جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آقا براتعلی مرزانی(قسمت آخر )

اولین و البته سخت ترین کار توجیه خود آقا براتعلی بود ... 

قبول نمی کرد کلاهش رو از سرش دربیاره . نمی دونید چقدر طول کشید تا قانع بشه که هیچ کارمندی کلاه شاپو روی سرش نمی گذاره . 

 

می پرسید : عیب نداری ؟ 

می گفتم : چه عیبی داره حاجی ؟ اینروزا که کسی کلاه سرش نمیذاره ..  

و آقا براتعلی با خنده می گفت : سر خودش نمیذاره آما سر بقیه که میذاره

  

تقریبا همه همکارها توجیه شده بودند و قول همکاری داده بودند .  

آقای کمالی از دوستانم در واحد اداری قرار بود با نامزد سولماز مصاحبه کند و قول داده بود که یکوقت در مورد آقا براتعلی سوتی ندهد .  

 

طبق محاسبات ما کل ماجرا نهایتا نیم ساعته بایستی تموم می شد . قرار بود آقا براتعلی کت و شلوار بپوشه و بشینه پشت میز مسعود طاهری که تحصیلدار شرکت بود . مسعود طاهری هم قرار بود بره توی آبدارخونه منتظر بشینه تا سولماز و نامزدش از شرکت برن بیرون . 



 

ادامه مطلب ...

آقا براتعلی مرزانی(قسمت دوم )

عید اون سال آخرین سالی بود که آقا براتعلی برای ما چایی می آورد . 

قرار بود آخر تابستون ٬  بازنشسته بشه . همه سعی می کردند هواش رو داشته باشند و شدیدا از اینکه دیگه نمی دیدیمش ناراحت بودیم . پیرمرد با همه اخلاقهای خوب و بدش آدمی بود که نبودنش احساس می شد و جای خالیش آدم رو ناراحت می کرد .  

همه بچه ها چه اونهایی که دوستش داشتند و چه اونهایی که زیاد میونه خوبی با آقا براتعلی نداشتند بهش عادت کرده بودند و سخت ترین چیز برای یه آدم همینه که به یه چیزی عادتش بدی و بعد اون چیز رو ازش بگیری ... 

یکی دو ماه از سال گذشته بود و آقا براتعلی هر روز مثل یک زندانی ، چوبخط می زد و می شمرد روزهای باقیمونده تا آزادی رو ...  

ادامه مطلب ...

آقا براتعلی مرزانی ( قسمت اول )

اسم کاملش براتعلی مرزانی بود اما هرکس به یک اسمی صداش می کرد .

یکی می گفت آقا برات  

یکی می گفت آقا براتعلی 

یکی هم صداش می کرد آقای مرزانی 

و البته از پیرارسال که از حج عمره برگشت بعضی ها هم صداش می کردن حاجی


از اون پیرمردای مهربون توی فیلم ها نبود که ریش سفید و عینک بزرگ دارن و همیشه لبخند روی لبشون هست . آقای مرزانی همیشه ریش هاش رو شیش تیغه می کرد و سیبیلش هم زیاد پر پشت نبود و یک کلاه شاپوی مشکی ٬ بیست و چهار ساعته رو سرش بود و هیچ اصراری هم نداشت که همیشه لبخند روی لبش باشه . یه وقتهایی انقدر سرحال بود که با همه سر به سر میذاشت و شوخی می کرد و می خندید و یه وقتهایی هم انقدر عصبانی و ناراحت بود که می شد عین برج زهرمار و آدم جرات نمی کرد طرفش بره ...

 

ادامه مطلب ...

عقل که نباشد ...

روزی که اسی به شرکت ما آمد دقیق یادم هست .

همکارم سعید معرفش بود . پدر اسی یک پیرمرد روستایی زحمتکش اهل شمال بود .

پیرمرد ، بنای خانه ای بود که پدر  سعید داشت توی ییلاقشان می ساخت .

سعید یک کارمند معمولی توی شرکت ما بود ولی برای همشهری هایش همین که توی تهران کار می کرد کافی بود . پدر اسی می آید پیش سعید و ملتمسانه از او می خواهد که کاری برای پسرش توی شرکت دست و پا کند . آنروزها هنوز منابع انسانی شرکت راه نیفتاده بود و هر بخشی که نیرو نیاز داشت خودش آگهی می داد توی روزنامه و خودش هم مصاحبه و استخدام می کرد .





ادامه مطلب ...

این مرد کیست ؟

بدون شک همه شما صدای این مرد را شنیده اید اما شاید کمتر کسی نام او را بداند .

از خیلی ها پرسیده بودم که آیا اسم این مرد را می دانند اما هیچ وقت جواب درستی عایدم نشد


امروز خیلی اتفاقی یکهو یاد او افتادم و با یک جستجوی مختصر در گوگل نامش را فهمیدم .

آیا کسی نام این مرد را می داند ؟









ادامه مطلب ...

ممنونم آرش ناجی


 

 


اگر یادتان باشد در مورد لذت عکاسی با دوربین یاشیکای قدیمی مان چند پست مفصل خاطره بازی نوشتم و توضیح دادم که مهدی صالحی لعنت الله علیه با دزدیدن آن دوربین یاشیکای قدیمی چه داغی بر دلم گذاشت ...

جای شما خالی پریشب با بچه ها دور هم شام خوردیم .

آرش ناجی دیرتر از بقیه رسید و یک بسته توی دستش بود و بدون هیچ مقدمه ای آن را گذاشت روی میز و با لحن داداش بزرگانه ای گفت : بیا بابک ! اینم کادوی تولدت ...


راستش را بخواهید انتظار دیدن هرچیزی را داشتم جز یک دوربین یاشیکای قدیمی

دوربینی که مطمئنم آرش به تنهایی یک دنیا خاطره با آن داشته است .


دیشب وقت نشد از آرشمیرزای عزیزم تشکر درست و درمانی بکنم اما دوست دارم حالا به او بگویم که این هدیه بدون شک ارزشمندترین هدیه تولدی بوده که در تمام عمرم از کسی گرفته ام

و هیچ چیز نمی توانست به اندازه این دوربین خوشحالم کند .

حسی که دیشب از این هدیه آرش پیدا کردم حسی بود شبیه دیدن غیر منتظره یک دوست بسیار بسیار عزیز توی یک غروب دلگیر در یک کشور غریب


ممنونم آرش ناجی ...







+پست های مرتبط :


روزهایی که دنیا توی کادر کوچک کودکی هایم جا می شد ...

شبی که حرمت حریم حرم شکست ...

الهی دستت بشکنه مهدی صالحی ...

مرامتون رو عشقه ...




دفتر بیمه خانوم شجاعی اینا

قابل توجه کلیه دارندگان خودرو ٬ مهندسین ٬ پزشکان ٬ صاحبان مشاغل ٬ بیماران  

و از همه مهمتر ! دختر ترشیده ها  

 

 

اگر صاحب خودرو هستید و از وارد شدن خسارت به ماشینتان نگرانید ... 

اگر به عنوان یک مهندس برای انجام صحیح پروژه ها و به عنوان پزشک برای درمان بیماران خود نیاز به تضمین مسئولیت خود دارید . 

اگر دنبال بیمه درمانی مناسبی هستید که تمام هزینه های پزشکی شما را پوشش بدهد . 

اگر می خواهید منزل خود را در برابر حوادثی مثل آتش سوزی و زلزله و سیل بیمه کنید . 

اگر احساس می کنید از سن ازدواجتان گذشته و کسی به خواستگاری شما نمی آید و تا ابد روی دست ننه بابایتان خواهید ماند .

 

کلید حل کلیه مشکلات و جواب همه سوالات شما در دست خانم شجاعی است ... 

  

 




ادامه مطلب ...

بچه پرروی لب ورچیده ...




این عکس مال تابستان سال ۶۴ است که من شش ساله بودم ...  

عمه ام تازه عروس شده بود و داشتیم می رفتیم مشهد . 

بابا یک رنوی سبز رنگ تر و تمیز داشت که توی آن سالهای جنگ ،ماشینی بود برای خودش . 

ماشینی که با تمام کوچکی اش ( البته از نظر من در آن سالها اصلا کوچک نبود ) چهارتا آدم بزرگ و سه تا بچه جغله را توی خودش جا داد و تا مشهد رفتیم و برگشتیم و آخ نگفت ... 

رفتنی از جاده کناره رفتیم و چند باری هم به دریا زدیم و شنا کردیم . این عکس جلوی کلبه ای در  جنگل گلستان است . عمو فرید ( شوهر عمه ام ) عکس های خوبی می گرفت و ایستادن توی قاب در چوبی پیشنهاد او بود و بعدها که عکس چاپ شد خودش از کارش راضی بود و می گفت عکس خوبی از آب درآمده  ... 

 

جز چند خاطره مبهم ٬ چیز زیادی از این سفر یادم نمانده است . یادم هست شب اول یک هتلی رفته بودیم که خیلی کثیف و حال به هم زن بود که بعد بابا و عمو فرید بهشان برخورد و شب بعد ما را بردند یک هتل چند ستاره که من با تمام بچگی  هنوز شکوه و جلالش یادم هست . 

عمویم هم سرباز بود و رفتیم دم در پادگان و دیدیمش و یادم هست که خیلی خوشحال بودم از دیدنش در لباس سربازی و عشق می کردم از اینکه می رود جبهه و می جنگد . 

تصاویر مبهمی هم از شلوغی جمعیت در حرم امام رضا یادم هست که مردم همدیگر را برای دست زدن و بوسیدن ضریح طلایی هل می دادند . 

  

آن تابستان که تمام شد رفتم کلاس اول دبستان ... 

تمام تابستان را توی حیاط و کوچه بازی کرده بودم و پوست صورت و دستهایم تیره شده بود .  

مادربزرگ خدا بیامرز صدایم می کرد : سیا گردُن *  

و من درست با همین سر و شکل توی عکس به مدرسه رفتم

بچه پرروی سبزه و  لب ورچیده با موهای فرفری و زیپ شلوار باز

  

 

 

+ این چند خط ٬ خاطره بازی چندان دلچسبی نبود که ارزش نوشتن پست داشته باشد . 

به پیشنهاد تی تی جان توضیحاتی در مورد عکس سردر وبلاگ نوشتم تا فردا روزی که هدر عوض شد لااقل  عکسش توی این پست یادگاری بماند ... 

 

* : گردن سیاه 

 

 

 

  

مصاحبه با هانا پیرزاده 2

جای شما خالی هفته پیش سفر شمال بودیم .

میزبان از فرنگ برگشته عزیزمان آزاده خانم دوباره سنگ تمام گذاشتند و دو سه روزی در کنار دوستان خوشی کردیم ...

امروز که داشتم عکس ها را نگاه می کردم دیدم نوشتن یک سفرنامه تصویری می شود تکرار مکررات چرا که همسفران همان دوستان سفر اردیبهشت ماه بودند و جایی که مستقر بودیم هم همان ویلای قبلی بود .

بنابراین به جای عکس تصمیم گرفتم  در ادامه مطلب سه تا مصاحبه مبسوط با هانا پیرزاده را خدمتتان نمایش بدهم تا هم از شیرین زبانی این فرشته کوچولو لذت ببرید و هم اینکه حوادث مهم سفر را از زبان او بشنوید .




+ مصاحبه قبلی با هانا



ادامه مطلب ...