جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

نوستالژی جنگلی

دوست دارم یک موتور پرشی داشته باشم 

از اینهایی که قدش اندازه ماشین هاست 

از اینهایی که رنگ گلگیرشون سبز فسفریه 

از اینهایی که روش شماره های بزرگ اینگیلیسی داره  

از این موتور مسابقه ایها 

بعد یه شب که بارون میاد بیام دم در خونتون 

زیر یه درخت وایسم و سیگار بکشم 

بعد تو از پنجره اتاقت توی کوچه رو نیگا کنی 

و لبخند بزنی ... 

 

دوست دارم توی جاده چالوس  

یه کلاه کاسکت قرمز سرت باشه 

و کاپشن چرم من رو بندازی روی دوشت 

دستات رو محکم گره کنی دور کمرم 

و زیر بارون گاز بدم و از ماشینا سبقت بگیرم 

و تو سرت روی شونه من باشه و خوابت ببره ... 

 

دوست دارم صبح که رسیدیم شمال 

روی شنهای ساحل که از خواب پامیشی 

چشمات رو که باز می کنی 

یه دریای آبی ببینی که موج نداره 

و من رو شنهای ساحل 

دورت یه قلب بزرگ کشیده باشم ... 

 

دوست دارم شب که میشه  

توی یه کلبه چوبی وسط جنگلای جواهر ده 

توی تاریکی  

با تبر هیزم بشکنم

و یه نور قرمز کوچولو دستم باشه 

با یه بغل  هیزم بیام توی کلبه  

و هیزم ها رو دونه دونه بندازم توی  شومینه 

تو چایی بیاری و کنارم دراز بکشی 

و من موهاتو بو بکشم ...  

  

 

تمام شبهای نوجوانیم با این رویا صبح شد ... 

 

دلت آرام عزیز

دو سال است که دارم می نویسم 

وقتی به تصور اولیه ام از وبلاگ نویسی و چیزهایی که توی ذهنم بود و می گذشت فکر می کنم 

خنده ام می گیرد . 

یکروزی ۵۰ تا بازدید و ۴ تا کامنت نهایت آمال و آرزویم بود 

وقتی اسم جوگیریات را توی لینک های یک وبلاگ می دیدم خر کیف می شدم  

وقتی یکی اسمم را توی پستش می نوشت سر از پا نمی شناختم

و حالا بعد از دو سال احساس می کنم به همه  چیزهایی که می خواستم  رسیده ام . 

دروغ چرا ؟ بارها وسوسه شدم که ببندم و بروم  

اما آدمهای اینجا نگذاشته اند . 

آدمهای اینجا شده اند جزئی از وجودم  

شده اند فکر و ذکر و خیالم  

حتی شبها خوابشان را می بینم 

بیشتر از دوستان مدرسه و دانشگاه و سربازی و کار با اینها ارتباط دارم .

حالا نه از تعداد کامنت ها لذتی می برم 

نه بازدید روزانه اهمیت قبل را برایم دارد 

اما آدمهایش همانقدر که روز اول برایم عزیز و دوست داشتنی بودند ٬ هستند و خواهند ماند .  

دیگر دغدغه ام نوشتن متنی نیست که به به و چه چه کسی را برانگیزد 

دوست دارم وقف آدمهای اینجا بشوم 

تصور اینکه ده ها نفر آدمی که شاید اسمشان را هم نمی دانم 

صبح به صبح روی اسم جوگیریات کلیک می کنند و هر خزعبلی که نوشته ام می خوانند 

نمی گذارد کرکره اینجا پایین بیاید . 

تصور اینکه خواندن بی اهمیت ترین و ساده ترین اتفاق های زندگی روزانه من  

ممکن است برای کسی مهم باشد شیرین است .  

 

دروغ چرا ؟ فکر اینکه قرار است تا وقتی زنده ام وبلاگ بنویسم همانقدر وحشتناک است که وقتی به بی نهایت بودن زندگی پس از مرگ فکر می کنم ٬ می ترسم . 

اما آدمهایی که یکروزی مجازی بودند و حالا واقعی هستند  

آدمهایی که یکروز اتفاقی از اینجا می گذشته اند و حالا دارند وبلاگ می نویسند  

آدمهایی که به من محبت داشته اند و من دلخورشان کرده ام   

انقدر عزیزند که حال بد بعضی روزهای آدم را خوب می کنند و قابل تحمل ... 

 

این پست تقدیم می شود به دلارام  

دوستی که یکی از این آدمهای عزیز است  

و از خرداد امسال دارد اینجا می نویسد ...

 

یلدای روشنایی با مملی

امروز خروسخوان زدیم بیرون و همزمان با بوق سگ رجعت نمودیم 

یک ماموریت یکروزه در طولانی ترین روز سال ... 

به قول سحر ما بلندترین تاریکی سال ( شب یلدا ) را به هم تبریک می گوییم ولی  

بی تفاوت از کنار بلند ترین روشنی سال ( اول تیرماه ) می گذریم . 

 

هرچند بنده به نوبه خودم همچین بی تفاوت هم نبودم نسبت به این روشنی دراز 

و گلاب به رویتان انقدر امروز زیر این روشنی دراز ایستاده ام که الان از همه منافذ تنم دارد دود بلند می شود  و بلا تشبیه همچین سر و صورتم سولاریوم نچرال شده است که با این خانم های وجیهه لب ساحل پورتوریکو  مو نمی زنم ( البته صرفا از نظر برنزه گی رنگ پوست ) 

ولی بد هم نیست که یک اسمی برای امروز که دراز ترین روز سال است بگذارند ها 

البته نمی دانم کی برای روزهای خدا اسم می گذارد 

ولی اگر می شناسیدش بگویید زحمت بکشد و امروز را هم منسوب کند به نامی 

چه می دانم یلدای روشنایی مثلا ...   

 

۷ ساعت که توی راه و پشت فرمان بودیم و چند ساعت هم زیر تیغ اولترا ویولت آفتاب 

اما چند دقیقه هم در جوار مملی بودیم که همان چند دقیقه می ارزید به این همه فلاکت  

محمد کمیلی را خیلی وقت است که می شناسم 

مدتهاست باهم روابط مشروع وبلاگی داریم و همیشه هم تلفنی در تماسیم  

اما هیچ وقت قسمت نشده بود که زیارتشان کنیم  

ولی به میمنت و مبارکی و یمن نام مطهر امروز ( یلدای روشنایی ) ماموریت یکروزه ما به اراک باعث شد که بالاخره محمد را ببینم . 

کلی هم زحمت کشید و سوغاتی داد که بیاوریم و از شهر زاقارتشان تعریف کنیم 

ولی بنده روی اصل صداقت ذاتی ترجیح می دهم سکوت کنم و هیچ حرفی در مورد اراک نزنم ...  

-  

 

 

  

 

پی نوشت ۱ : 

عکس فوق مال امروز است .  

این چیزی که در سمت چپ تصویر است مملی است . 

آن چیزی که در وسط تصویر می بینید یک مسجد است توی اراک  

آن چیزی هم که در سمت راست تصویر می بینید یک ۲۰۶ است که مال مملی است . 

لازم به ذکر است که مملی مجرد است و قصد دوست شدن با کسی را هم ندارد ... 

البته تا آخر امتحان های این ترم دانشگاهش ... آخه محمد دانشجو هم هست . البته من در مورد رشته تحصیلی اش چیزی نمی گویم چون گند زده می شود به همه این کلاس هایی که تا حالا برایش گذاشته ام .  

در مجموع اگر این اراک را از رزومه او حذف کنید همه چیزش به نظرم پرفکت است جای برادری ... 

 

 

پی نوشت ۲ : 

تولدت مبارک آرتا  

  

پی نوشت ۳ :  

دلمان بدجور هوای یک بازی وبلاگی بترکون کرده است  

فقط یک مقدار انگولک لازم داریم . 

بی زحمت یک آدم چشم و دل پاک بیاید ما را انگولک کند  

چون دنبال بهانه می گردیم برای راه انداختن بازی وبلاگی ...