جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

اپیزود سوم : زنده باد آنتن های روی پشت بام !

 

 -

از آنجا که تلوزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید نارنجی رنگ توشیبای ما آنتن سرخود بود ما هیچ وقت معنی این آنتن هایی را که روی پشت بام ها می گذاشتند نمی فهمیدیم  

روزی که تلوزیون رنگی جدیدمان را از توی کارتون بیرون آوردیم و دیدیم برفک نشان می دهد و مشاهده کردیم که پشتش یک بیلبیلک عجیب و غریب دارد پس از مطالعه منوآل فارسی آن فهمیدیم که ما هم باید آنتن بخریم . اینطوری بود که حق امتیاز پشت بام رفتن و چرخاندن آنتن بعد از هر باد و طوفان به نام بنده حقیر ثبت گردید و این شد بخشی از وظایف پسر بزرگ خانه ... 

اوایل حس خوبی داشت ولی بعدها عذاب آور شد  

فردای یکی از روزهای طوفانی که آنتن کللهم نابود شد وقتی برای خرید آنتن جدید و کابل ها و فیش های مربوطه رفتم٬آقای آنتن فروش آنتن جدیدی را پیشنهاد کرد که دو تا خروجی آنتن داشت و من هم برای اینکه پولی که داده بودیم اسراف نشود به اندازه دو تا تلوزیون کابل خریدم 

در تصورم این بود که با اینکار تلوزیون سیاه و سفید مان هم عین آینه تصویر نشان می دهد 

اما این شروع یک ماجرای عجیب و غریب بود ... 

 

بابا تلوزیون رنگی را برده بود توی اتاقش و خیلی هم برای تماشای تلوزیون سخت می گرفت  

البته حق هم داشت ( نخند آرش ) 

اگر به اختیار من بود تمام وقتم به دیدن تلوزیون می گذشت 

اینطوری شاید می نشستم و درس می خواندم . 

تلوزیون سیاه و سفید یکجورهایی شخصی شده بود و وقتهایی که خجالت می کشیدیم یا جرات نداشتیم برویم پیش بابا از آن استفاده می کردیم . 

 

ویدیو تازه داشت همه گیر می شد . موسسه رسانه های تصویری هم با دوبله کردن یک تعداد فیلم دست چندم خارجی و پخش یک تعداد فیلم درپیت ایرانی مثلا سعی داشت جلوی تهاجم فرهنگی را بگیرد . اما چیزی که توی بورس بود شوهای ایرانی بودند  

ملت چه حالی می کردند و چه فخری به هم می فروختند که مثلا توی خرداد ماه به هم بگویند شوی ۷۰ رو دیدی ؟ شویی که نوروز آن سال و مثلا سه ماه قبلش ساخته شده بود معمولا بعد از چند ماه بدست مصرف کنندگان مشتاق ایرانی می رسید و چه دست و پایی که نمی شکستند برای ضبط کردن و تماشایش ... 

 

فیلمهایی که از کلوپ ها می گرفتیم اجاره ای بودند  

یعنی باید می رفتی و شناسنامه گرو می گذاشتی تا یک شب فیلم را به تو قرض بدهند  

حالا یک وقتهایی این فیلمها انقدر بی کیفیت بود و به قول معروف آنروزها ترک داشت که حتی نمی شد تماشایشان کرد . اینها به این خاطر بود که امکان تکثیر فیلم برای همه وجود نداشت . 

تازه این قضیه مربوط می شد به فیلمهای مجاز 

اما بعضی وقتها هم تک و توک فیلمهایی یافت می شد که مجاز نبودند و به قول معروف صحنه داشتند . اینجور فیلمها را یا نشان ما نمی دادند که باز خوب بود ولی بعضی وقتها نشان می دادند و قسمتهای مورد دارش را با دور تند رد می کردند . اینش آنجای آدم را می سوزاند ...  

 - 

 -

حمل و نقل فیلم ها هم برای خودش داستانی بود . فیلمهای ویدیو بزرگ بودند و تقریبا اندازه یک کتابچه . معمولا آنها را زیر پیراهن یا توی کاپشنمان مخفی می کردیم و دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید که نکند ما را بگیرند و بیاندازند هلفدونی ...

 

مادر من متخصص قایم کردن اشیاء خانه بود  

یعنی یک چیز را آنچنان حرفه ای قایم می کرد که اگر خودت را می کشتی هم نمی شد پیدایش کرد . میز تلوزیون ما یک در شیشه ای داشت که ویدیو را توی آن می گذاشتند و درش را قفل  

می کردند و مامان کلید را جایی قایم می کرد که هیچ رقمه پیدا نمی شد کرد . 

مریم و نرگس فیلد کاریشان متفاوت بود . آنها بیشتر دنبال مخفیگاه آلوچه ها و تمبر هندی و رب انار می گشتند و یا نامه های جوانی بابا و یا آلبومهای عکس خانوادگی ولی من دنبال جاساز این کلید لعنتی می گشتم . 

آبجی ها اکثر اوقات موفق بودند ولی من بیچاره همیشه مغبون می شدم 

 

یکروز که خیلی اتفاقی داشتم با کانالهای تلوزیون سیاه و سفیدمان ور می رفتم دیدم که تصویر فیلمی آمد روی صفحه . داشتم از تعجب شاخ در می آوردم  

خوب یادمه که فیلم در امتداد شب گو .گوش بود .  

قضیه خیلی ساده بود . وقتی مامان ویدیو نگاه می کرد این تصاویر از فیش آنتن پشت تلوزیون  

می رفت پشت بام و از خروجی دیگر آنتن دوباره بر می گشت پایین و بنده به راحتی کیف دنیا را  

می بردم . محض اطلاعتان ما همانروزها چشم و گوشمان باز شد و متوجه شدیم این خانومها و آقایون وقتی هم را می بوسند از روی محبت اینکار را نمی کنند و این بوس با تصوری که ما داریم فرق می کند و معمولا به جاهای باریک می کشد . 

 

از آنجا که آبروی خانوادگی در خطر است و همچنین یک عده نفوذی اینجا را می خوانند و بعد  

می آیند کامنت تهدید آمیز می گذارند که می روند و به بابا می گویند بنده از تعریف ادامه این ماجرا معذورم  ... 

  

نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای کانال آ وی را معرفی کرد و گفت اگر کابل آ وی داشته باشید کیفیت فیلمها چند برابر خواهد شد و متاسفانه همینطور هم بود . 

بنابراین وقتهایی که می خواستند با تلوزیون رنگی ویدیو ببینند علیرغم مخالفت بنده سیم آنتن را از پشتش در می آوردند و کابل آ وی را به جایش می زدند و اینطوری بود که کار و کاسبی ما کساد شد و دیگر امکان تماشای فیلمهای با کیفیت ! برایمان وجود نداشت . 

 

با این وجود تا مدتها بعد با نا امیدی کانال یو اچ اف را می چرخاندم تا شاید دوباره صحنه ای از یک فیلم را ببینم . حتی اگر مجاز هم بود راضی بودم به خدا اما این موفقیت دیگر تکرار نشد .  

در عوض یکروز که مشغول چرخاندن کانال ها بودم اتفاق تازه ای افتاد که تصورش هم عجیب بود . 

 

   

+ قرار بود این خاطره بازی سه قسمتی باشد . روده درازی مرا ببخشید ...  

 

اپیزود دوم : رنگها نبودند ولی ما می دیدیم

 

 

تلوزیون ما سیاه وسفید بود  

و این هیچ عیبی نداشت چون ما توی تصوراتمان همه چیز را رنگی می دیدیم .  

وقتی خون از دماغ کسی می آمد خونش سیاه بود ولی ما سرخی آن را حس می کردیم ... 

وقتی گل نشان می دادند ما رنگش را تصور می کردیم حتی عطرش هم می پیچید توی خانه  

وقتی شیپور چی و خرس قهوه ای و روباه دنبال پسر شجاع می دویدند ما سبزه های سبز رنگ را تصور می کردیم و وقتی پلنگ صورتی و بازرس با هم دعوا می کردند رنگ صورتی پلنگ صورتی را  می فهمیدیم .

مشکل فقط وقتهایی بود که فوتبال نشان می داد و مخصوصا بازی های استقلال و پرسپولیس 

اینجور وقتها یک مقدار اذیت می شدیم چون قرمز و آبی می شدند شبیه هم  

باید فکر دیگری می کردیم 

باید اسم بازیکنها را از حفظ می شدیم تا بدانیم وقتی توپ می رود زیر پای کرمانی مقدم و یا وقتی کریم باوی هد می زند باید نگران باشیم یا خوشحال  

باید دقت می کردی به حرفهای بهرام شفیع وقتی می گوید : استقلال با پیراهن آبی و شورت سفید از راست به چپ توپ می زنه  و یادت می ماند که این بازیکنی که شورتش سفید است استقلالی است . به همین راحتی ...  

اندازه تلوزیون هم دردسر هایی داشت 

گاهی بر سر اینکه کدام جلوتر بنشینیم با خواهرهایم دعوا می کردیم  

ولی بیشتر به خاطر جلوی تلوزیون نشستن دعوایمان می کردند  

می گفتند چشمهایتان ضعیف می شود .

 

دعوای دیگرمان به خاطر بق بق بود 

این اسمی بود که برای تیتراژ برنامه کودک گذاشته بودیم 

آخر سر قرار شد نوبتی ادای پسرک توی بق بق را در بیاوریم 

یکروز من یکروز مریم و یکروز نرگس  

 

همسایه روبروی ما یک تلوزیون رنگی ۲۱ اینچ پارس داشت 

این تلوزیون رویای بچگی من بود و چقدر آرزو داشتم یکی مثل آن داشتیم 

شبهایی که می رفتیم شب نشینی خانه آنها جشن می گرفتم  

و وقتی بر می گشتیم میلم نمی کشید تلوزیون بی رنگ و کوچک خودمان را تماشا کنم . 

عیدها که می رفتند مسافرت معمولا کلید را می گذاشتند تا ما به گلدانهایشان آب بدهیم 

و من با مامان می رفتم آنجا و با هزار التماس می خواستم که تلوزیون روشن کند  

کیف داشت روی مبل لم بدهی و با کنترل کانال مورد علاقه ات را انتخاب کنی 

رنگش را زیاد و کم کنی  

و صدایش را کم  و زیاد 

یعنی مامان می فهمید دلیل اینکار مرا ؟ 

یعنی یک تلوزیون رنگی ۲۱ اینچ انقدر حسرت خوردن داشت ؟ 

یعنی یکبار ما از بابایمان نخواستیم برایمان یک تلوزیون رنگی بخرد ؟ 

فکر کردنش هم خنده دار است به خدا  

 

اول راهنمایی بودم که بابا از فروشگاه فرهنگیان یک تلوزیون رنگی شهاب خرید 

و من خدای تنظیماتش شدم 

تلوزیون کوچک ما آنتنش سرخود بود ولی این آنتن هوایی لازم داشت 

تنظیماتش با دست بود  

یعنی باید انقدر با دست می چرخاندی تا یک شبکه را بگیرد 

روزی که شبکه سه راه افتاد انگار گنج پیدا کرده بودم 

وقتی برنامه های شبکه یک ٬بیست و چهار ساعته شد که داشتم دیوانه می شدم از خوشی 

و چقدر شبیه رویا بود روزی که بشود از این دریچه تصویر آدمهایی را دید که فارسی حرف نمیزنند 

داشتن تلوزیونی که صد تا کانال داشته باشد عین تصور بهشت روی زمین بود  

تصور دیدن شبکه ای که صبح تا شب کارتون نشان بدهد 

شبکه ای که شو خارجی بدهد 

شبکه ای که آدم خوبهایش ریش نداشته باشند ... 

 

 

 

اپیزود اول : جمعه های سیلی خورده

 

 -

من عاشق تلوزیون بودم 

این را بعدها وقتی بابا اجازه نداد تلوزیونم را با خودم به سمنان ببرم بهتر فهمیدم . 

توانایی این را داشتم که از صبح تا شب بنشینم و تلوزیون ببینیم هرچند آنروزها تلوزیون دو تا کانال بیشتر نداشت و برنامه هایشان از عصر شروع می شد . 

شبکه دو دقیقا مثل الانش یبس بود خشک و جز جمعه ها صبح  برنامه کودک نداشت 

برنامه کودک شبکه یک هم از چهار و نیم بعد از ظهر شروع می شد تا شش غروب 

پاییز و زمستان که اذان مغرب می افتاد وسط برنامه کودک عزا می گرفتم که نیمساعت از این یکساعت و نیم برنامه کودک ناقابل هم صرف عبادت و بندگی حق تعالی می شد . 

سرود و قرآن و نماز و سرود   

همه اینها هم توسط پسر بچه های کت و شلوار پوشیده انجام می گرفت و با چنان طمانینه و آرامشی کلمات عربی را غلیظ و کشیده تلفظ می کردند که با خدا بحثت می شد که چرا انقدر بین تو و کارتونهای محبوبت فاصله می اندازد .  

اول و آخر این مراسم هم چند تا سرود تکراری پخش می شد مثل : 

باز از مسجد شهر صوت قرآن آید    با نسیم سحری عطر ایمان آید  

 

نمی دانم اینکارها بچه های آن دوره را بیشتر مسلمان کرد یا از خدا دور  

هرچه بود دوستش نداشتم 

 

در تمام طول هفته جز چند تا برنامه دوست داشتنی چیزی عاید آدم نمی شد 

کمبود فیلم بود و رویا پردازی 

تا سالهای سال ما فیلم اکشن و رزمی ندیده بودیم 

طوریکه وقتی اولین بار یک فیلم از بروسلی را توی ویدیوی خانه یکی از اقدام دیدم تا یک ماه به در و دیوار لگد پرت می کردم .  

کمبود رویا پردازی بود 

غول و پری و روح نداشتند فیلمها 

همه چیز رئال بود و تلخ عینهو خود زندگی

یکشنبه ها ساعت هشت و نیم برنامه دیدنی ها از شبکه دو یکی از معدود دوست داشتنی ها بود و بعد از آن هم سریال های معمولا ژاپنی مثل اوشین و هانیکو 

 

در طول هفته سه تا فیلم از تلوزیون پخش می شد  

یکی از شبکه دو و دو تا از شبکه یک 

یکی شب جمعه و یکی هم عصر جمعه بعد از برنامه کودک 

دکتر عالمی با برنامه هنر هفتم پنجشنبه شب ها اولین برنامه مستقل سینمایی را روی آنتن برد ولی به خاطر هنری بودن و دیر فهم تر بودن فیلمهایش با استقبال چندانی روبرو نشد  

فیلمها هم تکراری بودند اغلب 

با این وجود با جان و دل تماشایشان می کردیم . 

 

جمعه صبح هم برنامه کودک شبکه دو فوق العاده بود 

واتو واتو ٬ بامزی ٬ دهکده حیوانات ٬ رامکال ٬ بلفی و لی لی بیت ٬ و آنت و لوسین کارتونهای خوبی بودند که دوستشان داشتم . 

 

جمعه ها کلا روز خوبی بود . معمولا عمه هایم از تهران می آمدند و ما توی حیاط بزرگ خانه با بچه ها بازی می کردیم و چه حماسه های لذتبخشی بود آن بازی ها ... 

پدرم در عوض طلبی که داشت تعداد زیادی لوله پولیکا از دوستش گرفته بود و گذاشته بود ته حیاط برای روزی که بفروشد . این لوله ها شمشیرهای ما می شدند و با هم بر سر سنگ طلا که سنگهای مرمر کف تراس بود می جنگیدیم . این بود که بعد از اتمام نبرد  

یک عالمه لوله شکسته می ماند و یک عالمه جای خالی روی کف تراس   

وقتی غروب جمعه کارتون نشان می داد میهمانهای ما آماده می شدند برای برگشتن 

و من آماده می شدم برای کتک خوردن از بابا ... 

 

من جمعه ها را به خاطر همه دردها و کیفهایش می پرستیدم  

به خاطر پل کوچولو به خاطر سیلاس و به خاطر هاکلبری فین

اشک های غروب جمعه می ارزید به یک هفته خط زدن روزها   

درست مثل همین حالا ... 

 

 

+ پست های مرتبط  یک و دو  

 

 

یک سه گانه نوستالژیک ۱۴ اینچ سیاه و سفید

تلوزیون سیاه و سفید ۱۴ اینچ نارنجی رنگ توشیبا همسن من بود 

همسن که نه کمی مسن تر 

سال ۵۷ توی بحبوحه انقلاب وقتی بابا دست زنش را که مامانم بود گرفت و با هم توی آن خانه قدیمی روبروی سینما جی که البته آن موقع زیاد هم قدیمی نبود زندگی زیر یک سقف را شروع کردند این تلوزیون سیاه وسفید ۱۴ اینچ نارنجی رنگ توشیبا هم جزء وسایلی بود که با خودشان بردند . نمی دانم جهیزیه مادرم بوده یا از حقوق بابا خریداری شده ... اهمیتی هم ندارد 

چیزی که مسلم است این تلوزیون از من مسن تر بود  

حالا که دارم تصور می کنم که چه تصاویری در طول این سالها از لامپ تصویرش بیرون آمده و رفته توی دریچه چشمهای این خانواده پنج نفره دلم می سوزد که ای کاش هنوز هم بود و نگهش  

می داشتیم ... اصلا خودم نگهش می داشتم و بعدها نشان نوه نتیجه هایم می دادمش تا به اسباب تفریح کودکی هایمان بخندند و از تحول تکنولوژی شاخ روی سرشان سبز بشود . 

محمد ٬ کارگر افغانی ساختمانمان وقتی بعد از یک غیبت دو هفته ای ٬ دست در دست یک زن برگشت ٬ یخچال و فرش خانه دانشجویی ام را با آن تلوزیون ۱۴ اینچ ٬ روبان نزده گذاشتم توی یک وانت و جهیزیه اش کردم تا خانه کوچکش بی اسباب و وسیله نباشد . 

شاید حالا محمد و زنش که سومین بچه چشم بادامیشان را آبستن است نشسته اند و دارند شوی کمرباریک من ... شام تاریک من  را با آن نگاه می کنند . 

 

 

 

این مقدمه ای بود بر یک خاطره بازی سه اپیزودی از خاطرات مرتبط کودکیم با تلوزیون  

که طی سه شب آینده هر شب یک قسمتش را خواهید خواند ... 

 

 + درسته که اسم رنگها رو بلد نیستم ولی فرق قرمز و نارنجی رو می فهمم

این شبیه ترین عکسی بود که پیدا کردم  ... 

 

 

کودک درونم ریش درآورد ولی بزرگ نشد

همه آدم بزرگها درونشان کودکی دارند که کودک درون صدایش می زنند 

ولی من خودم کودکی هستم که دارد ادای آدم بزرگها را در می آورد 

نمی دانم چطور شد که بزرگ شدم  و دوست هم ندارم که بدانم 

فقط یکروز صبح بیدار شدم و توی آینه دیدم که بابک کوچکی که می شناختم ریش درآورده 

زن دارد و به جای اینکه کیف محبوبش را که عکس ماشین مسابقه ای رویش داشت بیندازد روی دوشش و تا مدرسه قان قان کند و بدود  

سوار یک ماشین راست راسکی می شود و می رود سر کار 

موهای شقیقه اش دارد دانه دانه سفید می شود ولی بزرگ نشده 

دوست هم ندارد که بزرگ بشود . 

 

 

کودک درونم هنوز هم که هنوزه آرزو دارد معلم باشد و برای شاگردهایش آواز بخواند 

آرزو دارد رمان های هزار صفحه ای عاشقانه و شورانگیز بنویسد 

آرزو دارد بازیگر بشود و فیلم بسازد 

 

هنوز که هنوزه دلش برای کتلت های مادرش غنج می رود و از فکر مردن بابا گریه اش می گیرد  

هنوز که هنوزه تعداد رنگهایی که می شناسد و اسمشان را بلد شده از دوازده رنگ مداد رنگی بیشتر نیست و فرق نوک مدادی و مغز پسته ای و گل بهی و یشمی را نمی فهمد 

مزه ها برایش دو تا بیشتر نیستند . یا خوشمزه اند یا بد مزه 

فرق چای ایرانی و خارجی و برنج هندی و هاشمی را تشخیص نمی دهد 

و نمی فهمد سویا توی ماکارونی ریخته اند یا گوشت چرخ کرده 

هنوز هم که هنوزه بیسکویتش را توی چای شرکت می خیساند و دوست دارد چایش را توی نعلبکی هورت بکشد .  

دوست دارد ساقه طلایی را توی یک لیوان چای خیلی شیرین حل کند و هم بزند و با لذت بخورد

هنوز که هنوزه برنامه کودک تماشا می کند  

و فیتیله و پنگول را به مموتی و فوتبال ترجیح می دهد .  

من هنوز هم  چشمهای عکسهای توی روزنامه ها را با نوک خودکار سوراخ می کنم 

به تصور شیرین هفتیر بازی 

و گاهی با همکارم امیر تانک می کشیم روی کاغذ و با نقطه های جوهری منفجرشان می کنیم 

من تمام طول راه خانه تا شرکت را با خودم عمو بازی می کنم و برای پسر خیالیم قصه می خوانم

و مثل یک کلاس اولی راه شرکت تا خانه را با عشق پرواز می کنم که بفهمم مامان مهربانم برایم چه شامی پخته است ؟ 

 

هیچ وقت از بازی کردن با بچه های فامیل خجالت نکشیده ام  

حتی وقتی پیش روی زنم محکم توی گوشم زده اند  از شرمندگی صورتم سرخ نشده 

از بازی با کیامهر عشق می کنم و وقتی حبابی که از لوله خودکار صابونی بیرون می آید می ترکد مثل رادین می ترکم از خنده ...  

  

من هنوز عاشق راه رفتن روی جدولهای خیابان هستم 

من هنوز با دیدن توپ هفت سنگ دلم ضعف می کند از کیف 

من هنوز مثل هفت کوتوله حسادت می کنم به بوسه شاهزاده از لبهای سفید برفی

من هنوز هم شبها با تصور یک اتاق پر از اسباب بازی خوابم می برد 

و هوس انگیز ترین رویایم یک شب تا صبح تنها بودن توی یک قنادی پر از نون خامه ایست . 

 

 

من هیچ وقت بزرگ نشدم و به این دیوانگی لذت بخش افتخار می کنم  

 

روزم مبارک ... 

 

 

عروسک موطلایی تو چشماش دو تا چراغ سبز داشت

بابام عشق ماشین بود

۴۵ تا ماشین خریده بود و با همشون عکس یادگاری گرفته بود

وقتی ۱۵ سالش بود اولین ماشینش رو خرید 

 

 

 -

بعد بازنشستگی گفت میخوام یه ماشین بخرم 

ازین ماشین قدیمیا 

یه دستی به سر و گوشش بکشم و عروسش کنم و تا آخر عمرم سوارش بشم 

مامان می گفت : مرد ! مگه تو عقل تو سرت نیس ؟ 

دوباره میخوای چند ملیون پول بی زبون رو بریزی تو حلق یه آهن پاره قراضه و بعد ردش کنی ؟ 

آخر سر انقد تو گوشش خوند که بابا رفت و همه پول بازنشستگیش رو داد بالای یه پیکان صفر 

وقتی نگاش می کرد عشق می کرد  

صب به صب میومد بالا سرم و می گفت : پاشو دختر مگه نمیری کلاس ؟ 

اونروزا من به بهونه کلاس زبان می رفتم کرج  

بابا که می رفت از کلاس در می رفتم و سوار تاکسیای چاراه دانشکده می شدم و می رفتم تهران سر کار واسه ۳۰ هزار تومن ... تو دفتر روزنامه تایپ می کردم 

نه اینکه پول لازم داشته باشما ... نه  

کیف می کردم روپای خودم وایسم و یه پولی پس انداز کنم

بعد از ظهر برمی گشتم و دوباره می رفتم تو کلاس می نشستم 

بابا هم میومد دنبالم و انقدر تو ماشین می نشست منتظرم تا بیام بیرون 

چه می دونست بنده خدا 

فک می کرد کلاس زبان هم مثل مدرسه می مونه 

 

تو ماشین پیش بابا نشسته بودم و داشتم به چشمای عروسک موطلایی نگاه می کردم 

هر وقت بابا ترمز می کرد چشمای عروسک موطلایی سبز می شد  

توش دو تا لامپ گذاشته بودن 

بابا یه روزی یه ماشین قدیمی رو فقط واسه خاطر این عروسک خریده بود 

بعدش که ماشین رو فروخت این عروسک رو نگه داشت 

حالا هم گذاشته بودش رو آیینه این پیکان صفره  

فکر کنم عاشقش شده بود

بهش گفتم : بابا چرا منو می بری سر کلاس ؟

من بزرگ شدم ... همسن و سالای من خودشون میرن و میان 

می گفت : تا وختی شوهرت ندادم مسئولیتت با منه 

هر وقت شوهر کردی هر کاری دلت میخواد بکن  

نمی دونم واقعا دل نگران من بود یا دوس داشت به یه بهونه ای بشینه پشت فرمون  

بهش گفتم : من دوس ندارم بیای دنبالم . دوس دارم خودم برم و بیام ...  

کاش ماشین نداشتی بابا  

 

اونروزی که بابا رفت تهران واسه دفترچه بیمه ها 

عصر خودم برگشتم از کرج 

خیلی خوشحال بودم که خودم تنهایی اومدم خونه هرچند مامان خیلی دعوام کرد 

شب  شد ولی بابا نیومد 

مامان دلشوره گرفته بود و می گفت حتما یه چیزیش شده 

اونوختا موبایل نبود که زنگ بزنیم ببینیم کجاست 

ساعت ۱۰ اومد خونه 

خسته بود و داغون 

رسید دم در غش کرد و افتاد زمین 

مامان می زد تو سرش

بابا گفت : از بیمه که اومده بیرون به جای ماشین چند تا شیشه خورده پیدا کرده 

مامان جیغ کشید و ما هم زدیم زیر گریه 

 

بابا تو چشمای من نگاه کرد و گفت : خیالت راحت شد دختر ؟ حالا خودت تنهایی برو کلاس 

 

 

 

ده ساله که بابا ساکت و آروم نشسته تو خونه 

بیرون نمیره ... مسافرت نمیره و خیلی کم حرف میزنه 

گاهی فکر می کنم منو مقصر دزدیده شدن ماشینش میدونه 

گاهی فکر می کنم اون عروسک موطلایی رو از من بیشتر دوست داشت . 

  

 

 

+ بعضی پدر و مادرها هستن ولی نیستن 

 

++ یه جمعه دیگه 

 

  

عکس دیروز و امروز بابا ها

 

ارتباط بین آدمها مقوله غریبیست 

گاهی بی آنکه بخواهی و بدانی طوری دل هایمان  به هم گره می خورد که ...  

مهم نیست به جای این سه نقطه چی بنویسیم  

مهم اینه که اینو تا وقتی که اون  آدم کنارمون هست درک نمی کنیم .   

 

-

محسن چقدر قشنگ گفته که :  

کاش یکروزی بیاید که برای اهالی این خاک ٬ راه رسیدن به آرامش و پیشرفت و رفاه و شادی و خوشبختی و سعادت و امنیت و آزادی از فرودگاه نگذرد ...

 

روز دوشنبه وقتی این بازی کلید خورد خبری شنیدم که به شدت ناراحتم کرد  

اگر قولش را نداده بودم این بازی را نمی گذاشتم 

 

 

دل آرام ...  

دل آرام عزیز داره از پیش ما میره 

داره میره اونور آبها تا یه زندگی تازه شروع کنه 

شاید باید براش خوشحال باشیم که البته هستیم 

اما نمی دونم چرا وقتی به این فکر می کنم که امشب ٬ آخرین شبیست که دل آرام زیر سقف آسمون این کشور نشسته و پیش ماست ناخودآگاه گریه ام می گیره  

اینا رو امشب نباید می گفتم اما نتونستم که نگم 

دل آرام برای من یه خواهر کوچولوی مهربونه و یه رفیق با معرفت 

که اگه بینمون هزار سال نوری هم فاصله بیفته چیزی از این احساسم کم نمیشه 

اما چه کنم که وقتی به رفتنش فکر می کنم  

اشکم درمیاد و دلم تنگ میشه ... 

 

برات بهترین روزها و ساعت ها و ثانیه ها رو آرزو می کنم خواهر کوچولوی مهربون  

و بی صبرانه منتظر اون هواپیمایی هستم که دوباره تو رو برمی گردونه پیش ما 

 -

سفرت بی خطر و دلت همیشه آرام 

 

 

این پست با همه ملحقات شاد و غمگینش 

با همه خنده ها و اشکهایش تقدیم می شود به : 

 

دل آرام 

  

 -

  

 

 + عکس باباها رو در ادامه پست ببینید ... 

 

 

 

ادامه مطلب ...

پیش پرده

 

 

عکس بابا ها ساعت ۲۲:۰۰ امشب رونمایی می شود ... 

 

 

 

 

خوش قول ها

دوستانی که محبت کردند و تا این لحظه عکسهایشان را فرستاده اند : 

 

دل آرام - تیام - آذرنوش - محمد - دنیز - فرشته - نیما - پونه - سهبا - فاطمه - داود - شادی 

 

عاطی - بیتا - سیندرلا - هیشکی - حسین - کاپو - میثا - پروین - صالی - سمیرا - وانیا - عادل 

 

خورشید - الناز - محسن باقرلو - مریم جوجو - مهرداد - مهیاس - نیمه جدی - آلن - میلاد

 

 

لطفا اگه قصد شرکت تو این بازی رو دارید سریعتر عکسهاتون رو بفرستید  تا رونمایی از عکس ها به ساعتهای آخر شب نیفته ... 

  

تا فردا بعد از ظهر ساعت ۱۷:۰۰ فرصت دارید عکسها رو به این آدرس ارسال کنید : 

 

kiamehr.bastani@gmail.com  

 

 

 

 

 

+ نمیشه عکس ها رو دید و گریه نکرد  . این بازی محشر میشه .... 

 

 

موهای سیاهی که برای ما سفید شدند

عکس ها دنیای عجیبی دارند  

عکس یعنی ثبت یک لحظه از یک زندگی  

لحظه ای که دیگر تکرار نمی شود 

و دیگر بر نمی گردد 

 

 

تماشای یک آلبوم عکس حس عجیب و غریبی دارد 

حتی اگر این عکس ها مال شما نباشد و آدم های توی آن را نشناسید  

باز هم لذت بخش است 

لذتی همراه با افسوس و حسرت 

لذتی آمیخته با بازیابی یک عالمه خاطره تلخ و شیرین

 

پدرها و مادرها گنج های زنده ای هستند که یافتنشان نه نیاز به نقشه دارد و نه تلاش 

گاهی با یک تلفن کوچک 

گاهی با یک سر زدن ساده و خشک و خالی  

می شود پیدایشان کرد

اینها را شمایی که هنوز توی خانه پدر و مادرتان هستید متوجه نمی شوید 

حتی ماهایی که رفته ایم سراغ زندگی هایمان هم خوب نمی فهمیم 

اینها را شاید کسانی که پدر و مادرشان را از دست داده اند بهتر متوجه شوند 

 

 

این عکس من و باباست . سال ۶۴

بابای ۳۵ ساله  و بابک ۶ ساله ... 

 - 

 

 

و این عکس مال دو سال پیش است . بابای ۵۹ ساله و بابک ۳۰ ساله ... 

 

 

آن بچه جغله برای خودش مردی شده و دارد یک زندگی را می چرخاند اما 

آن مرد جوان توی عکس قبلی دیگر جوان نیست   

پیر شده و دانه دانه موهایش سفید شده اند برای میلیمتر میلیمتر اضافه شدن به قد من 

 

 

اسم بازی ما بازی عکس بابا هاست . 

عکس دیروز و امروز بابا ها 

هیچ اجباری به اینکه خودتان را اذیت کنید نیست 

هیچ اجباری به اینکه خودتان هم توی عکس باشید نیست

اگر عکس قدیمی بابایتان را پیدا نکردید مهم نیست ... عکس حالایشان را بفرستید 

اگر دوست ندارید عکس الانشان را کسی ببیند عیب ندارد ... عکس جوانی هایشان را بفرستید . 

مهم اینست که باباهایمان را به این خاطره بیاوریم و تصاویرشان را ثبت کنیم . 

ببینیم تفاوت دیروز و امروزشان را  

تا آنهایی که هنوز نعمت پدر و مادر بالای سرشان هست تلنگری بخورند برای قدرشناسی بیشتر 

و آنهایی که از این نعمت محرومند ٬ باباهایشان را به فاتحه و خدا بیامرزی کوچکی مهمان کنند . 

   

 

 

تا ساعت ۱۷:۰۰ روز چهارشنبه عکس های دیروز و امروز بابا ها را بفرستید به این نشانی : 

 

kiamehr.bastani@gmail.com 

 

عکس ها چهارشنبه شب رونمایی می شوند . 

 

 

 

 

+ لطفا اسم و آدرس وبلاگتان را بنویسید و اگر دوست داشتید اسم بابایتان را هم ذکر کنید ...