جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

دنیا خیلی کوچیکه

دنیا خیلی کوچیکه ... 

بارها شنیدیم و حقیقت هم داره   

 

 

 

به خاطر تغییر و تحول جدید توی شرکت ٬ یکی از همکارها تسویه حساب کرد و رفت . یک عالمه پوشه و زونکن و پرونده تحویل من داد که امروز فرصت شد بنشینم و نگاهشون کنم . 

بر خلاف ایشون من اصلا حوصله نگه داشتن این چیزها رو ندارم . هرچیزی که امکان بدست آوردن دوباره اش وجود داشته باشه می ریزم دور و نگه نمی دارم .  

به هر حال ماحصل این میز تکانی شد یک نایلون پر از کاغذ پاره  

 

آقای همکاری که تشریف برده یک زونکن داشت پر از رزومه ها و فرم های استخدامی  

یک عالمه اسم و عکس و فرم و مشخصات 

شماره تلفن ٬ آدرس ٬ مشخصات اعضای خانواده ٬ سوابق تحصیلی ٬ سوابق کاری 

آقای همکار به دقت اینها را از سالها پیش نگاه داشته بود نمی دانم به چه امیدی 

بلافاصله نگاهی بین فرم ها انداختم تا شاید فرم استخدام خودم را پیدا کنم که البته پیدا نشد  

مابقی فرم ها را هم ریختم دور 

بین فرم ها یک اسم مرا یاد یک چیزی انداخت . یک همکلاسی دوران راهنمایی که دقیقا ۲۰ سال پیش کنار هم توی یک نیمکت می نشستیم . 

فامیلش را مطمئن بودم اما اسمش را نه ... 

محل دبیرستانش هم کرج بود و این بیشتر امیدوارم کرد . 

شغل پدرش هم پزشک بود و مطمئن شدم که خودش است و از سال تولدش هم حدس زدم که برادر دوستم باشد . ولی هرچه فکر می کردم اسم دوستم یادم نمی آمد . 

 

زنگ زدم به شماره موبایل صاحب فرم  

من از ... زنگ می زنم . شما سه سال پیش توی این شرکت فرم پر نکردید ؟ 

گفتم الان فحشی چیزی حواله ام می کند .گفت : بله  

 

به هر حال قضیه را تعریف کردم و گفتم که برادرش همکلاسی من بوده ولی اسمش یادم نیست و شماره برادرش را گرفتم و زنگ زدم و بعد از کلی شوخی بالاخره خودم را معرفی کردم و کلی گپ زدیم و از زندگی هم پرسیدیم و شماره تلفن هایمان را رد و بدل کردیم و ابراز علاقه کردیم که بزودی همدیگر را ببینیم . قسمت جالب اینجا بود که وقتی از سامان محل کارش را پرسیدم گفت که سه سال است که توی شرکت ... در جاده مخصوص مشغول به کار است . 

خنده دار بود . من و سامان تقریبا سه سال است که هر روز داریم یک مسیر را طی می کنیم و وارد دو تا شرکتی می شویم که دقیقا یک کیلومتر با هم فاصله دارند

با این وجود بیست سال است که همدیگر را ندیده ایم  

شاید هم دیده باشیم و نشناخته باشیم . 

 

این شاید برای من و شمایی که دارید این پست را می خوانید هم بارها اتفاق افتاده باشد . 

 

 

نظرات 39 + ارسال نظر
سحر دی زاد شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 13:32

اول.؟

سحر دی زاد شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 13:33

می بینم که بعد از مدتها اول شدیم!
دوست جدید مبارک آقا

فرزانه شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 13:38 http://www.boloure-roya.blogfa.com

پس همکارت بی خود اون رزومه ها رو نگه نداشته بود. دیدی به دردت خورد (آیکون درآوردن حرص مردم به جهت مردم آزاری)

پرچانه شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 13:54 http://forold.blogsky.com/

چه جالب که اینقدر برات مهم بوده که زنگ زدی پیداش کردی و ....
من شماره تلفن های دوستای 15 سال پیشم رو دارم اما همیشه فکر میکنم بهشون زنگ بزنم بگم چی؟
با خوندن این پستت ترغیب شدم به یک کدومشون زنگ بزنم ببینم در چه حاله

بابک شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 14:06

اون موقع ها هنوز موبایل اختراع نشده بود
وگرنه حتما شماره هاشون رو نگه میداشتم

افروز شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 14:14

به نظر منم دیدن یک دوست قدیمی خیلی دلچسبه فکر کن به اندازه 20 سال حرف برای گفتن داری وقتی دوستای قدیم را توی فیسبوک پیدا میکنم بعضی وقتها انقدر چهره ها تغییر کرده که باورم نمیشه اینها همون آدمها هستن ناخودآگاه تمام خاطرات مثل یه فیلم از جلوت رد میشن و تو می مونی یه آه و یه لبخند گوشه لب

افروز شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 14:18

وقتی گفتی فرمها را ریختم دور خیلی دلم گرفت یاد جوونهایی افتادم که حتمن با هزار تا آرزو اونها را پرکردن و قسمت شماره تماسش را مطمئنم چند بار چک کردن...
یه مدت کار ما هم شده بود همین اسم ما بینشون نبود؟

بابک شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 14:22

عکستون که نبود
اسمتون رو مطمئن نیستم
چون چند تا علیرضا داشتیم

تیراژه شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 15:21

سلام.نوشتنتان به خیر
با این پست یاد یه پستی افتادم که از همین آشنایی ها نوشته بودید..دیر آشنایی های کهنه!
از تمام شدن بنزین ماشین جناب ناجی و نگه داشتن رامین خان در بزرگراه
از همکار بودن میلاد خان و جناب موسوی
و یه عالمه چیز دیگه..شاید اشاره ای هم به دوستیتون با کورش خان تمدن کرده بودید
دوست داشتم دوباره بخونمش ولی هرچه ارشیو این 8 ماه آخر رو زیر و رو کردن یافت نکردمش!
شاید اصلا توی جوگیریات موقتی نوشته باشیدش.
اما به هرحال این اتفاقات جالبه..اگر از اشناها گریزان باشیم هم گاهی این غریبه های نو اشنا مثل آس های رونشده به قمار دل مینشینند..البته اگر آن طور که باید باشند و چند صباحی دیگر به اصطلاح تو زرد از اب درنیایند..نمیدونم..شاید هم گاهی این آشنایی هاست که کار رو خراب میکنه...یه چیزی تو ذهنمه که انگار به جای پست شدن تو وبلاگم داره درهم برهم و بی ربط اینجا نوشته میشه..بنده زودتر رفع زحمت میکنم !!!

نرگس شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:15 http://mrjimwife.blogsky.com/

مبارکه .

عاطی شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:20


چقد جالب

من همیشه دووس دارم همچین ماجراهایی واسه م پیش بیاد!:دی!ایشالا خدا قسمت ما هم کنه:دی

بابک شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:36

این پست بود تیراژه :

http://javgiriattt.blogsky.com/1390/08/10/post-373/

[ بدون نام ] شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:36

صبر کن ببینم..من و شما ؟؟
...خب ...۱۸ سال پیش..من کرج..داشتم دوره های خاصی در اداره استاندارد و تحقیقات صنعتی میگذروندم..فکر کنم اون موقع شما محصل بودی و داشتی برا کنکور آماده میشدی..
احتمالا بدون اینکه بدونیم..طی دوهفته ای که من اونجا بودم...هرروز از یه خیابون باهم رد میشدیم...
...یادش بخیر بابک عزیز...

مریم نگار(مامانگار) شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:37

بالایی منم..

دل آرام شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:40 http://delaramam.blogsky.com

پیدا کردن دوستان خیلی قدیمی حس خیلی خوبی به آدم میده . انگار به اندازه تمام این سالها حرف برای گفتن و خاطره برای مرور کردن داریم .کما اینکه ممکنه بیست سال باشه که ندیده باشیمشون ، اما حس غریبه بودن ندارن .

دل آرام شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:44 http://delaramam.blogsky.com

راستی
آیا میدانستید که غیبت شما برای طولانی مدت دوستان زیادی را نگران نمود ؟
آیا میدانستید که همون دوستان نام برده از پست جدید شما بسیار مشعوف گردیده اند ؟

بابک شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:49

منظورتون از طولانی مدت ۴۸ ساعته؟
والا با این طولانی مدتاشون
شما تقصیر ندارید
ما از بس دم به دیقه اینجا وراجی کردیم
یه روز که نمایم میگید لابد مرده
وگرنه این مریضم بود فک می زد

فرشته شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:55 http://www.houdsa.blogfa.com

بابت کامنت بالا عارضم خدمتتون که اولا دور از جون...دوما...بی خود میکنی...باید بنویسی...

در مورد پستم...آره...تجربه کردم...همین امروز تو فیس بوک..

دل آرام شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:58 http://delaramam.blogsky.com

دور از جون جناب این حرفها چیه
ایشالا که همیشه سلامت و تندرست باشی
این نگرانی ها همه از سر ارادته

تیراژه شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 17:11

دور از جان و ممنون از لینک قربان
ارادت داریم خدمت شما و بانو مهربان
این بود نیمچه شعری از کافه چی شیطان!
باشد که رستگار گردیم ما جماعت بلاگستان!
در پناه ایزد منان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دل آرام شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 17:15 http://delaramam.blogsky.com

تیراژه تو تا نیای بلاگ اسکای رستگار نمیشی

کودک نفهم(حمید) شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 17:20 http://saye-roshan70.blogfa.com

نمیدونم من چرا فکر میکنم تا حالا همش زوم کن شنیدم نه زون کن

تیراژه شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 17:22

دلی من حرفی ندارم هر چند اصلا از سیستم مدیریت اسکای خوشم نمیاد
پست ها رو میتونم کپی کنم و نگران ارشیو نیستم ولی کامنتها چی؟
جان من و وبلاگم بسته است به کامنتها
اگه واسه اونا هم راهکاری پیدا بشه مطمئن باشین که بی درنگ اسباب کشی میکنم که بیشتر از این شرمنده دوستانی که بلاگفا اذیتشون میکنه نشم و همچنین خودم خلاص شم از این بلاگفای در به در که هم کامنت میخوره و هم تازگی ها پست ها رو لقمه چپش میکنه و تازه با گودر و ریدر هم آبش تو یه جوب نمیره!
خدایا آخر و عاقبت ما و جناب شیرازی رو ختم به خیر بفرما..آمین!

رضوان شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 18:53 http://zs5664.blogsky.com/

عجب حوصله ای داشتیا زنگ زدی به داداش دوستت شماره شو گرفتی زنگ زدی بهش و پیداش کردی و دوباره روابط از سر گرفته شد!!!!!!!
من که هیچ وقت یه همچین کاری نمیکنم !!!!!!!
ولی آخرش قشنگ بود اینکه یه دوست قدیمی رو رفرش کردی!!!!!!!!!!

عاطی شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 19:15


خواهرم الان از دانشگاه اوومد!توو دانشگاه یکی از دوستای ابتداییش رو دیده!و شماره ردوبدل کردندو این ها!:دی!

سر ما فقط بی کلا موونده:دی!

کودک فهیم شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 21:26 http://the-nox.blogfa.com

سلام.
از آشنایی با شما خوشبختم.
وبلاگ بسیار زیبایی دارید.
اگر با تبادل لینک موافقید من رو با اسم "کودک و سالی" لینک کنید و بهم بگید که با چه اسمی لینکتون کنم.

کودک فهیم شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 21:33 http://the-nox.blogfa.com

رعنا شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 21:36 http://rahna.blogsky.com

حالا نتیجه اخلاقی چیه ؟ :دی

رعنا شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 21:38 http://rahna.blogsky.com

دنیا خیلی کوچیکه ..
یه وقتایی یه اتفاقایی میافته که آدم میمونه !

م . ح . م . د شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 21:50

آره به خدا ، دیدی دو روز دیگه من رئیس جمهور شدم اتفاقی مثلن تو تی وی میبینیم میگییییییی اااااااا این که محمده خودمونه ، بعد هرچی زنگ میزنی من جواب نمیدم و بعدش اس ام اس میدم شما ؟! تو هم میگی منم دیگه کیامهر باستانی ! منم خودمو میگیرم و میگم به جا نمیارم !

آیکون یه دیوونه ی خل و چل !

زهرا.ش شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 21:57 http://www.roosary-anary.persianblog.ir

عجب دنیای کوچیکی!!!
اگر اون فرم ها رو زیر و رو نمی کردین،و همونجوری می ریختین دور،به نظرتون کی،و کجا و چه جوری این دوست قدیمی رو دوباره پیدا می کردین؟یا،اصلا پیداش می کردین؟

آذرنوش شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 22:41 http://azar-noosh.blogsky.com

چی بگم والا

سمیرا یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 07:42 http://nahavand.persianblog.ir

چقدر اینجور پیدا کردن دوستان قدیمی لذت بخشه...

سارا یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 08:41 http://www.takelarzan.blogsky.com

خیلی جالبه گاهی بعضی اتفاقا خیلی لذت بخشه و درعین حال عجیب
خوشحالم که بعد 20 سال دوستتون رو میبینین

سلام
یاد دوست دوران راهنمایی خودم افتادم ...
بعضی وقتا برای پیدا کردنش چشم میدوزه به تمام در و دیوار محله ای که میدانم خانه شان آنجا بود
بعضی وقتها هزار و یک بار به هزار و یک مدل مختلف اسمش را توی فیسبوک سرچ میکنم
بعضی وقتها اگر کسی را ببینم از آن دوران سراغ او را میگیرم

اما انگار رفته که رفته

دورا یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 11:06

بعضی وقتها که اتفاقهای این مدلی برام میفته خیلی میترسم. حس بدی دارم .کوچیک بودن دنیا چیز ترسناکیه بنظرم.

ایمان یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 13:32 http://istgaah.bloghaa.com/

اینجا جا داره از مارک زاکربرگ به خاطر آفرینش قیس*بوک تشکر ویژه کنیم که تو کوچیک شدن اینجوری دنیا خیلی کمک کرد...فقط بدی دنیا اینه که بعضی وقتا اونایی که باید پیداشون کنی رو هیچ جایی نمی تونی پیدا کنی بعد فکر می کنی این دنیای لعنتی چقدر بزرگه .
این اتفاق واس من توی خدمت افتاد...یه بار یه فرمی اومده بود زیر دستم که روش نامه بزنم و بفرستم بره.چند تا اسم توش بود،یه اسم خیلی آشنا اومد،خیلی شبیه اسم یکی از دوستای دوران دبیرستانم،اصلاً خودش بود ولی خوب گفتم اون اینجا نمی تونه باشه،خونه و زندگیش یه جا دیگست...زد و یه روز اینا اومدن دنبال کاراشون و پی گیری نامه هاشون،شروع کردن با رئیسم صحبت کردن،من یه ذره دقت کردم به قیافش،بعد رفتم دیدم در مورد چه نامه ای دارن صحبت می کنند،دیدم همون اسمه،همین جوری که صحبت می کرد وایساده بودم نگاش می کردم،خندم گرفته بود...عین بچگیاش.از اتاق که رفت بیرون رفتم گفتم آقای...؟گفت بله،شما...گفتم بایدم یادت نیاد...اسمم رو از رو اتکیت خوند و یهو بغلم کرد...واقعاً قشنگ ترین روز خدمتم بود .عالی بود،عالی .

رها- مشقِ سکوت یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 22:28 http://mashghesokoot.blogfa.com/

پیداکردن یه دوست قدیمی توی این دنیای پرهیاهو، خیلی به آدم امیدواری میده

chapdast سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 16:00

من نمی دونم چرا گیر کردم رو اون جمله ی اول!!!!!
یکی از همکاراتون تسویه کرد رفت... !!!!!
چقد خوبه دیدن دوستای قدیمی... من یه دوستی داشتم هم محله بودیم دو سال اول ابتدایی هم هم کلاسی... بعد اونا اسباب کشیدن رفتن!!! ولی من هنوووووووز بعد 14 سال هی چشام می گرده ک ببینمش!!!! نمی دونم چرا!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد