جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شبی که حرمت حریم حرم شکست

قسمت اول این داستان  

 

و حالا ادامه ماجرا ... 

 

 

 

سیزده - چهارده ساله بودم 

یادم هست شب تولد امام علی بود . 

آنروزها بابا یک فیات سفید ۱۳۱ داشت . همانی که قبلا برایتان گفته بودم که سالهای سال رکاب داد و همدم بابا بود و هر وقت دستی به سر و رویش می کشید و نونوارش می کرد تا بفروشدش ٬ دلش نمی آمد و پشیمان می شد و دوباره چند سالی سوارش می شد . 

نزدیک های غروب بود . بابا از سر کار آمد و همان دم در صدایمان کرد که سوار ماشین بشویم و برویم خانه مامان بزرگ ... وقتی داشتیم سوار ماشین می شدیم هوا تاریک شده بود . یکهو برق رفت و کوچه تاریک تاریک شد . 

ساعت ۱۲ شب رد شده بود که به خانه رسیدیم . 

امیدوارم این اتفاق برای هیچکس پیش نیاید .  

آن لحظه اول که متوجه می شوی خیلی وحشتناک است ... خیلی 

یعنی آن لحظه اول که می فهمی  ٬ شوکه می شوی  

حس آن لحظه حس دردناکی است و شاید از نفس عمل که مالی یا چیز ارزشمندی را از دست داده باشی به مراتب دردناک تر و اذیت کننده تر باشد .

 

 

اگر چنین تجربه ای داشته باشید حرفم را می فهمید و اگر نداشته باشید که امیدوارم اینطور باشد و هیچ وقت هم تجربه اش نکنید یک مقدار توضیح دادنش سخت می شود . 

شاید چیزی شبیه شوک اولین لحظه ای که خبر مرگ عزیزی را می شنوید  

شاید شبیه به اینکه توی اتاق خواب خودتان بخوابید و یک لحظه به خودتان بیایید و ببینید توی یک خیابان شلوغ و نا امن بین یک عالمه آدم غریبه بیدار شده اید .

شاید شبیه اینکه در یک جای شلوغ ٬ یک آن بفهمید که لباس تنتان نیست و همه دارند تماشایتان می کنند . 

آن لحظه عجیب و لعنتی که می فهمی دزد به خانه ات زده است بارزترین و عجیب ترین حسی که به تو دست می دهد ٬ حس عدم امنیت است .  

 

 

تشریف ببرید ادامه مطلب ... 

 

مهدی صالحی یکی دو سال از من بزرگتر بود . 

اصالتا خلخالی بودند . یک برادر بزرگتر داشت و دو تا خواهر سوژه ... 

انصافا همگی خوشگل بودند . هم پسر ها و هم خواهر ها ( استغفرالله ...) 

خانواده درب و داغانی داشتند . 

یک پدر مو سفید قد کوتاه داشت که دائم داشت با بچه هایش دعوا می کرد . 

و یک مادر چاق چادری که دائم دو تا دخترش را اسکورت می کرد . 

 

برای محیط سالم محله ما و بین خانه هایی که اکثرا فرهنگی بودند و معلم ٬ خانواده مهدی صالحی یک وصله ناجور بود . همین کافی بود تا پدر و مادرها ملتفتمان کنند که اینها مردم نرمالی نیستند و نباید دور وبرشان بپلکی ... 

 

مهدی صالحی یک برادر کوچک هفت - هشت ساله هم داشت که بعد از ظهرهایی که ما فوتبال بازی می کردیم می آمد و تماشایمان می کرد و اگر می خواستیم خیلی به او حال بدهیم  

می گذاشتیمش توپ جمع کن ما بشود .چون ما از قدیمی های محل بودیم و فوتبالم هم بد نبود حرفم توی بازی و موقع یارکشی برو داشت . این بچه یکجورهایی دور و بر من می گشت که اگر یکروزی یار کم داشتیم نیم نگاهی به او داشته باشم و بازی اش بدهم .  

دروغ چرا ؟ من هم به خاطر خواهر های خوشگلش همچین بی رغبت نبودم که داداش کوچولو مثلا برود توی خانه شان و از من تعریف کند . همین بچه باعث این شد که باب سلام و احوالپرسیمان با مهدی صالحی باز شود . 

اما این قضیه هیچ وقت به دوستی و رفاقت نرسید خوشبختانه ... 

 

خودم بارها سیگار دستش دیدم که این برای پسر پانزده - شانزده ساله دهه هفتاد در حد فاجعه بد بود . مهدی صالحی را می گویم  

برادر بزرگترش هم گویا ساقی مشروب و مواد بود که البته این را بعدها فهمیدیم . 

 

پررنگ ترین خاطره من از مهدی صالحی بر می گردد به آن شبی که با بچه ها داشتیم توی کوچه حرف می زدیم که یکهو چند تا موتور با سرعت به سمت ته کوچه رفتند و صدای داد و بیداد بلند شد . سریع خودمان را رساندیم و دیدیم هفت - هشت تا پسر جوان بالای ۱۸ سال افتاده اند به جان مهدی صالحی و برادرش ... 

گفتم که محیط کوچه ما جو فرهنگی داشت و انصافا ما همچین چیزهایی را فقط توی فیلم ها دیده بودیم نه از نزدیک و به چشم خودمان 

یعنی هیچ وقت در عمرم یک آدم را به خاطر شجاعتش انقدر که از مهدی صالحی و برادرش خوشم آمد ٬ تحسین نکرده ام .  

یعنی چیزی فراتر از شجاعت بود کارشان 

تقریبا رشادت بود به گمانم ... 

  

آن شب من و دوستانم هیجان انگیزترین صحنه های عمرمان را از نزدیک تماشا کردیم . هرچند حامد گریه اش گرفت و علی تا مدتها بعضی صحنه های خنده دار این کتک کاری (مثل وقتی که بابای قد کوتاه مهدی با چوب وارد میدان شد و مثل لینچان توی جنگجویان کوهستان ژانگولر بازی در می آورد) را تقلید می کرد و ما حسابی می خندیدیم اما همگی از ته دلمان برای او و برادرش که دو نفری و با وجود سن کم از پس هفت - هشت تا قلچماق بزرگتر از خودشان برآمده بودند احترام قائل بودیم .  

در باور بچگی ما ٬ مهدی صالحی یکجورهایی قهرمانی بود با ظاهر بد اما باطنا مورد احترام ... 

 

  

 

شوک لحظه اول ورود به خانه و مواجهه با این واقعیت تلخ که دزد به خانه ما زده است که تمام شد شروع کردیم به گشت زدن توی خانه و فهمیدن اینکه چه چیزی از ما برده اند . 

یک از حفاظ های آهنی پنجره رو به حیاط را شکسته بودند ( خانه ما ویلایی و یک طبقه بود ) و وارد خانه شده بودند و هرچیزی که می توانستند از لای حفاظ رد بکنند با خودشان برده بودند . 

کیف سامسونت من که جایزه شاگرد اول شدنم بود درش باز بود و چون چیز بدردبخوری تویش پیدا نکرده بودند با وجود اینکه نو بود دست نخورده باقی مانده بود . 

اما کیف بابا با ۶۰ هزار تومن پول داخلش ( تقریبا حقوق یک ماه آنوقت ها ) ٬ ویدیو و ضبط صوت دو کاسته ٬ چند تا از لوازم برقی آشپزخانه مثل مولینکس و این چیزها و ریش تراش و سشوار و خرت و پرت های اینطوری که من آمار دقیقش یادم نیست با خودشان برده بودند . 

اما چیزی که بیشتر از همه آزارم می داد ٬ دوربین یاشیکای نقره ای بود  

هیچ وقت در تمام عمرم به خاطر از دست دادن یک وسیله انقدر غصه نخورده بودم . 

همه آن وسیله ها به کنار ولی دزدیده شدن دوربین یاشیکا ٬ جگرم را آتش زد ...  

 

  

 

 

 

+ آخرین قسمت این خاطره بازی به امید خدا می ماند برای فردا شب ... 

++ مموی عطر برنج ٬ یک نظر سنجی جالب در مورد دو تا از کتاب های خانم تکین حمزه لو برگزار کرده . من چون این کتاب ها رو نخوندم نتونستم شرکت کنم ولی شما اگر دوست داشتید میتونید برید اینجا و در این نظر سنجی شرکت کنید ...

 

 

دیشب و توی کامنتها کلی با بچه ها به یاد عکسها و دوربین های قدیمی خاطره بازی کردیم

طودی و محبوب هم همان لحظه داغ داغ ٬ عکس دوربین های قدیمشان را فرستادند . 

 

 

 - 

دوربین یاشیکای قدیمی محبوب

 

  

 

 

 -

دوربین قدیمی لولیتل طودی 

 

 

 

نظرات 72 + ارسال نظر
محبوب سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 09:15 http://mahboob-mahboob.blogsky.com

درووووووووود
یک جور قشنگی این خاطره رو شروع کرده بودین که اصلا نمیشد پیش بینی کرد قراره به یه دزدی ناراحت کننده ختم شه. والا این حس عدم امنیت رو با یک درجه پایین تر از شما حس کردم. یادمه یک شبی توی خانه قبلیمان نشسته بودیم و سگ همسایه (سرگرد بود همسایه ما و ما هم آقای سرگرد صداش میکردیم) مدام پارس های بدجور میکرد. سرگرد هم خونه نبود. بابا یک دوری زد اما خبری نبود. اون موقع ها مثل الان ۱۱۰ نبود که بتونیم زنگ بزنیم و بگیم بیاد طرفای خونه دور بزنه. ۱۱۰ خونه ما بابا بود:دی. شب تا دیر وقت بیدار بودیم که یکهو یک سروصدایی از خانه همسایه آمد. سرگرد باخانواده برگشته بودن و بابا رفت خونشون تا در مورد سگ بیچاره جویای احوال بشه که یکهو دیدن !!! بله دزد به خونه زده!!! حالا جالبیش به این قسمته: پلیس ها اومدن و کاشف به عمل اومد که دزد از راه پشت بام و از طریق پنجره گلخانه وارد شده!! فکر کن! دزدشون نینجا بوده!! و البته قرار بوده اول خانه ی ما را خالی کند چون پلیسها اومدن روی پشت بام ما و دیدن که شیشه های گلخانه ما هم برداشته شده!!! اما مثل اینکه بعد از اینکه بابا رفته دور بزنه بابا رو دیدن و فهمیدن خونه رو اشتباهی اومدن! و از اون شب به بعد این حس نا امنی توی دل یه دختر بچه ۷-۸ ساله رشد کرد... و همش تصویر خیالی دزدها و تصویر پلیسهای تفنگ به دست رو واسه خودم تداعی میکردم! نمیدونم از اونها هم خاطره ای برده شد یا نه اما خاطره ای که از شما برده شد واقعا حس همدردی آدم رو برمی انگیزه... این دردیه که شاید التیمی براش وجود نداشته باشه... حتی گذر زمان... دردش کمتر میشه اما مثل یه جای زخم همیشه رو دل آدم میمونه ...

سلام مامان ناهید جان مهربان. این خاطره بابک خان، خاطره مشترک شما هم هست. از همین جا ابراز همدردی من رو که کمی بیات شده رو بپذیرید. انشاالله تنتون سلامت که هیچی مثل سلامتی نمیشه و هرجا هستید لبخند مهمون همیشگی لبهاتون
سلام دوربین من
سلام دوربین طودی

+ آیکون یک انسان منتظر
++ مموی عطر برنج جان، من هم این کتابا رو نخوندم و متاسفانه نمیتونم شرکت کنم.

ورود شما رو به جمع کامنت گذاران کیلومتری جوگیریات تبریک و تهنیت عرض می کنیم
اجرتون با سرور و سالار بلاگستان

ممنون بابت همه چیز

افروز سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 09:18

من عاشق اینم که تو یه داستان یا خاطره بنویسی و من بشینم بخونمش انقدر که عالی و محسوس می نویسی
منم جگرم کباب شد برای دوربین تو و تمام حس بدی که اون لحظه بهت دست داده شاید حسی مشابه تو را بقیه اعضا خانواده هم داشتن برای وسیله هایی که باهاش یک دنیا خاطره داشتن و می تونستن خاطره های بیشتری بسازن

ممنان و مچکرم

محبوب سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 09:20 http://mahboob-mahboob.blogsky.com

خاطره بازی پریشب خیلی شیرین و لذتبخش بود. هنوز طعمش زیر دندونم هست...

دستپختم خوبه ؟

سما سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 09:57

حس خوبی ندارم امیدوارم قرار نباشه کسی رو این جا بی حرمت کنی منظور همون ادمی است که مدتهاست روی مغزتون داره راه می ره

من متوجه نشدم ارتباط این کامنت رو با این پست

افروز سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 10:05

من خداروشکر تجربه دزدی نداشتم ولی میدونم که خیلی حس بدیه ولی یه بار ما فکر کردیم دزد اومده بابا رو بیدار کردیم گفتیم پاشو برو رو پشت بام رو نگاه کن اونم که ترسو میگفت نه بابا خبری نیست حالا می خواهید شما برین اگر کسی بود منو صدا کنین

دم بابات گرم

مریم نگار سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 11:21

..چرا من خاطراتم رو ..بردم تو انبار حافظه ام..یه گوشه ای ولشون کردم و سراغ شون نمیرم؟؟؟؟!!!!
بااین خاطره نویسیات..تشویق شدم که بیادشون بیارم..ممنون..

ضمنا عکس هدر رو میشه عوض کنید..؟..خیلی طولانی شد..

اتفاقا من خاطرات دوران دانشگاهتون رو خیلی دوست دارم
در مورد هدر هم چشم
در اولین فرصت

دکولته بانو سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 12:20

یعنی واقعا بعد اینکه گوشی مورد علاقه آدم رو بدزدن، چیز جالب و دل خوش کنکی هم باقی می مونه که آدم بگه !؟ ... جل الخالق ... یعنی آقا دزده دیده تو خیلی غصه می خوری اومده و پس داده؟ ... یا تو ففهمیدی دزده کی بوده و شبونه خودت رفتی خونش دزدی؟ ... یا ... هوم؟

تا چند ساعت دیگر به تمام پرسش های شما پاسخ خواهیم داد

دکولته بانو سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 12:23

من واقعا اسگل نیستم !!!!!!!! ببین :
دیدی؟ ...
این فقط اشتباه لپی بود که دوربین یاشیکای شما رو گوشی بنویسم !!!
بس که حواسم به اس ام اسامون بود خب !!! ... بس که محسن به جای دوربین دوست داره موب بخره ... بس که من درس دارم ... اصلا همینیه که هست !!!!!!!!

مرسی مریم
الان سر من منت گذاشتی جوجو ؟

مانا سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 12:33

منم یه بار تجربه این ناامنی رو داشتم
۱۴سالم بود که خونمون دزد زد من اولین نفری بودم که رسیدم تو خونه و مرتب میلرزیدم تا مامان جان با یه سیلی منو به دنیای واقعی برگردوندن!
واقعن شوکه بودم
بعدهم که به سلامتی ساعتی رو که مدرسه جایزه داده بود جزئ اموال مسروقه بود و من تا ۲روز گریه میکردم

می فهمم که چقدر سخت گذشته

yasna سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 14:06 http://delkok.blogfa.com

آخ دستش بشکنه که همه خاطره هاتو دزدید... حتما اگه بود کلی خاطره می کاشتی تو آلبومای قدیمی ...شاید هم از خواهرای خوشکلش چند تا عکس یواشکی می گرفتی!! ولی بازم خودش شد یه خاطره هرچند که زیبا نیست ... هر چند که یه رنجش ظریف برداشتی ازش به بلندای این همه سالی که نبخشیدش....

بابک سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 14:19

یعنی یسنا
کامنت تو مثل این می مونه که تو پست امشب رو خونده باشی
نکنه خوندی ؟
اخه اسمش دقیقا همینه
الهی دستت بشکنه مهدی صالحی

عادله سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 14:54

منم اظهار وجود میکنم....صرفا جهت اینکه بدانید ما هم خواندیم!!!!

خیالم راحت شد

کورش تمدن سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 15:56

سلام
یاا...
۱ ۲ ۳
صدا میاد؟
الان یه چیزی تو وجودم داره میگه ادامه داستان رو همینجا به اطلاع دوستان برسونم
یه چیز قوی تری تو وجودم میگه برو ادامه این خاطره رو تو وبلاگ خودم بنویسم
نظرت چیه بابک؟
منکه اصلا اون خواهرایی که میگی رو ندیدم!!!
ولی ندیده میگم کجاش خوشگل بودن؟تو اونموقعدختر خوشگل ندیده بودی برادرم

الان منظورت اینه که خوشگل نبودن یا اینکه من بگم کجاشون خوشگل بود ؟ این چه طرز سوال پرسیدنه ؟
مگه خودت ...
استغفرالله

طـ ـودی سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 16:30 http://b-namoneshon.blogsky.com

آقا اجازه!!
ماهم خصوصی فرستادیم! رسیده؟

بعله
سرمون گیج رفت
عجب فیلمی
عجب فیلمبرداری

کودک فهیم سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 17:09 http://the-nox.blogfa.com

آقا این دو تا داستان از هم جدا بودند دیگه؟آخه اگر مـ.ـهدی صـ.ـالحی مثلا دزد بوده که می دونم اسمش رو نمی نوشتی.برای همین احتمالا جدا بوده؟یا من نفهمیدم کلا

چرا فکر می کنی من نباید اسم دزد خونمون رو بنویسم ؟
مگه اینجا صدا و سیماست ؟

فیلسوف سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 18:12

آقا این خصوصیه حقیر رسید؟

بله فیلسوف جان
ممنون

کودک فهیم سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 19:19 http://the-nox.blogfa.com

آخه گناه داره بنده خدا.
شاید کله اش خرده باشه به سنگ و نادم و پشیمون باشه.
بعد مثلا یک روزی احساس معروفیت بهش دست بده() اسم خودش رو توی گوگل سرچ کنه بعد کلی ذوق و شوق کنه که مثلا الان چقدر ازش تعریف و تمجید شده بعد بیاد سرگذشت خودش که الان از انجامش پشیمون شده رو بخونه.

من که نمیتونم ببخشمش
ولی امیدوارم خدا ببخشدش

محبوب سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 21:56 http://mahboob-mahboob.blogsky.com

آخه این نوشته ها تون دس میزارن رو دل آدم. حرف دل هم که سرش وا شه ... میشه این کامنت کیلومتری! وقتی منتشر شد فهمیدم چیکار کردم

یه چیزی بیشتر از خوب

پست خوب باید کامنت محشر هم داشته باشه دیگه

پروین سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:24

بابک جان،
جوابت را به یکی از کامنت ها خواندم و یادم به سوالی افتاد که مدتی ذهنم را مشغول کرده بود. من در دوران دانشجوئی ام یک تابستان کامل برای یکی از مدرسه های معروف تدریس خصوصی کردم. به دعوت دوست برادرم که در آن مدرسه کار میکرد. یه جورایی غیر رسمی و بصورت دوستانه و توافقی. حقوقم هم برای آن زمان مبلغ بسیار قابل توجهی میشد. بعد دو روز مانده به آخرین جلسه، این دوستُ از من خواستگاری کرد (دوران بعد از انقلاب بود و برادران حزب اللهی تا یکی بهشون نگاه میکرد شبهه برشون میداشت که باید کار را شرعی کنند!!) و من که گفتم نه ایشون هم قشنگ و نازنین پول مرا خورد. جلوی بقیه هم سعی کرد تحقیرم کند که برای من که خیلی جوان و بی تجربه بودم خیلی سخت تمام شد. من خیلی ناراحت بودم و همیشه میگفتم خدا ازش نگذرد. بعدها توی پروسه های آرامش روح و جان، تصمیم گرفتم دلم را از همهء کینه هایی که داشتم پاک کنم و یکی از مواردی که تصمیم گرفتم فراموش کنم و ببخشم همین دوست بود. بعد خواهرم میگفت این عادلانه نیست. کسی این همه بدی کند و طرف مقابل ببخشدش و انگار نه انگار. خدا نباید ببخشد. و من گفتم آن دیگر بین او و خدای اوست و به من ربطی ندارد.
الآن این سوال دوباره در ذهنم نقش بسته. بنظر تو یا دوستانُ اگر بدی کسی را ببخشیم خدا هم او را می بخشد و چیزی بر شانهء فرد خاطی باقی نخواهد ماند؟ خوشحال میشوم بطرت را بگویی.

به نظرم خدا می بخشه پروین خانوم
خاصیت خدا همینه
انقدر بزرگه و بخشنده که می بخشه

یکی از تعالیم دین اسلام هست که میگه حق سه نوعه :
حق الله
حق الناس
حق نفس
به نظرم اگر پشیمونی با خلوص نیت و از صمیم قلب باشه
خدا می بخشه
اما حقی که از دیگران ضایع شده
و خیانتی که شخص در قبال خودش روا کرده
تا رضایت کامل وجود نداشته باشه
بعید می دونم بخشیده بشه


من آدم زیاد معتقدی نیستم
ولی این رو کاملا باور دارم

طـ ـودی چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 00:31 http://b-namoneshon.blogsky.com


اصلا متوجه شدین آخرش شکل چی میشه؟؟! من به بچه ها نشون میدادم نصفیاشون نمیفهمیدن

پروین چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 01:18

ممنونم از جوابت.
نظر من هم به نظر شما نزدیک است. خدا حتما حتما از بنده هایش بخشنده تر است.
اما من مهدی صالحی را نمی بخشم، حتی اگر شما و خدا هم ببخشیدش!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 13:39

سلام العلیکم حاج آقا اسحاقی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد