جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

سه تصویر از فرط له له و گرما زدگی ...

تابستان امسال خیلی گرم و لعنتی شده است 

روزی چند بار هم خودت را زیر آب یخ غسل بدهی  

باز هم چشم به هم بزنی تنت می شود خیس عرق 

خسته شده ام راستش را بخواهید  

خسته شده ام و دلتنگ سرمای پاییز و زمستان 

دلتنگ اینکه صبح که از رختخواب بیرون می آیی روی زمین سفید باشد 

دلتنگ اینکه بخاری با شعله های آبی بسوزد و صورت خیست را روی گرمایش خشک کنی 

دلتنگ اینکه زیپ کاپشنت را تا قران آخر بالا بکشی  

و از در خانه که بیرون می زنی تنت بلرزد از سوز سرما ... 

 

امروز چند تا صحنه دیدم که حیف بود توی قاب کلمات تصویر نشوند  

پس به شیوه محسن باقرلو این پست را شماره دار می نویسم : 

 

 


تصویر اول : زن سانتی مانتال بداهه گو ...  

 

 

پشت چراغ قرمز ایستاده ام  

و یک خانوم سانتی مانتال با هفت رقم سرخاب سفیداب  

پشت فرمان ماشین بغلی نشته است . 

جلوی ماشین یک آقای موتور سوار با یک عینک دودی خفن دارد با موتورش گاز گاز می کند 

مردد است که بگازد و برود یا بماند تا چراغ سبز شود . 

چار ترکه نشسته اند بر تارک موتور بینوا  

یک پسر بچه پنج - شش ساله جلوی آقا عینک دودی خفنه نشسته 

و دو تا خانوم یکی مسن و یکی جوان پشتش 

برمی گردد و چیزی از من می پرسد   

به برکت بذل و بخشش ابومسلم اراکی باک بنزینمان پر است و کولر گرفته ایم سرخوش 

شیشه بالاست و صدایش را نمی شنوم . 

شیشه را می دهم پایین ... 

آقا این چارراه دوربین داره ؟ 

تا می آیم جواب بدهم  

خانم سانتی مانتال پشت ماشین بغلی فی البداهه می گوید : 

دوربین نداره ولی خطر داره ... 

 

چراغ سبز می شود  

چار تارک موتور غش غش می خندند از جواب زن  

زن کیف می کند از بداهه گویی خودش 

و من خوشحالم که تصویر اول پست امشبم را پیدا کرده ام . 

 

کات ...  

 

 


 تصویر دوم : کاش زنده باشم و عروس شدنت را ببینم عروسک موطلایی ...  

 

 

توی پیاده روهای شلوغ شهریار دارم راه می روم  

تا یک عابر بانک سالم که به آدم پول می دهد پیدا کنم 

یک دختر بچه با موهای طلایی دارد جلویم راه می رود   

دست مامانش را محکم گرفته و یک عروسک کوچولو را کج گرفته توی بغلش  

عروسک رویش به سمت من است و لبخند می زند 

با راه رفتن دختر کوچولوی موطلایی ٬ چشم های عروسک باز و بسته می شوند 

انگاری که به آدم چشمک بزنند 

یاد بازی بچگی هایم می افتم 

سعی می کنم چهره دخترک موطلایی را تجسم کنم 

مطمئنم که زیباست  

سرعتم را زیاد می کنم و از مادر و دختر سبقت می گیرم  

بر می گردم تا چهره اش را ببینم که خشکم می زند  

تمام صورت این آدم بی نقص است 

عینهو عروسک 

گونه ها و بینی و لب و دهان و ابروها و گیسوهای طلایی 

عینهو چایلد استارهای هالیوودی 

اما به جای دو تا چشم دو تا کاسه خالی از نگاه توی صورتش هست 

دو تا چشم بی سو و ترسناک 

رویم را بر می گردانم و آه می کشم . 

این عروسک چطور می خواهد بزرگ بشود ؟ 

چطور می خواهد درس بخواند ؟ 

چطور می خواهد شب عروسیش بین مهمانها برقصد با این دو چشم بسته ؟ 

برای شوهری که او هم احتمالا چشمهایش نگاه ندارد 

این همه زیبایی چرا باید حیف شوند ؟ 

 

خدا کند این بچه ٬ شبها موقع خواب که عروسکش را بغل می کند  

عروسک توی گوشش بگوید که چه چیزهایی دیده توی طول روز 

بگوید که اصلا غصه نخور فرشته خانوم ناز 

بگوید خوش به حالت که چشمهایت بسته اند  

که خیلی چیزهای این دنیای کثیف را نمی بینی . 

کات ... 

 

 


تصویر سوم : تف به تکه کاغذی که دل پیرمردها را می شکند ...  

 

 

رسید پول را که از عابر بانک می گیرم  

همینکه می آیم اسکناس های تانخورده و خوشگل ده هزارتومنی را توی کیفم بگذارم 

پیرمرد جلوی رویم سبز می شود  

با لهجه غلیظ گیلکی می گوید : 

آقا ! میشه ببینی چقدر پول توی حسابم هست ؟ 

لابد سواد ندارد  

کارت را می گیرم و رمزش را می پرسم 

عابر بانک بی احساس چند ثانیه ای پردازش می کند و می گوید : 

نه هزار و سیصد و هفتاد و پنج ریال  

به پیرمرد می گویم : نهصد و سی و هفت تومن حاج آقا ! 

پیرمرد سرش را می اندازد پایین  

کارتش را می گیرد و زیر لب می گوید : نهصد و سی و هفت تومن ...  

پیرمرد دور می شود و من هنوز اسکناس های تا نخورده ده هزارتومنی را توی کیفم نگذاشته ام  

عکس امام روی اسکناس دارد با اخم نگاهم می کند  

نمی دانم کداممان بیشتر شرمنده شدیم 

من ؟ پیرمرد ؟ یا امام ؟ 

  

خدا کند پیرمرد اسکناس های مرا ندیده باشد 

خدا کند این نهصد و سی و هفت تومن  

همه پول یک کارمند بازنشسته اجاره نشین تا سر برج نباشد  

خدا کند ... 

 

کات ... 

 

 

نظرات 33 + ارسال نظر
مومو چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 22:28

مومو چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 22:30

چه اولی دردناکی!
متاسفانه این خدا کنه ها.... هی دارن زیاد می شن!

مومو چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 22:32

بعضیا مثه اسکناسن ... اگه اسکناس شرمنده شد اونا هم می تونن شرمنده بشن! با اخم یا بی اخم!

ارش پیرزاده چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 22:38

خیلی ÷ست خوبی بود

م . ح . م . د چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 22:41 http://baghema.blogsky.com

مورد 2 و مورد 3 ... !

محسن باقرلو چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 23:00

قاعدتن باید بگم دومی خیلی تلخ تر از بقیه بود ولی نمی دونم چرا آخریه بیشتر اذیتم کرد ... بده دیگه ... خیلی بده ... آدم مغز و روحش به گا میره وختی میشنوه ... چه برسه از نزدیک ببینه ... مثلن همین الان که دارم اینا رو با لب تاپ خودت تایپ می کنم سی چهل تومن بیشتر ندارم تا سر برج ... پس خوب درک می کنم پیرمرد بی نوا رو ... تازه این سی چهل تومن از آخرین قرضی که از ابر چند ضلعی گرفتم باقی مونده !

کیامهر چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 23:07

الهی قربونت برم داداشم

شازده کوچولو چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 23:20 http://www.shazdehkocholo.blogfa.com

همشون تلخ بود ولی این آخریه چیزیه که اصلا نمیشه ازش گذشت
شک نکن اونی که باید شرمنده باشه سی و جند سالی هست که شرمنده شده.

الهه چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 23:21 http://khooneyedel.blogsky.com/

غم روی غم تلنبار میکنیم.......

فرزانه چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 23:31 http://www.boloure-roya.blogfa.com

میخواستم به تابستون و گرماش بد و بیراه بگم که با خوندن بقیه پست یادم رفت.
قصه دخترک خیلی غم انگیزه ولی اگه از زمان تولدش اینجور بوده باشه شاید معنی خیلی چیزهایی رو که عروسکش براش میگه نفهمه اما اون پیرمرد معلوم نیست با این 900 تومن دوتا بربر میتونه بخره یا نه

فرزانه چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 23:31 http://www.boloure-roya.blogfa.com

بربر =بربری

وروجک جیغ جیغو پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 00:13 http://jighestan.blogfa.com

کیامههههههههههههر اخر شبی بدجور حالمو گرفتی یکی از یکی ناراحت کننده تر بود

تیراژه (مهرداد) پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 00:35 http://www.teerajeh.persianblog.ir

آقا دستت درد نکنه....

خیلی خوب بود..

تیراژه پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 00:39 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام

تو پاراگراف اول هرم گرمایی که اون ترک نشینهای موتور داشتن میکشیدن خورد تو صورتم

پاراگراف دوم رو که خوندم چشمام یه لحظه تیره و تار شدن

پارگراف سوم....اخم کردم...به اندازه ی همه تلخی و حرصی که این روزا دارم ...نمیشد دوتا از اون اسکناسهای اخمالو رو میدادین به پیرمرد؟..این تنها کاری بود به گمانم که واسه این پست از دست کسی برمیومد..
وگرنه واسه گرما و چشم های بیسو کاری از دستمون بر نمیاد

کیامهر خان خیلی قشنگ مینویسی که میتونی آدم رو از دست خودت کفری کنی که اونجا بودی و هیچ کاری واسه اون پیرمرد نکردی!!!

آلن پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 00:58

خیلی خوب نوشتی.
خیلی خوب.

پونه پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 01:03 http://jojo-bijor.mihanblog.com

راس میگی هوا خیلی گرم شده از اینکه زیاد بیرون نمیرم اما یه لحظه که کولر خاموش میشه میشه گرمای شدید رو حس کرد!!!
یادته کیامهر تو برف وایستاده بودی برامون عکس انداختی چقدر هوا سرد بود اون روز حتی اینو میشد از تو عکس حدس زد!!


دم خانم بداهه گو گرم که خطرش رو گوشزد کرد !!!

دلم یهو ریخت با گفتن اینکه دختره نابینا بوده.........



دیگه حرفم نمیاد چی بگم...................
............
.................
تف تف به این زندگی لعنتی

یلدا پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 01:39 http://delnebeshteh.blogfa

تلخ بودن همشون مثه همه واقعیت های دیگه

ایران دخت پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 01:50 http://mabad.persianblog.ir

سلام
دلم یه طوری شد...!
اون دخترک...
خدا عالمه...خودش می دونه چیکار باید بکنه...ولی خدا کنه دخترک تو دلش غم نباشه...هیچ وقت غصه دار نشه!
خدا کنه همه اش یادش باشه خدا همیشه هواشو داره...اون پیرمرد هم ولایتی مون هم...
!
پ.ن:قلمتون رو دوست دارم...خیلی وقته می خونم...۲-۳ ماهی میشه...مهربانتون رو هم همینطور!

ابله خاتون پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 02:19

نظرت چیه راجع به اینکه دل آدمو خون نکنی؟ها؟

سارا پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 08:02 http://www.semi-elf.blogsky.com

پشت چراغ قرمز رو که بی خیال شیم چشمان دخترک قلبم رو ب درد آورد بدنم رو لرزوند و زمزمه پیرمرد آهی رو لبم آورد که توش پر ای کاش بود......

حدیث پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 08:07 http://www.khatkhatihayman.blogfa.com

خیلی ناراحت کننده بودن..
کاش واقعیت نداشتن...

سحر پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 08:16 http://dayzad.blogsky.com/

مثل همیشه فوق العاده بود کیامهر
این پستت خیلی چسبید . ممنون

مامانگار پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 08:22

...خیییلی تاثیرگذار نوشتی !...
...بخصوص سومی !!!...
...ممنون..

پریچهر پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 10:48 http://www.parisan90.blogfa.com

همه ما گویی چیزیی مانند دل تنگی وارد زندگیمو شده ...هواگرمه اما تن من گویی سرد سرده ...

مریم پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 10:55 http://mazhomoozh.blogfa.com

این پست محشر بود از لحاظ نگارش و بی نهایت غمبار.

گندم پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 11:07 http://gandomak.blogsky.com/

هر سه تصویر بی نهایت قشنگ نقاشی شدن
ولی خیلی درد داشت خوندنشون
خیلی

کاپوچینو پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 12:28 http://capuccino.blogfa.com


چه تلخه روزگار

کیانا پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 12:40 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

واسه اولی لبخند زدم
واسه دومی سکوت کردم
و واسه سومی ....

متاسفم...

لیلا پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 18:26 http://topoli-tanbali.blogfa.com

دلم رو درد اورد

پروین جمعه 24 تیر 1390 ساعت 04:37

:(
با سومی اشک ریختم :(
چقدر از این پیرمردها داریم؟

مهشید دوشنبه 27 تیر 1390 ساعت 02:50 http://myselff.blogfa.com/

چه قلمی

آره سومی رو من هم دیدم ...

افشانه دوشنبه 27 تیر 1390 ساعت 10:02 http://www.mahemehri.blogsky.com

تف به این روزگار
تف به این بی پولی
تف به این عکس اخمو که همه دنبالشن
تف به این شانس که اول صبحی باید چنین پستی رو بخونم
.
آقا تف بفرست دهنم خشک شد!!!

سمیرا دوشنبه 27 تیر 1390 ساعت 11:43 http://nahavand.persianblog.ir

هرچند ته برج منم مثل خیلیهای دیگه از دهم برج شروع میشه هرچند منم مثل خیلیهای دیگه نمیتونم اونجور که دلم میخواد خرج کنم اما تف توی روح باعث و بانی همه بدبختیهای همه ملت ما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد