جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

السون و ولسون

 

 

 

 

آنوقتها که ما بچه بودیم ٬ منظورم زمان جنگ است 

بعضی باباها می رفتند جبهه تا با صدام یزید کافر بجنگند . 

بعضی باباها از جبهه بر می گشتند و یک عالمه سوغاتی و یادگاری برای بچه هایشان  

می آوردند . مثل کاردستی هایی که با پوکه درست می شد مثل گلوله های راس راسکی 

مثل چتر منور مثل خرج زردرنگ خمپاره که خیلی خوب آتش می گرفت  

مثل عکس کنار تانک سوخته عراقی... مثل پوتین مثل پلاک مثل چفیه مثل خاطره های جنگی

بعضی باباها هم از جبهه برنمی گشتند . 

آنوقتها وقتی باباها می مردند به بچه هایشان نمی گفتند که بابایت مرده 

می گفتند رفته جبهه تا با صدام بجنگد . می گفتند رفته مشهد زیارت امام رضا 

می گفتند رفته مسافرت دور ... 

  

من بر خلاف باقی همکلاسی هایم اصلا دوست نداشتم بابا برود جبهه . شدیدا به بودنش عادت داشتم و شبی که به خانه بر نمی گشت یا دیر می آمد عین کابوس می گذشت . 

 

احتمالا سال ۶۶ بود . یکروز بابا آمد خانه و گفت می خواهد برود جبهه 

مادرم زد زیر گریه  

من و مریم و نرگس هم همینطور 

از طرف آموزش و پرورش گفته بودند معلم هایی که دوست دارند داوطلبانه بروند جبهه و امتحانات رزمندگان را برگزار کنند اعلام آمادگی کنند و بابا هم داوطلب شده بود . 

از ما اصرار که بابا نرو و از او انکار که می روم . 

از ما التماس که بروی شهید می شوی و از او پاسخ که تفنگ که دست نمی گیرم ٬ خطر ندارد . 

 

به هر حال چند روز بعد وقت وداع رسید و بابا که آنوقت ها محاسن درست و حسابی هم داشت با یک اورکت آمریکایی سبز رنگ و یک ساک بر روی دوش عینهو فیلم های روایت فتح از زیر قرآن رد شد و ما چهار تا یعنی من و دو تا خواهرم و مامان از او خداحافظی سوزناکی کردیم .  

 

عصر اولین روز رفتن بابا ٬ مامان توی خانه داشت گریه می کرد و من و نرگس و مریم نشسته بودیم توی بالکن خانه و داشتیم سه تایی السون و ولسون می خواندیم .  

السون و ولسون خدا بابا رو برسون که یکهو در باز شد و بابا آمد 

 

انگار دنیا را به ما داده بودند . 

 

القصه٬گویا بابا رفته بوده تا خودش را معرفی کند  

جوانک ریشوی مسئول پذیرش فرمی به او می دهد تا تکمیل کند  

بابا جلوی مدت حضور در جبهه های حق علیه باطل می نویسد ۴۵ روز یعنی یک ماه و نیم 

آقای جوانک ریشو می گوید ۴۵ روز نمی شود باید حداقل سه ماه تشریف داشته باشید 

بابا می گوید من نمی خواهم سه ماه تشریف داشته باشم.  ۴۵ روز کافیست 

آقای جوانک ریشو هم می گوید برادر ! زیر سه ماه امکان ندارد 

بابا هم می گوید : مطمئنی امکان ندارد ؟ 

آقای جوانک ریشو می گوید : بله برادر  

و بابا هم برگه را جلوی چشم او هزار تکه می کند و می اندازد روی میزش و بر می گردد خانه 

 

به همین سادگی بابای ما تا در باغ شهادت رفت و برگشت .

چند روز بعد یک نامه آمد دم در خانه که آقای اسحاقی بیا خودت رو معرفی کن و هرچند روز دوست داری برو جبهه که بابا هم نامه را باز کرد و خواند و اینبار جلوی چشم ما پاره کرد و گفت : 

ما از همین پشت بجنگیم بهتره ... هرررررررر  

 

 

 

 

نظرات 49 + ارسال نظر
جزیره یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 09:23

ببین هی من نمیام اول شم ولی چه کنم که هیشکی کامنت نمیزاره

جزیره یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 09:23

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

جزیره یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 09:26

والا بر خلاف تو که دوس نداشتی بابات بره جبهه داداش من خیلی دوس داشته باباش بره جبهه. تازه به بابام نق میزده که چرا نرفتی تو شهید شی. اخه بچکی نه مدرسه شاهد میرفته و اونجا هی فرت فرت به بچه های شهداجایزه میدادن هوس جایزه کرده بوده

سحر دی زاد یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 09:40

جمله ی آخر کلی حرف داشت ها!

کودک فهیم یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 09:50 http://the-nox.blogfa.com

من باباتون رو با اینکه هیچوقت از نزدیک ندیدم اما مثل بابای خودم خیلی دوستش دارم... با توجه به متن ها، من همیشه تصور یک آدم خیلی مهربون و منطقی و دوست داشتنی رو دارم...
جمله ی آخر این پست رو هم دوست داشتم.

کودک فهیم یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 09:53 http://the-nox.blogfa.com

چقدر سخت بود اون روزها...
یعنی تصور اینکه در زمانی زندگی کنیم که جنگ باشه واقعا برام محال به نظر میاد...
آرزو می کنم هیچوقت دوباره جنگ نشه چون صادقانه مطمئنم خیلی زودتر از اینکه دشمن کاری کنه من خودم از غصه و ترس می میرم.
خیلی وحشتناکه...دیگه زندگی روال عادی خودش رو نداره و حتی سر روی بالش گذاشتنِ ساده ی با آرامش هم تبدیل به ترس و لرز و وحشت میشه...
امیدوارم هر جای دنیا هم که جنگ هست زود به پایان برسه...

دورا یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 11:07

نتیجه اخلاقی:
به کارایی و موثر بودن السون ولسون ایمان آوردم.

آذرنوش یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 12:00 http://azar-noosh.blogsky.com

ما که اونموقع وجود خارجی نداشتیم ...پدر گرامی هم مجرد تشریف داشتن...عموهام که رفتن جبهه بابام باهاشون نرفت...
الانم خیلی خوشحالم که نرفت...چون عمو کوچیکم جانباز شده...بیچاره خیلی اذیته هم خودش هم خانوادش...بگذریم از امکانات خیییییلی ویژه ای که به بچه هاش میدن ...و چقددددد این امتیازات به بچه های فشنش میاد

بابای من تو دوره ی جنگ نشسته بود تو خونه کتاب حافظ و تفسیر میکرد
جوونم جوونای قدیم

فیلسوف یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 12:02 http://05.blogfa.com

خیلی جنگ بده
مخصوصا اگه خوزستانی باشی
و مخصوصا اگه کودک باشی
مخصوصاتر اگه همش این کلمه ها رو بشنوی
موشک...هواپیمای الحسین...آژیر قرمز...بمبارون..

مومو یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 13:37 http://mo-mo.blogsky.com

همیشه وقتی اسم جنگ میاد ... یاد دختر سفید رویی می افتم که تو مدرسه بغل دستم می نشست و از جنگ زده ها بود... یه ورژنی از یه توپ دارم قل قلیه می خوند هر روز... یادم نیست شعرش... ولی یادمه که همیشه وقتی این شعر رو می خوند گریه می کردم. و به حدی شرایط روحیم به هم ریخته بود که ناچار شدن مدرسه ام رو عوض کنن!
باقی... بقای شما!
و آرزوی این که هرگز روز هایی مثل اون روزا دوباره تکرار نشن... برای هیچ کس...هیچ جای دنیا!

مژگان امینی یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 14:11 http://mozhganamini.persianblog.ir


حالا چرا کمتر از سه ماه نمی شد؟!

پرچانه یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 14:19 http://forold.blogsky.com/

جالب بود یکم خوابم پرید

سما یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 15:01

جالب نبود جز پست هایی بود که حس کردم اخرش داره به یک سری از باباهایی که رفتن تا ماراحت باشیم به بچه هائی که هنوز چشم انتظار باباهاشون هستند با اون هررررر دهن کجی می کنه

توی کامنت ها توضیح دادم سما
منظورم از اون هررر تمسخر نبوده
من برای اون باباهایی که شهید شدند و اون بچه هایی که باباهاشون شهید شده احترام قائلم

حسین یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 15:11 http://hosseinb.blogfa,com

سلام
آره یاد اون چتر منور و خرج خمپارهها به خیر .

فیلسوف یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 15:57 http://05.blogfa.com

من هم با نظر سما موافقم جناب اسحاقی

بابک یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 16:24

سما جان من که کاری نمیتونم کنم حست عوض بشه
ولی میتونم بگم حست اشتباهه
همچنین فیلسوف عزیز

حمید یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 16:32 http://saye-roshan70.blogfa.com

ببخشید اما اون "هرررررررر " آخرش اضافی بود
همه چی رو خراب کرد

فیلسوف یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 16:34 http://05.blogfa.com

شایدم "هرررررر" رو بابک اسحاقیه 66شی گفته!

بابک یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 17:13

می دونید دوستان ؟
شما اکثرا دووستان جدید هستید و معنی و مفهوم و سبقه و سابقه هرررررررررر رو نمیدونید چیه
هررررررررر یعنی خنده از ته دل
و اصلا معنی تمسخر و این چیزا رو نداره
امیدوارم این توضیح کمکتون کرده باشه

تیراژه یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 17:28 http://tirajehnote.blogfa.com/

"هررررر" ای شبیه "هررر" های چت روم سابق جوگیریات که پاتوق شبانه مون شده بود
که گاهی از ته دل هرررر میگفتیم به اوضاع نابه سامان زندگیهامون...وقتایی که دوستی از گرفتاری اش میگفت و خودش اخرش میگفت هررررر و ما هم پشتبندش هرررر هامون رو ردیف میکردیم که بگیم "فهمیدیمت رفیق"..یه جور خنده ی عمیق اما تلخ..

محسن باقرلو یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 17:56

یاد سکانس گوزینه دادن اخراجی های یک افتادم !

رضوان یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 18:36 http://zs5664.blogsky.com/

این جوونک ریشو هم مث محمدرضا شریفی نیا تو فیلم اخراجی ها ۱ !!!!!!!!
خب بابک خان برا ۴۵ روز فقط؟؟؟؟؟؟؟ چرا رو این زمان اصرار داشتن؟؟؟

دل آرام یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 19:58 http://delaramam.blogsky.com

عجب روزهایی بود . من مو به موی اون روزها یادم نیست اما صدای آژیر قرمز و اون ترس و دلهره برای فرار به پناهگاه هیچوقت از یادم نمیره . خدا کنه دیگه تکرار نشن .
خدارو شکر که بابا برگشتن پیشتون و خدا پدرهایی رو که شهید شدند رحمت کنه .
السون و ولسون اون روزها رو نرسون ...

مجتبی پژوم یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 20:15 http://mojtabapejman.blogfa.com/

خداوند محفوظشان بدارد کما فی السابق

پروین یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 20:18

الهی شکر که کمتر از سه ماه نمی شد.

اون هرررر تان هم بنظر من شائبهء تمسخر را القا نمیکرد بابک خان. طعنه ای بود به استانداردهای غیراصولی و خیلی چیزهای دیگری که از حوصله این بجث که دربارهء سلامتی و با شما ماندن پدر عزیزتان بود، خارج است.

یک خاطره از آن دوران بگویم. اما لطفا سوء برداشت نشود:
من ورودی سال 58 بودم و وقتی بعد از یک ترم دانشگاهها تعطیل شد همه به فکر این افتادیم که وقتمان را چطور پر کنیم. یکی از کارهایی که در آن مدت کردیم رفتن به کلاس اسپرانتوی دکتر صاحب زمانی بود. یکی از روزهای اول، وسط کلاس سه چهار نفر از بنیاد شهید آمدند و یک سری سوالاتی از بچه ها کردند که آیا دلشان میخواهد برای رفتن به جبهه ثبت نام کنند و .... و در انتها پرسیدند آیا کسی از شما در فامیل درجه یک اش شهید دارد یا نه که کسی نداشت. بعد از کمی سکوت و آری نگفتن هیچکس، یکی از بچه ها که مرد حدودا 40 ساله ای بود دستش را بلند کرد و گفت: ما شهید در جبههء جنگ نداریم اما آیا اعدام شده توسط خلخالی را هم میشود جزو شهدا حساب کرد؟!!!! خشم آن کمیته ای ها و تلاش دکترصاحب زمانی بینوا برای خاموش کردن خندهء ما و آرام کردن آنها دیدنی و قابل ستودنی بود!

فرزانه یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 20:30 http://balot.persianblog.ir/

بابای من جبهه نرفت اما خونه هم نبود..هر وقت میومد غصه اینو می خوردیم که چند روز دیگه به خاطر کارش باید بره و وقتی هم که می رفت به هر زبونی که بلد بودیم از خدا می خواستیم بابا سالم برگرده...هنوز که هنوزه اگه ازم بپرسن شاد ترین لحظات کودکیم کی بود میگم وقتی که بابا تلفن می زد و صداشو میشنیدیم...الان خوشحالم که بازنشسته شده.
خدا به همه بابا ها طول عمر و سلامتی بده

مریم نگار یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 20:52

چه روزایی بود..!!!
...و چه حس هایی که الان داره بیان میشه...
..بچه هایی که دعاها و بازیاشون هم جنگی بود..
درووووود بر آقای اسحاقی...

عاطی یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 21:39


بابای من رفت جبهه! تیروترکش و شیمیایی هم خورد!ولی نه رزمنده ست و نه جانباز:(اگه می رفت دمبای این کارا من الان شهریهدانشگا نمی دادم!:دی

ولی کلی یادگاری داره!قمقمه!کمربند!چاقوی یه عراقی!کلی عکس و یه خراش روو صوورتش و سرفه!

اوون موقه ها من نبوودم!ولی آجیام هروز می رفتن توو کوچه دمبال بابام!

نگاه یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 21:44

رفتن بابا رو یادم نیست.
اما برگشتنش یادمه

یک عمر باید بگذره...........

رعنا یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 21:52 http://rahna.blogsky.com

من اون موقع ها نبودمم
خاطره ای ندارمم
بابام هم جبهه نبوده که خاطره واسم تعریف کرده باشه ..
ولی انگار روزای سختی بوده !
خدا رو شکر که اون دوران گذشت ..

میلاد یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 23:19

بابا هدر

بابا عکس

بابا ترکوندی مارو با این هدرت

بابا قاط زدیم

بابا فتو شاپ

بابا لوگو درست کن

بابا بابک هدرساز

میلاد یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 23:20

خیلی قشنگه بابک

خیلی

خوشم اومد از سلیقه ات

بیسته بیستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

محسن باقرلو یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 23:21

آه ای هدر ساز !
ای فتوشاپ بلد !
ای اینکاره !!

تیراژه یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 23:41 http://tirajehnote.blogfa.com/

با توجه به این هدر پس شائبه ی ناتوانی تان بر طرف میشه..ناتوانی فنی در درست کردن هدر منظورمه!!

خدیجه زائر یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 23:47 http://480209.persianblog.ir

از 19 سالگی تا 27 سالگیم همسر رزمنده بودم و دو تا بچه هام مدام چشم به راه............هنوز اثارش رو به وضوح تو دخترا می بینم.خدایی بچه هام خیلی اون روزا باهام همکاری کردن و من خیلی شرمنده شونم........اما این روزا!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من معتقدم هیچ عملی اثرش خنثی نمیشه......یه جایی نمودش رو می بینیم.شاید الان خیلی چیزا عوض شده اما من که میدونم چیکار کردم وشرمنده ی خودم و خدا نیستم.چون به هر چی مومن بودم عمل کردم.بچه ها ی رزمنده ها روزا ی غیر قابل وصفی رو گذروندن مهم نیست که سهمیه ندارن........مهم نیست که دیده نشدن......مهم نگاه قشنگیه که به همه ی زندگیمون محیطه.....یه روزی ....یه جایی...........یه اتفاق قشنگ ....من مطمئنم.......

جزیره دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 00:04

بابا هدرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر ساز
بابا اینکارههههههههههههههههههههههههههههههه
یه هدر هم واسه ما بساز
اوه ببین چه کرده اصن.
جوگیریات ووووووووووووووووووووووووووووو
خط و ببین اصن
ایول
فقط اون عبارت زیبای: هیچ غریبه ای اینجا را نمیخواند چی شد؟
وقتی بلت بودی جوگیریات و بنویسی خب حتما بلتی اونو هم بنویسی دیگه .هوم؟

خــــــــــــــــــــــــب ببین صبح که بلند شدیم و صفحه رو باز کردیم ببینیم صبح شده و خورشید در اومده تو هدرتا آآآآآآآآآآآآآ. فهمیدی؟ دیگه ببینیم هرروز چه هدرایی عوض کنیا.

پروین دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 00:14

کامنت خانم خدیجهء زائر عزیز خیلی زیبا و دل نشین بود.

آذرنوش دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 00:14 http://azar-noosh.blogsky.com

هدر زیبایی شده جناب...نمیدونم حس وقتی که آدم جوگیر میشه و به من القا میکنه
دمتون گرم

سمیرا دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 07:40 http://nahavand.persianblog.ir

بابای منم نرفت جبهه..خیلی باباها نرفتن خب هر کی دلیل خودشو داره..همین که پدرت نیت کرده ورفته که یه کار خیر بکنه مهمه..و برخلاف خیلی از بچه های همسن و سال خودم با همه وجودم مدیون باباهایی هستم که جونشون رو دادن تا امروز ما اینجا راحت بشینیم...روح همگی شهدای جنگ و جبهه شاد

روزگار مو دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 08:36 http://mavgola.blogfa.com

سلام.
منم یادم میاد.قلک هایی که به شکل نارنجک بود.
صدای قرآن عبدالباسط که نگرانی را مهمان شهر میکرد
دانشجویی که بارفتنش زیباترین دختر شهر را افسرده کرد.
وچشم غره ی پیرزن همسایه که مارا به چشم کمونیست میدید.
و..........

فرزانه دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 08:51 http://www.boloure-roya.blogfa.com

هر وقت جایی پستی راجع به جنگ میخونم همه اون ترس ها و وحشت های روزهای جنگ یادم میاد. خاطره های مزخرفی که هیچ جوری یادم نمیره. حالا خوبه که ما تهران بودیم اگه خوزستان بودم نمی دونم در صورت زنده بودن چه وضعی داشتم.
بد روزهایی بودن. گاهی اوقات فکر میکنم واقعا یه بار اعدام برای صدام مکافات کافی بود؟! همیشه آرزو می کنم که اون روزها رو دیگه هیچ وقت تجربه نکنیم حتی اگه دلار بشه ده هزار تومن!!!!!!!

مریم نگار دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 10:14

مرسی هدر !!!
..واقعا جوگیر میکنه....

اشرف گیلانی دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 10:14 http://babanandad.blogfa.com


و جنگ
جنگ
تا..؟؟؟!!!

رضوان دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 11:29

اوه عجب هدری!!!!!!!!

عارفه دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 12:54 http://inrozha.blogsky.com/

خیلی قشنگه این هدر
فقط سر ظهر ستاره و ماه از کجا بیاریم؟حالا ستاره ماه هیچ جوانک را چه!!!!

صدای سکوت دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 13:31

و جنگ
چه واژه نحسی
خوش به حال اونایی که این دوران را تجربه نکردن با اون همه استرسی که برای همه داشت،کوچک و بزرگ... زمانی که عزیزانشون جبهه می رفتن...یا زمانی که شهرها بمباران می شد
منم با خانم فرزانه موافقم که 1بار اعدام برای صدام و هر بانی دیگر جنگ کافی نبوده و نیست
انشالا دیگه هیچ گاه اون زمانها برای هیچ ملتی تکرار نشه

محمد مهدی سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 09:22 http://mmbazari.blogfa.com




زمان، زمان صلح است میتوان خیلی چیزها گفت ...


[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 09:33

جنگ کجا بود دلت خوش بابک خان
همه چی برای ماستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
یه عمر خر بودیم نمی فهمیدیممممممممممم

مهدیه سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 11:28 http://heava.persianblog.ir

من بر خلاف باقی همکلاسی هایم اصلا دوست نداشتم بابا برود جبهه . شدیدا به بودنش عادت داشتم و شبی که به خانه بر نمی گشت یا دیر می آمد عین کابوس می گذشت .
.
.
.
این جمله تون به نظرم از همه ش مهم تر بود. اینو که خوندم، ناخودآگاه یاد همه بچه هایی افتادم که باباشون برنگشت و این کابوس هیچوقت براشون تموم نشد و نمی شه
.
.
.
کاش هیچ جای دنیا هیچ جنگی نبود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد