جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ساختمان اقاقیا - واحد شماره ۲ : مرتضی و سمیه

 

 

 

 

 

گلدان چینی به همراه چهار شاخه گل داخلش چرخید و چرخید و به سمت صورت سمیه رفت که اگر در آخرین لحظه سرش را ندزدیده بود کارش تمام بود . گلدان با شدت به دیوار پشت سر سمیه خورد و جا در جا هزار تکه شد و صدای مهیبی برخاست . 

یک لحظه سکوت بین هر دو طرف برقرار شد . مرتضی در حالیکه از شدت عصبانیت نفس نفس می زد به سمیه نگاه کرد و سمیه در حالیکه آرام سرش را از پشت کاناپه بالا می آورد گفت : دیوونه ! گلدون رو واسه چی شکستی ؟  

و این انگار مرتضی را بیشتر آتشی کرد . مثل سامورایی ها که فریاد کشان به سمت دشمن هجوم می برند در حالیکه داد می زد : می کشمت ٬ به سمت سمیه دوید و سمیه هم جیغ کشان به سمت اتاق خواب فرار کرد . 

درست در لحظه ای که سمیه سعی داشت در اتاق را ببندد و مرتضی با پایش مانع بسته شدن در می شد ساکنین ساختمان اقاقیا احتمالا متعجبانه گوش هایشان را چسبانده بودند به در و دیوارها و داشتند ماجرای بزن بزن این زوج جوان و نمونه را پیگیری می کردند . زوجی که همیشه خدا به عشقولانگی زبانزد خاص و عام بودند و کسی فکر نمی کرد روزی از گل بالاتر به هم بگویند حالا داشتند مثل سگ و گربه همدیگر را جرواجر می کردند .  

 

 

 

مرتضی پایش را گذاشته بود لای در و نعره می زد : می کشمت زنیکه ... 

و سمیه در حالیکه جیغ می کشید می گفت : زنیکه ... مادرته . گه میخوری دس رو من بلند کنی .  داداشم میاد حسابتو میذاره کف دستت 

و مرتضی فریاد می کشید :  

هم داداش بی غیرتت رو می کشم همون اون پسر خاله قرمسا ...ت  و در همین حال پایش را که داشت له می شد ور کشید و در با فشار سمیه با صدای بلندی بسته شد .  

 

حاج آقا ابراهیم کلاته ای ساکن واحد شماره یک همانطور که سرش را از در چوبی راهرو بیرون آورده بود و زیر لب غر می زد به پری خانم ساکن واحد سوم که داشت از پله ها پایین می آمد نگاهی انداخت و پرسید : چی شده خانوم ؟ جنگ جهانی شده ؟  

نمیگن ممکنه همسایه ها  مریض داشته باشند ؟ ممکنه آدم سنگکوب کنه یه وقت ؟  

و پری خانم هم جواب داد : والا چی بگم حاج آقا  

آقا ابراهیم گفت : این روبرویی ها هستن ؟ آقا مرتضی ؟ 

پری خانم هم تایید کرد . آقا ابراهیم گفت : اینها که با هم خوب بودند .  

یه آدم سالم تو این ساختمون داشتیم اونم دیوانه شد . 

پری خانم در حالیکه لبخند می زد گفت : بلا نسبت ... 

 

کلا برای همه ساکنین ساختمان چه آنهایی که داشتند یواشکی به دعوای مرتضی و سمیه گوش می دادند و چه آنهایی که بی تفاوت از کنار سر و صدا می گذشتند جای سوال بود که این زن و شوهر که همیشه خدا چیک تو چیک هم بودند و دستشان از هم جدا نمی شد چرا دارند دعوا می کنند و ماجرا از چه قرار است .

ماجرا از چند ماه پیش شروع شد . شبی که مسعود پسر خاله سمیه و یاسر برادر سمیه آمده بودند خانه آنها میهمانی . یکخورده شرح دادن ارتباطات فامیلی سخت است و اصلا گفتنش هم فایده ای ندارد ولی خب من میگویم .  

یاسر برادر سمیه با دختر خاله اش معصومه که می شود خواهر مسعود ازدواج کرده بود. 

یعنی مسعود هم پسر خاله سمیه بود و هم برادرزن برادرش  

یک مقدار که تلاش کنید می بینید که زیاد هم پیچیده نیست ... 

مسعود پسر خوب و خوش تیپی بود ٬ از این فشن های مو سیخ سیخی

از قدیم الایام هم توی کار ساز و آواز بود . گیتار و ارگ و خالتور بازی توی مجالس عروسی 

صدای بدی هم نداشت .  

یکبار هم رفته بود نکست پرشین استار که کلی هم به خاطر اینکه امید به او گفته بود جنس صداتو دوست دارم پیش در و همسایه و فامیل پز داده بود . هرچند قبولش نکرده بودند اما آن یک تکه آهنگی که خوانده بود را صد و پنجاه بار توی میهمانی های فامیلی نشان همه داده بود و حالا هم چند وقتی بود که کلی پول بابایش را خرج کرده بود تا یک آلبوم  بدهد بیرون که چون آهنگهایش جفنگ و افتضاح بودند مجوز پخش  نگرفت . 

همان شبی که یاسر و زن و بچه اش آمدند خانه سمیه و مرتضی ٬ مسعود هم همراهشان بود . 

مرتضی از  این آدمهای حساس و غیرتی نبود که به عالم و آدم شک دارند اما آن شب متوجه نگاه های معنا دار مسعود به سمیه شده بود . چند بار خواست با خودش کنار بیاید که اشتباه می کند اما نمی توانست . 

درست سر سفره شام مسعود برگشت و به سمیه گفت : دختر خاله ! امشب چه خوشگل شدی  و غذا پرید توی گلوی مرتضی و شروع کرد به سرفه و همه زدند زیر خنده ... 

و همان شب بود که مسعود با موبایل ٬ آهنگ جدیدش را  پخش کرد و همه به به و چه چه کردند. آهنگ مزخرف و در پیتی بود که از اول تا آخرش با یک ریتم تند شیش و هشت هی تکرار  

می کرد :  عشقت منو داغونم کرد المیرا ...   دیوونه و مجنونم کرد المیرا ...  

عشقت منو داغونم کرد المیرا ... دیوونه و مجنونم کرد المیرا ...

بعد هم درخواستی کرد که فتیله همه این جنگ و دعواها  روشن شد. 

مسعود گفت : دختر خاله ! می خوام یه کلیپ بسازم واسه آهنگم . میای تو کلیپم بازی کنی ؟ 

و مرتضی هم زد به شوخی و مسخره بازی و گفت : بابا یه در و داف درست حسابی بیار اقلا دو نفر کلیپت رو نگاه کنن و مجددا همه زدند زیر خنده ... 

 

همان شب وقتی مهمان ها رفتند بعد از یک معاشقه نسبتا کشدار و لذتبخش در حالیکه دراز کشیده بودند ٬ ماهواره داشت یک کلیپ ایرانی نشان داد که مرتضی به خانم توی کلیپ اشاره کرد و گفت : ایول عجب تیکه ای  !!!

و سمیه هم گفت : چند وقت دیگه منم تو کلیپ مسعود بازی می کنم اونوقت خوبه یکی واسه منم از این حرفا بگه ؟ و مرتضی هم بلند شد و با صدای بلند گفت : عشقت منو داغونم کرد سمیه ... دیوونه و مجنونم کرد سمیه ... و هر دو زدند زیر خنده و البته مرتضی هنوز نمی دانست که سمیه شوخی نکرده و جدی جدی دوست دارد توی کلیپ پسر خاله اش بازی کند . 

 

چند روز بعد وقتی مرتضی سر کار بود سمیه زنگ زد و گفت : می خواهد با دختر خاله اش معصومه که زن داداشش هم بود و البته خواهر مسعود هم می شد بروند لباس بخرند . شب که مرتضی برگشت خانه٬ سمیه با ذوق و شوق لباس ها را آورد تا به او نشان بدهد . وقتی مرتضی از قیمت لباس ها پرسید سمیه گفت : مسعود پولش را داده است . مرتضی با تعجب پرسید : مسعود ؟ واسه چی ؟ 

سمیه هم گفت : خب کلیپه اونه باید پول لباسشم خودش بده 

مرتضی که داشت از تعجب شاخ در می آورد گفت : کلیپ چیه ؟ چی میگی تو ؟ 

 

و دعواها از همان شب شروع شد . سمیه می گفت که دوست دارد توی ماهواره نشانش بدهند و کلی پیش دوستان و فامیل کلاس گذاشته که قرار است توی کلیپ بازی کند . مرتضی می گفت : جواب مردم را چه بدهد ؟ مردم نمی گویند شوهر این زن چقدر بی غیرت است که گذاشته زنش برود توی کلیپ مرد غریبه بازی کند ؟ و سمیه می گفت : چه ربطی داره ؟ مگه فیلم ناجوره که بد باشه ؟ تازه مرد غریبه که نیست پسر خالمه ...

 

این جار و جنجال و بحث و دعوا چند هفته مدام ادامه داشت تا بالاخره مرتضی آب پاکی را ریخت روی دست سمیه و گفت اگر یکبار دیگه حرف از کلیپ و این مزخرفات بزنی طلاقت میدم بری ور دل بابا ننه ات و سمیه هم گفت : باید همانروز اول که مسعود این پیشنهاد را داد مخالفت می کردی نه حالا که من بهش قول دادم .  مرتضی می گفت : تو بیخود قول دادی چرا از من اجازه نگرفتی و سمیه می گفت : اصلا خودت به مسعود بگو دوست نداری من تو کلیپ بازی کنم و مرتضی هم گفت : به من چه ؟ چرا من بگم ؟ خودت بگو . و سمیه هم گفت :  فقط واسه من صداتو بالا می بری و غیرتی میشی ؟ خودت نمیتونی بری بهش بگی ترسو ؟ 

 

القصه ... از همان شب با هم قهر کردند تقریبا به مدت دو هفته تا اینکه مرتضی یک ماموریت سه روزه رفت تا مشهد و وقتی بر گشت طوری رفتار کردند که انگار هیچ کدورتی بینشان نبوده و دوباره رفتند توی کار ماچ و بوسه و عشق و حال و عشقولانگی و دیگر نه صحبتی از مسعود شد و نه از کلیپ تا امروز عصر که مرتضی از سر کار برگشت و دید فضای خانه یک مقدار مشکوک است . 

توی گلدان چینی چند شاخه گل زیبا قرار داشت و عطر دل انگیزی توی خانه پیچیده بود . 

مرتضی کمی به ذهنش فشار آورد و هر جور حساب کرد نتوانست مناسبت این چیزها را بفهمد . نه سالگرد ازدواجشان بود و نه  تولدشان ... 

سمیه از اتاق بیرون آمد و با گرمی به استقبال او رفت . نشستند رو مبل و سمیه چای آورد و دست مرتضی را که تازه شسته بود گرفت جلوی صورتش و به آرامی بوسید . 

مرتضی گفت : نمی خوای بگی چه خبره ؟ دوربین مخفیه ؟ 

و سمیه گفت : صبر داشته باش می فهمی ...  

مرتضی شروع کرد به خوردن چای و سمیه فلش کوچک سفید رنگ را وصل کرد به ریسیور ماهواره و کلیپ ایران موزیک شروع شد . 

سعیده خانوم خیلی اتفاقی داشت از جلوی در آپارتمان آنها رد می شد که شنید یک نفر با ریتم تند می خواند : عشقت منو داغونم کرد المیرا ... دیوونه و مجنونم کرد المیرا  

بعد صدای فریاد یک مرد و سپس جیغ یک زن را شنید 

 و بعد هم صدای شکستن یک گلدان چینی ....   

 

 

 

نظرات 33 + ارسال نظر
davood شنبه 19 فروردین 1391 ساعت 21:56

...

عاطی شنبه 19 فروردین 1391 ساعت 22:06


چقدر بار منفی داد بهم داستانه :(

ولی زیبا بوود....

عاطی شنبه 19 فروردین 1391 ساعت 22:07


الان که دوم شدم!یکم حالم بهتر شد:دی

جزیره شنبه 19 فروردین 1391 ساعت 22:13

هوم.
همش با چیزایی که تو ذهن منه تضاد داشت.
اون قسمتِ از بین رفتن حرمت ها بین زن و شوهر و که خیلی بدم میاد. اصلن یه وضی تنفر دارم از اون دیالوگا تا حدیکه خوندن یه نوشته هم زجرم میده

بعد اصلا نمیتونم درک کنم،واقعن مگه زندگیها چه جوری شکل میگیرن که به این سادگی از هم می پاشن؟

بعد مگه یه مرد چه جوری میشه که اینقدر غیرتی باشه ولی روش نشه بره به پسر خاله هه بگه که نمیخاد زنش تو کلیپش باشه؟

بعد یعنی اون خانوم چه جوری میشه که حاضر نیست به خاطر همسرش از یه چیز به اون بی ارزشی بگذره؟

خلاصه که برا من غیر قابل هضم بود یه وضعیییییییییییی
البته میتونه همه اینایی که تو نوشتی جز حقایق زندگیه ادما باشه ولی من نتونم درکش کنم

صالی شنبه 19 فروردین 1391 ساعت 22:31 http://afsonkhanomi.blogfa.com

عکس گل و گلدون رو دیدم گفتم حتما یه ماجرای شیرینه
دیدم نخیر گل و گلدون پرت شدن و دعوا شد
نکته بینی جزیره خوب بود
ولی خیلی مسائل بین زوج ها تو دوست و فامیل می بینم که تعجب می کنم از کارهاشون و همین سوال ها برام پیش می یاد

فرزانه شنبه 19 فروردین 1391 ساعت 22:48 http://www.boloure-roya.blogfa.com

وقتی میگم آدم واسه ازدواج باید دلیل درست و حسابی داشته باشه واسه همین چیزهاست دیگه.

فاطمه شمیم یار شنبه 19 فروردین 1391 ساعت 23:01

سلامم
همینه بهانه اختلافات گاهی کوچک گاهی متوسط و گاهی هم بزرگه...و اون به ذات..تشخیص ، اخلاقیات و عمق رابطه بستگی داره به نظر...
اگه مرتضی و همسرش رابطه اشون عمیق تر بود همه چی راحت تر پیش می رفت..البنت نظر منه..

دل آرام شنبه 19 فروردین 1391 ساعت 23:26 http://delaramam.blogsky.com

واقعا خیلی از زندگی ها همینجوری سر لج و لجبازی به هم میریزه . مسائل کوچیکی که به سادگی حاظر نیستیم ازشون بگذریم و تبدیل میشن به بزرگترین مسائل زندگیمون

م.ه.د.ی شنبه 19 فروردین 1391 ساعت 23:44 http://goftareazad2.blogfa.com/

یعنی هر چی روده بود به هم پیچید ....از بس خندیدیم....
علی الخصوص این قسمت که خونه رو آب پاشی کرده بود و تر تازه تا این آقا مرتضی رو گول بزنه.....یعنی همون کارا که همه میکنن....! همینه.....
حاجی( البته اگه رفته باشی مکه) دمت گرم....این نصف شبی خوشحالمان کردی....!
عجیب.....

دل آرام شنبه 19 فروردین 1391 ساعت 23:46

حاظر = حاضر

آذرنوش یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 00:03 http://azar-noosh.blogsky.com

چطور بعضی از زن ها نمیتونن از خواسته های اینجوری به خاطر شوهرشون بگذرن...اصلا نمیفهممشون...
انگار زندگی بچه بازیه....
والا

زهرا.ش یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 00:04 http://www.roosary-anary.persianblog.ir

خیلی جالب بود!چقدر خوب نشون دادین که حتی دو نفر که عاشق همن موقع عصبانیت حرمت ها رو می ذارن کنار!چون بلد نیستن عصبانیتشون رو نشون بدن!
ولی این دعواها واسه آقا ابراهیم خیلی خوبه که به بهانه سردرد و اعصاب خوردی بره پیش خانم دکتره!!!

صدای سکوت یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 00:07

سلام
داستان قشنگی بود...مرسی...یکی از صدها حقیقت اطرافمان
دارم فکر می کنم اگه جای هرکدوم از شخصیت های اصلی داستان بودم چه واکنشی در قبال این اتفاقات نشان می دادم؟آیا!

محدثه یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 00:48 http://shekofe-baran.blogsky.com

حس زنه رو درک میکنمکه واسه حرص در آوردن این کارو کرده
حس غیرتی شدن مرده رو هم درک میکنم
ولی از مسعود خیلی بدم اومد و نمیفهمم چرا مرتضی به مسعود اون حرفو زد که یه داف خوب پیدا کن!
میتونست مودبانه بگه غلط اضافه نکن برادر من!
چقدر بده که روابط اینطوری بشه!

حمید یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 07:41 http://saye-roshan70.blogfa.com

با عرض معذرت فراوان،
این یکی افتضاح بود

تنها همین به سادگی از هم پاشیده شدن زندگی های نسل جوون رو خوب نشون دادی
منتظر قسمت سه می مونیم
اینم برای مرتضی

رها- مشقِ سکوت یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 09:39 http://mashghesokoot.blogfa.com/

مرتضی و سمیه هیچ وقت نه عاشق بودن، نه زندگی خوب وآرومی با هم داشتن، اونا هیچ وقت با هم خوب نبودن

پروانه.ع یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 09:41 http://http\www.parvaneh-azizi.blogfa.com//

سلام و عرض ادب...سال نو مبارک سال خوبی رو براتون آرزو می کنم... ن
وشته هاتون همیشه زیباست و گاهی دردناک...پایدار باشید.

سارا یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 09:52 http://www.takelarzan.blogsky.com

ینی دمش گرم هاااااا میدونسته که شوهرش نمیخواد ولی آخرش کار خودشو کرده تازه شوهرشم سورپرایز کرده

belladona یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 10:25 http://nabeghehaye89.blogsky.com/

به نظر من مرتضی باید به علائق سمیه توجه می کرد! گرچه زن و شوهر دعوا کنند ولی ما باور نمی کنیم:))) الان چیزی که واسه من مهمه اینه که من عاشق ساختمان اقاقیا شدم چون دلم واسه خوندن داستان غنج میره! حالا پری خانوم مجرده؟ به درد آقای کلاته ای می خوره یعنی؟

دورا یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 11:24

افروز یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 11:50

خیلی قابل لمس بود دعواهای مزخرف امروزی،تعصبات بیش از حد و احترامی که کاش بیشتر برای هم قائل بودیم
شاید مرتضی آدم روشنفکری نباشه و یکم هم عقاید افراطی داشته باشه اما انصافن دلم براش سوخت خیلی بده تو خونه ای که احساس میکنی مردشی و حرفت برو و بیایی داری اینجوری بخوره تو ذوقت

بابک یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 11:54

راستش من خودم عاشق این داستانها هستم
که مقصر معلوم نیست
همزمان که یکنفر رو مقصر و مسبب مشکل میدونی
ته ته دلت بهش حق بدی و باهاش همذات پنداری کنی

سمیرا یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 14:39 http://nahavand.persianblog.ir

با وجودی که خانمم اصلا به سمیه حق نمیدم..کارش درست نبوده..اینجوری ندیده گرفتن کسی که داری باهاش زندگی میکنی اونم به قیمت خوشحال کردن کسی که خیلی هم خاص نیست کار قشنگی نبود

محمد یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 14:52 http://ebrahimi70.blogfa.com

خیلی خوب از آب در اومده
دمت گرم

دیادیابوریا یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 16:07

بابک عزیز سلام
واقعا خوشحال شدم وقتی دیدم ایده ات داره شکل میگیره و هر قسمت بهتر میشه
بی شک خیلی بهتر از قسمت اول بود ...
تم داستانی واقعا ملموس بود و نکات اصلی کاملا بهش پرداخته شده بود
می دونی
جا داره هر قسمت بیشتر بشه و شخصیت ها و فضا سازی بیشتر نشون داده بشه ولی می فهمم در حوصله مطلب وبلاگی نیست احیانا اگه خواستی کنارش هر قسمت رو فیلمنامه ای هم بنویس با توصیفات بیشتر
قابلیت سریال شدن داره. شاید یه روزی سریالی شد برای خودش...
ممنونم دوست من واقعا لذت بردم و بیشتر از هر چیز یه اتفاق وبلاگی قشنگه این ایده...

یک دنیا ممنون آقا بابک عزیز
نمیدونم چه حکمتیه که بعضی ادما شدیدا به دل میشنین
بدون هیچ دلیل و علتی
شما هم یه دونه از اون آدمایی که اینجا توی دلم جا دارید
و هر وقت کامنتت رو می بینم کیف می کنم
ممنون که میخونید و امیدوارم قسمت های بعدی ارزش وقت عزیز شما و دوستان گرامی رو داشته باشه
ممنونم

حنانه یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 16:37 http://flutezan.blogsky.com

.
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.

اول به همگی بگم سال نو مبارک!
حال شما چطوره بابک خان؟

داستان جالبی بود !
واقعاً آدم می مونه حق با سمیه ست یا مرتضی ؟!
توو زندگی های امروزه مشکلات این چنینی زیاده ، آدمهارو سردرگم می کنه... هم ساده ست و هم پیچیده و هم دردناک !

پدیده یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 16:59

سلام و سال نو همگی مبارک.
آقا بابک با احترام فراوان این داستانتونو دوست نداشتم...به نظرم خیلی غیر واقعی بود و شدیدا لایک به کامنت جزیره...
اگه مرتضی و سمیه انقدر با هم خوبن که همه همسایه ها می دونن مسلما روند پیشروی داستان این طوری نمیشه...
همیشه شاد باشین و سلامت

ممنون پدیده
نظرتون محترم و عزیزه
ممنونم

پروین یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 18:25

بنظرم یه کم اغراق آمیز بود. داستان قبلی را بیشتر دوست داشتم.
البته در رد حرف خودم، این را بگویم که ماه گذشته که ایران بودم یکی از دوستان برادرم که قاضی دادگستری است، می گفت در دو سال گذشته آمار طلاق بین زوجهای زیر سی سال به طرز غیرقابل باوری بالا رفته. فکر کنم احتمالا بیشترشان تیپ همین مرتضی و سمیهء طفلی هستند که غلیان احساسات و نیازهای جنسی را با عشق و تفاهم اشتباه می گیرند و تا مدتی بعد از ازدواج دستهایشان از گردن یکدیگر جدا نمیشود و بعد که واقعیت های زندگی مشترک و نیاز به از خود گذشتن ها و ... خود را نشان میدهند، تندی تاکسی میگیرند و میروند دادگستری برای جدائی :(

در ضمن،
دستتان برای این ایدهء جالب و وقتی که برای نوشتن این داستانها میگذارید درد نکند.

آوا یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 18:26

خیلی کار سمیه خانم جون زشت
بوده..خب کی چی بشه مثلاکه
رفته اونکارو کرده؟بایدمرتضاهه
یه دونه از اون جهیـــزیه های
خوشگلشوپرت می کرده از
اون بالا سمت پایــــــــــین
ساختمون میـشکونده که
سمیه یادبگیتره سر این
چیزای بــی ارزش توی
زندگیش بحث و دعوا
رووارد نکنه....آقا من
همین جا و از همین
تریبون اعلام میکنم
که صددرصدسمیه
مقصره...اوهوم.
یاحق...

یک محمد هستم یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 21:17 http://yekmohammad2.persianblog.ir/

خودتو نمیدونم ئدلخ
به من سر بزن.

شادی یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 22:19 http://wordsofshadi.blogsky.om

خیلی قشنگ بود. خیلی خوشم اومد. اصلاً کلا با ایده ی ساختمان اقاقیا کلییییییییی حال کردم. امروز که فرصت شد به گودر سر بزنم، کلی ذوق کردم که اااااا... ساختمان اقاقیا :دی
اما درمورد خود داستان... با جزیره موافقم :)

سرزمین آفتاب دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 14:29 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

با محدثه و رها موافقم
هر دو نفر کارشون اشکال داره
مرتضی بلد نیست مواظب زنش باشه

سمیه هم حرمت و سلیقه شوهرش ( چه غلط باشه چه درست ) قد یه کلیپ و پز بین دوست و آشنا براش ارزش نداره که هیچ... یواشکی هم میره و کارشو میکنه

عشق کدومه؟ اینا کشکه که به اسم عشق لق لقه زبون همه شده
عشق اونه که نفست بگیره اگه رنگ معشوقت پریده باشه
که وقتی خونه نیست از خونه حالت به هم بخوره
که وقتی ازش دوری یه قلپ آب خوش از گلوت پایین نره

بقیه ش اداس که این آدمک ها در میارن

ولی کار سمیه به مراتب زشت تر از کار مرتضای ساده لوحی بوده که به زنش اعتماد کرده

آنیما سه‌شنبه 9 خرداد 1391 ساعت 11:17 http://animayeman.persianblog.ir

چه خوب بود
خط اولشو دوست داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد