جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

هر چه بیشتر غصه بخوریم ٬ غصه بیشتر ما را می خورد ...

وقتی یادم می افتد که پارسال چه فکرهایی درباره سال ۹۰ داشتم خنده ام می گیرد . 

فکر می کردیم شروع یک دهه لابد باید چیز خاصی باشد  

اما سال ۹۰ از همان ابتدایش تلخ شروع شد و همینطور تلخ تر می شود انگار 

حضرت مستطاب عزرائیل که گویی کنترات بسته با بلاگرها و قوم و خویششان و بلادرنگ دارد جان می ستاند و ککش هم نمی گزد و سیرمونی هم ندارد این وجدان کاری لامصبش ... 

دوست ندارم نام ببرم که چه کسانی سال تحویل امسال بودند و حالا نیستند چرا که خودم هم شدیدا مارگزیده این سال نکبتی هستم و نام بردن توی این اوضاع و احوال که هیچکس انگار حال خوبی ندارد مثل ور رفتن با استخوان لای زخم می ماند .  

باور کنید نشستن و غصه خوردن دردی از کسی دوا نمی کند 

یادآوری از رفتگان خیلی خوب است به شرط اینکه اندوهش ما را به فکر فرو ببرد نه اینکه افسرده و پژمرده مان کند و چند روز نامعلوم باقی عمرمان را کوفتمان کند .  

لطفا برای همه میهمانان عزیز خاک فاتحه ای بفرستید و برای بازماندگانشان صبوری آرزو کنید ... 

 

به امید خدا و با کسب مجوز رسمی از حضرت عزرائیل اگر تا هفته بعد نفسمان هنوز برقرار باشد 

برای تلطیف فضا و عوض شدن روحیه دوستان یک بازی مفرح وبلاگی راه می اندازیم . 

ان شاء الله از آن بازی هایی که یکی دو شب خنده به لبهایمان می آورد .

 

 

اگر خاطرتان باشد ٬ دو پست قبل داستان ناتمامی نوشتیم که قرار بود دوستانی که تمایل دارند پایانی بر آن بنویسند . تعریف از خود نباشد ولی فکر  می کنم ایده خیلی خوبی است هم برای کسانی که به نوشتن علاقه دارند و هم برای کسانی که دوست دارند داستان بخوانند .  

به امید خدا از این به بعد این بخش به یک بخش ثابت جوگیریات تبدیل می شود .  

 

نوشته های بچه ها را می توانید اینجا بخوانید .

دوستانی که لطف کردند و برای داستان مریم مقدس  پایان نوشتند عبارتند از :   

-

تیراژه - کاپو - افروز - آجز - روزگار مو - سمیرا - عاطی - آذرنوش - بانو - رعنا  

 

آرش پیرزاده - محدثه - گلنار - مژگان امینی - معصومه - مهیاس  

 

اما این وسط داود پورامینی برای این قصه سنگ تمام گذاشت و وقتی که داستانش را خواندم انصافا لذت بردم . دوست داشتم این قصه یک روایت باور پذیر امروزی باشد و بدون اینکه حقیقت باردار بودن مریم را زیر سوال ببرد خدشه ای به مقدس بودن مریم مقدس ما وارد نیاورد . 

دوست داشتم این بچه ثمره یک عشق باشد که مریم روی آن اصرار می کند و به خاطرش طعنه های دیگران را به جان بخرد و از آبرویش نترسد . 

دوست داشتم پایان داستان به خواننده شوک وارد شود . 

داستان داود همه این مولفه ها را یکجا داشت و الحق که داود گل کاشته است . 

 

داستان محشر داود پور امینی را می توانید اینجا بخوانید ... 

 

 

 

 

نظرات 69 + ارسال نظر
م . ح . م . د سه‌شنبه 26 مهر 1390 ساعت 22:21

یالا یالا ، بازی میخوایم یالا ...

م . ح . م . د سه‌شنبه 26 مهر 1390 ساعت 22:22

هرجا سخن از اول شدن است ، نام م . ح . م . د میدرخشد !

نیما سه‌شنبه 26 مهر 1390 ساعت 22:24

پشت ممد هم فقط یه نفره !

تیراژه سه‌شنبه 26 مهر 1390 ساعت 22:41 http://tirajehnote.blogfa.com/

مگر اینکه تو به دادمون برسی بابک خان
نمیدونم چرا ولی خیلی مزخرفه این روزا ..این ماه ها..این سال ها..
.
.
.
برای داستان ممنون از جناب پورامینی..واقعا پایان بندی امروزی و در عین حال وفادار به قواعدی داشت داستانشون

فرشته سه‌شنبه 26 مهر 1390 ساعت 22:49 http://surusha.blogfa.com

راست میگی بابک...این روزا غصه بدجوری اذیتمون میکنه...

داستانها رو خوندم...ممنون از جناب پور امینی..خیلی خوب بود...

باران سه‌شنبه 26 مهر 1390 ساعت 22:54 http://yesterday-tlkhyh90.blogfa.com/

پست قبلتو خوندم گریم گرفت خیلی بده غرق شدن وقتی بهش فکر میکنم لحظه رفتن چه حالی داشته ... خدا رحمتش کنه
امیدوارم خدا به خونوادش صبر بده

اما حالا واسه این داستان
داستان آقای پور امینی آره میتونم بگم عالی بود

باران سه‌شنبه 26 مهر 1390 ساعت 22:55 http://yesterday-tlkhyh90.blogfa.com/

راستی خوشحال میشم به منم سر بزنی
منتظر بازی وبلاگیم هستیم

وانیا چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 00:14

مگه قرار بود پایان بنویسیم اخوی؟

دختری از یک شهر دور چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 00:54 http://denizlove.blogsky.com/

نگم دق میکنم!!! یعنی میمیرم!!! البته خدا نکنه ها!!! اما باید بگم!!!

دختری از یک شهر دور چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 00:56 http://denizlove.blogsky.com/

اول بگم که پایان داستان اقا داود محشر بود!!! فکر نمیکردم بشه اینجوری تمومش کرد!! اما من کلا با رابطه قبل ازدواج مخالفم!! به هر حال این یه داستان بود...

دختری از یک شهر دور چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 00:57 http://denizlove.blogsky.com/

و اون چیزی که داره منو دق میده اپیزود چهارم اون خاطره تلوزیون چی شد؟؟؟

تیراژه چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 01:36 http://tirajehnote.blogfa.com/

اوه دنیییییییییز!!!
خوب شد گفتی دختر!
هی میگم یه قراری داشتیما!!!
خوب شد یادمون و احیانا یادشون!! انداختی!
چه علامت (!) بارونیه این کامنت!!!

دل آرام چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 04:48 http://delaramam.blogsky.com/

خدا تمام رفتگان رو بیامرزه و به بازمانده ها صبر بده
میرم الان تا داستان رو بخونم
ضمنن ما هنوز یادمون نرفته که خاطرت رو تموم نکردی !

آخ جووووووووووووون بازی

کاپو چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 07:25 http://capuccino.blogfa.com

بازی!
امیدوارم مثل تموم بازی هات پر از شور و هیجان باشه...
راستی بابک لینک وبم رو از اسمم بردار...
دیگه....

هاله بانو چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 09:20 http://halehsadeghi.blogsky.com/

آخ جونمی باززززززی
ولی تو رو خدا از یکشنبه شروع بشه
من خیلی گرفتاررررررررررررررررررررررم

سارا چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 09:25 http://www.takelarzan.blogsky.com

خیییییییییلییییییییی بازیه مفرح و جذابی میشه...
آقای پورامینی فوق العاده توصیف کردن.حرررررررف نداشت

مامانگار چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 10:26

..فکرکنم بعد از " تولدانه"...باید وبلاگ " پروازانه" هم برای ثبت تاریخ فوت از دست رفتگان لازم باشه...

...بازی برای لبخند زدن هم فکر خوبی ست بابک عزیز....

محبوب چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 10:33 http://mahboobgharib.blogsky.com

یعنی من شدیدا منتظر اون بازی ام ...

محبوب چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 10:35 http://mahboobgharib.blogsky.com

پایان داستان ؟آقای داوود خیلی خوب بود

آجز چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 10:44 http://www.ajez.blogsky.com

سلام بابک جان

خاستم از پست خوبت (مریم مقدس ) تشکر کنم

موفق باشی

ممنون اجز عزیز

میلاد چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 10:48

سلام بابک نازنین

چطوری داداش بزرگ خودم ؟ ناقلا دیگه تو خوابم میای دنبالم ؟!

پریشب اومده بودی به خوابم، می خواستی با خواهر نرگس خانوم بری شمال، یعنی اینجوری بهم گفتی

گفتی می خوای نرگس خانوم سورپریز کنی و ببریش شمال اما نمی دونستی چه جوری، داشتی فکر میکردی
جالبه باهمم قدم میزدیم
خواب جالبی بود
اولشم کلی باهم روبوسی کردیم و حال و احوال
خلاصه که پریشب اومده بودی به خوابم، می خواستم دیروز بگم اما به احترام پستت و درخواستت سکوت کردم
این شد که امروز گفتیم

اما در مورد پست " مریم مقدس "، راستش من اونروزی که نوشته بودیش نخوندم و امروز موفق شدم هم پستتو بخونم و هم تک تک پایان هایی که بچه ها نوشته بودن

راستش تو پایان بندی بچه ها تیراژه و خانم بانو و اقا داود از همه بهتر بودن، هرچند از اقا آرش پیرزاد بیشتر از اینا انتظار داشتم
یعنی منتظر بودم تیر خلاص ایشون بزنه اما حیف
حس میکنم زیاد وقت روش نذاشته بودن چون همیشه قلمشون برای من یه معرفت خاص به همراه داشته

و البته انتظار داشتم یه نفر دیگه هم دست به قلم بشه برای این داستان که متاسفانه اینکارو نکرده بود و چقدر حیف شد اما نقدش رو داستان اقا داود همونی بود که من بعد از خوندن داستان اقا داود به ذهنم رسید
الان داری با خودت میپرسی کی رو دارم میگمف معلومه دیگه حمیدخان ابرچندضلعی دوست داشتنی و خاص
حس میکنم اگه مینوشت پایان شگفت انگیزی برای این داستان مینوشت، حیف که این کارو نکرد

در مورد پایان بانو خانوم نظرم با خودت یکیه، خیلی طولانیش کرده بود یعنی برخلاف خط داستان شما که کوتاه بود و زیاد به جزئیات بها نداده بودف ایشون وارد جزئیات شده بودن
اما اون پاینبندی بازش که ادم در تصور خوب یا شارلاتان بودن "حمید" میذاشت خیلی خوب بود، البته بازم پرداخت لازم داشت

در مورد پایان بندی ابجی تیراژه باید بگم، این نگاه فیمینیستیش کار دستش داده بود
چون میدونستم تیراژه خوب قواعد داستان نویسی رو بلد منتظر یه کار خوب بودم ازش، که الحقم خوب بودش اما به قول یو، زده بود تو خط کلیشه، اما خوب اون ربط پسر مدیر با تجاوزگر جالب بودش که همون نگاه فیمنیستانه تیراژه بودش که کار کار این مردهای مظلومه
( حالا تیراژه نیای کلمو ببریااااا )

اما اقا داوود گل، راستش حمید خان (ابرچندضلعی ) انقدر خوب نقد کردن که بنده ترجیح میدم زیاد وراجی نکنم
اما همونطور که حمید خانم گفتن، شخصیت پردازی جناب داود عالی از کار در اومده و همینطور بیان احساسات و تصویر سازی شون از حالات و رفتار کارکترها اما پایان بندیشون با اینکه خود اقا داودم در جواب حمید خان گفتن یکی از علتاشون این بود که این تصویر بسازن که قرار نیست فقط تو خانواده های غیرمذهبی اینجور روابط باشه و تو خانوادهای مذهبیم میشه اینجوری بود اما من مخالف حرفشونم چون خواننده متاسفانه اولین تصوری که تو ذهنش پیش میاد یه جور تقدس گرایی حالا هرچند این نگاه از طرف نویسنده وجود نداشته باشه
من خودم وقتی خوندم قبل از اینکه کامنت های حمید و اقا داود بخونم گفتم انگار این پایان بندی اومده یه جورایی کار این دونفر توجیه کنه و اخر داستان زیبا تموم کنه
درصورتی که اقا داود خودش چنین نظری نداره

اینم از نظر بلند بالای من
انشالله که خسته ت نکرده باشم بابک جان

خیلی مخلصیم

فرزانه چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 10:52 http://balot.persianblog.ir/

من دونه دونه فایل صوتی که از بچه ضبط کرده بودید رو یادمه
چند بار به اتفاق خونواده و دوستان گوش کردیم و چقدر هم خندیدیم
سالی پر از پول رو که میشنیدیم میترکیدیم از خنده..بس که هممون قسط و قرض داشتیم..برای من و همسرم که سال پر از پولی بود اما تلخی های خودشو داشت..خدا شیرزادو بقیه دوستان رو رحمت کنه

مرسی فرزانه
یادش به خیر اون پست دم عید
خیلی خوب بود
ایشالا امسال هم قبل از عید به همه دوستان زنگ می زنم و صداشون رو ضبط می کنم

میلاد چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 10:58

اهان راستی یادم رفت بگم اینجوری یکم نظرمون باهم فرق میکنه

درضمن کاشکی خودتم براش یه پایان مینوشتی
پایان های خودتم باحالاً

راستی من از الان اعلام امادگی میکنم برای بازی هفته آینده البته اگه در کارتکس جناب متشخص و عظیم الشان عزرائیل قرار نداشته باشم تا هفته آینده

تیام چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 11:10

سلام
آقا این (مستطاب)یعنی چه؟

مستطاب صفتیه که معمولا قدما بعد از جناب استفاده می کردند
فکر می کنم به معنی خوب و نیکو باشه

بانو چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 11:55 http://banu.blogsky.com/

آخ جون بازی...

بانو چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 11:57 http://banu.blogsky.com/

به آقا میلاد:
ممنون که خوندید و نقد کردید..

رعنا چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 12:24 http://rahna.blogsky.com

ایول داستانی که آقا داوود واسه پایان نوشتن محشر بووود ..
ماهم یادمون نرفته خاطره تلویزیون رو تموم نکردی

آذرنوش چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 12:28 http://azar-noosh.blogfa.com

سلام .مرسی آقای پور امینی جالب بود.وآخ جون بازیالبته اگه بودیم در خدمتتون

وانیا چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 13:05

چقدر حرف زدی میلاد؟

روزگارمو چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 13:13 http://mavgola.blogfa.com

سلام آقا. داستان آقاداوود رو خوندم. حقیقتا به تموم پایان ها می چربید. واز زاویه ی جدیدی به موضوع نگاه کرده بود.
راستی این بازی جدید حالا چی هست؟ در حد سواد مو هم هست که بخوام شرکت کنم؟

افروز چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 13:25

داستان آقا داوود معرکه بود بابک نمی دونم ماها همه یه جوری دنبال توجیه مریم بودیم،دنبال اینکه فقیر بوده یا گول خورده یا بچه اش شرعی بوده و ... بچه که توجیه نمی خواد!!فرشته خداست.
منتظر بازیت هستم البته اگر عکس نیاز داره بگو تا از الان فکر تهیه اش باشیم ،مرسی که به اینجا یه روح تازه میدی

میلاد به وانیا چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 13:27

خوب عقده خود کم حرف بینی داشتم، همه رو یه جا بوروز دادممممممم

بابک چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 13:34

میلاد جان تو که انقدر عقده کم حرف بینی داری وقتی زنگ می زنم گوشی رو بردار اینطوری عقده ای نشی
حالا من چطوری واسه یه بچه عقده ای زن بگیرم ؟
وبلاگ که هیچ ...

مونیس چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 13:50 http://tanazi.blogsky.com

یعنی میشه یه روز ما حضرت عزراییل رو شکست بدیم !!

بابک چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 14:14

والا اگه می شد تا حالا آدمها ترتیبشو صد بار داده بودن
فکر نکنم بشه مونیس روکف جان

جزیره چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 14:48

سلام علیکم

پایان اقای امینی خیلی خوب بود الحمدلله که اخرش به خوبی و خوشی و بدون تجاوز تموم شد. ایشالله که مریم و بچه ش یه عمر خوشبخت زندگی کنن:دی

فقط یه چی. میلاد میگفت حمید نقدش کرده. اونوقت کجا نقدش کرده؟ و اینکه چرا حمید یه پایان ننوشت براش

راستی جتاب اسخاقی میگفتین گاوی گوسفندی میکشتیم براتون یا دیگه حداقلش فرش قرمز پهن میکردیم

بابک چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 14:52

اولا اینکه اسخاقی خودتی بچه
خوبه من بهت بگم جریزه ؟

نقد حمید توی کامنتهای داود بود
گاو و گوسفند هم نکشید گناه دارند
یه املتی چیزی دور هم می خوریم بابا
اومدیم خودتون رو ببینیم همش تو آشپزخونه ای

بابک چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 14:53


اینش جامونده بود جریزه جان

دل آرام چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 14:57 http://delaramam.blogsky.com/

گفتم بیام یه سری بزنم ببینم چه خبره

ای داد و بیداد
این همه راه از مالزی اومدی اینجا سر بزنی و بری؟
بیا یه چایی چیزی بخور دخترم

جزیره چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 14:58

عجب ادمی هستیا. اشتباه تایپی بود خو . تقصیر خودته یادته قرار بود تو انتخابات رای اوردی برام لب تاپی بگیری که کیبوردش فارسی باشه روش، نگرفتی اینجوری میشه هی.


الان خوندم نقد حمیدو. در ضمن با پیک کادوت رسید دیگه؟

یه سوال بپرسم؟ولش کن تو بد برخورد میکنی سوالم حیف میشه. نمیپرسم

تیراژه چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 14:58 http://tirajehnote.blogfa.com/

میلاد؟!! من نگاه فمینیستانه دارم؟!!
حیف که بعد از مدتها میبینم که هستی وگرنه...
حالا بیخیال...وب نزدی تو هنوز؟!!!
.
.
ولی جدی..ممنون که پیگیری میکنی مطالب ما رو
این خیلی تاثیر مثبت داره..فرقی نداره که نقد باشه یا تحسین ..هر دوی اینها مقل پله عمل میکنند برای بهتر شدن
و واقعا پایان من کلیشه ای بود...دقیقا همون موقع داشتم با یکی از بچه ها چت میکردم...و قبول داشتم که پایانم کلیشه ایه..
پایان دیگه ای تو ذهنم بود که حقیقتش خجالت کشیدم از نوشتنش..و خب بهتر که ننوشتمش..چون به شدت با قداست مریم در تضاد بود... و این دقیقا با شالوده ی اصلی ای که برای این داستان پی ریزی شده بود متناقضه...
ممنون بابک خان ...ایده ی محشری بود برای بلاگستان
ضمنا جهت یاداوری...تاپ تن مهر ماه..فینال اکادمی و همان اپیزودهای تلویزیونانه!!!!

رعنا چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 15:05 http://rahna.blogsky.com

کاش میشد هر روز از این پست های بی پایان بزارید
میشه ؟
میشه ؟
نمیشه ؟ :(

جزیره چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 15:07

نه نمیتونم نپرسم. من اخرش نفهمیدم تو داستان اقای امینی مزیم ازدواج کرده بود یا نه؟ اخه بار اول که خوندم حس کردم ازدواج کرده بعد تو جواب کامنت حمید گفتن که: مشکلاتی از این دست را فقط منوط به ادمهای سیاه و گنهکار نمی داند...
کدوم مشکل منظورش بوده؟

میلاد چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 15:08

جای یه نفر تو کامنتدونی خالیه، همونی که هی پاش لگد میشد ( مدیونید اگه فکر کنید منظورم هاله کبابی )


ای بابا انقدر با این پیرزن شوخی نکنید بچه ها گناه داره به خدا

میلاد چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 15:11

جزیره خانوم تا اونجایی که عقل ناقص بنده جواب میده، در پایان اقای امینی گل، مریم ازدواج نکرده بود هنوز یعنی به معنای مرسومش و عرفیش
در حد مثلا نامزد و نشون بودن ارتباط داشتن باهم، اینجوریا میشه استنباط کرد

جزیره چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 15:11

یعنی واسه این پست هاله اول نشده؟
یه روزایی یادمه هاله همش اول میشد

میلاد چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 15:13

تیرازه کاشکی همون پایان تو ذهنتو مینوشتی

خیلی بدجنسی که ننوشتی

اون میتونست پایان قشنگی باشه

میلاد چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 15:14

ایشون اول میشدن در صورتی که من نبودم

چون من نبودم بقیه بچه هارو با کباب میخرید، سرشون گول میمالید، بعد اول میشد

جزیره چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 15:14

اونوخت شما از کجا فهمیدی من خانومم؟

سلام
ممنون بابت توضیح. اهاااااااااااااااااااااااااااااااااان .اینجوریا بود پس. وسطاش حس کردم اینجوریاس ولی اونجاییکه گفت پاش رفته رو مین شک کردم به حسم و مطمئن شدم که نه ازدواج کرده بودن.
اقا این نوشته هاتون باعث میشه ادم هی با خودش کلنجار بره ها گفته باشم.ولی خوب بلدین ذهن خوانندتونو درگیر موضوع کنین

میلاد چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 15:18

هان اینکه من از کجا میدونم از عجایب هفتگانه است که دوستان میدونن

در ضمن الان تا اسم هاله رو بردم، احتمالا به زودیه زود پیداش میشه

بعد داد میزنه سرم، میگه : میلادددددددددددد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد