جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ویارجات زمستونی

صبح ها ٬ به محض بیدار شدن از خواب  

وقتی می بینم هوا تاریکه  

مثل بچه ها با هزار شوق و ذوق می دوم سمت پنجره و با هزار امید و آرزو نگاه می کنم که آیا زمین از برف سفید پوش شده یا نه ؟ 

و جالب اینجاست که برای من کارمند فرقی نمی کنه که چقدر برف اومده باشه 

چون در هر صورت باید برم سر کار  

و اگر برف اومده باشه 

اصولا کارم سخت تر هم میشه و توی ترافیک می مونم و احتمال خطر و تصادف هم زیادتره 

ولی چه کنم ؟ 

برف رو دوست دارم ... 

 

امروز ویار برف کردم 

یه روز سرد و زمستونی و سفید و برفی 

هشت ساله باشم 

ظهر پنجشنبه از مدرسه برگردم و با کفش های کیکرز قهوه ای رنگم  

روی برف تموم کوچه ها و خیابونهایی که هنوز کسی روشون راه نرفته ٬ با قدمهام یادگاری بذارم  

جورابم خیس بشه و انگشتهای پام یخ بزنه 

انقدر گوله برفی درست کنم  که دستهام یخ ببنده 

بعد بیام خونه و بوی کلم پلوی دست پخت مامان ناهید پیچیده باشه توی خونه 

برم حموم و دستها و پاهام رو بگیرم زیر آب داغ 

بخاره و گز گز کنه و کیف کنم 

کلم پلو رو با ترشی آلبالو بخورم و بعد 

بی خیال فردا و درس و مشق 

تلوزیون رو روشن کنم 

پاهام رو بکنم زیر کرسی خونه بچگی هام  

پاهام زیر کرسی داغ بشه  

چشام آروم آروم بسته بشن 

و بخوابم و  

هیچ وقت بیدار نشم 

هیچ وقت بزرگ نشم ....  

 

 

 

 

 

  

 

نظرات 57 + ارسال نظر
دختر انتظار سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 08:29

یعنی اول؟

سحر دی زاد سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 08:41 http://dayzad.blogsky.com

دوم؟

سحر دی زاد سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 08:45 http://dayzad.blogsky.com

آخ چه حالی داد دوم شدن
من اول ها از زمستون خیلی خوشم می اومد اما از دو سال پیش تا حالا به خاطر یک خاطره ی فوق العاده بد که هنوزم از یادآوریش میسوزم از هرچی برف و زمستونه بدم اومده .
کلا دلم میگیره

خیر باشه

محمد مهدی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 08:54 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

عجب ویار, ویار انگیزی بود ...

صومعه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 08:54

سلام
آی گفتی
چه کرسی قشنگی
اینا دیگه همشون جزو خاطرات ماها شدن.
ایکاش دستگاهی اختراع میشد که زمان و مکان و آب و هوایی که دوست داشتی رو براش تعریف می کردی اونوقت آدم رو می برد به همون شرایط زمانی و مکانی.

کاشکی

جعفری نژاد سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 08:59

گور بابای کاناپه و میز عسلی ، گور بابای هر چی شومینه ی گاز سوز زپرتیه ، گور بابای قبض برق ...

یکی از همین شب ها راش می ندازم ، وسط همون اتاق فسقلی . بعد تا دماغ می رم زیر لحاف کرسی و آدمایی که دوستشون دارم زیر کرسی تصور می کنم ...
بی بی خانم و عمو اسماعیل و سالار خان و خیلی های دیگه

یکی از همین شب ها راش می ندازم ...

بیزحمت زودتر راه بنداز تو همین تعطیلی یه روز بیایم بشینیم ور دل هم
انار دون کنیم
گل بگیم
گل بشنفیم
تخته بازی کنیم
سوسکت کنم

سایه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 09:02

چه عکس فوق العاده ای.
وقتی نوشته تون رو تجسم می کنم، چه فضای دلنشینی رو تداعی می کنه.
منم زمستون های برفی و بارونی بچگی رو خیلی دوست داشتم. باور کنید حاضرم تمام عمرم رو بدم فقط یه روز دیگه برگردم به اون دوران. ما خودمون کرسی نداشتیم مامان بزرگم کرسی داشت. ولی من دلم برای همون بخاری اتاق بچگی هامم تنگ شده. وقتی از بیرون می اومدم یه عالمه وقت کز می کردم کنارش. بی هیچ فکر و خیال خاصی. چه کیفی داشت...

خاطره های زمستونی من خیلی پررنگ تر از فصل های دیگه است
نمیدونم چرا

صومعه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 09:38

اینو یادم رفت بگم عکسی که گذاشتید بدجور منو یاد شب یلدا میندازه

موافقم

yasna سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 09:44 http://delkok.blogfa.com

دلم برف خواست... تو این کردنه های برف گیر آبادان
تصوری از این کرسی ندارم فقط تو خاطرات مامان شنیدم ازش میدونم واسه وقتایی که برف تا پشت در خونه می رسید خیلی میچسبید...
ما که اینجا برف ندیدم ولی اگه حتی نصف شب بارون می بارید من پا می شدم می چسبیدم به پنجره اون موقع حیاط داشتیم می پریدم تو حیاط.. با اینکه واسه منم فرق نمی کرد دانشگاه یا سر کار و باید می رفتم ..ولی می دونستم روزای بارونی اقلا گشت سطح ناحیه نمی رم...
الان سه روز اینجا بارون بند نشده منم چسبیدم به پنجره....

اگه خواستی بیاید اینورا الان بهترین هواست...

شما اگر می خوای برف ببینی الان بهترین وقته

آوا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 10:46

هوس کردم...هوس رفتن به
بچگی...هوس بزرگ نشدن
.........هوس دور شدن از
ماشینیهای بی احساس
که بی رگن و گرم کن و
سردکن رو باهم دارن.که
نمیذارن چرخش وگردش
فصول به چشم هایمان
بیاید.هوس کرسی...
هوس ِ آخ آخ..کجاااها
رفتم.حیـــــــــــــــف
بچگیهایمان..حیف..
یاحق...

کجاها رفتی اوا ؟

بانوے باراטּ سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 11:04 http://paaraand.persianblog.ir/

نیمیگی یکی ی وقت از شدت ویار میمیره اینا رو مینویسی؟

خدا نکنه

وانیا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 11:24

چقدر خواسته های همگی مون شبیه همه یکی میگه بقیه کیف میکنن با همون تعرفاش میرن به همون حال و هوا و خودشونو متصور میشن گرچه تا حالا کرسی ندیدم اما واقعا دوست دارم یبارم شده تجربه ش کنم

مرسی بخاطر خاطره بازی هات
داشتن یه آدم خاطره بازی مثه تو تو بلاگستان غنیمته

ممنون وانیا

محبوب سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 11:33 http://mahboobgharib.blogsky.com

منم دلم میخواد... دل من هم روزهای برفی و بارونی میخواد... منم دلم بچگی می خواد.. منم دلم هرگز بزرگ نشدن می خواد...

چقدر مث هم

فرزانه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 11:51 http://www.boloure-roya.blogfa.com

وااااااااااای چه عکسی. دستت درد نکنه مادرجون.

قابل نداشت

ژئولوژیست سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 12:07

آخ که چه حس و حالی... دمت گرم

قربان شما

گیل دختر سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 12:12 http://barayedokhtaram.blogfa.com

دلم برف خواست ...دلم سردی و یخیشو میخواد ... دلم میخواد یه گلوله برفی درست کنم وبذارمش روی قلبم که سردی و خنکیش تو تمام وجودم نفوذ کنه ...

و برف خوردن
چقدر برف خوردن کیف می داد . نه ؟

پرچانه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 12:13 http://forold.blogsky.com/

خدا نکنه برف بیاد
فکر ما بیچاره های سرمایی رو بکن آخه آقا بابک
اینم شد ویاررر

لباس گرم بپوش خب

خواننده خاموش سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 12:21

آرزوی خیلیا همینه... :(
بزرگ شدن انتخاب ناخواسته ای بود که همه ازش ناگزیریم...

نوشته ی به شدت دلنشینی بود... :)

ممنون دوستم

عارفه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 12:40 http://inrozha.blogsky.com/

برف پارسال که آبان ماه بارید من رو بدعادت کرد همش منتطر برف بود تمام آبان رو
"هیچ وقت بیدار نشم هیچ وقت بزرگ نشم"موافقم با این

پارسال خیلی برف اومد
اما امسال هنوز نه
دو تا حسرت همیشه توی زمستون هست
یکی اینکه خدا کنه امشب برف بیاد
و دوم اینکه خدا کنه این اخرین برف نباشه

سمیرا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 13:05

برف
برف ،چه روزایی را که به یادم نمیاره.
از روزای برفی یه عالمه خاطره به یاد ماندنی دارم،نه اینکه فکر کنی به یاد ماندنی یعنی همش خوب بوده ، نه ،خاطره بد هم دارم ولی در هر حال به یاد مونده و هیچ کاریش هم نمیشه کرد.

همه از برف خاطره دارن
و معمولا خاطره های خوب

ولی خب قصه ی اصلی این مدلی هستش که بیدار میشی صبح فرداش یا میری مدرسه یا ذوق می کنی تعطیله و این حکایت ها ادامه داره تا بزرگ میشی و حالا تو بچه ای رو میاری که اونم وقتی بزرگ میشه دوست داشته بچه می مونده!

همینطوری نسل به نسل

بلاند سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 13:41 http://belaned.persianblog.ir

ویار زمستونه من خیلی دور نیست.همش 5سال پیش بود.من پیش دانشگاهی بودم.اینجا ( منظورم جنوبه) هوا به شدت سرد شده بود،جوری که من زیر پالتوم،هم مانتو میپوشیدم،هم سوییت شرت.فرجه های امتحانات ترم بود.مامان و بابا سرکار بودن و خواهریم،دانشگاه.منم دراز میکشدم جلوی بخاری شومینه ای توی خونه و یا مثلا درس میخوندم یا توی فکرای دور و دراز گم میشدم.الان هم که فارغ التحصیل شدم و بیکار،دوست دارم بی دغدغه اینکارو بکنم اما فکر کنکور ارشد،آسایشمو از بین میبره

یه روزی حسر همین امروزو میخوری
باور کن

مریم انصاری سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 13:48

چه حال و هوای محشری، آقای اسحاقی!

واقعاً معرکه بود این پستتون... مخصوصاً با اون عکسی گذاشتین.

دیوار و دکورش، شبیه خونه های باصفای روستایی هست.... خونه هایی که توی روستاهای اطراف کرج (سیبستان، زیدشت و ...) هست و برای مَنی که چند سالی رو توی روستا زندگی کردم (با افتخار میگم)، دیدن این عکس، حال و هوای بی نظیری داره و خاطره های قشنگی رو تداعی می کنه.

زیدشت ؟
شما زیدشت هم رفتی |؟

ژولیت سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 13:56 http://migrenism.blogsky.com

من تا حالا یه کرسی رو از نزدیک ندیدم. اما خیلی دلم می خواد پاهامو زیر کرسی دراز کنم و مادربزرگی داشته باشم که برام قصه بگه. خاطره ای که از کرسی دارم داستان های صمد بهرنگی و الدوز و یاشاره که تو بچگی عاشقشون بودم. با اینکه نه کرسی رو مزه مزه کرده بودم و نه برف رو به اون صورت!
اما اون حس خیس شدن جوراب ها تو ظهر پنجشنبه ای که فرداش تعطیله خیلی برام نوستالوژیک بود.
یه بار که بچه بودم و بارون تندی اومد و مدرسه ها تعطیل شد از ذوق عقب افتادن امتحان چنان تو کوچه پس کوچه ها شالاپ شلوپ دویدم که تا خونه خیس خیس بودم. وای مرسی. خیلی حس خوبی داشت...

مرسی از شما ژولی جان

جعفری نژاد سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 14:08

دختر شیرازی تو می تونی اسمت رو به عنوان اولین و تنها شیرازی که تو طول تاریخ چند متر رو دویده ثبت کنی ... کم کاری نیستا ، تازه شالاپ شلوپ هم کردی ، البته من دقیقا نمی دونم شالاپ شولوپ چیه ، امیدوارم کار خیلی ضایع و درب و داغونی نباشه :-))))

طـ ـودی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 14:48

خب منم مثل ژولیت، نه کرسی دیدم و نه توی بچگی برف درست و حسابی دیدم، همه ی عشق بچگی ما رعدوبرقایی بود که خیلی ازهمسن و سالامون از دیدنش جیق میزدن و بارونای سیلیی که فقط یه ربع میبارید ولی کل شهرو آب میگرفت! و فرداش و تعطیلی مدرسه و تو کوچه ها شلپ شلپ بازی کردن و ....

ثنا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 14:53 http://angizehzendegi.blogfa.com/

زیبا بود
و تلویزیون کارتون بچه های مدرسه آلپ را پخش کند...انریکو و...
یا مسافر کوچولو
یا مهاجران
خلاصه چیزی باشد که بیشتر گرمت کند
و.......بستنی زمستانی هم شب بابا برایت خریده باشدو عزیزترین فامیلت هم از غروب بیایند خانه تان مهمانی........

آنروزها رفتند...........حیف

من خیلی این کارتون رو دوست داشتم

ماجراهای مریمی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 15:03 http://merrymiriam.persianblog.ir/

چقد قشنگ نوشتی. یاد بچکی‌هام افتادم

مرسی مریمی

صومعه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 15:21

طعم بچگی هامون یادش بخیر

یادش به خیر

ژولیت سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 16:00 http://migrenism.blogsky.com

آقا مملی فراگیان گاهی ژنها دچار جهش می شن! مثل ژن شما که باعث شده به راحتی همانند دیگر همنوعان خود در مرداب از این برگ به آن برگ بپرید آن هم شالاپ شلوپ!!! هررر
این همون شلپ شلپِ طودی جون هست!!!

گلپونه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 16:50

زمستون بهرین فصل ِ ساله
پرچانه جان چطوری دلت میاد درباره زمستون اینطوری بگی؟


دوس دارم بچه بشم برم به اون روزای شاد

دوس دارم بارون ِ من با آبنباتی بند بیاد

دوس دارم یه بار دیگه، توو دل ِ خطر برم

بزنم زنگ درآ رو مثه گوله(گلوله) در برم

دوس دارم ببوسه توپم شیشه ی پنجره رو

دوس دارم تازه کنم قشنگی ِ خاطره رو

دوس دارم به کوچه های خلوت و خاکی برم

از این همه آلودگی به عالم ِ پاکی برم

ای خدا، سادگیامو پس بده

به من ِ مرده کمی نفس بده

ای بزرگی ِ تو بی حد و حساب

منو با بچگی دست به دست بده

من ازاین دورنگیای آدما بدم میاد

از آدم بزرگای ِ پر از ریا بدم میاد

من که از گذشتن ثانیه ها دلتنگم

دوس دارم به دنیای فرفره ها برگردم


ممنون
خیلی قشنگ بود

فرشته سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 17:16 http://houdsa.blogfa.com

آخ گفتی...
زیر کرسی خونه آقا جون دراز میکشیدم و یواشکی آلبالو خشکه های که از اتاق خانوم بزگ کش رفته بودم و میخوردم و میخوابیدم و هیچ وقت بیدار نمیشدم...کاش بیدار نمیشدم...

کاش بیدار نمی شدیم

نرگس۲۰ سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 17:40

سلام
واااااای...با خوندن این پست من هم ویار برف و کرسی کردم
حتما میرم از زیرزمین خونه قدیمی میارم و راهش میندازم
حس دلپذیر زیر کرسی خوابیدن پس از یه برف بازی یا قدم زدن در هوای سرد را هیچ جوره نمیشه توصیف کرد

بعضی شبهای زمستون ادم هیچ جوری گرم نمیشه الا با کرسی

عاطی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 17:48

آخی منم کیکرز قهوه ای داشتم........... امسال قیمت کردم معمولی هاش ۱۲۰تومن شده فکر میکردم بچه بودیم چه پولدار بودیم!حیف که پاهامون عین قبر بچه رشد کردن و همه کفش ها کوچیک شدن

جدی میگی ؟
من فکر نمی کردم اتقدر گرون باشه
وگرنه نمی نوشتم

بابک سرابیان سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 18:26

همیشه برف رو دوست داشتم،
همیشه زمستون رو دوست داشتم،
همیشه کلم پلو رو دوست داشتم،
اما دنیا رو بهم بدن حاضر نیستم به بچه گیام برگردم...

من حاضرم دنیا رو بدم و برگردم

گلنار سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 18:39

برادر این ویارجات مگه سبزیجات است؟
فکر کنم بشه ویار های زمستانی (آیکون بدجنسی)

بنده هم برف دوست دارم هم کرسی ..به به
حالا شما تا نخوابیدی اونور خط پیام مارو دریاب.با تشکر.

اونور خط ؟
مشکوک می زنی گلی جان

طـ ـودی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 18:45

ژولی تو که شیرازی هستی دیگه چرا شلپ رو شالاپ مینویسی!!! یعنی واقعا چطوری تونستی دوتا الف بیشتر بذاری؟!!!

مامان ناهید سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 19:19

آی گفتی پسرم حیف افسوس که گذشته دیگه بر نمیگرده.گذشته که گذشت.ولی کلم پلو که هست هروقت خواستی رو چشمم درست میکنم.کرسی هم به یاد گذشته ها بر پا میکنم.قدمت رو چشم البته با مهربان جان میایید.راستی چه کرسی خوشگلی منو یاد کرسی مامانم انداخت روحش شاد.

خدا مامان بزرگ رو بیامرزه
یادش به خیر

قربونت برم مامان گلم
اتفاقا امشب مهربان کلم پلو پخته بود با ترشی هات خوردیم الان تو فضام

کاسپر(بابک) سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 20:17 http://kasperworld.ir

سلام رفیق ...

بابی توو کل این متنت میدونی حواسم به چی رفت ، همین پریشب بود که داشتم خاطرات زمستون کودکیم رو با مامان دوره میکردم که حرف از کیکرز شد و چقدر ذوق داشتم از کفشهای گنده ی کیکرزم ،از نرسیده به فلکه سوم هم فکر کنم خریدم یا شایدم اون پاساژ کویتی های فلکه دوم ...

بابی ویار زمستون این وقتای ما مساویست با کلی ترافیک و دیر رسیدن و دردسر ... کاش همون دوره بود

راست میگی بابک

اون وقتای فردیس
یادش به خیر
چقدر خلوت بود
یادته محرمها دسته پاکستانی ها و عربها ؟

آذرنوش سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 20:36 http://azar-noosh.blogsky.com

من هیچوقت کرسی ندیدم از نزدیک و فکر نکنم هم روزی خواهم دید...ولی با جمله ی آخرتون موافقم..

ما هم خیلی ساله که ندیدیم آذر جان

مریم انصاری سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 20:50

بله. من زیدشت رفتم.

دوست پدرم، طالقانی هستن و یه مرکز بهزیستی اونجا داشتن احداث میکردن سالها پیش (نمیدونم الآن ساختش تموم شده یا نه؟!)، هر از گاهی، ما رو هم دعوت می کردن منزلشون توی زیدشت.

یه خونه ی خیلی قدیمی و با صفا.

چه جالب
زیدشت طالقان
من از اون سر بالایی هزار تا خاطره دارم
سربالایی زیدشت
حالا نه او جاده وجود داره
نه اون سربالایی
و نه از زیدشت میگذره

سرژیک آزاریانس سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 21:21

بابک اسحاقی عزیز مرسی از این ویارجاتت!
به قول عمو خسرو شکیبایی: چه حس زاویه داری...
ما رو بردی اون قدیما:
دسته ظهر که بودیم، عصرا وقتی میخواستیم بیایم خونه، نمور خوف برمون می داشت، تاریک بود، سوز برف تا مغز استخونتو می خورد، کلاه هفت رنگمونو تا زیر گوشمون میکشیدیم پایینو سر سرخوران راهی خونه می شدیم و امان از وقتی که گروه، کوچیک و کوچیک تر می شد و آخر مسیرو باید تنهایی طی می کردی. کوچه باریک بود. خدا خدات بود که مغازه بابا ادی باز باشه، که اگه نبود از تاریکی کوچه سکته می کردی. صدای پای خودت و خش خش برفای زیر پات تمومی نداشت انگار توی این کوچه طول و دراز. اما وقتی می رسیدی و هاسمینگ میدوید جلوت که "هی سرژ چی واسم اوردی" و آبنبات جیره امروزشو می دادی. بعد مامانه از آشپزخونه ای که بوی خاشویی که ازش میومد مستت کرده بود صدات میزد بچه برو تو لباسای خیستو در بیار نچای. تمام کابوست تموم می شد...

میدونی داداش
این کامنت تو از کل پست من قشنگ تر بود
دمت گرم
کاش یه ایمیلی از خودت بذاری
یه کاری باهات دارم

مریم انصاری سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 21:47

خبر ندارم... من خودم، خیلی وقته که نرفتم زیدشت.

آخرین باری که رفتم، دور و بَر سال 80، 81 بود.

فقط پدر و مادرم میرن گاهی.

وقتی سد رو ساختند
جاده اصلی دیگه از کنار زیدشت رد نمیشه

من - هیچکی - نیستم سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 21:48

سلام وقت بخیر
هنوز هم میشود آری
اگر
ظهر پنجشنبه از سر کار برگردی
اونم پیاده
خیس خیس
رو برف پا نخورده قدم گذاشت
و ...
آخرش بری زیر یه کُرسی نقلی که منقل برقی داره .

ولی
اون کرسی قدیمیا که با ذغال و یه لایه خاکستر روشُ گرما بخش بود (یا توو چاله کُرسی یا توو منقل) و همه را دور هم جمع میکرد ، دیگه به ندرت گیر میاد .

دادا ویارت
حالی به حولیم کرد
حالی به حولیم کرد
حالی به حولیم کرد

هییییییییییییییییییییییییییییییییییی روزگار
هییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوران
بچگی و بچگی و بچگی


فعلا ... .

قربونت عزیز
قربون حالی به حولیت
قربون ویارای مشترکمون

گلنار سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 21:56

نه جدآ الان باور کردم که آلزایمر دارید

آنطرف خط کدامست؟2 نمره
1* تلفن
2*ایمیل
3*اونطرف جاده
4*اونور پشت بوم
5*اونور کوه بلند
6*بابا جان آنطرف

ببخشید حاج خانوم

تیراژه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 22:05 http://tirajehnote.blogfa.com

بابک خان
مشکوک میزنی اساسی برادر جان
این از ویارانه هایت
آن هم از این ایمیل رد بدل کردن ها و پچ پچ هایی که مدام در کامنتدانی هایت ملاحظه میشود
حالا کی به سلامتی فارغ میشوی و بچه دختره یا پسر را خدا داند و بس!!!

نمدونم والا
باس یه دکتر برم

سمیرا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 22:05 http://nahavand.persianblog.ir

چقدر دلم واسه سر خوردن زیر این کرسی و تا خرخره فرو رفتن و بی خیال همه دنیا شدن تنگ شده..منم دلم بچگیهامو میخواد

مرسی سمیرا
اون خواب زیر کرسی بهترین خواب دنیاست

heti سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 22:07 http://khalehhetiking.persianblog.ir/

مام که عاشق برفیم ولی اینجا هیچ وقت خبر از برف نبوده .بچه هامون هم فقط تو تلویزیون دیدن .
خیلی زیبا تعریف کردید .ماهم ویار کردیم .
بخصوص اون کلم پلو وترشی البالو ی مامان ناهید خانم .

وای
اون کلم پلو ها محشره
ترشی آلبالوی قرمز و کلم پلو

شیما سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 22:07

دیوونه ی کرسی ام.معرکه س
اما کلا از برف خوشم نمیاد.شبای برفی وقتی آسمون خیلی سرخه و آروم آروم برف میاد، یه سکوت وحشتناکی داره.یه جو فوق العاده سنگین. هیچوقت نتونستم جلوی اشکامو شبای برفی بگیرم...

شبای برفی
وقتی آیمون نارنجی رنگ میشه
و دعاهای ما میره توی ابرها و بلور سفید میشه میریزه زمین

سرژیک آزاریانس سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 22:28

اختیار داری بابک جان...
آدرسو گذاشتم برادر

مرسی داداش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد