جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

نمیشه غصه ما رو ...

سلام 

قاعدتا آدمی که از سفر بر می گردد 

و ساعت ۳.۳۲ دقیقه صبح یک عید شروع می کند به نوشتن یک پست 

باید از سفر بنویسد 

باید چند تا عکس ناب بگذارد و دلتان را آب بیندازد که کجاها رفته  

و چه خوراکی ها که نخورده و چه قشنگی ها که ندیده و چه خوشی ها که نکرده ... 

اما من 

من دیوانه داغون امشب 

می خواهم هذیان بگویم 

می خواهم از درد توی دلم بنویسم 

اگر دلتان می رنجد و خاطرتان مکدر می شود  

ادامه مطلب را نخوانید 

اگر نمی نوشتم می ترکیدم ... 

 

نمی دانم چه حکمتی در کار خداست که تا دنیا می آید روی خوشش را به تو نشان بدهد 

چنان می گذارد توی کاسه ات که هر چه خوشی کرده ای از دماغت بیرون بیاید 

سفر گیلان خوب بود 

خوش گذشت حسابی 

گرم بود 

دم داشت 

اما خوش گذشت 

دریا رفتیم و دلمان باز شد 

سبزی و خرمی دیدیم و روانمان شاد شد 

به خانه که رسیدیم  

شهر جشن گرفته بود 

همه جا چراغانی 

همه جا زلم زیمبو 

شیرینی شربت و دود اسفند و چشمک زرورقهای پرپری زینتی و نور بازی آسمان 

همه شاد 

همه خندان 

همه خوش 

اما .... 

 

مادربزرگم دو روز است که بستری شده توی بیمارستان 

به من نگفتند که سفرم زودتر زهر نشود 

خواهرهایم هر دو دیروز رفته بودند بیمارستان و خداحافظی هایشان را کرده بودند  

من هم باید صبح می رفتم برای ملاقاتش 

مادرم که بیرون اتاق بیمارستان بود پشت تلفن گفت 

قلبش ایستاده و دکترها دارند به او شوک می دهند 

قلبم داشت می ایستاد 

چطور این عزیز را برای بار آخر ندیده بسپاریم به سردی گور ؟ 

دلم پر پر می زد برای یکبار دیگر دیدنش 

آرام نمی شدم اگر نمی دیدمش 

 

از ساعت ۹:۳۰ شب جلوی اتاقش جمع شده بودیم   

تنش را پاره پاره کرده بودند و به جای رگ برایش شلنگ کاشتند 

مادربزرگم در تمام عمرش بیمارستان نرفته بود 

و حالا هم ترس داشت هم مثل یک قربانی زبان بسته ترسیده بود از دکترها 

قلبش مریض است و کلیه ها از کار افتاده اند 

با این سن و سال باید دیالیز بشود 

یکروز در میان 

ساعت ۱:۳۰ شب  

با هزار بدبختی رسیدم بالای سرش 

چشمهایش بسته بود 

صدا می زدم ناله جواب می داد 

درد داشت 

نمی گذاشت پرستارها سرم و دارو به او بدهند 

دلش می خواست برگردد خانه اش 

درد داشت 

می ترسید 

ناله می کرد 

 

مادربزرگم را لخت و عور گذاشته بودند زیر یک ملافه سفید 

و من تختش را هل دادم و گریه کردم 

صدایش می کردم 

مادر جان ! 

منم ... 

نوه بی معرفتت 

همانی که هفته ای یکبار حال تمام بلاگستان را تلفنی می پرسد و مدتهاست به تو زنگ نزده 

همانی که روزی ۷۰ کیلومتر از خانه تا کار می رود 

همانی که توی همین یک ماه گذشته  

مشهد و بیرجند و کرمان و شیراز و بوشهر و عسلویه و رشت و اراک و قم را دور زده و چرخیده اما از عید تا به حال به تو که ور گوشش نشسته ای سر نزده 

همانی که وقتی از مشهد  به تو زنگ زد و تو با درد گفتی یا امام رضا منو راحت کن 

اشک توی چشمهایش جمع شد و از کنار حرم برایت سوغاتی خرید ولی ماتحت فراخش را تکان نداد که بیاورد پیشت و بدهد به دستت  

منم مادربزرگ ... صدامو می شنوی ؟

حالا اگر تمام سال هم بیایم دم آن خانه قدیمی  

توی جوبهای لجن گرفته اش کله ملق بزنم و توی خاک هایش خر غلت کنم

افاقه می کند ؟   

 

توی راه برگشت 

خاطره ها آمدند سراغم 

از کودکی و خانه ای که آنجا به دنیا آمدم 

از باغ طالقان و ناشتایی های بی نظیر مادر بزرگ 

از عید ها و آجیل ها و عیدی ها 

از تنگ ماهی قرمز  

از دوران دانشجویی و شبهایی که یواشکی پول می گذاشت توی جیبم 

از لالایی هایش 

از عزیز و نگار خواندنش 

از کادویی که برای عروسیم خریده بود 

از گریه کردنش برای چار تا برادر که پشت سر هم توی یکسال مردند   

 

همه اینها را می نویسم 

تک تک این خاطره ها را دقیق و مو به مو خواهم نوشت

اما ساعت ۴:۲۳ دقیقه صبح برای گریه کمی دیروقت است  

نمی خواهم عید شما هم مثل عید ما بشود 

برای مادر بزرگم دعا کنید 

که درد نکشد ... 

 

 نمیشه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره

 

 

پی نوشت : 

 تولدت مبارک ابله خاتون   

 

 

 

 

نظرات 69 + ارسال نظر
الهه یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 04:31 http://khooneyedel.blogsky.com/

دعا میکنیم....شک نکن......

دختری از یک شهر دور یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 08:15 http://denizlove.blogsky.com/

کاش هیچکس درد نکشه...
من نمیدونم چی باید بگم اما دعا میکنم...

ویدا یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 08:35 http://vvida.blogfa.com

این خانمی که اینجاست
http://vvida.blogfa.com/8902.aspx

تولد سال ۸۷ که من بابل بودم رو با پست برام هدیه فرستاده بود. دو روز قبل هم فرستاده بود که حتما همون روز برسه. اونم چه هدیه ای. چشمای هم خونه ایم گرد شده بود که این چه مادربزرگیه تو داری؟! از پولایی که یواشکی بهم میداد که دیگه نپرس...
یادم میفته میخوام تمام پوستمو با ناخن خط بندازم. سهل انگاری و بعد پشیمونی، درد مشترک.

مریم یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 08:51 http://mazhomoozh.blogfa.com

هر چی خیره پیش میاد.

خدیجه زائر یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 09:03 http://480209.persianblog.ir

سلام کیا جان..........
باهات بغض کردم و گریه......اما پسر خوب باور کن هیچوقت دیر نیست.باهاش باش تا تنها نمونه.......الهی درداش تموم شه.....کاش کاری ازم ساخته بود .......کار خوبی کردی خودتو ریختی بیرون.......براش دعا می کنیم.همه مون...ما ترو و همه ی دوست داشتنی هات رو دوست داریم.مراقب خودت باش پسر خوبم

habib یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 09:15 http://www.artooon.ir

ای بابا ایشالله که حالش خوب میشه

اگه کاری داره بهم بگو

نمیدونم خوابی یا بیدار اگه کاری داشتی زنگ بزن من خونم کیامهر

habib یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 09:18 http://www.artooon.ir

همگی براش دعا میکنیم حالش خوب بشه و به خونه برگرده

امروز روز بزرگیه ایشاله همه مریضها شفا پیدا کنند

habib یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 09:47 http://artooni.blogsky.com

دوستان هنگام بینایى شده
طلعت مهدى تماشایى شده
این امید هر نبى و هر ولى‏است
پاى تا سر، هم محمد، هم على است
این پسر چشم و چراغ فاطمه است
این گل امید باغ فاطمه است
شمع جمع عالمین است این پسر
طالب خون حسین است این پسر
این چراغ بزم در قلب شب است
این نوید انتقام زینب است
این امام عصر کل عصرهاست
صاحب نصر تمام نصرهاست
بردگان موسى به عالم آمده
مردگان عیساى مریم آمده
کیست مهدى کعبه جان همه
کیست مهدى آرزوى فاطمه
کیست مهدى همدمى نشناخته
خلق نادیده به او دل باخته
کیست مهدى نور انوار خدا
کیست مهدى انبیا را مقتدا
کیست مهدى یاور مظلومها
کیست مهدى حامى محرومها
کیست مهدى حجّت ثانى عشر
کیست مهدى منجى کل بشر

عیدتون مبارک

امیرحسین... یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 09:49

دعا می کنیم برادر

لیلا یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 10:07 http://topoli-tanbali.blogfa.com

مطلب جدیدک رو که پست کردم اومدم به اینجا سری بزنم . با خودم گفتم خدایا چی میبینم این پست هم که شبیه پست منه . مادر بزرگ من هم هفته پیش بیمارستان بود اما خدا رو شکر بهبود پیدا کرد . چی میتونم بگم غیر از شفای عاجل .

نیما یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 10:24

این دعایی که تو گفتی ، دل آدم رو به درد میاره !
بیشتر از دو سال ، از رفتن مادربزرگم گذشته ، هنوز دلم میخواد یه بار دیگه بیاد خونمون و بهم بگه : نیما ننه ، بیا برو یه پاکت بیستون واسم بگیر....بعد پولشو وقتی داره میره بذاره روی کتابام و بگه اذیتم نکن و بگیر وگرنه نمیچسبه این سیگارا ....

آوا یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 10:32

واسشون دعا کردم.یه وقت خوب
اونوقتی که یه حس تاپ افتاد
توی دلم.دعاکردم و بازهم
دعا می کنم.هنوز وقت
هست هم برای دعا
وهم برای جبران ٍ
خیلی چیزها..
دعایش می
کنیم همه
با هم..
یاحق...

مامانگار یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 10:39

..مطمئن باش کیا که مادربزرگت هیچ دلخوریی ازت نداره !...وهمونطور عین کوچیکیات..و بلکه بیشتر می پرستدت !!...
..این خصلت عشق واقعیه !...بی توقع بودن !..
...بیشتر کنارش باش و باهاش حرف بزن..تا خودت آروم بگیری...
..هرچی مقدر باشه !...کی از دل اون خبر داره !...که دلش میخواد بمونه..یا بره !!..
...ماهمه دعامیکنیم برای برگشت سلامتیش..

کیانا یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 10:52 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

واااااااای خیلی حالم گرفته شد .
امیدوارم حالشون خوب بشه و خدا شفاشون بده ...
الهی درد نکشن و به چیزی که میخان برسن ...

عیدتون مبارک

ارش پیرزاده یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 11:03 http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

خدا زودتر شفاش بده ... مادربزرگها از نوه ها دلگیر نمیشن

وانیا یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 11:07

کیامهر
نمیدونم باید برای چی دعا کنم برای چیزی که خودش میخاست"راحت شدن"درد نکشیدن
یا برای چیزی که تو میخای؟
دلم درد کم نداره اما دلم میخاد کسی زجر نکشه نه مامان جونت زجر جسمی نه تو که دوستمی زجر روحی
میگن خدا خیلی صفت داره ارحم و الراحمینه،کریم،و...اما یه چیزی این وسط هست که بهش میگن حکمت!!
حکمت رو قبول نداشتم اما کم کم دارم میفهمم
صبور باش تا حکمتش رو بفهمی
صبور بودن سخته میدونم چرت دارم میگم اما برا صبرت دعا میکنم

لژیونلا یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 11:21

مطمئن باشید که همه دارن براشون دعا میکنن تو این روز عزیز

دوست یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 11:59

سلام کیامهر عزیز
بهت حق می دم ...
گاهی اینقدر در گیرو دار زندگی و حواشیش میشیم که فراموش می کنیم حتی خودمان را ...
باید به خود فرصت بیشتری داد ...
ان شالله خداوند سلامتی و عافیت به مادر بزرگ مهربونتون عطا کنه و سایشون سالیان بر سر شما باشد به شادی و شلامتی ...
عیدت هم مبارک ...

جزیره یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 11:59 http://jaziretabrik.blogfa.com/

ما عادت کردیم به دیر رسیدن و دیر فهمیدن.....

ایکاش یکبار به موقع برسیم.....

الهی همانکه تو گفتی بشود....

نیمه جدی یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 12:16 http://nimejedi.blogsky.com

دعا می کنم کیامهر...

روشنک یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 12:20 http://hasti727.blogfa.com

سلام .....دل من هم عین تو گرفته ...من هم این روزا زیاد تو سرم زدم که چرا وقتی که میگفت فقط زنگ بزن صداتو بشنوم باز هفته ای یه بار هم زنگ نزدم یاد غربتش تنهایی اش و چشم به راهی اش داره میکشه منو .....من تمام فرصت هامو از دست دادم ولی تو از دست نده این روزها ساعت ها یا حتی دقایقی که ممکنه هنوز نفس بکشه تنهاش نذار.....برا اون شاید دیگه فرقی نکنه ولی برا ارامش خودت حتما پیشش باش.

براش از ته قلبم دعا میکنم هر چیزی که براش خدا صلاح میدونه همون بشه وبهتر از همه خوب بشه و فرصت دوست داشتنش رو به همه دوباره بده

خاله پسر یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 12:36

سلام اقا کیا
منو بگو که مسافرت هم نیستم اما تا همین الان خبر نداشتم حالش اینقدر بد شده
شنیدم دیشب خیلی ناراحت بودی.مامان بزرگ زن عجیبیه.تقریبا به تنهایی 6 تا بچه را بزرگ کرده.دو سه تا خونه ساخته.تمام شیشه های خونه های طالقانش را روی پاش گزاشته و با مینی بوس فکستنی برده طالقان.از پس این یکی هم بر میاد.
سید محترم چشم ماست,مطمئنم پیش ما می مونه.

هاله بانو یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 12:40 http://halehsadeghi.blogsky.com/

دعا می کنم امیدوارم زود زود بهتر بشن

جگرم آب شد..... کیامهر جان برای مادر بزرگت دعا میکنم......

رضوان یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 12:49

سلام
امیدوارم حالش زودتر خوب بشه
من مث تو تو هم مث من
من هم از عید تا حالا مامان بزرگم رو درست و حسابی ندیدم

امیدوارم زیاد دیر نرسیده باشی!!!!!!!!!!!!!!!!

تا وقتی هستیم باید قدر همدیگه رو بدونیم به نظرم آدم هر چقدر هم دوست وبلاگی داشته باشه حتی دوستای با مرام و با معرفت هیچ کدوم نباید جای اعضای خانواده مون رو بگیرن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شازده کوچولو یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 12:59 http://www.shazdehkocholo.blogfa.com

الهی بمیرم برای این مادربزرگا و پدربزرگا با اون دل دریاییشون
برای غرور قشنگشون
برای غصه ها و مهر همیشگشون
برای اون دعاها و نوازشهای قشنگی که برای بچه ها و نوه هاشون دارن
بمیرم برای ترسشون از دکتر و بیمارستان.

براشون دعا می کنم

میلاد یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 13:10

سلام کیامهر جان

انشالله هیچوقت اینجور غم زده تو روز عید نبینمت

نمیدونم چی بگم فقط یاد مادربزرگم زمانی که رو تخت بیمارستان بود افتادم

لحظات خیلی خیلی سختی که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه

دقیقا روزهای عید بود

خیلی تلخ میدونممممم انقدر که زهرماری تلخیش با هیچ شیرینیم خنثی نمیشه

فقط میگم خدا به این روز عزیز نظری کنه بهش و شفاش بده

نمیگم ناراحت نباش و غصه نخور چون مسخرترین جمله ایه که میشه گفت اینجور مواقع اما سعی کن صبور باشی ی ی

خدایا تورو به حق همه ی محبت هایی که تو دل این کیامهر ما کاشتی که همیشه با عشق به بچه ها محبت کنه بخاطر این روز عزیز نظری کن به مادربزرگش

امین یا رب العالمین

آلن یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 13:16

ایشالا که به زودی ، بهبودی حاصل میشه کیامهر جان.
همه دعا میکنیم برای سلامتی مادر بزرگ نازنینت.

بهار مامان امیر یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 13:42 http://oribad.blogfa.com

سلام...
تنم لرزید به خدا... دعا میکنم خدا شفا بده مادر بزرگ مهربانت و هر جور که مصلحتشه...
یاد مادر بزرگ خودم افتادم و اون شلنگها.....

علی لرستانی یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 14:13

دعا کردم واسشون ایشالا زودتر خوب میشه و بر میگرده پیشتون

تیراژه یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 15:49 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام کیامهر
من خیلی بیشتر از اینها به پدر بزرگ و مادر بزرگم وابسته بودم و هستم..پدر و مادربزرگ مادری رو هیچ وقت ندیدم..سالها پیش به رحمت خدا رفته بودند..
آقاجونم که دوماه پیش رفت
حالا از دار و ندار دنیا همین یه مادر بزرگ رو دارم..
تمام سالهای کودکی تا 15 سالگیمو با اونا گذروندم..چیزی که من فهمیدم اینه که اونا هیچی از ما به دل نمیگیرن..
شاید گاهی یه شکایتی بکنن اما ازمون نمیرنجن...انگار همین که یه جایی از این دنیا هستیم و سلامتیم براشون کافیه..
دعا میکنم که مادر بزرگ نازنینت سالم باشه و سلامت..کنار هم بشینین و از همون ناشتایی های بینظیر بخورین...همه ی اینایی که گفتی..پول توجیبی..یه عید دیگه بیاد که صورت ماهش رو ببوسی..
هیچوقت واسه جبران دیر نیست..برای اینکه دل خودت آروم شه ..وگرنه اونا که...
این روزا تو فلسفه ی زندگی دارم دست و پا میزنم ولی براش دعا میکنم..با همین دل مردد...با همین شک های بی پایان..

تیراژه یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 15:53 http://tirajehnote.blogfa.com

همه ی اینایی که گفتی برام آشنا بود
پول توجیبی ..عیدی...سوپ واسه سرماخوردگی هام...پیاده روی هایی که با اون پادردهاش میکرد تا من تو خونه حوصلم سر نره
دلم براش تنگ شده
الان میرم زنگ بزنم بهش..برای مادر بزرگت دعا میکنم..واسه آرامش شما هم

تیراژه یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 15:56 http://tirajehnote.blogfa.com

نمیدونم چرا یهو دلم گرفت...این روزا حالم خوب نیست
باید اشک میریختم اما نمیتونستم پست تو دلمو به درد اورد..دلتنگ شدم...بی قرار شدم...اشک ریختم..ممنونم برای این پست زهر مارت..به خاطر این اشک ها ممنونتم
باید یکی یه چیزی رو یادم میانداخت..ممنونتم

فرشته یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 16:08 http://surusha.blogfa.com

مادر بزرگت دلگیر نیست ازت کیامهر...

امیدوارم درد اذیتش نکنه...این روزا هم دردیم...

قلاچ یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 16:15

امان از این غفلت ما آدمها

کلاسور یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 16:17 http://celasor.persianblog.ir

حتما دعا می کنیم. آرزو دارم که سالم و سلامت بشینید پیش همدیگه مثل قدیما

محدثه یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 16:59 http://shekofe-baran.blogsky.com

ایشالا که هرچه زودتر خوب میشن.
امیدت به خدا باشه.

اقدس خانوم یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 18:56 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

دعا میکنیم که درد نکشن ...

رها یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 19:03 http://pastils.blogfa.com

:(



خدا روز عید بنده هاشو تنها نمیذاره ...!!!!!


دعا میکنیم‌؛ همه !

مرضیه یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 19:15

خوش به حالت که دیدی. من هر دوی مادر بزرگ هامو بدون اینکه ببینم از دست دادم. تازه یک معذرت خواهی به مادر بزرگم بدهکار هم بودم. با خودم گفتم امشب که از بیمارستان برگشت حتما بهش میگم که ببخشید.ولی اون هیچ وقت برنگشت. با اینکه ده سال گذشته هنوز حسرت اون حرف نگفته آزارم میده.
امسال عید هم مادر بزرگ دیگرم رو از دست دادم. بهش نگفتم چقدر دوستش دارم چون فکر میکردم حالا حالاها وقت دارم ولی...
مطمئنم حال مادر بزرگت خوب میشه و میاد خونه...ولی اون وقت نذار حرفی نگفته و کاری نکرده بمونه همیشه قبل اینکه فکرشو کنی اتفاق میوفته

فرزانه یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 19:33 http://www.boloure-roya.blogfa.com

براش از صمیم دل دعا میکنم.
همینطور برای آرامش شما

دلارام یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 20:19

خوب الان من چی بگم که با تو همدردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من چجوری دلداری بدم وقتی مادر بزرگ خودم روی تخت بیمارستانه ؟؟؟؟؟؟؟؟
وقتی اشک ریختم با این پستت ...

دلارام یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 20:22

ولی دعا میکنم
هم برای مادر بزرگ شما و هم برای مادر بزرگ خودم ...

بهنام یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 20:25 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلام کیامهر جان
خیلی براش دعا میکنیم...
تو هم بهتره غصه ی گذشته و کارایی که باید میکردی و نکردی و نخوری... آدمه دیگه... اینقدر نقص داره که اگه بخواد به تک تکشون فکر کنه زندگی واسش میشه جهنم! فقط باید به فکر بهبود اوضاع بود...
به فکر آینده باش عزیز من...
ایشالله که بهترین اتفاق ممکن براش پیش بیاد
ایشالله که با تنی سالم برمیگرده خونه و از این به بعد بیشتر قدرش رو میدونی...

بازیگوش یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 20:37 http://bazigooshi7.persianblog.ir/

دعا میکنیم کاری که بر میاید از ما...حتما

علیرضا یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 21:28 http://yek2se.blogsky.com/

نمیدونم چی بگممم
به مادر بزرگم میسپرم دعاشون کنه
دعای مادر بزرگم میگیره
ایشالا حالشون بهتر میشه

فاطمه شمیم یار یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 21:47

سلاممم کیامهر
براش تسکین و آرامش آرزو میکنم...

حبیب یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 22:06 http://artooni.blogsky.com


نمیدونم کجایی و چی برات میگذره

۲ بار امروز بهت زنگ زدم جواب ندادی خیلی نگرانم

نمیدونم از خستگی جواب ندادی یا بخاطر مادر بزرگت درگیر بودی

خیلی براش دعا کردم

ایشاله زودتر خوب بشه

خدا کنه فردا خبر سلامتیشو بهم بدی کیامهر

مومو یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 22:07 http://mo-mo.blogsky.com


زندگی همینه... همه مون شاید عزیزیکه جلو چشممونه رو نمی بینیم

آناهیتا یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 22:35 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

چرا خودخوری می کنید؟
عشق مادر و فرزندی یعنی بی توقع بودن.کلا معنای عشق حقیقی همینه.همین که به این خاطرات فکر کردین خیلی خوبه.هیچوقت برای جبران دیر نیست کیامهر خان.ما همه براشون دعا می کنیم.
زندگی همینه دیگه.نه خوشی موندگاره نه غم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد