آقا ابراهیم کلاته ای همانطور که از فامیلش پیداست از اهالی کلاته بود . آدمهایی که کمی اطلاعات جغرافیایی دارند وقتی اسمش را می شنیدند فکر می کردند که اهل کلات نادری خراسان است اما آقا ابراهیم خیلی اصرار داشت که بگوید اهل کلاته سادات بالاست که روستایی است در نزدیکی داورزن سبزوار و برخلاف تصور ٬ اصلا هم با داورزنی ها میانه خوبی نداشت . مثلا محمد داورزنی را که هم دوره خدمت سربازیش بود ٬ یک بار موقع قسمت کردن غذا چنان به باد کتک گرفت که یک ماه اضافه خدمت خورد . یا علی داورزنی که توی اداره کشاورزی رئیسش بود و انقدر با هم جدل کردند که از وزارتخانه وقت دستور آمد و آقا ابراهیم را دو سال فرستادند یزد و حتی همین اواخر این پسرک جوان که پشت پیشخوان بانک رفاه می نشست و حقوق ماه به ماه بازنشستگی آقا ابراهیم را می داد . وقتی فهمید داورزنی است چنان جنجالی به راه انداخت که رئیس بانک نزدیک بود پسر جوان را از کار بیکار کند . اینها همه و همه نشان از لجباز بودن آقا ابراهیم داشت و خب این خلق و خو برای یک پیرمرد هفتاد ساله زیاد عجیب نیست ولی وقتی یک عمر کار آدم یک لنگه پا ایستادن بر عقیده ای باشد که خودش هم دلیل و منطقش را نمی داند کمی عجیب است . بگذریم ...
آقا ابراهیم اهل ورزش نبود . چاق بود و پرخور و کم تحرک و عاشق کباب کوبیده بود .
بعد آن هم یک چای پررنگ دشلمه و یک سیگار مشتی
این عادت های غلط باعث شد خیلی زود هم تنگ نفس بگیرد و هم به خاطر چربی بالا و عدم تحرک سکته کند . این خیلی زود البته مال ۲۰ سال پیش است که آقا ابراهیم تازه پنجاه سالش شده بود . یک شب یکهو دست چپش تیر کشید و افتاد زمین
تا محبوبه خانوم همسایه ها را خبر کرد و او را به بیمارستان رساندند ٬ سکته را زده بود .
دکتر منعش کرد از خوردن چای و کشیدن سیگار . آقا ابراهیم هم که حسابی جان دوست و ترسو بود سیگار و چای را کنار گذاشت و دیگر برنداشت .
از دو سال قبل که محبوبه خانم به رحمت خدا رفته است . یکی از دغدغه های بزرگ بچه ها و آقا ابراهیم خوردن دارو هاست. بواسطه تنگی نفس و بیماری قلبی و البته کمی هم دیابت ٬ آقا ابراهیم بایستی بطور مداوم یک سری قرص و دارو و شربت مصرف کند . از آنجا که آقا ابراهیم آدم یک دنده و کله شقی است و نه حاضر است برود پیش بچه هایش زندگی کند و نه پرستاری را برای مواظبت قبول می کند بچه ها باید مدام زنگ بزنند به آقا ابراهیم و یادآوری کنند که قرصهایش را بخورد . اوایل آقا ابراهیم زیاد این قضیه را جدی نمی گرفت اما چند وقت که داروها را اشتباهی مصرف کرد و سر وقت نخورد حالش بد شد و وقتی دکتر لشکری که دکتر مخصوص خودش بود و از تمام عالم و آدم تنها به او اعتماد داشت گفت که باید قرص ها را سر وقت بخورد تازه متوجه جدی بودن قضیه شد . اصلا دکتر لشکری هر حرفی می زد ٬ آقا ابراهیم به مثابه وحی منزل نگاهش می کرد . این پیرمرد بد اخلاق و همیشه عصبانی وقتی که روبروی دکتر لشکری می نشست عین موش می شد . جوری به حرفها و دستورات دکتر لشکری گوش می داد که انگار دارد ترانه عاشقانه می شنود و جوری نگاهش می کرد که انگار یک قدیس دیده است .
آقا ابراهیم وقتی تاکید دکتر را برای سر وقت خوردن دارو ها دید زودی رفت و یک ساعت جیبی
زنگ دار خرید که سر وقت زنگ بزند و قرص هایش را بخورد .
اما پروسه قرص خوردن به همین سادگی ها نبود . بواسطه کلکسیون درد و مرض هایی که گریبان آقا ابراهیم را گرفته بود حجم زیادی از داروهای مختلف بودند که بایستی در طول روز و در ساعت های مقرر مصرف می شد . تنظیم مصرف این قرص ها برای آقا ابراهیم کمی سخت بود . تا اینکه یکروزی حنانه نوه دختری اش آمد و یک الگوریتم پیچیده بر اساس ساعت مصرف داروها و شکل و قیافه آنها طراحی کرد . این جدول که اندازه یک کاغذ a4 بود برنامه هفتگی مصرف داروی آقا ابراهیم بود که آن را تا می زد و می گذاشت توی جیبش و هر وقت ساعت زنگ دار زنگ می زد از روی جدول می فهمید که مثلا روز سه شنبه 4 بعد از ظهر بایستی سه تا قرص سفید گرد بخورد با یک دانه گرد صورتی مکیدنی و یک قرص آبی و یک کپسول طوسی - سبز و ساعت ۶ همانروز دو تا پاف از اسپری بزند با یک دانه گرد صورتی مکیدنی و یک قرص آبی ریز و ساعت ۸ چی و ساعت ۱۲ دوباره چی و الی آخر ...
آقا ابراهیم چنان دقیق و سر وقت قرص ها و داروهایش را می خورد که ثانیه ای دیر نمی شد .
بچه ها هم که جدیت و دقت آقا ابراهیم را دیدند خیالشان تا حدی راحت شده بود تا اینکه مشکل جدیدی پیش آمد . آقا ابراهیم دچار وسواس شده بود . البته این وسواس را از خیلی سال پیش داشت . چه وقتهایی که کل و کمر سالم داشت و می افتاد به جان پیکان سفید رنگش و دل و روده ماشین را می ریخت بیرون و می شست و سر و ته ماشین را چند بار می سابید و تویش را جارو می کشید و لاستیک ها را با فرچه می شست و قالپاق ها را برق می انداخت و با یک باد تند فردای آنروز دوباره همین کار ها را از سر تکرار می کرد . وقتی حمام می رفت بیست بار پایش را آب می کشید و تا دم در می رفت و دوباره بر می گشت و استغفراللهی می گفت و پایش را برای بار بیست و یکم می شست . حساسیت شدیدی روی خرید میوه داشت . سیب های قرمز اگر یک دانه خال داشتند بر نمی داشت . ابدا پیاز سفید نمی خرید . سیب زمینی را اگر گل داشت نمی خرید . از تره بین سبزی ها متنفر بود و حالش از بادمجان به هم می خورد . البته خیلی ها مثل آقا ابراهیم از این عادت ها دارند ولی آقا ابراهیم این عادت ها را به طرز شدیدا افراطی داشت .
برویم سراغ قضیه داروها
مشکل از آنجا شروع شد که آقا ابراهیم برای خوردن داروهایش دچار وسواس شد
وسواس سر موقع خوردن و درست خوردن داروها که از وقتی دکتر لشکری گفته بود وجود داشت
مثلا بیست بار قرص ها و کپسول هایی را که حنانه توی جدول برایش نوشته بود چک می کرد که یک وقت اشتباه نشده باشد . اما وسواس جدید آقا ابراهیم وسواس در خصوص ترتیب خوردن
قرص ها بود . اینکه اول کپسول طوسی - سبز باید خورده بشود یا قرص ریز آبی ؟
سفید گرد را اول بخورد یا صورتی گرد مکیدنی ؟
و بعدها این وسواس موقع خوردن قرص های یک شکل هم بوجود آمد . اینکه کدام یک از قرص های سفید گرد را اول بخورد ؟ اول اولی را بخورد بعد دومی و بعد سومی یا برعکس یا اصلا اول دومی را بخورد بعد سومی و بعد دومی و ....
این بود که آقا ابراهیم چند روزی شدیدا با خودش درگیر بود و دارو نخورد و حالش بد شد و بچه ها تصمیم گرفتند او را ببرند پیش یک روانپزشک که البته آقا ابراهیم قبول نکرد و سرشان داد زد که مگه من روانیم ؟ مگه من دارم نون سفره شما رو می خورم ؟ مگه من رو کول شما نشستم ؟
ولم کنید دیگه ....
این شد که بچه ها زنگ زدند به دکتر لشکری و دکتر لشکری زنگ زد به آقا ابراهیم و آقا ابراهیم عین شاگرد مدرسه ای هایی که به معلم جواب پس می دهند به دکتر گفت : چشم آقا و قبول کرد برود پیش روانپزشک ...
بدبختی ها تازه از اینجا شروع شد که آقا ابراهیم کلاته ای چشمش خورد به خانم دکتر .
اوایل بچه ها به شوخی میگفتند که آقا ابراهیم عاشق خانم دکتر شده و آقا ابراهیم هم می گفت خجالت بکشید . خانم دکتر جای دختر منه ولی تا تقی به توقی می خورد سرش را می گرفت و می گفت : فکر کنم افسردگی گرفتم . منو ببرید پیش دکتر و وقتی بچه ها می گفتند دکتر لشکری بعد از ظهرها می آید مطب داد می کشید و می گفت : احمق ! دکتر لشکری کدوم خریه؟
منو ببرید پیش روانپزشک ....
اول
اول!
اگه اینطوریه منم دوم
دوم وسوم
علیرضا
با تشکر از همه دوستان که من به این بزرگی رو ان قدر ریز می بینند دوستان له شدم پاتون بردارید
نه دیگه !
شما و تیراژه مشترکا اول !
من دوم
آذر نوش هم سوم دیگه
خسته نباشید با این مقام بندی عادلانه
من که تنها اولم باقی دوستان سکوهای دوم سومی رو پر کنند
من اول فکر کردم اقا ابراهیم عاشق دکتر لشکری شده آخر داستان ملتفت شدم که دکتر لشکری اقای دکتر تشریف دارند
خب واکنش خانوم دکتر باید جالب باشه
اااااااااا چه جای بدی تموم شد!!! من حالا میومدم پایین بقیه اش رو بخونم!!!!! اه!!!!تازه جذاب شده بود سریال!!!!
من به طور کاملات جوانمردانه مقام دوم رو به علیرضا واگذار میکنم با اینکه در یک ثانیه بودیم
علیرضا خان بار دومه هااااا
خیلی جالب بود از این نظر که امثال این آقا ابراهیم دور وبرم فت وفراوونه ...کاملا اطرافیانشو در ک میکنم
خب پس کار آقای کلاته ای دیگر سخت شد. یک جورایی دلم برایش سوخت. اکثر آدم های عنق و لجباز و بداخلااق قلبی از طلا دارند. این عشق آقای کلاته ای به خانم دکتر هم از این رقت قلب ایشان بوده حتما.J
آقا ابراهیم خیلی اشناست!!این که از عالم و آدم ،دکتر لشکری رو مثل چشماش قبول داره،یا این وسواس آزار دهنده
تعصبش روی بد بودن با داورزنی ها!!! آقا ابراهیم رو همه مون می شناسیم!!همه یه آقا ابراهیم این شکلی دور و برمون داریم!!
از خانم آقا ابراهیم هیچی ننوشته رفتین سراغ تجدید فراش؟
مرسی آقا بابک!
مشتاق بقیه اعضای این ساختمونم!!
الان متوجه شدم خودم هم ریشه هایی از پافشاری بر روی چیزی که دلیلش رو نمی دونم،دارم!!!خدا آخر عاقبتم رو به خیر کنه!!
بابک، میشه هر هفته داستان رو با صدای یکی از بچه ها هم بشنویم
بعد الآن یک جای کار می لنگه!
اینجوری که تو نوشتی خب در ادامه این سریال ما باید باز هم ادامه اتفاقاتی رو ببینیم که برای آقا ابراهیم افتاده . به نظرم بهتر بود اول تک تک اعضای ساختمون رو معرفی می کردی بعد شروع می کردی به تعریف اتفاقات چون اینجوری به طور دقیق معلوم نمیشه کِی کار ما با ابراهیم تموم میشه و می تونیم بقیه رو بشناسیم
ببین حمید اصلا قرار نیست تکلیف ما با آقا ابراهیم مشخص بشه
هر داستان قراره یه بخش از زندگی هر کدوم از ساکنین این خونه رو نشون بده
قرار نیست همه چیز رو در موردشون توضیح بده
مطمئنا آقا ابراهیم در قسمت های بعدی داستان حضور داره ولی فقط اندازه یه همسایه نه بیشتر
این داستان مثل این می مونه که توی یک سفر با تعدادی ادذم آشنا میشی و یک مقدار از زندگیشون می فهمی
وقتی سفر تموم شد لزومی نداره که تو بدونی چه اتفاقاتی براشون خواهد افتاد یا اصلا شاید دیگه هیچج وقت ندیدیشون
چه شیرینه...
اقا مام روانپزشک میخوایم
شما هنو جوونی واسه این قرتی بازیا
سدوم عنو ک..د...ی ... خوب بودی ؟ ... ددوغ چدا ... مقش دادم ... وخت ندادم داستانتو بخونم ... انا اوندم بگم آچتی !؟ ... هنودم منو دوس دادی !؟ ... هنودم می خوادی بدوم جایزه بخدی !؟ ...
سدوم جوجو
برات جایزه می خرم
مترجم خواستی برای حرفای جوجو ، من هستم ...
لینک من کووووووووووووووووووووووووووو؟
ok
حالا متوجه شدم بابک خان
نمیدونم کی میشه از این شکلک () استفاده کرد ولی برای اینکه عقده ای نشم گفتم از اون هم استفاده کنم
oh oh oh!
sare pirio ...
:)
ای جانم م مم :)))))
خو میبردنش پیش روان پزشک بعد تموم میشد!!!!!
ادامه شو بنویس س س س !
اصن میخای کلن هیچی ننویس فقط از ساختمان اقاقیا بنویس:))))
فکر می کنم اونجوری که هر روز بنویسم لطفی نداشته باشه
شاید همه دوست نداشته باشن
هر هفته یکی دو قسمت ایشالا کفایت می کنه
سلام
دوست دارم زودتر ادامه اش رو بخونم
به روی چشم دوست عزیز
از اونجایی که عادت به سریع پیش داوری کردن داریم میگیم:
عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی زند...
اتفاقا قرار نیست دیگه در مورد آقا ابراهیم صحبت کنیم
زود قضاوت کردی خواهر
پیرمرد دلنشینی بود..دوستش داشتم...چقدر دلم میگیرد وقتی تنهاییشون رو می بینم...کاشکی هیچکس تنها وپیر نمیشد
چه آرزوی قشنگ ومحالی
شخصیتهای داستانت خیلی ملموسند و قابل درک...
...هر روز چندتاشون از کنارمون رد میشن...و تنها یک لحظه نگاهمون بهم می افته...و بعدش رد میشیم میریم و ...دیگه هیچ..
سلام علیکم مامانگار جان
ممنون
میگم بابک خان بجان خودم شما پتانسیل روان شناس یا پزشک عالی شدنو داشتیناااااااااااااااااااا
داستان خوبی بود .منتظر الباقی داستان میمانیمممم
مرسی جغله
منتظر بقیه اهالی ساختمان هستم.
این جزئیات گفتن ها رو دوست داشتم... چقدر خوب و دقیق توصیف کردی این آدمو
قربون شما
man hanuzam Nemidunam kalameye ma b eza yani Chi!!!
khob begin dgeee!!! :(
به توضیحات همکارم در ادامه کامنتها توجه بفرمایید
در جواب mohadese :
"ما به ازا" یک جورایی یعنی معادل یا مشابه عینی
یعنی مثلا وقتی میگن ابراهیم کلاته ای ما به ازای بیرونی دارد یعنی مشابه ابراهیم کلاته ای دیده میشه در جامعه
امیدوارم تونسته باشم درست بفهمونم
خب فعلا منتظر باقی اعضای آپارتمان میمونم...
این یکی که جالب بود...
مچچرم
آخی طفلی پیرمرد انقدر خوب و ملموس می نویسی که آدم میره تو فکر نمی دونم شاید اهالی این ساختمان اقاقیا برات قابل دسترسن ولی تو نوشتن جزئیات بی نظیری
مرسی آبجی جان
چسبید...
به چی ؟
صفحه رو باز گذاشتم برم یکم به کار هام برسم و بعد بشینم سر فرصت بخونمش.
میگم دورا
اون بحث کذایی تهرانی شهرستانی بودن یه خیری توش بود و اونم اینه که شما مشتری وبلاگ ماشدی
البته باعث افتخار بنده است
با خوندنش پیرمرد همسایه ی خودمون اومد جلوی چشمم
چه جالب
خوشم اومد
خیلی خوب پیش رفته
مخصوصا ته ش
ممنون محمد
هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه...
چه دلنشین
سلام
تا اینجاش که خوب بوده.ریزه کاری ها روخوب بیان کردی.وقتی تصور کردم این داستان رو یه آدمی که آب بنیش آویزونه نوشته بیشتر امیدوار شدم به ادامه اش ووقتی نویسنده به حالت نرمال برگرده
میگم منم دارم احساس افسردگی میکنم بابک جان
بیا یه آمپولم هنوز مونده شاید واسه افسردگیت خوب باشه
من فکر کنم شما اوصولا یه خاطره نوستالژیک با یه روان شناس زن داری یادمه تو یه پست یا کامنت دیگه هم ارزو یه روانشناس با ساق های کشیده رو داشتی ... درست یادم نمیاد شاید مهربان بدونه بزار ازش سوال می کنم بهت می گم ... امیدوارم از اینکه دارم کمکت می کنم یه سری چیزها یادت بیاد خوشحال باشی ...
اون پست مال مهربان بود
داستانتون افتضاااااااااح قشنگ و روان بود٬ باز خدا رو شکر که دکتر لشکری تو زندگی این آدم وجود داره. تو زندگی منم یک هست اسمش آزاده ست!ولی حسرت اون روانشناسه مونده به دلم.
چند تا کامنت اول خیلی باحال بود و کامنت آرش پیرزاده هم باحال بود البته
اون افتضاحو خوب اومدی
اون پیرمرد فقط یه همدم کم داره
کسی که بشینه روبروش و هم صحبت خوبی باشه
مثل همون خانم دکتر روانشناس
وگرنه وسواس و افسردگی و پیری بهانه است
و ما در عین جوانی میتونیم مثل این پیرمرد داستان باشیم
درسته
ولی توی پیری معمولا این حس بهتر و بیشتر نمود داره
ســـــلام...........سال نو
همگیتون مبـــــارک.........چه
خــــوب شد که این عید با تمــــوم
مخلــــــفات ترش و شیرینش گذشت
واسه همتون لحظه تحویل سال دعا کردم
گرچه تحویل سال متفاوتی بود امسال.بگذریم
مــــــــــــــــــــــــــــــبارکا بـــــــــــــــــــــــــاشه
داستانتون خیلی قشنگ بود....فقط یعنی آقاابراهیم
عاشق شده؟؟؟اگه اینجوریاس امیدوارم دچاروسواس توی
عشقش نشه ......چون درمون این یکی سخت وگاهالاینحله
یاحق...
به به آوا جان
عید شما هم مبروک
هدر را عوض ننمودی بابک
قرار بود دیشب عوض شه
گیر نده بچچه
عوضش می کنم
شوخی کردیما دلخور نشی
عالی بود د د ، از اون داستانا که آدمو میخ میکنه تا آخر بخووونه .
بیچاره آقا ابراهیم چرا اینقدر مرض و بیماری داره ؟ :دی
شونصد نوع قرص میخوره :دی
به خاطر ناپرهیزی و ورزش نکردن در جوونی
منم صب خاستم بگم هدرو دیشب عوض ننمودین یادم رف
خو ماهیو هروخ از آب بگیری تازه س دیگه نه؟؟؟
بابک خان هدرو عوض ننمودین
یه چی دیگه بابک خاااااااااااااااان شوما نمیخاین ادامه تحصیل بدین؟؟؟؟ میگم روان شناس خوبی میشینااااا شایدم روان پزشک
چطوری جغله کیانا ؟