جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ستاره هالی توی بهار خواب خانه مادر بزرگ افتاد

خیلی عجیب است که هنوز هم که هنوزه بعد از سی و دو سال زندگی

یکی از لوکیشن ها ثابت کابوس های شبانه من پشت بام خانه مادربزرگم باشد . 

 

من توی یکی از خانه های قدیمی خیابان گلستانی ٬روبروی سینما ٬  

محله سی متری جی سه راه آذری تهران بدنیا آمدم .  

 

سه سال اول عمرم را توی این خانه بودم و بعد برای همیشه از آنجا رفتیم . 

تابستان ها که به خانه مادربزرگ می رفتیم توی بهار خواب این خانه رختخواب می انداختیم و همگی همانجا زیر سقف آسمان نه چندان پر ستاره آنروزهای تهران می خوابیدیم . 

 

هرچه فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم که چرا باید این مکان دوست داشتنی بشود مامن همیشگی کابوس های من ...  

به تصاویر مبهم و گنگی که از بچگی ام در آن دارم فکر می کنم . 

این ترس شاید برگردد به حفاظ های کوتاه بهار خواب و ترس من از ارتفاع  

و توصیه های همیشگی مادرم که نزدیک نرده های آن نشوم . 

شاید برگردد به یک خاطره مبهم از آژیر قرمز و صدای وحشتناک رد شدن هواپیما  

شاید هم به خیلی خیلی قبل تر ٬ وقتی که نوزاد بودم . همان شبی که یک دزد یواشکی آمده بود توی بهار خواب و با جیغ های مادرم و فریاد بابا فرار کرده بود .

 

شبهای تابستان وقتی رختخواب روی موزائیک های بهار خواب پهن می شد 

تمام لذت کودکانه ما ٬ غلت زدن توی آنها بود .  

خنکی دلنشینی که روی تشک ها می نشست را با تنمان می نوشیدیم 

مثل یک لیوان شربت خنک و شیرین که اگر زود ننوشی ٬ تمام و گرم می شود . 

 

حتما این خنکای سکر آور و لذتبخش را خودتان هم تجربه کرده اید  

که آدم را توی خودش می بلعد و تنت را کرخت می کند و پلک هایت را سنگین 

 

یک شب حوالی ۹ سالگیم  

توی بهارخواب خانه مادربزرگ کنار بابا دراز کشیده بودیم و بابا داشت از عظمت دنیا حرف می زد  

قرار بود ستاره دنباله دار هالی همان شب از بالای سرمان رد بشود .  

بابا می گفت : این اتفاق هر هفتاد و شش سال یکبار تکرار می شود 

ساعتها چشمهایمان را گشاد کردیم و ساکت و آرام به آسمان ابری بهارخواب خانه مادربزرگ نگاه کردیم . اما هالی را ندیدیم . یعنی رد شد ولی ما پیدایش نکردیم . 

چشمهای ۹ سالگیم داشت خوابشان می برد اما باز هم با اشتیاق و امید به ابرهای سیاه نگاه می کردم . بابا مرا محکم بغل کرد و گفت : 

حیف شد ... دفعه بعدی که هالی از بالای سرمان رد شود من دیگر زنده نیستم 

 

 

من توی بهار خواب خانه مادر بزرگ خیلی چیزها یاد گرفتم  

یاد گرفتم شیرینی های زندگی زود تمام می شوند درست مثل خنکای رختخواب 

یاد گرفتم که بعضی آدم ها ممکن است توی خواب بیایند و خودت و خاطراتت را بدزدند . 

یاد گرفتم که بعضی با هم بودن ها مثل ستاره هالی فقط یکبار می آیند  

و بار دیگری که بیایند شاید نباشی که بفهمی و ببینی  

و یاد گرفتم بابایم یک قهرمان فنا پذیر است و بالاخره یکروز می میرد   

 

حالا که فکر می کنم می فهمم که چرا در تمام این سی و دو سال وحشتناک ترین خوابهای شبانه و بدترین کابوس هایم توی بهارخواب خانه مادربزرگ اتفاق افتاده است . 

من بزرگترین حقایق زندگی را آنجا کشف کرده ام 

و حقیقت ٬ درست عین کابوس می ماند

برای کودکی که دنیا و تمام آدم هایش را شیرین می بیند و می انگارد ...  

 

  

نظرات 58 + ارسال نظر
گیل دختر شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:22 http://barayedokhtaram.blogfa.com

سلام ...

سلام علیکم

گیل دختر شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:23 http://barayedokhtaram.blogfa.com

اوه خدای من ... اول شدم گویا ...

رعنا شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:24 http://rahna.blogsky.com

اول ؟

رعنا شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:25 http://rahna.blogsky.com

دوم

گیل دختر شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:26 http://barayedokhtaram.blogfa.com

چقد این تیکه شو دوس داشتم :

حقیقت ٬ درست عین کابوس می ماند

برای کودکی که دنیا و تمام آدم هایش را شیرین می بیند و می انگارد ...



خودمم این تیکه اش رو بیشتر دوست داشتم

رعنا شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:28 http://rahna.blogsky.com

چقدر قشنگ .. دو پارگراف آخر معنیه کل زندگی بود ..

لطف داری

گیل دختر شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:28 http://barayedokhtaram.blogfa.com

ایراد نداره رعنا جون ... شما هم اول ...من اولین باریه که تو یه وبلاگ پر بازدید اول میشم

سیمین شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:32

یاد گرفتم...یاد گرفتم...یاد گرفتم...
وحقیت درست عین کابوس می ماند...

عارفه شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:33 http://inrozha.blogsky.com/

دو خط آخر...

فرشته شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:36 http://houdsa.blogfa.com

کاش قدر دونسته بودم اون یک بار رو...

نیما شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:40

دارم سعی میکنم که بخونم و کامنت نذارم !

آرشمیرزا شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 23:44

از دیشب تا همین الان دارم این ترانه ی گیلکی که دوس داری رو ترجمه می کنم :

آخی می جان یاره ی دگوده بو قبای گالشی.

( آخی ! طفلکی یارم چقدر خوب بود لباس و گالشش)

امره به جور بنا بو زحمت بکشی.

( امره اسم باباش بود که یک بنّای زحمتکش بود)

می چلچرانه.می چلچرانه.امشب شیمی خونه ور شیرینی خورانه

( چرا من بهت چهل بار "نه" بگم ؛ وقتی امشب جشن فارغ التحصیلی تو در رشته ی شیمی ست؟)

د گوته مننم .....شو خوته مننم....آفتابه او سنگینه جور گیته مننم.

( حالا درسته که لیسانس شیمی داری ولی من هم یه پا گوته هستم واسه خودم فکر نکنی که خیلی کوتاه بینم و باید آفتابه را آب کنم و جور ِ پی پی ِ تو رو بکشم! )

چندی مو پس وا بکنم ای پرتقاله....چندی نگاه وا بکنم بلندی براره.

( تا کی باید همش این پرتقال رو اماله کنم به خودم و همش به برادر قد بلندت نگاه بکنم ؟)

بلندی برار نگوده بو می دیل کاره...امروز نشاس وابکنیم فردا دوباره.

( داداش قد بلندت همش توی کار این دل من پی پی می کنه ؛ اگه امروز نشست ؛ براش همچین وا می کنم که تا فردا دوباره نیاد )

می چینی کاسه...می چینی کاسه....قربان بشم لاکوی تی فرق راسه.

( تو کاسه ها رو می چینی رو هم و من قربون لاک چایی رنگ فرقتم و راست ...)

می چینی قوری....می چینی قوری....تازه یارم هگیته بو تی چشم کوری.

( تو قوری ها رو هم توی کابینت می چینی و توی کاسه ی چشم کورت برام چای با بوی هگیته ! می ریزی)

.


خدا لعنتت کنه آرش
خیلی باحال بود

من منتظر ورژن آرشمیرزایی ماه پیشانو جان هستم

نرگس اسحاقی یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 00:00 http://mrjimwife.blogsky.com/

یاد اونروزها بخیر...

نقطه یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 00:03 http://www.noghte0.blogsky.com

فوق العاده بود.اما من همه کشفیاتم توی اتاقم بود وقتی شب اونقدر خیال بافی میکردم تا خوابم بره.
اما حقیقت همیشه مثل کابوس نیست...

نه نیست
ولی برای کودکی که دنیا و ادمهاش رو شیرین می بینه
چرا هست

گیل دختر یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 00:19 http://barayedokhtaram.blogfa.com

آقای آرشمیرزا ببخشیدا اما فک نکنما معنی اون شعر اینی باشه که شما گفتید ...البته فک کنم شما با بیان طنز گفتید ....
شعر بالا به لهجه لاهیجانیه ... توی استان گیلان گویش اصلی گیلکیه که خود زبان گیلکی شاخه های مختلفی داره که یکی از این زیر شاخه ها زبان لاهیجانیه .... شاخه اصلی همون زبان رشتیه که خیلی از فارسی زبانها همر احت میتونن متوجه این زبان بشن .... اما خب لهجه لاهیجانیا یکم سخته یادگرفتنش و حتی خود گیلانی ها هم بعضی جاهاشو متوجه نمیشن ...منم معنی بعضی از بیتای شعر بالارو بلدم ...

مریم یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 00:29 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام بابک
نمیدونم چرا اما حس کردم که غم موج میزنه توو این پستت
الهی که حسم دروغگو باشه الان
کلیپم رسید؟

نه مریم جان
چرا غم ؟
اسامی شرکت کنندگان رو فردا شب می نویسم

ملیکا یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 01:01 http://my-n0tex.blogfa.com/

یاد بهار خواب کودکی هایم بخیر
سلام
...
سی و دو سالگی من هم روزی میرسد و من هم از بهار خواب کودکی هایم خواهم نوشت که ... که چه بماند تا سی و دو سالگی

ولی اینکه گفتی خوشی ها هیچوقت تکرار نمیشوند و باید همان یک بار دیدشان را راست گفتی ... و حقیقت را برای یک کودک ... بزرگتر که شدم فهمیدم که حقیقت شیرین است و واقعیت تلخ ولی با این نوشته ات به این نتیجه رسیدم که حقیقت هرچند شیرین با تمام دیدگاه های فلسفی قاراشمیش ساختهء خودم برای کودک تلخ است ...

دقیقا
برای کسی که کودک وار به دنیا نگاه می کنه و همه چیز رو قشنگ می بینه تلخه

مجید یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 01:02 http://asme1982.blogfa.com

آوا یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 01:22

خ.ص.و.ص.ی
یاحق...

مهربانو یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 01:24

همه ی نوشته عین حقیقت بود با تمام وجود حسش کردم.
اما...دلم برای بابام تنگ شد...اونجایی که گفتی بابات گفت دفعه بعد که ستاره هالی رد بشه من دیگه زنده نیستم.دلم سوخت.یاد بابام افتادم که دیگه نیست...ای کاش قدر بودنهاشو می دونستم.

روحشون شاد و قرین رحمت خداوند

محبوب یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 01:29 http://mahboob-mahboob.blogsky.com

درووووووووووووود
نمیدونم چرا یاد این جمله زنده یاد مرحوم حسین پناهی افتادم:
تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت
زوووووووو.....
تمرین روزهای نفس گیر زندگی بود

یاد کودکی های خودم و بهار خواب خانه کودکیهام افتادم. و البته بهارخواب ما ستاره هالی نداشت. اما تا دلت بخواهد سوسک و گربه داشت. و وحشت این گربه ها و سوسکهای نامرد، فرصت چشیدن لذت خوابیدن توی بهارخواب رو از من گرفت.
پ ن: این درس های بهارخواب خانه مادربزرگ، روح مرا تکاند و یک چیزی توی قفسه سینه ام فشرده شد...

همینجوری مفتکی میای پستهاتو تو وبلاگ من می نویسی ؟
کرایه هم نمیدی ؟
پی نوشت هم میذاری ؟

intus et in cute یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 02:14 http://incute.blogfa.com

کلا تاپ تن رو فراموش کردین بابک خان ؟ :دی

نه خیر
ایشالا امشب مرجان

عادله یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 02:14

راستش ما سنمون به رو پشت بوم خوابیدن قد نمیده که درک کنیم...برا ما از اونجا شروع میشه که پشت بوم فقط جهت نصب دیش ماهواره مورد استفاده قرار میگیره...ولی من به کسی که ادبیاتی اینچنین داشته باشه چیزی جز استاد نمیگم...دوستان توجه داشته باشن من هیچ نسبتی با بابک خان ندارما...اهل چاپلوسی ام نیستم...پروین جون...چرا نیومدی عزیزم...کامنتا بی تو رنگو بویی نداررررهمن جا میگیرم برات...۲۳ام پروین

باشه
حالا که اینطوره منم برات اسم میذارم عادله
از این به بعد شما را فردوسی پور صدا می زنیم
عادله فردوسی پور

پروین یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 07:01

بابک خان عزیز،
من با یک عالمه حس های ناب و عمیق آمدم توی کامنت دونی که نظری خردمندانه و پراحساس دربارهء زندگی و تجربیات و قدرشناسی و احترام به وجود عزیز بزرگترها بنویسم و بعد هم بحث را روانشناسانه کنم و دربارهء کابوسهای کودکی کمی سخنوری کنم که کامنت این آرشمیرزای طناز را خواندم و همهء احساسم دووووود شد!! انقدر درحال زیرلب خواندن ترجمهء اشعار خندیدم که همسرم نگاهی عاقل اندرسفیه بهم انداخت و سرش را با تاسف تکان تکان داد!!! فکر کنم یه خورده هم ازم ترسید، والا حرفهای توی دلش را بلند بلند بیان میکرد!

خدا لعنتش کنه این آرش رو

پروین یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 07:03

عادله جان سلام،
نمیدانم چرا احساس کردم کامنتت درمورد من رنگ و بوی تمسخر دارد. امیدوارم اشتباه کرده باشم.

مطمئنا اینطور نیست پروین خانوم
عادله از دوستان گل این خونه است

پروین یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 07:06

عادله جان،
از فرستادن کامنت قبلی ام پشیمانم. من کلا بنا را بر درستی و اعتماد میگذارم. این لغزشم را بر خودم نمی بخشم و از تو دوست خوبم که به یاد من بودی از ضمیم دلم معذرت خواهی و تشکر میکنم.
با استاد خواندن کیامهر خان هم موافقم عزیزم!

سحر دی زاد یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 07:43 http://dayzad.blogsky.com/

((من بزرگترین حقایق زندگی را آنجا کشف کرده ام

و حقیقت ٬ درست عین کابوس می ماند ))
خیلی این تیکه شو دوست داشتم. انگار هرکسی در یک جای خاصی حقایق زندگیشو کشف میکنه!

جعفری نژاد یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 08:07

می دونی که دوست دارم ، هم خودتو هم قلمت رو ، هم نگاهت به زندگی رو با تموم وصله و پینه هاش ...

اما بذار رک و راست بگم ، کل لذت نوشته ات رو با این یه جمله زهر مار کردی رفیق ، حالم بد شد با خوندن این جمله ات کیا ...
" و یاد گرفتم بابایم یک قهرمان فنا پذیر است و بالاخره یکروز می میرد "
راستش دارم فکر می کنم مگه نسل من و تو سر جمع چند تا قهرمان رو دیده و لمس کرده و شناخته که بتونه تن بده به " فنا پذیر بودن " قهرمانش ...
بذار فکر کنیم ، بذار خیال کنیم ، بذار سعی کنیم لااقل تو خیال قهرمان هامون " فنا ناپذیر " بمونن ... بذار فکر کنیم ، بذار خیال کنیم

تلخی حقیقت همینه محمد حسین جان
که شیرینی تخیلات هم از تلخیش کم نمی کنه

مانا یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 08:18

این پست برای من خیلی حسی بود
کلی خاطره رو برام زنده کرد
بخصوص ۲جمله اخرش
حیف که باید قبول کرد باباهای قهرمان فقط یه بار اونم اگه شانس بیارن میتونن با بچه هاشون ستاره هالی رو تماشا کنن

و چقدر حیف

افروز یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 10:01

دلم می خواد این نوشته رو چند بار بخونم و جلوی قورت دادن بغضی که تو گلوم هست رو نگیرم
یکی از بهترین خاطره بازی ها بود بابک
وقتی بچه بودم توی ایوان می خوابیدیم و من همیشه با اشک راضی میشدم بخوابم آخه از سوسک می ترسیدم دیگه به قول تو خنکی تشک برام دلنشین نبود ترجیح می دادم توی خونه تو گرما بخوابم و پاهام رو بگذارم تو تشت آب سرد برای منی که شبهای کودکیم پر از قصه پردازی و رویاهای دست نیافتنی بود و عشق به بیدار ماندن تا طلوع صبح شبهای گرم تابستان مثل شکنجه می موند
"حقیقت درست عین کابوس می ماند "
مرسی

مرسی از خودت که هر روز میای به مهمونی خونه مجازی من
و مرسی که انقدر تعریف می کنی

آرشمیرزا یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 11:18

کاش کامنتمو خصوصی میذاشتم تا اینجوری حس و حال خوانندگان اینجا رو شخم نزنم!!!
ممنون از شما پروین بانوی گرامی
گیل دختر عزیز . همیشه کامنتهای من بر پایه ی طنزه و قصد هیچگونه توهین به هیچ قومیتی رو نداشته و ندارم .
من باب رنجشهای احتمالی پوزش می طلبیم .

.

عادله یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 11:54

وااااااااااای!!!حتما ادبیات من ضعیفه...من دیدم کامنتت نیست...دنبالت میگشتم که بخونم...ولی نبودی...دیدم اینا هی اول دوم میکنم...گفتم برا دوست عزیزم جا بگیررررمممممممممم

اون آناهه یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 12:23 http://po0h.blogfa.com/

حقیقت، کابوسه! خیلی ملموس نشه کاش واسم!

خانوم میم یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 13:39

'وقتی هنوز خیلی کوچیکی،دنیا خیلی بزرگه برات.
ستاره ها،کوه ها ساختمونا....
دنیا رو از چشمای کوچیکت میبینی.بزرگ و دست نیافتنی.پر از رویا.پر از وحشت از چیزهایی که نمیدونی چیه.
پر از حس دوس داشتن به چیزهایی که حالا ازشون میترسی!!!
وقتی بزرگ میشی به بچگی هات میخندی.اما نمیدونی اون روزا عین زندگی بود.
حتی اگه از باهارخواب بترسی!
و بفهمی یه روزی قهرمان زندگیت تنهات میذاره....



خیلی قشنگ بود .مرسی به خاطر این حال خوبی که بهم دادی

چقدر حسمون شبیه همه
ممنون خانوم میم عزیز

خانوم میم یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 13:55 http://mrsmim.blogfa.com


شمسی خانوم یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 13:59

اره واقعا یادش بخیر ... اینقد من دوس نداشتم کسی بیاد تو رختخوابم یخی هاش بره الانم همینجورم دقیقا

چقد خونه شما همیشه دزد میاد

الان اصفهان آب و هواش خوبه من از همین تریبون شما و خانواده محترم و کلیه مشاهده کنندگان سخنان بنده رو دعوت میکنم به اصفهان

ولی ما خونه نیستیما

ای اصفهونی ...

اقدس خانوم یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 14:09

روبروی سینما جی
راستی حقیقت ها کابوسن یا کابوس ها حقیقت ؟

هردوش میتونه باشه

اقدس خانوم یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 14:11

اوه مای گاد !!!
یکی از اقوامم رو اینجا یافتم گویا...از آشناییتون خوشبختم شمسی خانوم

پورسانت ما فراموش نشه خواهر

اقدس خانوم یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 14:16

پری قشنگه !!!با اینکه خیلی بی ربطه اما یاد پری بلنده افتادم ... شنیدین قصه شو ؟
یاد زنها و دخترهایی افتادم که محکوم بودن به آروم اومدن و آروم رفتن
ما که سر از کار پری خانوم قصه شما در نیوردیم اما بدجوری به این ساختمون علاقه مندمون کرد پری خانوم و رمز و راز زندگیش

گیل دختر یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 14:19 http://barayedokhtaram.blogfa.com

نه آرشمیرزای عزیز من اصلا ناراحت نشدم ... متوجه شدم که دارید شوخی میکنید ...منم همینجوری گفتم یکم در مورد لهجه این شعر توضیح بدم .... اصلا ناراحت نشدم ... کلی هم خوشم اومد از حس طنزتون ...خیلی بامزه بود ...

پرچانه یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 15:03 http://forold.blogsky.com/

درست گفت اونی که گفت کوفتمون کردی شیرینی این پست رو

yasna یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 15:14 http://delkok.blogfa.com

واقعا تا حالا دقت نکرده بودم بابک واقعا حقیقت همیشه یه کابوسه....نمی دونم بچه که بودیم توی همون بهار خواب مادربزرگ بازم حقیقت کابوس بود یا وقتی بزرگ شدیم کابوس شد؟

ربطی به بزرگی و کوچیکی نداره
ممکنه یه آدم بزرگ هم حقیقت زشت دنیا رو نبینه
و یه بچه هم تمام تلخی هاش رو بچشه

آنی یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 15:45

چقدر زیبا بود آقا بابک
مخصوصن آخرهاش

ممنون

[ بدون نام ] یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 15:48

تازه الان پست رو خوندم...عجب پستی بود.فکر
کنم هرکسی به نوعی این بهترینها و بدترینها
رو داشته این خوبیهایی که ماندند و آن خوبان
که رفتند......................................
خیلی از خوبان من رفتن....................
اون شبهای بینظیر....هفت سالگی توی
پشه بند تو حیاط...اونزمانی که خونه رو
نساخته بودیم.یچیزایی توی اون سن و
سال واسم حک شده که هر شب
موقع خواب دارم مرورش میکنم.....
درست هفت سالگی ودرست بیست
سال تموم....چه جالب.....الان دارم
میرم پیشش جاییکه همیشه ازش
حرف میزد و ازش به عنوان بهترین
مامن و پناهگاه یادمیکرد...........
راستی من فیلم رو فرستادما.اگه
خصوصی دریافت نشده یخبر بهم
بدین شب دوباره بفرستم آدرس
رو.ممنون........................
یاحق...

. چه حس عجیب و دوست داشتنی داره برگشتن به اون جاهایی که ادم ازش خاطره داره
قدر اینو بدون اوا

آوا یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 15:49

بالایی من بودم.یادم
رفت اسمم رو
بنویسم.......
یاحق...

بابک یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 16:10

خوب شد گفتی آوا
ورنه من موندم که این کامنت کجکی طولانی . یا حق آخرش رو کی ممکنه نوشته باشه ؟
خوب شد گفتی و منو از نگرانی نجات دادی

آوا یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 16:19

خب چی کار کنیم دیگه!
گفتم یه موقع شبهه
هم وارد نشه که کار
کی بوده..
هوووووووووووور
یاحق...

silent یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 16:52

خواندنی بود مثل همیشه

ممنون

[ بدون نام ] یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 19:18


من اصولا خوابهای دوران کودکیمو میبینم هنوز.
ادم همیشه یه جایی گیر میکنه دگ

منم همینطور
خواب خونه قدیمی مون

مهرناز یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 19:19 http://amitith.blogfa.com

بالایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد