جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

تصویر اول  

توی مسیر برگشت یک لحظه ماشین جلویی با سرعت پیچید به چپ و دیدم یک سگ وسط جاده دو تا پای عقبش چسبیده به زمین 

انگار ماشین از روی پایش رد شده باشد ٬ نمی توانست راه برود 

تا به خودم بجنبم و ماشین را جمع کنم میلیمتری از کنارش رد کردم و صدای زوزه دردناکی از شیشه ماشین داخل شد و پیچید توی گوشم و بعد مغزم و هنوز هم که هنوزه دارد توی سرم  

می پیچد و آزارم می دهد . 

 

تصویر دوم 

فکر کنید که مسیر هر روزه برگشتنتان به خانه یک جاده شلوغ و پر از ترافیک و دود و بوق باشد . اما ۱۰ دقیقه آخر مسیر یک فرعی میانبر خلوت و دلباز و حال خوب کن  

یعنی وقتی دوربرگردان سر شهرک را که دور می زنم و وارد فرعی می شوم روح و جانم تازه  

می شود . وسط یک بیایان که چیزی جز مشما تویش نمی روید و نمی بینید  

به خاطر بارندگی این چند وقته سبز شده و یک جایی یک کانال آب هست که خیلی ها می آیند و ماشین هایشان را آنجا می شویند . امروز یک پیرزن با چادر مشکی درست کنار نهر آب روی خاک نشسته بود با بی تفاوتی محض . هیچ جایی از صورتش معلوم نبود و عین مرده ها بی حرکت نشسته بود . 

یک پسر هیکل درشت منگل آنسوی کانال نشسته بود و پاهایش را گذاشته بود توی آب  

و با سرخوشی تمام داشت پاهایش را تکان تکان می داد  

پیرزن چیزی گفت و پسرک همانطور با پاهای برهنه به حالت قهر دوید توی بیابان  

 

تصویر سوم  

درست سر کوچه که رسیدم و خواستم بپیچم داخل ٬یک پسر بچه پرید جلوی ماشین و من به شدت ترمز کردم . مشمای گچی که برای محکم کردن پایه دیش ماهواره خریده بودم افتاد و دود سفید رنگی توی ماشین پیچید و گند زد به تمام ماشین و البته هیکلم 

تا دنده را جا کردم و خواستم راه بیفتم یک دختر خانم هم به همان سرعت دوید و از جلوی ماشین وارد کوچه شد .داشت بلند بلند گریه می کرد 

اهل فحش دادن و داد و بیداد نیستم و از خیر بوق اعتراض آمیز هم گذشتم 

وارد کوچه که شدم ٬ پسر بچه و بعد به فاصله کمی دختر خانم در حالیکه پریشان بودند و گریه  

می کردند وارد آپارتمان بغلی خانه ما شدند که یک آمبولانس با چراغهای گردان هنوز روشن آبی رنگ ایستاده بود جلوی آن ... 

 

 

 

هر سه تصویر کاملا بی ربط و بدون ارتباط منطقی بودند 

ولی از عصر تا حالا مدام دارند جلوی چشمم رژه می روند . 

 

نظرات 21 + ارسال نظر
عاطی چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 23:39



هرسه تصویر حالگیری بوودند!!!!!

محسن باقرلو چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 23:42

چقد دوس دارم این پستهای شماره دار رو
امشب قصد داشتم یکی شونو بنویسم
از عصر داشتم بهش فک میکردم
ولی این اواخر شبا وختی میرسم خونه
بیحسم ... بیحالم ... منگم ... لمسم ...

تیراژه چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 23:43 http://tirajehnote.blogfa.com/

اونم چقدر حالگیر
پلان به پلان نشستن تو ذهنم
مثل زوزه ی سگ تو گوشم
مثل دویدن اون پسرک پا برهنه تو ابهام اون پیرزن
مثل گرد گچ روی سرتاسر تخیلم
درد و درد و درد
مثل درد پاهای اون سگ
دروغ چرا..اون سگ بیشتر از هر چیزی ذهنمو تلخ کرد

محسن باقرلو چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 23:45

اینجا تیترای سه تصویر کات ناکام و
مدفون امشب رو می نویسم که یادم نره ! :
دختر جوان و پسر هری پاتری سر عباس آباد
دانشجوی فرفری شلختهء سه راه فاطمی
معتاد آتش روشن کردهء کنار اتوبان نواب

آذرنوش چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 23:52 http://azar-noosh.blogsky.com

چه روز بدی داشتید ...واقعا ته حالگیری بودن مخصوصا سگه...یه بار هم ماشین ما یه سگو زیر کرد واقعا حس بدی بهمون داد

عارفه چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 23:53 http://inrozha.blogsky.com/

اون پریشونی دختر و پسربچه در اون لحظه خیلی سخته
که امیدوارم هیچ کس تجربه اش نکنه

عاطی چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 23:54


ببخشید!!!!!یادم رفت بگم:

اووووووووووووووووووول ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل (آیکون خودزنی!!!!):دی!

آذرنوش پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 00:02 http://azar-noosh.blogsky.com

عاطی دیر گفتی قبول نیست۷۲۴

فرگل پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 00:03

سگه چی شد کسی کمکش نکرد؟
حس وحال اون پسر ودختر رو کاملا درک میکنم خدا نصیب هیچ کس نکنه

سیمین پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 00:05

خیلی این پستو دوست داشتم...
مخصوصا تصویر 2
حس فوق العاده ای داشت...

مامان بهراد پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 00:09

گاهی اتفاقاتی که به زندگیمان ظاهرا هیچ ربطی ندارند پشت هم چنان تکرار میشوند که گویی قرار است فقط حس حرکت به جلو را از ما بگیرند... برایم زیاد پیش میاید، احوالت را میفهمم... آدم فقط آرزو میکند که کاش ندیده بود، کاش آنجا نبود، کاش...

ایمان پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 01:10 http://istgaah.bloghaa.com/

بد نبود به داد اون سگ بدبخت هم می رسیدی

آوا پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 01:36

تصویر اول تلخ بود بخصوص اینکه
جاش انقدر بد بوده که به قول
خودتون میلیمتری تونستین
ردش کنین وتصویر سوم..
دوس ندارم این رو بگما
اما انقدر این روزا دارم
تند و تند مرگ انواع
آدم های دیروزی و
امروزی دنیام رو
میبینم که انگار
خودمم شکل
مرگ شدم!
دلم لک زده
واسه تولد
............
یاحق...

Chap dast پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 02:47

یعنی هلاکتم سیمین!!!!!
اینجا چند نفر رفتن تو حس ِ بدبختی و درد و ناراحتی و روز تلخ وسگ و زوزه و بچه و نگاه ِ دنباله دار زن کنار کانال و اون دختر و پسر بچه ی آشفته و آمبولانس و این صوبتا!!! بعد اون وقت شما میگی این پست رو دوست داشتی؟! کجای این پست دوست داشتنی بود آخه! حالا سوای قلم خوب و ساده و قشنگ منتقل کردن حس بابک! چی داشت که دوس داری این پست رو!!!!:))))))))))

محمد مهدی پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 08:45 http://mmbazari.blogfa.com


حتی آئینه هم صدای مرا شنید و شکست

و تو هنوز فریادم را سکوت می پنداری

و منتظر وعده های فالگیر درونت

و یا دلخوش به طالع دست نوشت سرنوشت

در آخرین یرگ مجله های رنگارنگ



پرچانه پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 09:02 http://forold.blogsky.com/

همش ضد حال بود اول صبحی

دورا پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 10:08

وای یعنی اساسی گند زده شده تو شبتون. طفلکی خانوم مهربان...

فیلسوف پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 11:44 http://05.blogfa.com/

منم دوست دارم این قبیل پست ها رو

هانیه پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 11:53 http://gamaj.blogsky.com

از اون تصویران که مجبورت میکنن که یه گوشه بشینی و بهشون فکر کنی . . .

مجتبی پژوم پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 21:31 http://mojtabapejman.blogfa.com/

سگ بیچاره...
پیرزن بیچاره...
مرد و زن بیچاره...

سلام
این تصاویر بی ربط که همش مقابل چشم آدم رژه میروند حال آدم را میگیرند

امیداوارم به زودی از درام رژهء این صحنه ها خلاص شوید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد