جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شبی که حرمت حریم حرم شکست

قسمت اول این داستان  

 

و حالا ادامه ماجرا ... 

 

 

 

سیزده - چهارده ساله بودم 

یادم هست شب تولد امام علی بود . 

آنروزها بابا یک فیات سفید ۱۳۱ داشت . همانی که قبلا برایتان گفته بودم که سالهای سال رکاب داد و همدم بابا بود و هر وقت دستی به سر و رویش می کشید و نونوارش می کرد تا بفروشدش ٬ دلش نمی آمد و پشیمان می شد و دوباره چند سالی سوارش می شد . 

نزدیک های غروب بود . بابا از سر کار آمد و همان دم در صدایمان کرد که سوار ماشین بشویم و برویم خانه مامان بزرگ ... وقتی داشتیم سوار ماشین می شدیم هوا تاریک شده بود . یکهو برق رفت و کوچه تاریک تاریک شد . 

ساعت ۱۲ شب رد شده بود که به خانه رسیدیم . 

امیدوارم این اتفاق برای هیچکس پیش نیاید .  

آن لحظه اول که متوجه می شوی خیلی وحشتناک است ... خیلی 

یعنی آن لحظه اول که می فهمی  ٬ شوکه می شوی  

حس آن لحظه حس دردناکی است و شاید از نفس عمل که مالی یا چیز ارزشمندی را از دست داده باشی به مراتب دردناک تر و اذیت کننده تر باشد .

 

 

اگر چنین تجربه ای داشته باشید حرفم را می فهمید و اگر نداشته باشید که امیدوارم اینطور باشد و هیچ وقت هم تجربه اش نکنید یک مقدار توضیح دادنش سخت می شود . 

شاید چیزی شبیه شوک اولین لحظه ای که خبر مرگ عزیزی را می شنوید  

شاید شبیه به اینکه توی اتاق خواب خودتان بخوابید و یک لحظه به خودتان بیایید و ببینید توی یک خیابان شلوغ و نا امن بین یک عالمه آدم غریبه بیدار شده اید .

شاید شبیه اینکه در یک جای شلوغ ٬ یک آن بفهمید که لباس تنتان نیست و همه دارند تماشایتان می کنند . 

آن لحظه عجیب و لعنتی که می فهمی دزد به خانه ات زده است بارزترین و عجیب ترین حسی که به تو دست می دهد ٬ حس عدم امنیت است .  

 

 

تشریف ببرید ادامه مطلب ... 

 

مهدی صالحی یکی دو سال از من بزرگتر بود . 

اصالتا خلخالی بودند . یک برادر بزرگتر داشت و دو تا خواهر سوژه ... 

انصافا همگی خوشگل بودند . هم پسر ها و هم خواهر ها ( استغفرالله ...) 

خانواده درب و داغانی داشتند . 

یک پدر مو سفید قد کوتاه داشت که دائم داشت با بچه هایش دعوا می کرد . 

و یک مادر چاق چادری که دائم دو تا دخترش را اسکورت می کرد . 

 

برای محیط سالم محله ما و بین خانه هایی که اکثرا فرهنگی بودند و معلم ٬ خانواده مهدی صالحی یک وصله ناجور بود . همین کافی بود تا پدر و مادرها ملتفتمان کنند که اینها مردم نرمالی نیستند و نباید دور وبرشان بپلکی ... 

 

مهدی صالحی یک برادر کوچک هفت - هشت ساله هم داشت که بعد از ظهرهایی که ما فوتبال بازی می کردیم می آمد و تماشایمان می کرد و اگر می خواستیم خیلی به او حال بدهیم  

می گذاشتیمش توپ جمع کن ما بشود .چون ما از قدیمی های محل بودیم و فوتبالم هم بد نبود حرفم توی بازی و موقع یارکشی برو داشت . این بچه یکجورهایی دور و بر من می گشت که اگر یکروزی یار کم داشتیم نیم نگاهی به او داشته باشم و بازی اش بدهم .  

دروغ چرا ؟ من هم به خاطر خواهر های خوشگلش همچین بی رغبت نبودم که داداش کوچولو مثلا برود توی خانه شان و از من تعریف کند . همین بچه باعث این شد که باب سلام و احوالپرسیمان با مهدی صالحی باز شود . 

اما این قضیه هیچ وقت به دوستی و رفاقت نرسید خوشبختانه ... 

 

خودم بارها سیگار دستش دیدم که این برای پسر پانزده - شانزده ساله دهه هفتاد در حد فاجعه بد بود . مهدی صالحی را می گویم  

برادر بزرگترش هم گویا ساقی مشروب و مواد بود که البته این را بعدها فهمیدیم . 

 

پررنگ ترین خاطره من از مهدی صالحی بر می گردد به آن شبی که با بچه ها داشتیم توی کوچه حرف می زدیم که یکهو چند تا موتور با سرعت به سمت ته کوچه رفتند و صدای داد و بیداد بلند شد . سریع خودمان را رساندیم و دیدیم هفت - هشت تا پسر جوان بالای ۱۸ سال افتاده اند به جان مهدی صالحی و برادرش ... 

گفتم که محیط کوچه ما جو فرهنگی داشت و انصافا ما همچین چیزهایی را فقط توی فیلم ها دیده بودیم نه از نزدیک و به چشم خودمان 

یعنی هیچ وقت در عمرم یک آدم را به خاطر شجاعتش انقدر که از مهدی صالحی و برادرش خوشم آمد ٬ تحسین نکرده ام .  

یعنی چیزی فراتر از شجاعت بود کارشان 

تقریبا رشادت بود به گمانم ... 

  

آن شب من و دوستانم هیجان انگیزترین صحنه های عمرمان را از نزدیک تماشا کردیم . هرچند حامد گریه اش گرفت و علی تا مدتها بعضی صحنه های خنده دار این کتک کاری (مثل وقتی که بابای قد کوتاه مهدی با چوب وارد میدان شد و مثل لینچان توی جنگجویان کوهستان ژانگولر بازی در می آورد) را تقلید می کرد و ما حسابی می خندیدیم اما همگی از ته دلمان برای او و برادرش که دو نفری و با وجود سن کم از پس هفت - هشت تا قلچماق بزرگتر از خودشان برآمده بودند احترام قائل بودیم .  

در باور بچگی ما ٬ مهدی صالحی یکجورهایی قهرمانی بود با ظاهر بد اما باطنا مورد احترام ... 

 

  

 

شوک لحظه اول ورود به خانه و مواجهه با این واقعیت تلخ که دزد به خانه ما زده است که تمام شد شروع کردیم به گشت زدن توی خانه و فهمیدن اینکه چه چیزی از ما برده اند . 

یک از حفاظ های آهنی پنجره رو به حیاط را شکسته بودند ( خانه ما ویلایی و یک طبقه بود ) و وارد خانه شده بودند و هرچیزی که می توانستند از لای حفاظ رد بکنند با خودشان برده بودند . 

کیف سامسونت من که جایزه شاگرد اول شدنم بود درش باز بود و چون چیز بدردبخوری تویش پیدا نکرده بودند با وجود اینکه نو بود دست نخورده باقی مانده بود . 

اما کیف بابا با ۶۰ هزار تومن پول داخلش ( تقریبا حقوق یک ماه آنوقت ها ) ٬ ویدیو و ضبط صوت دو کاسته ٬ چند تا از لوازم برقی آشپزخانه مثل مولینکس و این چیزها و ریش تراش و سشوار و خرت و پرت های اینطوری که من آمار دقیقش یادم نیست با خودشان برده بودند . 

اما چیزی که بیشتر از همه آزارم می داد ٬ دوربین یاشیکای نقره ای بود  

هیچ وقت در تمام عمرم به خاطر از دست دادن یک وسیله انقدر غصه نخورده بودم . 

همه آن وسیله ها به کنار ولی دزدیده شدن دوربین یاشیکا ٬ جگرم را آتش زد ...  

 

  

 

 

 

+ آخرین قسمت این خاطره بازی به امید خدا می ماند برای فردا شب ... 

++ مموی عطر برنج ٬ یک نظر سنجی جالب در مورد دو تا از کتاب های خانم تکین حمزه لو برگزار کرده . من چون این کتاب ها رو نخوندم نتونستم شرکت کنم ولی شما اگر دوست داشتید میتونید برید اینجا و در این نظر سنجی شرکت کنید ...

 

 

دیشب و توی کامنتها کلی با بچه ها به یاد عکسها و دوربین های قدیمی خاطره بازی کردیم

طودی و محبوب هم همان لحظه داغ داغ ٬ عکس دوربین های قدیمشان را فرستادند . 

 

 

 - 

دوربین یاشیکای قدیمی محبوب

 

  

 

 

 -

دوربین قدیمی لولیتل طودی 

 

 

 

نظرات 72 + ارسال نظر

میدونی آقا بابک وقتایی که پست میزاری و ما میایم تا اول بشیم
این صفحهء نظراتت میشه صفحهء انتخاب واحد دانشگاه تو لحظهء شروع تایم انتخاب واحد
دو ساعت طول میکشه تا باز شه لامصب

و من اول شدم قربون آقا

اردی بهشتی دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 22:41 http://tanhaeeeii.blogfa.com

شمسی خانوم دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 22:44

برو بچه پرو بسه ته

اردی بهشتی دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 22:45 http://tanhaeeeii.blogfa.com

نخیر میعاد جان فقط اول شدی !
دوم خودمم !

اصن آدم اینحا اول میشه ها
چنان حسی بهش دست میده
انگار تو کنکور هنر اول شده نه ؟؟؟؟
بزن زنگو

رز دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 22:50 http://acme.blogsky.com

واقعا خدا براشون نسازه

شمسی خانوم دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 22:52

منو باش کلی خوندم هی خط به خط منتظرم ببینم مادر بزرگ خدایی نکرده زبونم لال روم به دیوار طوریشون شده یا مهدی صالحی یا داداشش یا خواهراش یا باباش یا مامانش از اول میگفتین کسی طوریش نشده بابا به فکر قلب ضعیف ما پیرزنا باش ننه

نه خوشبختانه جز وسایل خونه کسی چیزیش نشد

mim دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 22:57

zamani ke kheili kuchik budam shabi az mehmani bargashtim va ba hamchin sahnei rube ru shodim!
be ebarati dozd , un zaman tamume zendegio talaha o daro nadaremuno borde bud!
be khune ham khesarat zade bud va dorugh chera!
ta hamin chand ruz pish ham baghayaye dozdie 25 sal pish ru dare otagha bud!
bad az un zaman pedaram dobare az sefr shoru kard vali hich vaght nazasht befahmim sefr budan yani chi!!!
khatereye badi bud....

دم پدرتون گرم
میتونم حس کنم چقدر سخته همچین اتفاقی
که یک شبه آدم تمام زندگیش رو از دست بده
خدا به پدرتون سلامتی بده
که یک تار موش به هزار هزار میلیلار تومن می ارزه

تیراژه دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 22:57 http://tirajehnote.blogfa.com/

تاراج رفتن مال در یک شب..
تاراج رفتن خاطره ها..تاراج رفتن دلبستگی های شیرین کودکی..
میفهمم حرفتان را..خیلی سخت است..
درست مثل ابگرفتگی انبار خانه ی مامان که خیلی از خاطراتم خیس خورد و خمیر شد..بدون اینکه مهلت پیدا کنم که یکبار دیگر ورقشان بزنم و مرورشان کنم
از لوح تقدیر های دبستان و دبیرستان تا عکس های نایاب جوانی های بابا و مامان و نامه های کودکانه و کتاب های یادگاری..
چه زجری کشیدم..چهار پنج ماه بیشتر نمیگذرد
اما فکر کنم چهل پنجاه سالی باید بگذرد تا داغشان از دلم برود..داغی که رفتنی نیست..
اینها را گفتم که بدانید میفهمم حس آن ویران شدگی..با اینکه شما نوجوان بودی ولی من جوان

چقدر بد و تلخ
امیدوارم دوباره چنین حسی رو تجربه نکنید

زهرا.ش دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:00 http://www.roosary-anary.persianblog.ir

بعدش چِی شد؟ منظورم کلانتر و پلیس بازی های بعدشه!!
اون حس ناامنی رو چقدر قشنگ توصیف کردین!

امشب تعریف می کنم

جزیره دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:01

سلام

من الان بیشتر از دوربین نگران عکسای داخلشم. یعنی من اگه یه روزی دوربینمو بدزدن نگران و ناراحت خودش نمیشم ولی استرس عکساش منو خواهد کشت

بابک یعنی دزدی کار مهدی بود؟
یعنی مهدی دوربینو برگردوند؟
یعنی ادامه ش چی میتونه باشه؟

صبر داشته باشی متوجه میشی

زهرا.ش دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:02

آخِی!! الان پست قبلی رو خوندم! خدا داغ از دست دادن لوازم محبوب رو به دل کسی نزاره!!

ایشالا

خانوم میم دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:02

اون میم بالایی من هستم!
نمیدونین به چه مکافاتی دارم براتون مینویسم.
امروز ویندوز سیستمم رو عوض کردم و واقعا گرفتار شدم.ویندوز 8!
لنگوئج ندارم و هر چیزی که براتون مینویسم وارونه نوشته میشه!
الان هم کامنتدونیه بلاگفا رو باز کردم و دارم براتون مینویسم.مسلما بعدش هم کپی پیست میکنم!
در ضمن ممنونم از لطفتون

من تبریک میگن به این پشتکار
راضی به زحمت نیستیم والا

دل آرام دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:03 http://delaramam.blogsky.com

تجربه ورود یک غریبه به خونمون رو ندارم و امیدوارم تجربه نکنم ، اما میشه حدس زد که تا چه حد آزار دهنده است حس سایه حظورش و لوازم به یغما رفته .
چه حیف که دوربین رو هم بردن ... طفلک بابک ِنوجوون ...

امیدوارم هیچ وقت این حس بد رو تجربه نکنی

بابا اگه قرار بود بعدش رو تو کامنت بگه که میگفت آخه اینم سواله تو میپرسی جزیره ؟

به بچه مردم تهمت میزنی ؟ آیییییییییی نفس کش


میگما من دوربین ندارم ولی اگه گوشیمو دزد ببره بیشتر نگران اس ام اس هاشم تا عکسهاش

واییییییییییییی این خانم میم چه سخت کوشه

به افتخارش دست دست آها بدو بیا وسط


نه من میخوام ببینم ما نباید آیکون قر داشته باشیم ؟؟؟؟؟

این خوبه ؟


کنار هم ترکیب قر میدن ... نمیدن ؟

دل آرام دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:13 http://delaramam.blogsky.com

حظور = حضور

جزیره دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:14

ااااااااااااااااااَ اقا این ویندوز 8 بالاتره همون ویندوزه سونه؟اااااااااااااااااااااااااااااااااَ چه با کلاس
قدرتی خدا رو ببین علم با چه سرعتی داره پیشرفت میکنه. بوخودا


ملیکا جااااااااااااااااااااااان حالا شما فک کردی بابک جواب اون سوالا رو میده؟ساده ایا خاهر من. من میشناسم این بابک خانو. عمرن جواب بده شما خیالت راحت

تهمت چیه؟تو الان به من بگو هدف از ریختن شجره نامه ی این مهدیه بنده خدا روی دایره چی بوده؟نه بگو دیگه. مثلا نویسنده میخاسته بگه ما همچین موجودی داشتیم تو کوچه مون؟خب به ما چه. ولی اگه یه ربطی به دزدی داشته باشه اونوخت این طرز معرفی کردن مهدی خیلی هم هنری میشه

نه بابا خواسته ذهن من و تو رو منحرف کنه
فکر کردی که چی

بابک رو که میشناسی فردا میاد میگه :
مهدی کلی زخمی شده بود و راهی بیمارستان و این حرفا که چیه اومده بوده دفاع کنه

این مهدی فکر کنم پسر خالهء محلشون بوده

الهه دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:21 http://khooneyedel.blogsky.com

اون حس عدم امنیت...اون حس رو همه جا میشه داشت...از تاراج آبرو و غارت خوشبینی بگیییییر تا دزدیده شدن اشیا و خالی شدن خونه ت....
پیش دانشگاهی که بودم،کیف پولم رو تو اتوبوس دزدیدن...کلاً ده هزار تومن بیشتر توش نبود...ولی چیزی که اونقدر منو به هم ریخت که تا چند روز گریه میکردم،عکسای پرسنلی جوونی مامان و بابا و عکس بابابزرگم بود که همین یه دونه بود و دیگه نمونه ش نیست تو خونهٔ هیچکدوم از اهل فامیل...عکس اسطورهٔ زندگیم رو ازم گرفتن...حاضر بودم یه پولی هم بدم ولی فقط و فقط اون عکسا رو برگردونن......
کلاً زخمی که یه دزد به روح آدم میزنه هیچوقت خوب نمیشه...شاید جای اون چیزایی که دزدیده شدن رو بشه با چیزای دیگه ای پر کرد،ولی جای خالی خاطراتت رو نمیتونی هیچ جوره پر کنی...میشه حسرت....حسرت بزرگترین و دردناکترین احساس آدمیزاده........
کاش اونایی که حرمت حریم حرم کسی رو میشکنن،یه کم مرام داشته باشن و با خاطراتش کاری نداشته باشن!

صاحب دلکده چه دل پری داره
خدا ازش نگذره اون دزده که عکس بابا بزرگت رو دزدید

جزیره دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:23

راستی میگم مهربان یه مدته کم پیداست یا من اسمشو نمیبینم؟سلام برسون بهش و بگو که ما منتظر ایده ی بعدیش هستیمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا(البته اینو خودم هم بهش گفتم،خواستم دوباره باز هم بگم.همین که هست. دلم میخاد اصن هی بگم)


مامان ناهید هم یه مدت کم پیداست؟سلام به اوشون هم برسون

جزیره من باید تو رو حتما ببینم
به جان خودم اصلا اسم این کامنت رو گذاشتم جزیره

فکر میکنم تو این شکلی ای

تیراژه دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:24 http://tirajehnote.blogfa.com/

خط آخر کامنت الهه..
کاش حریم شکنان مرام داشته باشند..حتی اگر کم..

مهربان بانو سر لازانیا به پیشنهاد من قهر کرده

مامان ناهید هم داره میان داری میکنه باز سر لازانیا البته این دفعه من پیشنهاد ندادم ها بابک خان رفته التماس

نگران نباش جزیره

جزیره دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:50

کلللللللللللللللللللن کامنت الهه لایک داره
اصن کللللللللللللللللللللللللللللن خود الهه لایک داره
اصن کللللللللللللللللللللللللللللن ما اردت داریم نسبت به الهه ی دلکده
================================


ملیکا حالا چون اون شکلکه مورد خاصی نداره ازت قبول میکنم در غیر اینصورت ریختن خونت حلال میشد

عارفه دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 23:52 http://inrozha.blogsky.com/

تیتر رو خیلی قشنگ انتخاب کردین
دوربین ما شبیه عکس دوربین اولیه است دوربین محبوب

خوش به حالتون

گیل دختر سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 00:02 http://barayedokhtaram.blogfa.com

سلام ... امسال زمستون یه بار خونه ما هم دزد اومد ... اما خیلی بامزه بود که دزده که بعدا فهمیدیم پسر همسایمون بوده که یه پسر بیست ساله ست که معتاده هیچی نبرده بود و فقط اومده بو غذا بخوره و بره ... البته پسرداییم که همسایه ماست از راه رسیده بود و از دیواری که بین خونه ما و دایی ایناست اومده بود داخل و دیده بود که دزده از پنجره پرید بیرون رفت ... پسر داییم میگفت در یخچال و در ظرف نون باز بود .. معلوم بود طفلی خیلی گشنه ش بود ... چیزی هم از خونه مون کم نشده بود ... نمیدونم شاید هم وقت نکرده بو چیزی ببره ... ما هم تو خونه یکی از اون دوربینایی که خانوم محبوب عکسشو گذاشته داریم ... دروبین قدیمی یاشیکا ...

بدبخت چقدر گشنه بوده
مطمئنا اگه دیر می رسیدید چیزای دیگه هم می برد

مهسا سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 00:04

یعنی بهتر از این نمی شد وصف کنید
نمی دونم فیات ۱۳۲ بابام بود یا ذوربین یاشیکاش
یا دزدی که از حلقه دوستی و نامزدی و ازدواج و سرویس عروسی و تمام چیزهای که دوستشان داشتم رو بردندیاعث شد با خط به خط پستتون همذات پنداری کنم

خدا از سر تقصیراتشون نگذره

پروین سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 00:36

کامنت الهه خیلی قشنگ بود.
تیراژه جان
نمیدانم این معرفت است یا چه چیز دیگری اما خیلی ها اینجا کیف آدم را که میدزدند پولهایش را برمیدارند و بقیه را می اندازند توی صندوق پست که به دست صاحبش برگردد. البته حالا که نوشتم، می بینم حتما بالاخره رگه هایی از معرفت در آن هست. این مساله برای خودم اتفاق افتاد و کیفم با 500 دلار توی آن دزدیده شد. بیچاره شدم تا کارتهای اعتباری ام را در تعطیل شب کریسمس باطل کنم و نگران کارت بیمهء اجتماعی ام بودم که شماره اش تغییر نمی کند. اما سه روز بعد یک پلیس آمد دم در و کیفم را با عکسهای توش و بلیط های اتوبوس و همهء کارتها، منهای پولها بهم برگرداند. شنیده ام که برای خیلی های دیگر هم همینطور بوده.
بابک جان
من فکر میکنم دزد که به آدم میزند، حس اینکه غریبه ای به حریمت تجاوز کرده خیلی آزاردهنده است.
منتظر ادامهء مطلبت هستم و امیدوار کمی خبر خوب در مورد دوربین ات. البته احتمالا خبر خوبی درکار نیست. والا باید الآن در کوچه پس کوچه های پاریس یا میلان دنبالت می گشتیم!


اون پاریس و میلان خیلی خوب بود
واقعا دمشون گرم
دزدم بود دزدای کانادا

SONNET سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 00:38 http://inyeki.blogsky.com/

بعضی از این دزد ها هم موضوعی کار میکنن و خنده دار!
مثلا ما قدیما یه خونه باغ داشتیم خارج شهر. هرسال یه دزده میومد، از در که نمیتونست هیچ طوری بره تو، چون خیلی امن بود. ولی خیلی ظریف، به طوری که کمترین خسارت رو به ما وارد کنه، یه تیکه از حفاظ فلزی پنجره رو برش میداد و نرم خم میکرد به طرف بالا، بعد کمی از توری پنجره رو می برید و از یه ذره جا رد میشد میرفت تو خونه. کاری به وسایل نداشت، فقط شیرآلات رو بر میداشت و می برد. ما هم دوباره میخریدیم میذاشتیم سر جاش! کلا سالی یکی، دو بار این قضیه تکرار میشد!

یه چیزی هم یادمه شنیده بودم. اینکه نمیدونم توی فلان جا، چند تا دزد رفتن یه ساختمون نیمه کاره رو خراب کردن و تیر آهن هاشو برداشتن بردن!

به نظرم باید به این نمونه هایی که گفتی گواهی تخصصی دزدی بدن

آوا سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 00:42

*شاید جای اون چیزایی که دزدیده شدن
رو بشه با چیزای دیگه ای پر کرد،ولی
جای خالی خاطراتت رو نمی تونی
هیچ جوره پر کنی*----->الهه بانو.
ماهم تجربه دوبار دزدی رو ازتوی
داشتیم.چه بد استرسی داره
به خصوص اینکه یه بزرگترم
باهات نباشه وقت ورودبخونه
که حداقل دلت گرم باشه..
* کاش حریم شکنان مرام
داشته باشندحتی اگر کم
......................... *
به الهه:اگه مرام داشتن
که حریم نمیشکوندن...
باور کن...نمیشکوندن..
یاحق...

جای خالی خاطرات دزدیده شده هیچ وقت پر نمیشه

Chap dast سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 00:46

یاد اون شبی افتادم ک خونمون میخاس دزد بیاد!!! و من تو خونه تنها بودم!!! هنوزم یادم می افته هیجان زده میشم:)))))))))))))
با ی حالتی نوشتی این پست رو که آدم دلش میخاد بیاد گوله گوله اشکی ک برا از دس دادن دوربینه ریختی رو پاک کنه:)))))
اون مهدی صالحی یا دزده یا دزده رو پیدا کرده... ی ربطی داره دیگه لابد... حس می کنم نقش ِ مثبتی هم داشته باشه!!!

طـ ـودی سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 00:47 http://b-namoneshon.blogsky.com

دزدیدن و دزدیده شدن بده، هرچی که باشه. چه با ارزش ترین چیزها چه بی ارزش تریناشون. چون شاید یه چیز از نظر بقیه بی ارزش باشه ولی تو ممکنه خاطره ای داشته باشی ازش که دیگه هیچ چیزی نتونه جاشو پرکنه.
ضربه روحی که دزدی به آدم میزنه خیلی بیشتر از ضربه مالیشه. چون ضربه مالی بالاخره جبران میشه درهرصورت ولی روح آسیب دیده و خاطره ایت که دیگه بر نمیگرده و فراموش نمیشه نه.

۱۰۰ در صد موافقم

Chap dast سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 00:54

من کامنتا رو میخونم حس قوی بودن بهم دس میده:)))))
بذارین ماجرا رو تعریف کنم براتون:دی
داشتم از دانشگاه بر می گشتم خونه که آبجیم زنگ زد گف داره میره خونه نامزدش.. مرغ رو بذارم بپزه برا شام... من خونه رسیدنی تاریک بود هوا... مرغ رو گذاشتم رو اجاق و پنجره ی آشپزخونه رو هم باز کردم و رفتم حیاط... اولشم بگم پنجره ی اشپزخونه مون رو به کوچه س و توری هم داشت... روبرو خونمون هم همسایه مون کارگر داشت و هنوز داشتن کار می کردن!!
از حیاط که اومدم خونه حس کردم ی صدای غِش غِشی میاد... به هال رسیدنی دیدم ی پسر جوون که کله ش معلوم بود توری رو بریده و میخاد بیاد تو... تا منو دید در رفت... منم خیلی ریلکس اومدم زنگ زدم ب دوستم و حرفیدیم و ماجرا رو بهش تعریف کردم و کلی هم خندیدیم و بعد زنگ زدم ب آبجیم که اینطوری شده:))) حالا اونا اومدن با صورت سفید و گرخیده منم هرهر کرکر می خندم!!!! ولی خدایی وقتی بهش فک می کنم مطمئن میشم خدا هوامو داشته ... همین و بس!

میگم شما که انقدر ریلکس رفتار کردی
دعوتش می کردی بیاد تو یه چایی دور هم بخورین تا آبجیت برنگشته

طـ ـودی سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 01:08 http://b-namoneshon.blogsky.com

واااااااااااااا. فک میکردم من خیلی غیر عادیم مثل بقیه دخترا نیستم تو که از من بدتری!!!
ولی خیلی کارت باحال بوده!

ونوس سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 01:13 http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

من که ن.شته هاتون و می خونم و بعد کامنت ها و جوابا دیگه حرفی برای گفتن نمی مونه که بگم...فقط لذت می برم...ممنون بابت این لذت...

لطف داری خانوم

ونوس سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 01:15

البته این پست که هنوز جواب ندادید!اشتباه بود اون قسمتی که گفتم!

مژگان امینی سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 01:22 http://mozhganamini.persianblog.ir

من با این جمله بزرگ شدم :خوبه ضرر به جانتان نخورد.

خدا رو شکر که نخورد
درست میگین
ضرر مالی قابل جبرانه

بولوت سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 01:22

من تجربه ش رو دارم. یعنی جیگر آدم میسوزه. هر چقدرم که میگذره سوزشش کمتر نمیشه.

کمتر که میشه
ولی فراموش نمیشه

بولوت سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 01:24

ماهم یه دونه از اون دوربینای محبوب داشتیم. البته هنوزم داریم ولی خب دیگه توی بایگانی به سر میبره.

مواظبش باشید

گلنار سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 01:26

چند دقیقه هست که یاد یک خاطرۀ دزدی افتادم و دارم می خندم ..بچه بودم سرمای بدی خورده بودم و از سرما و مورموری که داشتم موقع خواب از این کلاه بافتنیها که زیر چونه با بند بسته میشه گذاشته بودم سرم ! (از اون کارای عجیب بچگونه)..گویا یک پسر جوونی وارد خونه میشه برای سرقت و من با یک صدایی بی اراده شروع می کنم به حرکت و راه رفتن تو خونه با لباس خواب سفید و کلاه سفید..
پسرک در راه برگشت از خونه به بیرون بود که وسط خونه منو می بینه و از ترس غش می کنه رو زمین ..هاهااااا
و مامانم و ..بیدار میشن و با پلیس تماس می گیرن و پلیس میاد اونجا و پسرک سرافکنده رو با یک جعبه ای که توش طلا بود دستگیر می کنه.
خلاصه اون سر تا پای شبیه روح من کار خودش رو کرد و آقا رو به ترس و غش رسوند و باقی ماجرا

حالا هی شما خاطره بازی کنین و مارو یاد مواردی که از یاد رفته بود بندازین ها ..مثل :همین حلقۀ فیلمی که بد جا مینداختی همۀ فیلم سیاه می شد ..آخ آخ ..آخر لج آور بود..من هنوز هم با عکاسی عالمی دارم و دوستش می دارم.این بود انشای من.

از این خاطره تو میشه یه فیلم ساخت
میدونستی ؟

سلام سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 02:00

خصوصی دارید جناب اسحاقی

فیلسوف سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 02:31 http://05.blogfa.com/

رسید خصوصیه بنده بابک خان؟!

بله قربان

رضا فتوحی سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 03:11

سلام
مخلصم بابک جان. راستش تقریبا مرتب میام و می خونمت اما خوب چیز قابل گفتنی ندارم حقیقتش. و الا از مهدی جویای احوالِ دوستان هستم.

ارادت شدید و مدید داریم قربان

پروین سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 04:44

غرض از این کامنت تنها این است که بپرسیم آیا ایمیل من به دست شما رسید یا نه، و اینکه آیا اشکالی نداشت که با ایمیل برایتان فرستادم و نه آپلود در سایتهایی که گفتید.
به قول خودتون، ممنان!

بله رسید و دلمان آب شد بسیار

سیندرلا سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 08:22 http://cinderellla.blogsky.com/

خیلی سخته یکی بیاد دزدی خونه ادم بعد وسیله های محبوبشو ببره ها.
یعنی من بودم سکته میکردم کسی دوربینمو میبرد.

سخت که بود ولی نه در حد سکته

مریم م سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 08:35

چه جالب! من هم وقتی بچه بودم، 6-5 ساله، یک شب با پدر و مادرم رفتیم خونه مادربزرگم، برق رفت و وقتی برگشتیم خونه ، خونمونو دزد زده بود و یه چیزهایی از جمله ضبط صوت و دوربین و همین خرده ریزهایی که شما نوشتید برده بود. با تمام وجود حسی که توصیف کردین رو درک می کنم. چون دقیقا خودم چشیدمش!

میگم نکنه شما آبجی مریم منی ؟
خیلی شباهت داره داستانمون

مموی عطربرنج سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 08:45 http://atr.blogsky.com

مرسی آقای جوگیریات!از لینکتون ممنون...

خواهش می کنم خانوم عطر برنج

مهربان سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 08:56 http://mehrabanam.blogsky.com/

با اینکه ماجرا را می دانم ولی اینقدر این دو قسمت را قشنگ تعریف کردی که دوست دارم بقیه اش را هم اینجا بخوانم ....

جیغرتو

خانوم میم سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 09:07

به ملیکا:
مرسی عزیزم.اصولا بنده یا باید کاری رو انجام بدم یا به زور باید کاری رو انجام بدم.
:)

و به جزیره:
زیاد هم با سون فرق نداره.یه خورده بیشتر گیر میده و بیشتر گیج میکنه!
همین!
:)




برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد