ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یکروز توی کودکی هایم
تمام دمپایی های سالم خانه را به یک نون خشکی فروختم
تا برای تو یک جوجه رنگی قرمز بخرم
و تو جوجه ات را با یک بستنی عوض کردی
من با گچ تمام خیابان را برایت عکس قلب کشیدم
و تو سوار دوچرخه علی گامبو شدی
من به یک بوسه یواشکی راضی بودم
اما تو توی فکرت آمپول بازی بود ...
اگر می دانستم با رژ لب قرمز انقدر زیبا می شوی
که وقت نمی کنی جواب نگاهم را حتی بدهی
هیچ وقت عیدی هایم را سیزده به در به تو نمی دادم .
اگر می دانستم روزی دخترت با یک نگاه ٬تمام دیوانگی هایم را یادم می اندازد
تمام عکس هایت را پاره می کردم خانوم میم
پی نوشت :
تولدت مبارک الی
اولللللللللللللللللللللللللللللللل
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
حالا برم بخونم
اولن تولد الی جون مبارک
دومن دومم خودم شدم
سومن تو بچگی ادم چه کارا که نمیکنه
چارمن چقد دلت پاک بوده
دمت گررررررررررررررررم
انگار سومم خودم
بعدی بیااااااااااااااااااااااد
نبوووووووووووووووووووووووووووود
هاله جووووووووووووون کیانااااااااااااااااااااااااااا
بیاااااااااااااااااااااااااااااین
سلام سارا خانوم
میشه خواهش کنم فقط کامنت در مورد پست بذارید ؟
خیلی ممنون
سلام
بهله بهله که میشه چرا نشه
ای روزگااااررر !
اما کیامهر عزیز ، با همه تلخیش ، بازم ته دلت دوست داری این خاطره ها رو ، مگه نه ؟!
با اجازه بزرگترا بعععععععععععععله
فوق العاده بود این پستت برادر یاد نامه ای افتادم که تو 7 سالگی برای یک نفر نوشتم و مامانم دیدش
هنوز که هنوزه از نگاه کردن به چشمهای مادرم خجالت می کشم اما نمی دانم چرا،دنیای بی آلایش کودکی و عشق مهمونی های مادربزرگ به شوق دیدن ... مگه خجالت هم داره؟
سلام
همیشه گفتم و باز میگم که هممه چی اولش خوبه! هممه چی...عشق و دوس داشتن هم اولش خوبه..عشق بچگیامون خیلی زلال و بی آلایش بود به خخدا...
این بچه بازی ها واقعا" لذت بخش بودن و حالا خاطراتشون
هر چند تلخ
...این حس های جامونده ته وجودت رو چه قشنگ رو می یاری کیامهر !!...
...و چقدر ظریف و دقیق..کدگذاریشون میکنی و می شناسیشون و می شناسونیشون !!...
...همیشه پراحساس و دل مدار باشی عزیز....
چشم مادرجان
وای یاد یکی از همسایه هامون افتادم !
.
من کلاس سوم بودم اون پنجم بود و چقدر تو همون عالم بچگی واسه من خالی میبست!!!
.
واسه خودش عالمی داشت
وووووووووووو عجب رمنس
تولد الی جون مبارک
خاطرات کودکی و ...گذر زمان و یاداوری...
خاطرات بچچگی..
کیامهر خان چطوری اینهمه یادته ...من با این سنم هیچی یادم نیس...شایدم شما دلیل داری واسه یادآوریشونو من نه ...
در هرحال خوش به حالت
ببخشید کیامهرخان چرا گودریتون نیس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام - صداقتتونو تحسین میکنم - خوشحال می شم به منم سری بزنید
سلام کیا مهر خان...
یاد ترانه دل نواز فرهادم انداختی:
وقتی که من بچه بودم...
آخخخخخخخخخخی ... کاش عشقای جوانی هم همینطور می بودن ... انقدر خالصانه و بی ریا
می دونید به چی فکر می کنم ؟؟؟ اینکه الان دخترش داره جوجه رنگی میگیره و سوار دوچرخه بقیه میشه و فقط به فکر آمپول بازیه ... حتی به عیدی های پسر همسایه هم رحم نمیکنه !!!
کیامهر خداییش چقدر دختر دورو برت بودند!!!
دخترا شبیه ماماناشونن مثل پسرا که شکل باباهاشونن نگاهاشون آدمو دیوونه میکنه
چقدر رمانتیک بودی کیامهر!!!!
بازم پست بودار؟
خانومم میم؟
کیا میگما من اگه فقط بهم جوجه رنگی بدن ناراحت نمیشم حتی بجا طلا جواهر خیلی دوست دارم
البت هنوزشم روانتیکی
هی وای من چی نوشتم
رمانتیک
مگه این تربچه میزاره تو چیزی تایپ کنی!!!
واقعا که دل شیر میخواد اینقد صاف و صادق از اینچیزا نوشتن !
من که روم نمیشه
تربچه شما رو روانتیک کرده احتمالا
حالا فهمیدم چرا اسم خانومتو گذاشتی مهربان!واسه اینکه بهش تلقین کنی خیلی مهربونه و هرقدر ازین خرابکاری هات مینویسی هیچی بهت نگه.اما کیا جان این دیگه مهربونی نیستا!دختره رگ غیرتشو زده از دست تو!من جای مهربان جون بودم صد در صد شبها تو کوچه میخوابیدی!
little lover!
کیامهر جان....عجب روزگاری داشتی ها.....
الهیییییی.چقد دلم غنج رفت واسه این پست.
میگما عجب زرنگم بوده کیامهر خان.چقدر سود برده تو بازی.
وااااااای که چقدر رنگ داشت این پست.همشو تصویر کردم.
سلام...
چه قشنگ بود..
بچگی هامون..
و شما چه زیبا نوشتید..
یه چند وقتی بود پست هات بوی مرگ می ده کیامهر خان..
خوب نیست ها..
به چیزهای خوب فکر کن..
سلام کیامهرخان
یاد آهنگ سعید شهروز افتادم
"یادش به خیر رو نرده ها...بازی نور و سایه ها
پچ پچ ما تو دل شب..شعرقشنگ کوچه ها
.
.
خط خطی مشقای شب جریمه ی عشق تو بود
تو دفتر خاطره ها آخر گریه خنده بود"
بچگی ها ی من پره از این دلباختگی های با یک مداد رنگی و یک دفتر کاهی
هنوز هم وقتی میرم محله ی قدیمی میبینمشون
خدا رو شکر نگاه های مهربون همبازی های کودکی دلمو گرم میکنه که تو هیچ کدوم از این خاطرات نقش یه معشوقه ی سنگدل و بی وفا رو ندارم..شاید هم دارم ولی خودم خبر ندارم..
فقط یه چیزی..از خانوم میم و دخترکش دلخور نباش
بچه ها همونجوری عشق رو یاد میگیرن و مهربونی رو که پدر و مادرشون بخوان..بستگی داره ببینن والدینشون با موارد مشابه چه طور رفتار میکنن..پشت سر کسی که کاسه آش نذری اورده چی میگن..به رفتگر پیر محله خسته نباشید میگن یا نه..
خوبه که از همون بچگی عشق رو یه جورایی تجربه کردیم.
یه جورایی مشق عشق ...
خاطرات کودکی همیشه پاک و "خاص" هستند . یادش بخیر
الی جان تولدت مبارک
خیلی عقشولانه بود کیفیدم.
چه قشنگ و رومانتیک
چه کودکی عشقولانه و رمانتیکی داشتید
من همیشه فکر می کردم پسرا توی سن پایین هیچ چیزی از رمانتیک بودن متوجه نمیشن
کاش عادل هم وبلاگش و آپ دیت می کرد بلکه من هم مثل مهربان متوجه می شدم شوهرم چه استعدادهای نهفته ای داشته
بسیار زیبا بود. از طرف من هم تبریک
سلام حاج آقا خسته نباشی
اینج ار و بخونhttp://msromina.persianblog.ir/post/428
از خاطره ها نوشته تو یه عروسی فکرشو بکن همچین اتفاقی بیفته مثه همین که تو نوشتی بیاد بگه از خاطره هاش
ای جانم...
چقدر دوستداشتنی بود این پست...
من بچه بودم بابام خیلی حساس بود٬ حتی اجازهی همبازی شدن با پسرها رو نداشتیم چه برسه این عشقولانهها... حتی خونهی دوستم که همسایه کناریمون بود و برادر بزرگتر داشت به زحمت اجازه میداد که برم...
قشنگ بود کیا و بی ریا
یاد بچگی افتادم....هی هی
بچگی هم یک خاطره مثل
آدمیزاد نداریم اما خوب
بود.بهتر ازحالا...
وشایدحالابهتر
ازبعدهااااااا
یاحق...
خب الان اون دختره دل برده یا دختر اون دختره؟
آخی! الهیی!!!
چه خاطره های قشنگی!!
عشق فقط عشق اول ...
واااااااااااااای واااااااااای حیف که نمی تونم از خاطرات بچگیم بنویسم حیف
بد مشکوک میزنه حال و هوات این اواخر اخوی !
عشق در هر صورت قشنگه ... اگر پاک و صادقانه باشه خیلی قشنگتر میشه ...
اوه یعنی اینقده شبیه مامانش بوده!!!!
بابا چه عشق های اساطیری داشتید شما...