جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

صوبانا خوردی ؟

سال ۸۳ ... یک صبح تابستانی ... ساعت ۷ صبح 

 

با لباس سفید راهنمایی رانندگی ایستاده بودم وسط میدون کرج و داشتم با حرکت دست هدایت ترافیکی می کردم و سوت می کشیدم و مثل یک مرد قانون برای خودم جولان می دادم . 

چراغ قرمز شد و یک پیکان وانت قراضه همین که مرا دید پایش را گذاشت روی ترمز و درست روی خط عابر پیاده ایستاد .  با عصبانیت جلو رفتم و با صدای بلند گفتم : 

آقای محترم اینجا خط عابر پیاده است چرا توجه نمی کنی ؟ مدارکتون رو بدین ببینم .

پیرمرد در حالیکه نور خورشید تازه دمیده چشمهایش را اذیت می کرد با یک چشم بسته و یک چشم نیمه باز مرا وراندازکرد و با لهجه شیرین آذری گفت : 

جیناب سروان ! صوبانا خوردی ؟ 

 

یک لحظه حیران ماندم که چه عکس العملی نشان بدهم . خیلی تلاش کردم خودم را مثل قبل جدی نشان بدهم . 

پرسیدم : پدر جان ! میگم مدارکتو بده . این چه ربطی داره به صبحانه ؟ 

 

پیرمرد یک اسکناس ۱۰۰۰ تومانی مچاله از جیبش بیرون کشید و از شیشه بیرون آورد و گفت : 

بیا پسرم . برو صوبانه بخور ... چیرا بدی به آ ... ند ؟ خودت بخور  

 

داشتم منفجر می شدم از خنده   

گفتم : خیلی ممنون پدر جان . صرف شده . تشریف ببرید . جریمتون نمی کنم . 

 

این جریان رو که برای همکارام تعریف کردم شده بود سوژه خنده 

تا مدتها موقع صبحانه که می شد. پشت بی سیم می گفتند :  

جناب سروان ! صوبانا خوردی ؟ 

 

 

 

+ آلبوم عکسهای قدیمی تان را بگذارید دم دست .

ایشالا امشب بازی وبلاگی که خدمتتان عرض کردم کلید می خورد ... 

 

آبرو ریزی تصویری

در پست قبل که خدمتتان عرض کردیم چقدر بعد از دوره آموزشی قیافه ما زاقارت شده بود 

این دو تا عکس هم شاهد این مدعا  : 

 

  

 

 

 

 

احتمالا اینها ضایع ترین تصاویری هستند که  از بنده گرفته شده و خواهد شد انشاء الله  

 

البته اوضاع به همین منوال نماند :  

 

 

بعدها یه کم خوش تیپ تر شدیم  

انقدری که دل مهربان بانو را به دست بیاوریم ... 

  

 

  

 

+ اونایی که با یک بازی وبلاگی موافقن دستاشون بالا .... 

 

 

  

یوسف گم نمی شود ... کنعان فیلی شده بود

امشب حس همانروزی را دارم که بعد از دو ماه خدمت آموزشی برگشتم به خانه 

خسته و ژولیده اما خوشحال 

انقدر ریش درآورده بودم که مادرم مرا با بن لادن اشتباه گرفته بود 

اما انگار دو سال بزرگ تر شده بودم 

انگاری مرد شده بودم  

 

امشب حس آدمی را دارم که از حبس برگشته به خانه اش 

ولی کسی رویش را بر نمی گرداند از او

نامزدش برایش اسفند دود می کند  

بچه محل ها برایش گوسفند قربانی می کنند 

چون همه می دانند که بیگناه رفته زندان 

 

امشب خوشحالم و این خوشحالی را مدیون دو بزرگوار هستم 

ایشون و ایشون  

 

 

امشب خوشحالم که توی خانه خودم سر به بالش می گذارم  

راست میگن که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه ...