خانوم صدری خیلی در برابر علی مقاومت کرد اما علی انقدر اصرار کرد و اصرار کرد که مجبور شد .
ته دلش دوست داشت علی برود دختر سیما دختر خاله اش را بگیرد که اسمش چی بود ؟ یادم نیست . نیلو ؟ یا نیلوفر ؟ مهم نیست حالا دوست داشت همین دختره نیلوفر بشود عروس سومش چون قبلا سعید و رضا را زن داده بود آن هم توی فامیل . دوست داشت سومین عروسش هم از توی فامیل باشد . اینجوری جنسشان جور می شد حسابی و خونشان با غریبه قاطی نمی شد . اگر دعوا مرافعه ای می شد خب توی فامیل می ماند و غریبه ها خبر نمی شدند و وقت عزا و عروسی خودشان بودند و لاغیر ...
اصلا ازدواج توی فامیل خیلی خوبیت های دیگر داشت که خانم صدری می دانست ولی علی
نمی فهمید . آدم عاشق که چیز حالیش نمی شود . یک آن به خودت می آیی و می بینی دل لامصب رفته است . علی هم همین ریختی دلش رفت . دم در کارگاه نجاری داشت زاغ سیاه ملت راچوب می زد که عطیه را توی صف نانوایی لواشی دید و یک دل نه صد دل ٬ عاشق شد .
علی بچه ساده ای بود و کمی گیج و گول ... داداشهایش سر به سرش می گذاشتند و بچه های محل سرکارش می گذاشتند . البته قدیم تر ها ... حالا که بزرگ شده بود و برای خودش اوستا کار نجاری بود . اما قیافه اش هنوز شیش می زد . چاق بود و گردنش انقدر کوتاه که انگار اصلا گردن ندارد . چشمهایش ورقلمبیده و دستهایش بیش از حد تپل بود .
همه چیز سریع پیش رفت و علی هم از همان اول بسم الله به عطیه گفت که قصدش ازدواج است و انقدر زیر گوش خانم صدری خواند و خواند که راضی شد و قرار مدار خواستگاری را گذاشتند .
برای خانواده خانم صدری خواستگاری هنوز همان رسم و رسوم قبلی را داشت . یعنی خانواده ها همانجا اولین بار هم را می دیدند و اگر توافقی می شد آنوقت می رفتند تحقیق و تفحص ...
یعنی خواستگاری مراسم تشریفاتی نبود . ممکن بود همان وسط یکهو پاشوند و بروند بیرون و بگویند : دخترتون ارزونیتون ...
بابای عطیه کارمند شهرداری بود . کارمند واقعی ها ! نه از این سوپورها که خودشان را کارمند جا بزنند . وضع خانه و زندگیشان هم بد نبود . ال سی دی داشتند و مبل استیل
عروس های خانوم صدری از همان اول خواستگاری داشتند پچ پچ با هم حرف می زدند . سعید و رضا هم با بابای عطیه گپ می زدند و توی گذشته ها دنبال یک رفیق مشترک می گشتند که فلانی که فلان جا دکان دارد رفیق ماست و فلانی که فلان جا کار می کند فامیل ما ...
خانم صدری و مادر عطیه هم مثل دو تا کابوی که روبروی هم ایستاده و قرار است هفت تیرشان را بکشند از اول مجلس داشتند هم را برانداز می کردند و لبخند های الکی تحویل هم می دادند .
عطیه را تا آنروز هیچکدام ندیده بودند جز علی ...
همین که عطیه با چادر سفید و سینی چای آمد تو یکهو خانم صدری انگار که فهمیده باشد حریف هفت تیرش فشنگ ندارد لبخند مرموزی زد و عروس هایش یکهو رفتند توی گوش هم به پچ پچ .
بابای عطیه و پسرها هنوز مشغول بحث در مورد گرانی بودند و حواسشان نبود .
مجلس به همین منوال تمام شد تا شب که علی ماشین را پارک کرد و آمد تو یکی از عروس ها که دختر خاله اش بود گفت : علی آقا ! این که چشمش چپ بود که ...
علی جا خورد و پرسید : کی ؟
عطیه دیگه ...
علی بنده خدا که تا آنروز نفهمیده بود حسابی خورد توی ذوقش ... نمی دانم شاید از روی سادگی و شاید از روی عاشقیت زیادی و شاید هم به خاطر خجالت . به هر حال نفهمیده بود عطیه چشمهایش چپ است .
فردای آنروز وقتی عطیه داشت با اشتیاق درباره مراسم خواستگاری و نظر خانواده علی از او سوال می کرد علی زل زده بود توی چشمهایش و داشت با حسرت چشم های عطیه را نگاه
می کرد و با خودش می گفت چرا نفهمیده بودم ؟
بعد از مدتها می شه بگم اووووول
می گم احیانن عطیه آخر قصه نپرسیده : " حالا راستشو بگین ، علی واقعی کدومتونه ؟ "
خدایا غلط کردم ، خدایا شکر خوردم ، خدایا منو سوسک نکن ، من همینطوری هم به اندازه ی کافی بی ریخت و نچسب و حال به هم زن هستم ، قول می دم دیگه در مورد چشمای عطیه کامنت ننویسم ، به خداااااااااااااااااا
از اون طنز های تلخ زهرماری بود بابک ها
کاشکی کسی عطیه رو می فهمید
حالا نه اینکه خود علی خان، جورج کلونی بوده !!! والا !
(آیکون یه عدد خانم در حال سبزی پاک کردن در بین جمع خانوم های سفره ی ابوالفضل)
به خاطر عشق نبود که نفهمید....حتما چشمای عطیه از دور معلوم نبود.... "چاق بود و گردنش انقدر کوتاه که انگار اصلا گردن ندارد . چشمهایش ورقلمبیده و دستهایش بیش از حد تپل بود ."مطمئنم از نگاه مادرش صد برایر انریکه خوش هیکل تر و از رابرت پاتینسون هم هزار بار خوشگل تر به نظر می رسید و براش به کمتر از الناز شاکر دوست رضایت نمی دادن!!
عشق....واژه ای که بین چشم های چپول و گردنهای کوتاه و چشم های ورقلمبیده به حراج میرود
لا به لای پچ پچ جاری ها...و هفت تیر کشی های بزرگترا.. و گپ های مردهای به ظاهر عاقل فامیل..
چرا راه دور برویم؟..حتی بین تراول ها و مدرک فوق لیسانس ها...قبض های آب و برق روزمرگی یک زناشویی متزلزل...کشمکش های یک فامیل..
همه جا چیزی هست برای نشت عشق..تا چکه چکه بچکد و بخشکد..
به راستی عشق چیست؟
رو به کدام نگاه باید جستجویش کرد؟
اصلا عشق جستجو کردنی ست؟..یافتنی ست؟..بر باد رفتنی ست؟
حالا مثلا خود علی برد پیت بودههههههههههههههههه!!!!!!!!
خب نه دیگه اعصاب ادمو خورد میکنین خو
ملت عیب و ایرادای خودشونو نمیبینن. والا.
گل بی عیب خداست،بقیه همه مون ول معطلیم بابا، هرکی یه گیری،عیبی داره.
و اینکه بر هرچی ادم فضولِ خاله زنکه بیییییییییییییییب.....
بدم میاد از اینجور ادما که فقط دنبال اینن که ببینن عیب و ایرادا کجا بودتا گندش کنن
طفلی عطیه....
طفلی عطیه...چقدر شبش رویا بافته بود پشت پلک چشم چپش....
اه اه اه این پسرک خودش حالا کی بود/؟؟مسخره زشت
با اون مامان موذی اش ...والله!
باید از خودش میپرسید چرا نفهمم!!!! عاشقی رو نفهمیدم و اسم خودمو گذاشتم عاشق!!!!
بدم اومد ازش!
من جای علی بودم به دختر خاله اش میگفتم:
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارتهای ابرو
مرسی چپ دست عزیز
مبارکتون باشه جناب اسحاقی این هدیه ی شیرین
http://chapdastam.blogsky.com/1390/12/27/post-107/
هه... که چی؟؟ یعنی مهمه؟؟؟ اخه اقا یعنی چی؟؟ چرا اینجوری میکنی اه!!!!!!!!
ey baba...
عیدانه ت مبارکت باشه برادر جان
با تشکر از چپ دست عزیز
خب اگه چپ بودن چشمش زیاد
تابلو نباشه میتونه بره عمل کنه
یا فکر کنم درصد داره....اما در
کل اون علی آقاهه عااااشق
نبوده.تازه چشماش واشده!
خب بشه......این که دلیل
نمیشه.بیچاره نقص عضو
که نداشته...!!!!!!!!!!!!
راحتتر.......هر کی بره
سی یه خودش..والا با
این عشقای حزب
بادیشون..............
عطیه بانو نبییییییینم
غمتو آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
هووووووووووووووور
یاحق...
azizaaaammmm!!! delam kabab shod! :(
like b cm e nima!
rasti! eydo eydit mobarak kiamehr khan! :D
دستٍ چپ دست جان درد
نکنه..خیلی زیبا بود.....
بابک خان دیشب کلی
لب رو خندون کردین و
کلی دل رو شاد.....
امیدوارم به همراه
مهربان بانو یزندگی
توام با شادی و
سرفرازی روپیش
رو داشته باشید
عیدوتحویل سال
جدید .........و
خداحافظی نود
بر هممممگی
مبارک.........
یاحق...
اگه تاب یک چشم قراره برهم زن یه زندگی باشه همون بهتر که از اول اون زندگی سر نگیره
از طرف من و بچه های بلاگستان... تقدیم به شماااااااااا
http://chapdastam.blogsky.com/1390/12/27/post-107/
سلام
چه عاشقانه روانی .
از امثال علی ها و خانواده ی علی ها بدم میاد...
یک لحظه فکر دل اون دختر هستند؟
اینکه برای انسان بودن چه چیزی واقعا ارزشمنده؟
عطیه با همون چشمهاى چپش ریخت و قیافه ى نچسبه على رو دیده بود
على با چشمهاى سالمش چشمهاى چپ عطیه رو ندیده بود
عطیه على رو همونجورى که بود قبول کرد و نپرسید "چرا" !؟!
اما على ...
این چشمه عشقه علیه که چپه ...
آفرین
چه تفسیر جالبی
خیلی بی شعور بود
اگه من عطیه بودم می دونستم چی کارش کنم علی رو!!
(آیکون یک دختر سلیته)!!!!!!!!