جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

دخترم دریا

تمام دیشب تا صبح  از ترس دیدنت خوابم نبرد .

سر کوچه شما ایستاده بودم و احساس می کردم تمام محله منو چپ چپ نگاه می کنند .

همینکه در خونه شما باز شد قلبم از حرکت ایستاد . می خواستم گوشه ای پنهان بشم اما پاهام تکون نمی خوردن . خودت بودی ...

چادرت را توی باد باز کردی و نور خورشید توی موهات گرفتار شده بود و برق می زد .

یک چادر سفید سرت بود با گلهای صورتی کمرنگ ...

یک جفت دمپایی صورتی هم پات کرده بودی که وقتی راه می رفتی توی کوچه خرپ خرپ

می کرد... اومدی و از کنار من رد شدی و اصلا انگار منو ندیدی ...

به نانوایی که رسیدی چادر مشکی خانمی را کشیدی و پرسیدی :

خانوووووووووووم ! آخر صف شمایی ؟

نمی دونستم انقدر صدای تو زیباست .

من و تو با هم نوبتمون شد . دستم رو که به طرف نان بردم اخم هایت در هم شد و با عصبانیت گفتی : ببخشیدااااااا یه زن یه مرده .... الان یه آقا رفت . حالا نوبت منه ...

خندیدم و گفتم : بفرمایید ....


شاطر که نان ها را انداخت روی میز با دست های کوچیکت سنگ های نان را جدا می کردی و از بس که داغ بودند مدام لبهات را گاز می گرفتی و نوک انگشت هات را فوت می کردی . یکی از سنگ ها از لای میز افتاد روی دمپایی صورتی رنگت و قل خورد و رفت توی دمپایی و تو بلند گفتی : آآآآآاآآآخ سوختم .... 

  

توی کوچه وقتی به تو رسیدم دیدم داری پات را می کشی و مثل پیرزن ها آخ و اوخ می کنی . 

پرسیدم : کمک نمی خوای خانوم کوچولو ؟ 

 

گفتی : من با غریبه ها حرف نمی زنم . 

گفتم : کار خوبی می کنی اما من غریبه نیستم . 

گفتی : پس اگه راست میگی چرا من نمیشناسمت ؟  

 

و من گفتم : چون وقتی بدنیا اومدی من خراب بودم . داغون بودم ... گیر بودم ... ولی وقتی که همه چی درست شد مادرت شده بود زن یه مردی که بتونه خرجش رو بده و من روی نگاه کردن توی چشمای تو و مادرت رو نداشتم دخترم ! 

 

اینها رو تو دلم گفتم . روم نشد به خودت بگم ... 

گفتی : پس چرا من تو رو نمی شناسم ؟ 

گفتم : مگه اسم تو دریا نیست ؟ 

گفتی : نه خیرم ... دیدی دروغ میگی ؟ 

 

بعد همونطور که پاهات رو به خاطر سوختگی می کشیدی رو زمین و یک نون سنگک داغ همقد خودت تو دستت بود رسیدی به ته کوچه و در رو با پات باز کردی و دوباره یه نگاه به من انداختی و نور خورشید توی موهات چشمم رو زد  

چشمام خیس اشک شد

آخه قرار بود اسمت دریا باشه ... 

 

 

این تکنولوژی خاک بر سری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نمایش خلوتگاه


نام نمایشنامه :

.

خلوتگاه

-

کارگردان :

دریا دریایی

-

بازیگران :

هومن عظیمیان - سعید تهرانی

.

اجرا :

تا تاریخ 26 آبان هر روز ساعت 17

.

.

مکان :

خانه کوچک نمایش - تقاطع خیابان انقلاب و فلسطین





نمایش خلوتگاه کاری از خانم دریا دریایی همه روزه ساعت 17 در خانه کوچک نمایش دانشگاه هنر و معماری تهران برگزار می شود . گویا مسئولین دانشگاه تهدید کردند که اگر فروش بلیط به حد نصاب نرسد سالن نمایش را پس خواهند گرفت . اگر وقت و حوصله داشتید برای حمایت از تئاتر دانشجویی  حتما این تئاتر را ببینید ...






لطفا متوهم نباشیم ...

مجمع الجزایر فالکلند واقع در اقیانوس اطلس و در آمریکای جنوبی واقع شده است . این مجمع الجزایر متعلق به کشور انگلستان و در نزدیکی کشور آرژانتین قرار دارند و اکثر ساکنان آن اسپانیولی زبان های اهل آرژانتین هستند که این جزایر را با نام مالویناس می شناسند . 

 

با قدرت گرفتن نظامیان در آرژانتین ٬ ارتش این کشور به تجهیز خود پرداخته و تسلیحات زیادی از کشورهای مختلف مانند فرانسه خریداری کردند .  

نظامیان آرژانتینی که قدرت بلامنازع عرصه سیاسی آن روز بودند مدام بر طبل تو خالی می کوبیدند و ادعا می کردند که قدرتمند ترین ارتش منطقه هستند . این ادعا ها انقدر پیش رفت و پیش رفت و نظامیان انقدر به تسلیحات خود نازدیدند و افتخار کردند که این توهم به مردم آرژانتین نیز سرایت کرد که این کشور قدرتمند ترین کشور منطقه است . اعتراضات مردمی و توهم ارتش قدرتمند و فشار افکار عمومی موجب شد تا نظامیان آرژانتین در سال ۱۹۸۲ به جزایر فالکلند حمله کرده و این جزیره ها را اشغال نمودند . در عرصه سیاست خارجی آرژانتینی ها گمان می کردند که این حرکت نهایتا به عکس العمل تند سیاسی بریتانیا منجر خواهد شد و نظامیان این کشور نیز براستی دچار توهم شده بودند و خود را برترین نیروی نظامی می دانستند ولی عکس العمل انگلستان بسیار کوبنده و سریع بود . 

در جنگی شدید که تنها ۷۴ روز به طول انجامید نیروی دریایی انگلستان در عرض مدت زمان کوتاهی کل ناوگان دریایی آرژانتین را نابود کرد و خسارات شدیدی به ارتش این کشور وارد نمود و در مدت زمان کوتاهی جزیره فالکلند را بازپس گرفته و نظامیان آرژانتینی آن نیز کشته یا اسیر شدند و در نهایت دولت آرژانتین شکست شرم آوری خورد و آتش بس اعلام کرد . 

 

 

  

 

 

+ تاریخ درس بزرگی برای مردمان است .  

درس بزرگ ما هم از جنگ فالکلند احتمالا همین است که نباید توهم داشته باشیم .... 

 

+ تصاویری جالب از این نبرد تاریخی  

 

امروز ۱۵ آبان سالروز تولد دو نفر از بهترین و قدیمی ترین دوستان من در عالم مجازیه 

 

مامان عزیز بلاگستان مامانگار عزیزم 

و آبجی کوچیکه دنیز بانو  

 

 

برای این دو عزیز بهترین ها رو آرزو می کنم و از خدا سلامتی و آرامش براشون می خوام ... 

 

 

زایمر ، معرف حضورتان هست ؟

همیشه یکی از دردناک ترین تصوراتم از روزهای پیری ابتلا به فراموشی است .

شاید به خاطر تداعی تلخ روزهای آخر عمر حاجی عبدالله باشد و شاید هم به خاطر ذات خاطره باز خودم که عزیزترین چیز زندگی ام فکر کردن به خاطره هاست ...

من مثل کودکی می مانم که حاضر نیست اسباب بازی عزیزش را لحظه ای رها کند .

مثل دختر بچه هایی که عروسک ویژه ای دارند و عمری هر شب با بغل کردنش خوابیده اند و وقتی بزرگ می شوند و دانشگاه می روند و عروس هم می شوند رها کردن آن عروسک برایشان دردناک است و هر چقدر هم که دیگران مسخره اش کنند اهمیتی ندارد و باز هم عروسکش را تنها نمی گذارد .

حکایت من و خاطراتم دقیقا مثل حکایت آن دختر بچه و عروسک خاصش است با این تفاوت که حتی اگر بخواهم رهایشان کنم ، خاطره ها مرا رها نمی کنند .


ادامه مطلب ...

زیر پوست شب

سینمای ایران پیش از انقلاب کمتر اثر مطرح و ارزشمندی تولید کرده است و اغلب منتقدین

فیلم های ساخته شده در این دوران را به دلیل ابتذال و ضعف ساختار و معنا و پایین بودن کیفیت ، فیلمفارسی می نامند .

هرچند در این دوران هم معدود آثار برجسته و ارزشمندی ساخته شده اند که بدون شک سنگ بنای سینمای ایران را پایه گذاشته اند .





فریدون گُله یکی از این معدود کارگردانان مولف سینمای ایران است . او در زمره فیلمسازانی است که خلاف جریان آب شنا می کنند . کسی که بواسطه دیدگاه انتقادی خود چه پیش از انقلاب و چه پس از آن مورد بی مهری و بی توجهی قرار گرفت .

فریدون گله با وجود آثار اندکی که از خود بر جای گذاشته است یکی از خاص ترین فیلمسازان سینمای ایران بوده و خواهد بود .


زیر پوست شب یکی از متفاوت ترین فیلم های تاریخ سینمای ایران است .

فیلمی که با بی پروایی به مقوله 3کص می نگرد و از فقر و تضاد طبقاتی علنا انتقاد می کند .

به همین خاطر هم مخاطب عام را مجذوب می کند و هم اینکه منتقدین و روشنفکران نمی توانند از کنار آن ساده بگذرند .


ماجرای فیلم زیر پوست شب روایت جوانکی ولگرد و خیابانی است به نام قاسم سیاه از اهالی

محله های فقیر نشین تهران که نقش او را مرتضی عقیلی بازی می کند .


قاسم سیاه در پارک با زنی خارجی آشنا می شود که آخرین ساعات حضورش در تهران را

می گذراند . این دو با هم دوست می شوند و در یک سفر صبح تا شب ، تمام تهران دهه پنجاه را زیر پا می گذارند . این دو با وجود اینکه زبان همدیگر را نمی فهمند اما یک دل هستند و و در تمام مدت فیلم در حسرت یک لحظه هم آغوشی به آب و آتش می زنند اما جایی را پیدا نمی کنند تا با هم خلوت کنند . قاسم به ناچار به دو مرد پولدار رو می اندازد تا جایی را برای او فراهم کنند اما آنها پس از اینکه او را شدیدا کتک می زنند زن را از او می گیرند و بعد از اینکه کارشان تمام می شود هر دوی آنها را توی خیابان رها می کنند . قاسم در نهایت از سر ناچاری با زن به  زیر کامیونی می رود که پارک کرده است تا

لحظه ای خلوت کنند ولی از بخت بد آنها کامیون هم حرکت می کند و پلیس آنها را بازداشت

می کند . زن را به فرودگاه می برند و او سوار بر هواپیما از کشور خارج می شود و قاسم سیاه در زندان با یادآوری لحظات آنروز ، خود. ارضایی می کند .


برخی تصاویر فیلم آنچنان بی پروا و تاثیر گذار هستند که نمونه آن را در هیچ فیلم سینمای ایران چه پیش از انقلاب و پس از آن ندیده ایم و بدون شک نخواهیم دید .






+ فریدون گله در ویکیپدیا

++ بخش هایی از فیلم





عادت زخمدرد

تقریبا هشت هفته پیش در راه رفتن به شرکت یک نیسان آبی رنگ توی شلوغی و ترافیک زد به گلگیر عقب ماشینم . از آنجا که همیشه به رانندگانی که تصادف می کنند و باعث ترافیک

می شوند فحش های بی تربیتی می دهم و البته برای رسیدن به شرکت هم عجله داشتم

در کل توقف ما سه دقیقه بیشتر طول نکشید ...

خیلی متمدنانه با هم سلام و علیک کردیم و میزان خسارات وارده را تماشا نمودیم .

پرسیدم قبول داری که مقصری ؟ و او هم تایید کرد که مقصر است . کارت ماشینش را گرفتم و یک تک زنگ هم به موبایلش زدم که شماره ام را داشته باشد و خداحافظی کردیم و به همین راحتی ماجرا تمام شد .






بعد از ظهر همان روز ماشین را به سه - چهار تا صافکار نشان دادم و هرکدام قیمتی گفتند .

مبلغ را به آقای راننده نیسان گفتم و ایشان هم خیلی عذر خواهی کرد و مبلغ را به کارتم ریخت .

چند روز اول ، آن قُر شدگی گلگیر ماشین بدجور روی اعصابم بود . روزی سه چهار بار می رفتم و نگاهش می کردم . پنجشنبه همان هفته ماشین را بردم صافکاری که صافش کرد اما گفت رنگ کردنش حداقل یک صبح تا شب طول می کشد . از آنجا که فراخی ماتحت ،اجازت بدون ماشین به سرکار رفتن به ما نمی دهد قرار گذاشتیم برای پنجشنبه هفته بعد ...


پنجشنبه هفته بعد ماشین را گذاشتم که بعد از دو ساعت آقای صافکار زنگ زد که عمه اش به رحمت خدا رفته و نمی تواند روی ماشین کار کند من هم رفتم و ماشین را گرفتم .

پنجشنبه هفته بعدش هم اضافه کار رفتم شرکت

و پنجشنبه بعدی چهلم بابابزرگ بود

و پنجشنبه بعد هم رفتیم شمال

و پنجشنبه بعدی هم اصلا یادم رفت که ماشین را ببرم صافکاری


امروز عصر توی شرکت بودم که گوشی زنگ خورد . همان آقای راننده نیسان بود که آمده بود کارت ماشینش را بگیرد . کارت را که دادم نگاهی به ماشین و وصله زشتی که روی گلگیرش بود انداختم اصلا فراموشش کرده بودم .

عصر موقع برگشتن رفتم پیش صافکار و برای فردا قرار گذاشتم که کارش را تمام کند .


یادم افتاد که دوران دبیرستان یک دبیر فیزیک داشتیم که جای زخم بزرگی روی صورتش داشت . روز اولی که وارد کلاس شد همه بچه ها به جای اینکه به درس گوش بدهند داشتند به زخمش نگاه می کردند بس که واضح بود و توی ذوق می زد .

از قضا  این آقای دبیر یکی از بهترین و محبوب ترین دبیران دبیرستان ما بود و به شخصه خیلی دوستش داشتم . اواخر سال یکروز بعد از کلاس رفته بودم تا سوالی از او بپرسم و چون از نزدیک صورتش را می دیدم دوباره زخمش به چشمم آمد . با خودم فکر کردم که انقدر آن زخم بزرگ و زشت که روز اول خیلی توی چشم می آمد برایم عادی شده بود که مدتها بود متوجه حضورش توی صورت آقای دبیر فیزیک نشده بودم .


اصولا بعضی زخم ها وقتی دردشان تمام می شود عادی می شوند . هم برای ما و هم برای کسانی که زخم های ما را تماشا می کنند .

شاید جای زخم مانده باشد اما متوجهشان نمی شویم.


اما امان از بعضی زخم ها که نه دردشان تمام می شود

نه عادی می شوند

و نه فراموش ...







+ فکر کنم یک پست شبیه به این قبلا نوشته بودم اما یادم نیست کجا ...



دوست داشتن

دوست داشتن یعنی اینکه ... 

شب باشه و

ما پیش هم خوابیده باشیم و

تو از صدای خُر و پف من کلافه بشی و

بالشم رو تکون بدی و

من بازم خُر و پف کنم و

تو بیدار بشی و

بدخواب بشی و

پتو رو بندازی رو دوشت و

بری تو یه اتاق دیگه بخوابی و

من تو خواب دستمو دراز کنم تو جای خالی تو و

پیدات نکنم و

وحشت کنم که مبادا اینکه تو چهار ساله که مال منی خواب و خیال بوده و

از ترس نبودنت بیدار بشم و

بدخواب بشم و  

بیام پیشت بخوابم و  

خُر و پف کنم ... 

 

 

کافه رگبار

وبلاگ کافه رگبار توسط یک فیل بی ناموس ترمال شد . به همین راحتی ... 

ابدا نمی توانم خودم را یک لحظه به جای او بگذارم و تصور کنم چهار سال خاطره ام به دلیل حماقت یک نرم افزار بیشعور که مثلا به فلان کلمه آلرژی دارد ٬فنا شده و به هوا رفته است . 

  

به هرحال آقای رگبار وبلاگ جدیدی ساخته اند و از این به بعد در یک کافه جدید از شما پذیرایی می کنند ... 

  

اگر دوست دارید به آقای فیل بیشعور انگشت شستی نشان بدهید تشریف ببرید اینجا و به آقای رگبار که از پاک شدن چهار ساله خاطره اش خم به ابرو نیاورده یک خدا قوت مشتی بگویید ... 

 

 

از لطافت شما ممنان ...