جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

برگ سبزیست تحفه درویش

پنجشنبه صبح توی دفترخانه رسمی ، پیرزنی نشسته بود با لباسی سرتاسر سبز رنگ .

چادرش را تا زده بود و گذاشته بود روی صندلی کنارش و یک کیف سبز ، درست همرنگ لباسش ست کرده بود .

مسئول دفترخانه آدرسش را پرسید . 

آدرس خانه اش یکی از محله های دورافتاده اطراف شهریار بود . 

مسئول دفترخانه از او شماره تلفن خانه اش را پرسید و زن گفت : ....0939

دختر دوباره تاکید کرد: حاج خانوم ! شماره ثابت نه موبایل

و پیرزن گفت : خونه من تلفن نداره

دختر گفت : شماره خونه پسری ، دختری ، فامیلی ؟

پیرزن گفت : شوهرم چهل ساله مرده عزیزم . من تنهای تنهام . نه بچه دارم نه فامیل .

تازه موبایلم هم شارژ نداره

دختر خنده اش گرفت و گفت : همون شماره موبایلت رو بده

و پیرزن گفت : 0939 و یکهو انگار یاد چیزی افتاده باشد مثل دخترهای هجده ساله خجالتی به من نگاه کرد و بقیه شماره تلفن را آرام توی گوش دختر زمزمه کرد . 


کارش که تمام شد رفت تا پنجاه هزار تومان بریزد به یک شماره حسابی و فیشش را بیاورد و خیلی هم اصرار کرد که یک وقت اگر دیر کرد دفترخانه را نبندند .


بلند شد

چادرش را سر کرد 

کاغذی را که دختر ٬ شماره حساب را رویش نوشته بود گذاشت توی کیف سبز رنگش

و سه تا شکلات درآورد .

یکی را داد به دختر 

یکی را خودش خورد

و آخری را هم گذاشت توی دست من

و گفت : من سیدم . بخور پسر جان ! تبرکه ...




نظرات 26 + ارسال نظر
تیراژه شنبه 25 آذر 1391 ساعت 01:31 http://tirajehnote.blogfa.com

این وقت شب؟!
اول!!!

chapdast شنبه 25 آذر 1391 ساعت 01:32

عاشق اینجور حرکتائم....
اووووووول:)))

chapdast شنبه 25 آذر 1391 ساعت 01:32

تیراااااااژه :))))

تیراژه شنبه 25 آذر 1391 ساعت 01:35 http://tirajehnote.blogfa.com

چرا چادرش رو تا کرده بود گذاشته بود روی صندلی؟
اون هم در یک مکان عمومی!
یا چادری هست یا نه دیگه! حالت مابینی وجود داره؟!


اما از این خانم های مسن ترگل ورگل که همیشه شکلات همراهشونه و آراسته اند و گاهی حجب و حیا و نازهای دخترانه دارند خوشم میاید...خیلی زیاد...

تیراژه شنبه 25 آذر 1391 ساعت 01:35 http://tirajehnote.blogfa.com

چپ دست..!

طـ ـودی شنبه 25 آذر 1391 ساعت 01:57

پروین شنبه 25 آذر 1391 ساعت 03:18

عزیزم ......
تازه موبایلم هم شارژ نداره
اصرار کرد که یک وقت اگر دیر کرد دفترخانه را نبندند
این دوتا قسمت عالی بود.
کاش از قیافه اش هم گفته بودی
من خیلی این gesture های مهربانانه شکلات دادن و اینها خوشم میاید. مهر و محبت مسری است و این کارها قلب آدمها را گرم میکند.

طـ ـودی شنبه 25 آذر 1391 ساعت 03:23

چقد من این روزنوشتو دوست دارم؛ هی میرم و میام و میخونمش و ... باز از اول
مرسی واسه این پست

مامانگار شنبه 25 آذر 1391 ساعت 08:28

...یه برش قشنگ از زندگی آدمها !!
چقدر اطرافمون هست..و ما بی اعتنا...
مرسی بابک

یک لیلی شنبه 25 آذر 1391 ساعت 08:29 http://yareaftab.blogsky.com

این جور آدمها برای مهربونی کردن و شکلات تعارف کردن دنبال دلیل و بهانه نیستن. دل آدم گرم میشه که هنوز کسایی هستن که فکر شادکردن غریبه ها باشن.

جعفری نژاد شنبه 25 آذر 1391 ساعت 08:29

برکت شکلات رو بذار به حساب صاف بودن دلش ...

هاله بانو شنبه 25 آذر 1391 ساعت 09:01 http://halehsaadeghi.blogsky.com

چقدر این آدمها دلنشینند ....

تلخند خانم شنبه 25 آذر 1391 ساعت 10:18

درود
افسوس که آمار اینگونه انسانها و اینگونه محبتهای به ظاهر کوچیک رو به کاهش است

نیره شنبه 25 آذر 1391 ساعت 10:25 http://salimi.blogfa.com

چقدر محبت توی اون شکلات بوده...و حس خوب...

م . ح . م . د شنبه 25 آذر 1391 ساعت 10:28

فک کنم خیلی خوشمزه بوده ! به خاطر اون حس پاکش

راد شنبه 25 آذر 1391 ساعت 11:24

آدمهایی که بوی زندگی می دن
به قول مادربزرگ ها "آدم زنده زندگی می خواد"...
قشنگ بود :)

ژولیت شنبه 25 آذر 1391 ساعت 11:41 http://migrenism.blogsky.com

فکر کنم می شناخته که شمارشو یواش گفته! آخه ترسیده یه همچین روزی بیای کل شمارشو به جای نقطه چینی که نشنیدی اینجا بنویسی! بعد مملی فراگیان برگرده زنگ بزنه بهش جیگرشو خون کنه!
مهربونی های سبز:)

خانوم بادبادک شنبه 25 آذر 1391 ساعت 11:57 http://nobly.blogfa.com/

شکلات رو خوردید ؟
من معمولا شکلاتهای اینجوری رو نمیخورم
نمیدونم چه مرضیه دوست دارم نگه دارم یادگاری
بعد
بعد از چندوقت که مثلا تو اتاق تکونی عید کمدم رو ریختم بیرون و دارم تمیز میکنم یه شکلات اون وسطا میبینم ... گاهی هم چندتا که یادم نیست کی و کجا و چرا گرفتمشون ...

امیدوارم شکلات رو خورده باشید

سلام

ملودی شنبه 25 آذر 1391 ساعت 12:40 http://melody-man.mihanblog.com/

آخی چه جالب بود.
(مثل دخترهای هجده ساله خجالتی به من نگاه کرد و بقیه شماره تلفن را آرام توی گوش دختر زمزمه کرد )
این حجب و حیا مارو کشت

نیره شنبه 25 آذر 1391 ساعت 13:01 http://salimi.blogfa.com

یه مطلبی راجه به اسنوبیسم نوشتم خوشحال میشم نظر بدید.

آذرنوش شنبه 25 آذر 1391 ساعت 13:30 http://azar-noosh.blogsky.com

روزنوشت های این مدلیتونو خیلی دوس دارم

وحید شنبه 25 آذر 1391 ساعت 15:27

من دو سه سالی میشه مخاطب خاموشتم:)
از وقتی تو پرشین بلاگ بودی:) از وقتی کیامهر باستانی بودی:)

آوا شنبه 25 آذر 1391 ساعت 15:27

سبز، سیده......سبزی ِ دل،شکلات..و
حیا.تبرک..چادر...بوی مهربانی..تنهایی
..تنهایی ِ چندین و چند ساله و هنوز
هم دل سبز ودل گرم..................
خدا یه عمر با عزت به تموم مادرها و
مادربزرگهای مهربون بده.............
یاحق...

وحید شنبه 25 آذر 1391 ساعت 15:34

من یه حسی رو از همون اولین باری که شناختمت بهم دست داد اونم اینکه خداییش خیلی بیکاریا:))
ولی واقعا خیلی دوست دارم قبلنا هر روز میومدم
یادته یبار خواستی همه ی مخاطب خاموشا یه کامنت بزارن؟:)
من اون موقع کامنتمو نوشتم اینترنتم قط شد نتونستم بفستم واست:))

ثنا شنبه 25 آذر 1391 ساعت 23:34 http://angizehzendegi.blogfa.com/

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی زیبا بود

پیمان یکشنبه 26 آذر 1391 ساعت 00:23

mer30

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد