.
کاملا تو محیطش حس کردم خودمو.
چرا وبلاگ جناب کرگدن خالی
شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یاحق...
سلام کیامهر خان...دعا میکنیم برای سلامتی همه ی آدمهای نازنین.....ممنونم که تو اون روزای سخت با همه ی سنگینی بار غم شیرزاد همراهم بودید..یادم بودید و گرمم کردید...میبوسم دست پر مهر همه ی دوستان رو...
و چرا کرگدن این چنین کرده خانه ی مجازی اش...بگوییدش که دل ما طاقت ندارد این یکی را...بگوییدش برای دل مریم شیرزاد..و ما هم که شده باشد..فقط باشد ..حتی اگر شده به عکسی.....بیت شعری...نیم خطی هم قانعیم..فقط باشد.
بی اطلاعم
سلام
خوبید؟
من که از داشتنشون محرومم خدا برای کسایی که دارن نگهشون داره ... برکتن به خدا ...
خدا همه مادر و مادر بزرگا رو سلامت واسمون نگه داره
سلامر کیامهر جان
بازگشت دوباره ات مبارک....
یه لحظه دلم ریخت که نکنه ایران خانم هم رفت ...،چه خوب شد که بود تا نوه اش برسد ،چه خوب شد که هست.
لحظه ای که داشت قل هو الله میخوند رو خوب تونستم تجسم کنم مثل مادربزرگ خودم.
آخرش خیلی معرکه بود،لبخندی از نور...
خدا کنه همه مادرها و مادر بزرگها،پدرها و پدر بزرگها ،تنشون سالم و عمرشون بلند باشه.
خیلی قشنگ بود کیامهر
آقا شما مگه قرار نشد یه مدتی ننویسی تا این کوروش خان یکم احساس نشستن بر اریکه ی قدرت بهش دست بده !!! چرا جوون مردم رو از آرزوهاش دور میکنی ها ؟؟؟
در ضمن خیلی مخلصیم !
سلام
خدا همه بزرگترا مونو حفظ کنه
داداشی چش شده؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هیچیش نشده هیچکی
سلام
صبح بخیر برادر قصه گو
اینجا یه جوریه!!! نمیدونم چرا جو سنگینی داره
مرسی کیامهر...همه موهای تنم سیخ شد آخرش...
کاش داشتم همه اشونو...
آخ که خدا همه شونو حفظ کنه
سلام بر داداش کیامهر گل خودمممم
دلم برات تنگ شده بودهاااااااااااااااا
گفتم داری استراحت میکنی این همه سکوت اینجارو گرفته
روزی 20 بار صفحه رو ریفرش میکردم برای پست جدید
خوشحالم که دوباره نوشتی و دلمون شاد کردی
کیامهر داستانت پر از حس قشنگ بود و چه آرامش عجیبی داشت
مخصوصا اینجاش : "در را که باز کرد نور دوید توی اتاق و یکراست رفت خورد توی قاب عکس حاج آقا و انعکاسش روی دیوار روبرویی درست زیر آن چارتا ترک دیوار که شبیه چشم چشم دو ابرو بودند یک لبخند سفید درست کرد . "
چقدر زیبا جان داده بودی به نور
خیلی خیلی خوشم اومد
نویسنده های خوش ذوق کمی هستن که این هنرو دارن که میتونن به این زیبایی جان بدن به اشیا
خلاصه که کیف کردم
از شوک وسط داستان ما بین اون عکس فوق العاده دوست داشتنیم خیلی خیلی خوشم اومد
تو داستانت امیدواری و رنگ و بوی زندگی موج میزد مخصوصا امیدواری
مرحبا به این زیرکیت کیامهرررررررررررر
الحق که یدونه ایی ی ی ی
در ضمن قربون همه ی مادربزرگ های مهربون برم م م م
بوی خاک نم زده که میاد ...یاد ماه منیر منم می پیچه توی فضا ....با اون موهای سیاه و مجعدش ...با اون چشمای میشی همیشه خیسش....با چارقد سفید که همیشه یه سنجاق میزد بهش ........سالهاست دلتنگ قصه گفتنشم ....مرسی کیامهر عزیز اول صبحی حسهام گل کرد .
امان از دل این مادرها که همیشه نگران بچه هاشون هستن.
حس خوبی این داستان داره.
سلام کیامهر جان
باور نمی کنی چقدر خوشحالم از اینکه خوبی و بازم برامون می نویسی.
داستانت فوق العاده بود خیلی زنده و ملموس
واقعا لذت بردم. مرسی
از بس این روزا حرف از مردن شنیدیم گفتم حتما آخرش یه اتفاقی قراره بیفته اما خدارو شکر آخرش مث آخر فیلمای ایرانی تموم شد
ایشالا همه ی مامان بزرگ بابابزرگ ها سلامت باشن
و همینطور مامان باباها
سلام...
برای همشون آرزوی سلامتی دارم....
برای همشون عشق میخوام.
سلااااااااااااام کیامهر جان
آخیش ...
خوبه که بازم می نویسی ...
دلم تنگ شده بود ...
چقدر دلتنگ مامان بزرگم شدم ... آخی چقدر دوست داشتم دستهای چروکیده و پوست لطیف و دهن ِ بی دندونشو ...
ایشالا که همهء مامانها و مادربزرگها سایشون رو سر بچه ها و نوه هاشون باقی بمونه تا ابد ...
مثل همیشه لذت بردم.
توصیفی که کرده بودین منو برد به خاطرات بچه گیم وخونه عمع خدابیامرزم که چقدر دوسش داشتم
جناب مهندس کیامهر باستانی
خصوصی دارید
زنده باشن ایشاللا
سلام خدا حفظ کنه همه مادرا و ماد ربزگ های رو خدا حفظ کنه این فرشته ها رو واسه همه مون...
سلام
کیامهر جان می تونم شمارتو داشته باشم ؟