جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

همسر آقای جیم

 

 

خانواده هایی که بچه های پشت سر هم دارند می دانند که بزرگ کردن چند تا بچه قد و نیم قد با اختلاف سنی کم چقدر کار سخت و مشکلی است . 

از منظر پدر و مادر که بخواهی نگاه کنی اینجور بچه های پشت سر هم  چند سال آنقدر سرت را شلوغ می کنند که نمی فهمی عمرت چگونه می گذرد و چطور روزت به شب می رسد . 

مثلا یکهو سه تایی با هم مریض می شوند و یکهو با هم راه می افتند و باهم مدرسه می روند و با هم ازدواج می کنند و می روند پی خانه و زندگیشان

البته واضح و مبرهن است  که مراد از با هم ٬فاصله زمانی یکی دو سال است .  

در خانواده پنج نفری ما من فرزند اول بودم و دو سال بعد از من مریم و دو سال بعدترش نرگس به دنیا آمد . بابا که کللهم کاری به کارهای خانه نداشت و البته هنوز هم ندارد . آنروزها هم تمام وقتش به کار و تحصیل مشغول بود . طوریکه شبها وقتی به خانه برمی گشت ما خواب بودیم . 

بی اغراق تمام سختی های بزرگ کردن و کارهای ما به عهده مادرم بود . 

تا یادم نرفته بگویم که مامان عزیزم  یکی دو ماهی هست که هر روز می آید و می نشیند پای کامپیوتر و پست های مرا می خواند .  

همینجا ٬ همین الان و درست سروقت همین کلمه دستش را می بوسم و عرض ارادت دارم خدمت ایشان ... 

 

چی می گفتم ؟ آها... از منظر بچه ها اما این پشت سر هم بودن نه تنها بدی ندارد بلکه خیلی هم خوب است .توی خانه خودت همصحبت و همبازی و رفیق داری . چیزی که بچه های امروزه خیلی کم دارند یا اصلا ندارند. 

به همان نسبت که بچه های اول از همان بچگی بزرگ به چشم می آیند و با آنها مثل بزرگترها رفتار می شود و از آنها هم می خواهند مثل آدم بزرگها رفتار کنند بچه های ته تغاری هیچ وقت  

بزرگ نمی شوند . از همان بچگی به چشم بچه کوچک نگاهشان می کنند و ۵۰ ساله هم بشوند بچه کوچک هستند .  

القصه غرض از این همه آسمون ریسمون بافتن این بود که بگویم من و نرگس یعنی همون آبجی کوچیکه که مامان ببعی رادین هستش هرچند در تمام دوران کودکی و نوجوانی داشتیم توی سر و کله هم می زده ایم و روزی نبوده که من او را چک و لگدی نکنم و او هم یقه  مرا جر ندهد و چقلی ام را پیش بابا نکند و هنوز هم که هنوزه وقتی توی یک جمع در کنار هم هستیم بیشتر از همه اذیتش می کنم و اگر احترام آقای جیم همسرش که خیلی انسان شریف و البته قلچماقی هم هست نبود بدم نمی  آمد هنوز هم کتکش بزنم ولی با این وجود شدیدا به هم وابسته هستیم و بودنش برای من مثل یک نعمت می ماند .نرگس برخلاف ظاهر شلوغ و شیطنت آمیز و غلط اندازش فوق العاده احساساتی و مهربان است و انصافا همیشه هوای مرا داشته است . نه مثل یک خواهر کوچکتر بلکه مثل یک خواهر بزرگ

 

در هر صورت نرگس خانم از این به بعد٬ قلم به دست شده و اینجا می نویسند  .  

 

 

 

+ این داستان نرگس را خیلی دوست دارم . 

 

 

++ قبل از تولد رادین برای نرگس وبلاگی درست کردم تا روزنوشت های بارداری اش را بنویسد . چند تا پست اول را هم خودم نوشتم و پست آخر را نرگس گفت و من تایپ کردم . 

در هر صورت قسمت نشد که آن وبلاگ چرخش بچرخد . امیدوارم این یکی نمک گیرش کند .  

 

+++ این عکس بالا را می بینید ؟ خدا به سر شاهد است من و نرگس مریم توی بچگی به تعداد موهای سرمان به خاطر این عکس و اینکه توی آلبوم کداممان باشد کتک کاری کرده ایم . 

یادش به خیر ...  

 

 

  

نظرات 28 + ارسال نظر
حمید دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 14:34

اول

[ بدون نام ] دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 14:39

دوم
یادش به خیرررر....
یاد اون روزای خودمون و کتک کاری ها و جیغ و داد هامون با هم افتادم

davood دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 14:40

آذرنوش دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 14:47 http://azar-noosh.blogsky.com

بعلههههههههه...
ما که از این تجرب ها نداریم والا ماییم و یه داداشه ده سال کوچیکتر از خودمون...ولی ایتکه گفتی بچه ی اول همیشه بزرگه و کوچیکه همیشه کوچیک و قبول دارم...خیییییییلی هم دلم پره سر این قضیه

هدی دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 15:19

یادش به خیر واقعا.یاد روزای بچگی و بچگی کردنا بخیر.ولی بر عکس شما بابای ما خیلی تو بچگی مون بود یاد هر خاطره ای میوفتم بابامم توشه!همیشه طرفای ظهرکه میشد با داداشم گوش به زنگ بودیم تا صدای موتور بابا رو از اون ته تها بشنویم موتورش یه هوندای ابی رنگ بود صداش باهمه ی موتورا فرق داشت .صدای موتورشو که میشنیدیم قند تو دلمون اب میشد، فوری میدوییدیم میرفتیم پشت دری جایی قایم میشدیم که مثلا تا بابا میاد تو بترسونیمش.بابا که میومد با اخرین توانی که دوتا بچه ی لاغر مردنی دارن داد میزدیم بعد بابا پس میوفتاد ،ما غش میکردیم از خنده... بعد نوبت چرخ وفلک میشد دستاشو ازهم باز میکرد من از یکیش اویزون میشدم داداشم از اون یکی ،هی میچرخوندمون هی میچرخونمدن مام داد میزدیم تندتر تندتر...بعد چهار دست و پا میشد و بهمون دور خونه سواری میداد خلاصه تا مامانم سفره رو بندازه ما رو یه شهر بازی حسابی میبرد، نمیذاشتیم طفلک نفس تازه کنه...
چقدر روده درازی کردم اخه خیلی خاطره ها واسم زنده شد... یاد اون روزا بخیر...الحق باید دست همه ی پدر مادرا رو بوسید

جزیره دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 16:08

سلام
میگم بابک خان امروز یه شعر خوندم از خانم "مریم اسحاقی" ،ایشون همین خواهر شماست؟

بله بله وبلاگ نرگس خانوم هم قبل از اینکه شما بگی رفتیم. شما هم خبرت سوخته بود.
فقط چقدر خوب که ادرس اون وبشو دادی. اینقده دوس داشتم اون وبشوووووووووووووووووووووووووو

عاطی دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 16:30


یاد خودمون افتادم!

از سال 65 تا 70!من و 3 خواهر دیگرم بدنیا آمدیم!و مثل شما!باهم بزرگ شدیم!توو مدرسه گاهی سه خواهر بوودیم!گاهی دو خواهر!کلن زمان خووبی بوود!و هست!

اوون موقه ها که ابتدایی و راهنمایی بوودیم!رووموون نمی شد بریم مهمانی همه!نوبتی می رفتیم!!!!!!!!!!!!ولی الان دووس داریم!4-5تا خواهر برادر دیگه هم داشته باشیم:دی


کودک فهیم دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 16:37 http://the-nox.blogfa.com

من و برادرم اختلاف سنیمون زیاده و من هنوز مدرسه نمی رفتم که ازدواج کرد و پیشمون نیست و اگر بچه های همسایه که در اون زمان همبازی هم بودیم رو بخوام فاکتور بگیرم اکثرا تنها بودم...

در این عکس این چهار چرخه ای که نفر سمت راست یعنی مریم جان سوار شدند رو من داشتم...خیلی دوستش داشتم چون یکی دیگر از برادرهام که خیلی دوستش داشتم و وقتی من سه سالم بود فوت شدند برام اون زمان خریده بودند...دقیقا هم همین شکلی بود...

وبلاگ نرگس جان رو هم خودم از طریق لیست آپدیت شده هاتون سر زده بودم و پستشون رو خونده بودم...

می تونید از این عکس روی یک کاغذ خوب پرینت رنگی بگیرید و همتون داشته باشید.هرچند خودِ عکس اصلی چیز دیگریست.پرینتها رو بچه ها بگیرند و عکس اصلی هم بمونه دست مامان و بابا.

بولوت دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 16:44

آه! چقدرم ما بچه های کوچیک سر این همیشه کوچیک موندن حرص میخوریم.

آوا دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 17:35

خدایی خیلی سخته بچه های
پشت سر هم..تاکوچیکن که
یجور درد سر سازن،بزرگم
میشن بدتر......طفلی
مامان باباها......قبلا
خدمت نرگس بانو
رسیدیم..ایشاله
چــــــــــرخش
واســــشون
بچرخه.....
اوهوم....
یاحق...

سپهر شارژ ارزان دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 19:08 http://ads.usssharj.com


ازسایت شما دیدن کردیم.تبریک سایت خوب و جذابی دارید
ولی حیف که توی سایت خوبتون با این آمار فروش کارت شارژ ندارید
شرکت سپهر شارژ ارزان با راه اندازی سایت فروش کارت شارژ و هم فروش کارت شارژ به قیمت ارزان خدمتتان
چند پیشنهاد ارایه می دهد
اول = همکاری در فروش کارت شارژ با سود عالی
فقط کافیست تنظیمات را انجام دهید تا ساب دامین سایتتان به سایت ما متصل شودبعد یک سایت کارت شارژ با نام شرکت خودتان راه اندازی خواهد شد
بعد از راه اندازی تنها کافیست لینک فروشگاه را در سایت قرار داده تا تمامی بازدید کنندگان سایت
یا کارمندان شرکتتان از آن بهره مند گردند
و آمار سایتتان نیز بالا رود
سایتهای نمونه را می توانید در آدرس زیر ببینید=
http://ads.usssharj.com/page2.html

خیلی خوب میتونید به درامد خوبی از این سایت برسید و سایتتان را پر بازدید و با اعتبار و معروف کنید
کارت شارژ الان نیاز همه کاربران و خوانندگان سایت شماست پس به درامدش فکر کنید
به قول قدیمیا کاچی بهتر از هیچی
این عیدی از طرف سایت سپهر شارژ ارزان هست به شما
فقط عجله کنید چون فقط تا پایان ماه فرصت دارین جزو مشتری های محدود رایگان ما شوید

دوم = تبادل لینک
اگر مایل بودید ما را به اسم سپهر شارژ ارزان لینک کنند و به آدرس زیر
http://usssharj.com
سپس به آدرس زیر برو و فرم تبادل لینک را پر کن
http://ads.usssharj.com

سوم = تبادل بنر
مثل تبادل لینک اول بنر ما را قرار داده و بعد بنرتان را برای ما ارسال کنید تا تبادل بنر بکنیم

چهارم = خرید کارت شارژ ارزان قیمت و برنده شدن توی قرعه کشی هر شب
کارت شارژ تهیه کنید از همه جا ارزون تر
http://usssharj.com
کارت 1000 تومنی = 985 تومن
کارت 2000 تومنی = 1945 تومن
کارت 5000 تومنی = 4880 تومن
هر شب هم قرعه کشی میشه و موبایل برنده را 500 تومان شارژ اتوماتیک میشه
لیست برنده های هر شب را میتوانید از آدرس زیر ببینید
http://ads.usssharj.com/page5.html
وبا عضویت در سایت دوم ما بازهم ارزانتر خرید کنید چه تکی چه بصورت عمده
http://new.usssharj.com
پنجم=بسته هزارتایی تبلیغاتی ا س ام اس ویژه تبلیغات نوروز فقط 14هزار تومان

با تجدید احترام
مدیریت سایت سپهر شارژ ارزان
سارا باغانی
02133703544
09361618880
ads@usssharj.com

سیمین دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 21:16

صبا دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 21:43 http://daily90.blogfa.com

سلام.من اکثر اوقات خاموش میخونمتون، ولی ایندفعه دلم نیومد ،چون با این عکس که گذاشتین و نوشته تون کلی خاطره زنده شد برام ،منم بچه اولی بودم و همیشه مامانم گیر میداد که باید بیشتر از بقیه درس بخونم چون کوچیکترا به من نگاه میکنند . فاصله سنی من با داداش بعدی یک سال بود و با داداش بعدی 3 سال ،با وجودیکه من بزرگتر بودم اما همیشه از دستشون کتک میخوردم و منم نامردی نمیکردم تا بابا میومد کلی پیازداغشو زیاد میکردم و حالشون و میگرفتم ،ناگفته نماند که خیلی هم ناله نفرین میکردم ولی تو عالم بچگی،بعد که عصبانیتم از بین میرفت ،میگفتم خدایا این نفرینا از ته دل نیستا!!!!ببخشید خیلی طولانی شد.

ممنون خانم
باعث افتخاره

محسن باقرلو دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 21:45

جالبه همین دیشب اتفاقی توی لینکات دیدم
و اسم وبلاگ جذبم کرد
رفتم خوندم و کامنت گذاشتم ...

نیما دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 22:49

به مبارکی ! البته دروغ چرا، قبل از اینکه تو بگی، خودم فهمیده بودم....

تیراژه دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 23:04 http://tirajehnote.blogfa.com/

بنده فکر کنم جزو اولین نفرات بودم که مفتخر شدم به خواندنشان
همان شب به میلاد خان گفتم که انگار نوشتن در خون این خاندان گرامی است..
قلمتان ‌پایدار

صدای سکوت دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 23:33

یاد ایام کودکی بخیر
منم اولین بچه بودم و درگیر همین مسائل بچه اولی ها که گفتین
حالا حاضرم هر بهایی پرداخت کنم برای برگشتن به حتی یک روز از اون روزها...
بازی و خنده و دعوا و جیغ و فریاد با 2تا برادر کوچکتر از خودم(تقریبا هر روز دعوا بود!)
روزگار ک.دکی برنگردد دریغا.....
وبلاگ خواهرتون هم مبارک.انشالا اینبار چرخش بچرخه

امید سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 00:08 http://janeghazal.persianblog.ir/

سلام عزیز دل برادر...
آقا مبارکه...
الساعه لینکشان را بر سر در جان غزل نصب میکنیم... البته جا داشت خودش میومد میگفت، ناسلامتی ما هم باهم یه جورایی خواهر برادریم، درسته که از پدر جدا از مادر سوا ولی حالا عیب نداره... به ترشیایی که داده بود و کلی باهاش حال کردیم در...
در ضمن بعد از چند ماه با غزلی به روزم، نظرت را بگو دادا.

گلناز سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 00:45

عالی بود یکی از قشنگترین حسهای دنیا به آدم دست میده ...مثل سادگی و کودکی و شیرینی و خاطره و...همشون قاطی همدیگه!

دل آرام سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 01:22 http://delaramam.blogsky.com

به به
پریشب کشف نمودم وبلاگ نرگس جون رو !
ای جان ، مامان گلتون اینجا رو میخونن؟ منم از همینجا بهشون خوش آمد میگم .
امیدوارم این خانواده پنج نفره که الان تعدادشون ماشالا بیشتر شده همیشه گرم باشه .

تیراژه سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 02:25 http://tirajehnote.blogfa.com/

من هم خدمت مادر گرامی شما عرض ادب و ارادت دارم
سایه ایشان و استاد اسحاقی همیشه مستدام باشد

پروین سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 04:10

یک پست بابک اسحاقی ِ عالی. مثل همیشه. پر از مهربانی و قدردانی و صفا و صمیمیت.
جمع خانواده تان همیشه سالم و دلشاد!

سارا سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 09:43 http://www.takelarzan.blogsky.com

ایشالا چرخ وبلاگشون بچرخه تااااااااااا همیشه

سمیرا سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 09:55 http://nahavand.persianblog.ir

همیشه از کامنتهاش حس میکردم باید دختر شیطونی باشن...خدا واسه هم نگهتون داره چقدر خوشم میاد این خواهر برادرهای همسن و سال رو..وقتی بزرگترمیشن بیشتر قدر همدیگه رو میدونن...

مریم نگار (مامانگار) سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 11:26

بابک جان پس چرا زودتر این خواهری بااستعدادتون رو به عالم بلاگستان نیاوردید تا فیض بیشتری ببریم ؟؟
...حالا خوبه که شما کم جمعیت بودید ..ما که 8 نفریم با فواصل 2 و3 و4 سال چی ؟؟

مریم نگار (مامانگار سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 11:28

..جالبه من و سمیرا یکی دوروزه همه جا پشت سر هم کامنت میگذاریم..
..بسی باعث افتخاره سمیرا بانو...

حسین سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 12:04 http://hosseinb.blogfa,com

سلام
ما هم هفت بچه هستیم .
من با خواهر کوچیکه از همه نزدیکتریم و معمولا شلوغ بازی های جمع خانوادگی بر عهده ماست .

مامان ناهید چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 17:28

اشکم دراومد
یاد قدیما افتادم
قربونت برم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد