جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

توصیه های ایمنی را جدی نگیرید ...

 

 

به نظرت می فهمن ؟ 

فکر نمی کنم ... از کجا می خوان متوجه بشن ؟ 

  

نمیدونم . از این دوربینا که همه چیو ضبط می کنه 

دوربین کجا بود وسط این بیابون ؟ 

  

ماشین چی ؟ اگه کسی شماره پلاک رو برداشته باشه چی ؟ 

هیشکی اونجا نبود خیالت راحت  

 

من خیلی می ترسم محسن ... اگه بگیرنمون چی ؟ بندازنمون زندان ... اعدام کنن؟ 

واسه تصادف کسیو اعدام نمی کنن 

 

اگه فرار کنیم چی ؟ قتل عمده ...  

اگه بگیرن منو می گیرن با تو که کاری ندارن . من پشت فرمون بودم   

 

پیرمرد بیچاره حتما زن و بچه داشته ... امشب چی می کشن بدبختا ؟

اون بدبخت این وقت شب زیر این بارون وسط این بیابون بیخود کرد پرید وسط جاده 

 

مثل اینکه تو اصلا ککتم نمی گزه ها ... وجدان نداری ؟ 

بدبخت من واسه خاطر تو اینکار رو کردم . بیفتم زندان هر روز راه بیفتی دادگا پاسگا خوبه ؟ 

 

محسن ! من می ترسم ... همش قیافه پیرمرده جلوی چشممه 

منم می ترسم ولی میگی چیکار کنم ؟ برم خودمو معرفی کنم ؟ 

 

نه ! ولی کاش می بردیمش بیمارستان ... شاید زنده می موند  

ندیدی از گوشاش داشت خون میومد ؟ ضربه مغزی شده بود  

 

محسن ! شنیدی ؟ از صندوق عقب صدا میاد . فکر کنم زنده شده 

بابا خودم دیدم قلبش نمی زد . نفس نمی کشید  

 

میگم نکنه روحش باشه میخواد ازمون انتقام بگیره 

مگه فیلم ترسناکه ؟ روح کجا بود ؟ 

 

محسن تو رو خدا وایسا یه بار دیگه ببینیم . شاید نمرده باشه  

 

ماشین ایستاد و زن و مرد با ترس در صندوق عقب را باز کردند . پیرمرد زنده بود و داشت نفس  

می کشید . بغلش کردند و او را نشاندند توی ماشین و با سرعت به سمت اولین بیمارستان رفتند . سر پیچ جاده پیچید ولی محسن نتوانست ماشین را بپیچاند . محکم خوردند به گارد ریل کنار جاده و پرت شدند بیرون جاده و محکم خوردند به یک درخت .  

پیرمرد از شیشه جلو به بیرون پرت شد و محسن و زنش که کمربند بسته بودند بیهوش شدند . 

بنزین از باک نشت کرد و رفت زیر اگزوز داغ ماشین و آتش گرفت و در عرض چند ثانیه ماشین منفجر شد .  

خانواده محسن و زنش وقتی برای تحویل گرفتن جنازه ها به بیمارستان رفتند نتوانستند پیرمرد را شناسایی کنند . خود پیرمرد هم وقتی بهوش آمد چیزی به یاد نداشت . 

بعدها که عکسش را توی روزنامه انداختند مشخص شد که آلزایمر دارد . 

 

 

نظرات 25 + ارسال نظر
الی چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 22:07

اول؟!

الی چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 22:08 http://elisismcom.blogsky.com

چن روزه همچین آن تایم میام اینجا!

الی چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 22:13

این عکسه اشتباس! ب کل! فقط اون خانومه صحیحه!
بعد اون آقا جوونه نباید کمربند داشته باشه!
اون آقا پیره هم نمرده
همین دیگه!

خداییش عکس بی ربطی بود

زهرا.ش چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 22:16

سلام آقای اسحاقی عزیز!
مدتیست نوشته هاتون رو می خونم! اینکه می گم مدتی از موقعی که تولد خانم خدیجه زائر مهربان رو تبریک گفتین!(7،8 ماه!)
نوشته هاتون رو دوست دارم! وقتی آدم می بینه بعضی وبلاگ ها پست جدید دارن،حال می کنه! وبلاگ شما از همون هاست! گاهی نظر نوشتن برام سخت بود! همه حرف ها رو خودتون گفته بودین و گاهی هم،اعتماد به نظر خودم نداشتم که تا همین اخیرا اثری از خودم نمی ذاشتم!
خلاصه اینکه،داستان ها و نوشته هایتان را می خوانیم و دوستشان داریم!!
پایدار باشید!
به امید نوشتار!

سلام زهرا خانم
باعث افتخاره که دوست عزیزی مثل شما منت میذاره و اینجا رو میخونه
خیلی خیلی ارادت داریم
و امیدوارم پستهای بهتری بنویسم که ارزش وقت و محبت شما رو داشته باشه
شاد باشید

تیراژه چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 22:25 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام

اول اینکه به نظرم روبان ها اشتباه شدند تو عکس پست
روبان زن و مرد باید یکی باشه و پیرمرد متفاوت حالا کجاشون نصب شده باشه کاری ندارم

دوم اینکه ساعت 10 شب با کاسه ی پوره ی سیب زمینی تشریف نیآوردم پست جگر خون کن و پوره کوفت کن نوش جان کنم که! شد یه بار هم که شده داستان عشقی بنویسین یا چه میدونم یه چیز سرحال کن؟

سوم اینکه پیچش داستان جالب بود
کلا همه ی داستان هاتون یه تعلیق های نهایی خاص دارن
حالا بیا و این "تعلیق های نهایی خاص" رو معنی کن ! بذارید این پوره ی بی نوا از گلومون پایین بره عرض میکنیم خدمتتون!!
والا با این تعلیق هاشون!(آیکون: تیراژه ی بی چشم و رو!)

ایشالا دفعه بعد که پوره به دست تشریف آوردید یه ندا بدین
یه عشقولانه می نویسیم که انگشتتون رو با پوره نوش جان کنید

silent چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 22:45 http://bikhialeeshgh.blogfa.com/

جالب بود..

راستش یه فکر دیگه داشتم واسه این پست
اونطور که می خواستم خوب در نیومد

الهه چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 22:58 http://khooneyedel.blogsky.com/

ااااااااااااااااااااا!!!آخه چیرا؟!!

هویجوری

مجتبی چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 23:29 http://mojtabajavani1.blogfa.com/

فیلم فرانسوی ساختی؟
نمیشد آخرش رو هندی تموم کنی؟
حالا این نکته کمربند ایمنی رو چرا ضایع کردی؟
اصلن چرا فکلت کجه؟ چرا سیبلت درازه؟ چرا در گنجه بازه؟ کو تخم مرغ تازه؟

فیلم فرانسوی بدون صحنه مفت نمیارزه

ناهید پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 00:01 http://nahid2369.blogfa.com

چه باحال!!!

باحالی از خودته

محدثه پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 00:10 http://shekofe-baran.blogsky.com

پیرمرد آلزایمری!

جوون مردمو ب کشتن داد!

آره

مریم پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 00:29

سلاااااااااااام
این عکسه هیچ رطی به این داستانه نداشتا
مامور آمار:تعداد افراد آنلاین با خودم دو نفر!!!!!!!
یعنی اون یکی کی میتونه باشه این وخت شب؟

تو کار زندگی نداری بچچه ؟
برو آمار محله خودتونو بگیر

مریم پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 00:30

الی خانم داشتیم؟
باشه خانمی
یکی طلبت عزیز

سیمین پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 01:45

آقا سلام
آقا ما این وقت شب مخمون هنگه نمیتونیم نظر بنویسیم
آقا خدافظ

راضی به زحمت نیستیم

na30b پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 09:13 http://fosil.blogsky.com/

خوب الان منظور؟
من هنگ کردم
یهنی اونا باید پیرمرد رو ولش میکردن صرف اینکه آلزایمر داره؟
نه اینطوری که نمیشه
اومدن ثواب کنن کباب شدن؟
الان من نتونستم از این داستان نتیجه بگیرم
وای خنگ شدم

حالا چرا می زنی؟

فرشته پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 09:29 http://www.houdsa.blogfa.com

کاش آخر قصه هامو لااقل خوب تموم میشد...

به نظرم خوب بود آخرش
همه مردن جز اونی که از اول باید می مرد

نیره پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 09:54

نتیجه اخلاقی اینکه کمربند نبدیم دیگه؟

بله

نیره پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 09:58

درباره وضعیت هانی باید بگم استخدامی در کار نیست سربازه. همین الان هم غصه ش گرفته که چه جوری این مدت رو تحمل کنه. اصلا روحیاتش با فضاهای نظامی و انتظامی هماهنگ نیست! می ترسم کار دست خودش بده! استرس گرفتیم به خدا...حالا جالبه من تو این وضعیت همه ش بهش روحیه الکی می دم میگم با ارشد کسی رو پلیس راهنمایی نمی کنن!

بالاخره باید بگذره
دوره مزخرفیه ولی می گذره
چاره ای نیست

عارفه پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 11:07 http://inrozha.blogsky.com/

پیشنهاد می کنم این داستان های کوتاه تون رو واسه مجله اطلاعات هفتگی بفرستید
پیرمرده از شیشه جلو پرت شد بیرون نخورد به درخت؟

چرا خورد به درخت بعد از درخت رفت بالا تا صبح تو لونه یه سنجاب خوابید

دختری از یک شهر دور پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 11:34 http://denizlove.blogsky.com/

اق این داستان یه جوری بد بود!!!!! از اون جهت بد نبودا!!!! تلخ بود!!! میگن قصاص به قیامت نمیمونه ها اینم یه همچین چیزی بود... اما این دو تا که ضربه نخورده بودن واسه چی بیهوش شدن؟؟؟ سرشون جایی نخورده که مگه نه؟؟؟

از شدت تصادف بیهوش شدند

مونیس پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 12:10

نتیجه گیری اخلاقی : دود از کنده بلند میشه ! پیرمرده با اینکه یه بار ماشین بهش زده و یه بارم از شیشه پرت شده و.. زنده مونده ! تازه آلزایمرم داشته !!!


خوب بود نتیجه گیریت

مریم نگار (مامانگار) پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 12:36

خب خداروشکر در زنده بودنمان...داستان جنایی هم از شما خوندیم..
...جالب بود...یکم دیگه پردازش میخواست...

قبول دارم

جزیره پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 12:40

رادیو جوگیریات و بازی چی شد پس؟
چراااااااااااااااااااااااا الکی قولی میدی که بش عمل نکنی خو. چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ااااِ راستی سلام. رسیدن به خیر

نه رادیو داریم نه بازی
همینه که هست

محمد پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 13:19 http://ebrahimi70.blogfa.com

خیلی چسبید بهم!

پست ما که همچین مال نبود لابد از شیرینی خودتونه که چسبیده

ژاکلین پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 13:30 http://13adt.blogsky.com

داستانتون بدجوری چخوفی بودا این آیکنو دوست دارم همینجور الکی!

خوف یا چخوف ؟

فاطیما پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 16:11 http://dokhis.blogsky.com

چرا یهو ترسیدم؟؟؟

نمیدونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد