مامان بزرگ خدا بیامرز عادت داشت خاطرات کودکی ما را با صدای خودمان تعریف کند
مثلا وقتی خاطره آن شبی را که من لج کرده بودم تعریف می کرد با صدای گریان و لحن کودکانه ادای مرا در می آورد و می گفت : من پدر و مادر خودمو می خوام
مادر بزرگ می گفت که من نوک زبانی حرف می زدم . یعنی حرف سین ام می زده است
به ک هم می گفته ام ت
مثلا وقتی حاجی عبدالله رفته بود حج از من که تازه زبان باز کرده بودم می پرسیدند بابا بزرگ کجاست ؟ و من هم می گفتم : رفته متته ( مکه )
دوربین یاشیکای نقره ای ، سوغات همان سفر حج بابا بزرگ بود .
از آنجا که بابا هیچ وقت اعتقادی به خریدن چیزهای لوکس و فخر فروشی به دیگران نداشت و تا وقتی چیزی را واقعا لازم نداشتیم نمی خرید این دوربین یاشیکای نقره ای دلربا احتمالا جذابترین وسیله ی در دسترس من در خانه بود که می توانستم با داشتنش سری بین سرها در بیاورم و بروم و به چار تا دوست و رفیقم نشان بدهم و پز بدهم و قمپز در کنم .
دوربین یاشیکا توی یک کیف چرمی مشکی رنگ بود و معمولا در جای امنی از خانه نگهداری
می شد . کیفیت عکسش فوق العاده بود . یعنی از تمام دوربین های عکاسی که لااقل اطرافیان ما داشتند عکس های بهتری می گرفت . عکس گرفتن با آن نیاز به دانش فنی خاصی نداشت . کافی بود روی auto تنظیمش کنی و عکس بگیری ...
آنوقت ها که از دنیای دیجیتال خبری نبود ٬ عکاسی عالمی داشت انصافا
از خرید فیلم عکاسی kodak یا fujiو canon و قوطی های بامزه سفیدرنگش بگیر تا همه مراحل و تشریفات دیگر عکاسی . انداختن فیلم داخل دوربین خودش لم داشت و در نوع خودش تخصصی محسوب می شد . برای ما تازه کارها معمولا روال کار اینطور بود که دوربین را با خودمان می بردیم به عکاسی و از آقای عکاس درخواست می کردیم که فیلم را برایمان جا بیاندازد . مشخصه بارز فیلم های عکاسی تعدادشان بود . سه نوع 12 و 24 و 36 تایی ...
بعضی ها که حرفه ای تر بودند می توانستند با یک فیلم ۳۶ تایی مثلا ۳۸ تا عکس بگیرند
عکاسی با دوربین به راحتی امروز نبود که یک دوربین دستمان بگیریم و فرت و فرت عکس بگیریم
و در همان حال بازبینی کنیم که اگر خوب نبود پاکش کنی .
گاهی ماه ها طول می کشید تا عکس هایی که گرفته ای چاپ بشود و بتوانی ببینی
اگر عکسی خراب می شد کلی حسرت می خوردی که هم یکی از فیلم هایت هدر رفته هم اینکه برای چاپش پول بیخودی داده ای و هم اینکه یک صحنه یا خاطره را از دست داده ای و هم اینکه اینجور عکس ها را نمی شد توی آلبوم گذاشت و نشان کسی داد .
ماجرایی داشت عکس گرفتن های آن موقع ها
مثلا فکر کنید شما قبل از عید می رفتید و یک فیلم 36 تایی می خریدید و می گذاشتید توی دوربین و توی عید چند تا عکس می گرفتید و سیزده به در چند تای دیگر و بعد هم آخرهای بهار جشن تولد یکی از اعضای خانواده چند تای دیگر و فلان دوست هم با قرض گرفتن دوربین شما چند تا عکس از فلان میهمانی اش می گرفت و بعد چند تا عکس هم توی سفر تابستان و چند تا آخری را هم برای اینکه دیگر حوصله تان سر می رفت ، روز اول مهر از در و دیوار مدرسه و کله کچل پسرتان که روز اول مدرسه اش بود می گرفتید و با هزار شور و شوق دوربین را می بردید عکاسی تا آقای عکاس فیلم را از تویش در بیاورد . چون درآوردن فیلم هم لم داشت و اگر اشتباه می کردی و فیلم ها نور می خوردند همگی می سوخت .
اینطور می شد که مثلا وسط های پاییز شما تازه می توانستید عکس های عید هفت ماه پیشتان را ببینید تازه اگر شانس بیاورید و عکس ها خوب درآمده باشند .
یکی از لذتبخش ترین تفریحات کودکی من تماشای نگاتیو ها بود . از توی صندوق فلزی بابا پاکت های نگاتیو عکس های قدیمی را در می آوردم و چشم هایم را ریز می کردم تا شاید بشود آدم های توی عکس را که همگی موهایشان سفید بود تشخیص بدهم .
و پیدا کردن عکسی که از روی آن نگاتیو چاپ شده است در بین آلبوم ها مثل حل کردن یک معمای پیچیده جنایی شیرین بود .
دوربین یاشیکا بهترین رفیق دوران نوجوانی من بود . یار و همراه همیشگی ام
تازه داشتم عکس گرفتن حرفه ای را با آن یاد می گرفتم
اینکه شاتر را چطور تنظیم کنی و حساسیت و نور را چطور که بشود از یک شمع توی تاریکی مطلق و از خورشید وسط آسمان عکس های قشنگ گرفت .
اگر آن اتفاق نمی افتاد شاید مسیر زندگی ام عوض می شد و حالا من به جای اینکه اینجا پشت میز این شرکت به عنوان یک کارمند-مهندس به مشتری ها مشاوره فنی بدهم ، ممکن بود حالا یکی از این کلاه کج های آرتیستی داشتم با مقادیر معتنابهی ریش و سیبیل و توی یک گالری بزرگ داشتم کتاب عکس هایم را برای هوادارانم امضاء می کردم .
خدا از باعث و بانی اش نگذرد ...
+ قسمت دوم این خاطره بازی را به امید خدا فردا شب خواهید خواند ...
دایی منم از این دوربینا داشت همش از من عکسای مختلف تو ژستای مختلف میگرفت
حالا که میشینم نگاهشون میکنم کلی خاطره خنده دار میاد جلو چشم
منتظر قسمت بعد هستییییییم
حتما
به روی چشم
گاهی فکر می کنم یک تکه ی بزرگی از خودم یک تکه ی بزرگی از علایقم رو ازدست دادم و جاده رو اشتباه اومدم...به قول شما "خدا از باعث و بانی اش نگذرد..."
اصلا تصور اینکه نتوتم رشته ی مورد علاقه ام رو بخونم یا حتی نتونم در آینده،حرفه ای دنبالش کنم دیوانه ام می کنه...عین کسی که مردن آرزوهاش رو با چشمش می بینه و دقیقا نمی دونه چی کار کنه و چی درسته و چی غلط بعد هی در این تردید، گذشتن زمان و پیر شدن خودش رو می بینه و حسرت روزهایی رو می خوره که چقـــــدر می تونست خوب باشه...
این خیلی دردناکه منصوره
اینکه آدم شغلش رو دوست نداشته باشه و به کاری مشغول بشه که مورد علاقه اش نیست فرساینده است
من هم هر روز با این حسرت روبرو هستم و انگار آرزو هام هر روز از من دور و دور تر میشن
ولی هنتوز برای تو دیر نیست
امیدوارم مشغول کار و حرفه ای بشی که دوستش داری
واااااااااااااای یاد عکسای بچگی خودم میوفتم که دوست دارم همه رو با خودم خفه کنم که عکسای نوزادیم توی مغازه که بالاش آتیش گرفته بود همه سوخت و خواهرم تا مدتها میگفت ما تورو از پرورشگاه آوردیم
آخی
بچه سر راهی
یادش به خیر ... چه عکسائی که با دوربین زنیتمون نگرفتیم ... اما الان چی ... یه دونه عکس چاپ شده ی جدید نداریم ... بس که همه چی ماشینی و دیجیت و مجازی شده ...
آره مریم
همینو توی کامنتها هم نوشتم
هزاران عکس توی هارد کامپیوترمون خاک میخوره ولی هیچ وقت چاپ نمیشه
یه چیزی رو فراموش کردین بنویسین!
اینکه گاهی بعد از چند ماه انتظار برای تموم شدن حلقه ی فیلم و دیدن عکس ها آقای عکاسی میگفتند متاسفانه حلقه ی فیلم خوب جا نیوفتاده بود!!!
خاطره ی بدی دارم از این حالت چون عکسهای جشن عبادتم تو 9 سالگی که انقدر اون موقع منتظر دیدنشون بودم همچین بلایی سرشون اومد
هنوز رنجی رو که اون روزها برای نابود شدن اون عکس ها کشیدم فراموش نکردم
من خودم همچین تجربه ای نداشتم
ولی بچه ها توی کامنتها اشاره کرده بودن به این مساله
...یادمانش بخیرررر...اون روزا و ساعتهایی که خودمون رو توی تاریکخونه بخش عکاسی انجمن سینمای جوان زندونی میکردیم...و هی عرق میریختیم و تندتند عکسهای سیاه سفیدی که با دوربینهای لنزدار و حرفه ای قدیمی گرفته بودیم رو چاپ میکردیم تا برا جشنواره بفرستیم...
وااااااااای یادش بخیررررر..
وای مامانگار
یعنی من دویانه این بودم که یه روز توی یه تاریکخونه
با نور قرمز و عجیب
از این عکس های بزرگ سیاه و سفید
با داروی ظهور و ثبوت چاپ کنم
با سلا از طریق وبلاگ آرش پیرزاد با وبلاگتون آشنا شدم.بهتون تبریک میگم وبلاگ خوبی دارید.داشتم پستای قبلی تون رو نگا میکردم که از بازی چشم ها خیلی خوشم اومد با خودم گفتم کاش اون موقع منم بودم و می تونستم شرکت کنم با اجازتون من گاه گاه میام و اینجا رو میخونم.
قدمت روی چشم سما
خوش اومدی
تو کامنت قبل فراموش کردم اسم بذارم.
سلام ... جالبه ...برام خیلی جالبه که با وجود تفاوتهای فردی زیادی که بین آدمها وجود داره چطور میشه که خاطراتشون اینقدر شبیه به هم باشه ... خاطرات سالها پیش ... به خصوص اون قسمت نگاه کردن به نگاتیو ها و شور و هیجان تشخیص دادن چهره ها و پیدا کردن عکس مربوط به همون نگاتیو از روی آلبوم که قشنگ توی ذهنم نقش شده و چه حس خوبی بهم میداد اینکار ...
چه همخاطرگی جالبی
شما درک می کنید چه لذتبخش بود اینکار
من غریبه بودم ولی این جا رو خوندم و اصلن حواسم به گذشت زمان نبود.مرسی
همینکه اینجا رو خوندید یعنی غریبه نیستین
خوش اومدید دوستم
خوووووب بلدی خاطره هارو بیاری جلو چشممونااااااااا....
یا مثلن می رفتیم بیرونی عروسی ای جایی... عکسهاش که چاپ میشدن هرکی ی سری از عکسارو میخواس... بعد شماره عکس رو می نوشتیم می بردیم برا چاپ مجدد...
عموم ی دوربین خدااااا داشت... اون موقع ها حرفه ای بود... عکس گرفتن باهاش برا ماها هم سخت بود خدایی... ی روز که خراب شد و برده بودتش برا تعمیر... اون از خدا بی خبر ی سری از قطعاشو که اصل بوده جایگزین جنس بنجل کرده... هر وقت اسم دوربین و عکاسی و اینا میاد من یاد اون می افتم!!!
ببین ی روز من معماری می خونم بلاخره... هرچی دوس دارم توش داره لامصب!!!!! طراحی... عکاسی... اتود...
من معماری میخااااااااااااااام!!!!!
********
هلاک ِ جواب کانتتم که برا اون آقا نوشتی خودت موفق باشی:)))))))))... فحش داده مگه بنده خدا:)))))))))
بعد اینم بگم برم... ی میل اومده بود برام از سخت بودن حرفه ی عکاسی... یعنی من اونارو دیدم دیگه دوس ندارم عکاس حرفه ای شم... در همین حدی که از بروبچ عکس بگیریم برامون کافیه!!!
منم مطمئنم که تو یه روزی یه معمار بزرگ میشی
اونوقت من میام ور دستت بنایی می کنم
با فرقون برات ملات میارم و آجر نصفه چارک میندازم بالا
تو میتونی من میدونم
یادش بخیر....
از همه جالب تر اصراری بود که برای نگهداری نگاتیوها داشتیم. معمولا هیچ وقت هم باز چاپ نمی شدند عکسها، ولی باز هم باید همه را نگه میداشتیم. ما سه چهارتا جعبه کفش پر از نگاتیو داشتیم.
یادش بخیر....
راست میگین
هیچ وقت هم چاپشون نمی کردیم
تمام عکسای پدربزرگ و مادر بزرگ و خونه قدیمی شون که دیگه نیس شون ... عکسای دایی کوچیکه که دیگه نیس ... عکسای عمو کوچیکه که دیگه نیس ... عکسای تمام سیزده به درها و عیدهای دور هم بودن که دیگه نیس ...
همه با یه دوربین زنیت قدیمی ... یه دنیایی که دیگه نیست و فقط همین عکساش مونده گارش کرده
خدا همشون رو رحمت کنه
میدونید اون دوربین که احتمالا الان دیگه نیست
اگر بود چقدر می ارزید
برای خانواده شما مطمئنم بی نهایت
بازی تمدید شدآیا؟2خرداد رو هم در نظر بگیرید که صدق سرشان سرعت ها داغونه
توی یک پست مجزا توضیح میدم عارفه
آقا ما اومدیم یه سلامی عرض کنیم خدمتتون و عذرخاهی کنیم بابت زنگی که از خاب بیدارتون کرد ،همش تخصیر جزی بود ،من بی گناهم
خواهش می کنم
آااااااااخی یادش بخیر ما دوربین نداشتیم هر وقت میخواستیم بریم مسافرت از خالم میگرفتیم بعد شوورش کلی دعواش میکرد این بنده خداام روش نمیشد به ما بگه
ما منتظر دومیش هستیم هیجا نمیریم همین جا هستیم ه ی ی ی ی
ما هم اومدیم بگیم خوشحالیم که با زنگمون از خواب بیدارت کردیم
ایشالله همیشه با زنگامون از خواب بیدارت کنیمدرضمن تخصیر خودته کیانا. خودت گفتی زنگ بزنی، تازه شم من میخاستم با مهربان حرف بزنم و انرژی بگیرم که نبود ،دیگه صدای خوابالویه بابک هم شنیدن داشت
نمیدونم تو چرا زنده از سفر برگشتی
من خیلی دعا کرده بودم
منم نظر داده بودم که
سلام
ما یه دوربین کونیکا کتابی داشتیم با فیلم ۱۱۰ .
تیو یه قاب خوشگل هم بود مثل یه کتاب .
چدر باهاش عکس گرفتیم .
منم داشتم حسین
خیلی کیفیت عکس هاش پایین بود
آخ بابک جان گفتی
منم ازشون یه عالمه خاطره دارم
مخصوصا اون زمانیکه بیشتر عکسای عروسیمون سوخت
ولی الان چی؟
تا اراده کنی عکس میندازی و میبینی
ولی من اونا رو بیشتر دوس دارم
لذتش توی انتظار و چاپ شدنشه
که ببینی چه کردی
البته فک نکنی ما خود آزاری داریما
موافقم
منم اون عکس ها رو ترجیح میدم