جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ها کن ! پشت این شیشه دیدن ندارد

از ماشین که پیاده شدم باد سرد چنان به پیشانیم خورد که تا مغز استخوانم تیر کشید .

زیپ کاپشن را بالا دادم و خدا را شکر کردم که اولا خانه ای گرم دارم و دوم اینکه مجبور نیستم با تاکسی و اتوبوس رفت و آمد کنم .

درست دم در قصابی ، پیرزن لاغر اندام چادر مشکی را می بینم که ملتمسانه ولی آرام دارد با مرد چیزی می گوید . اگر بخار دهانش نبود نمی فهمیدم که دارد حرف می زند .


وارد قصابی می شوم . آقای بوفالو چسبیده است به بخاری و دارد دستهایش را گرم می کند .

سفارش می دهم .

وقتی به خاطر نیم کیلو گوشت چرخکرده از جای گرم و نرمش بلند می شود انگار فحشش داده باشم و چپ چپ نگاهم می کند .




گوشت را چرخ می کند و توی ظرف یکبار مصرف می ریزد و سلفون-پیچ می کند .

پشت ویترین یخچال یک اسم عجیب و غریب می بینم و مشتاق می شوم بپرسم .


آقا پس دو تا هم از این ماهی ها بدهید ...

تا به حال اسمش را نشنیده بود : ماهی تیلا پیلا

اسمش که خیلی بامزه است . آدم را یاد پیلا پیلا و و سرندی پیتی و کُنا می اندازد .

امیدوارم طعمش هم مثل اسمش خوب باشد .


آقای بوفالو طبق عادت ، دستهایش را به هم می مالد و با ماشین حساب دارد حساب مرا جمع می زند . در کشویی مغازه باز می شود و باد سردی به داخل می وزد .

مرد در حالیکه توی دستهایش ها می کند می گوید : امشب از اون سوزهای گداکُش داره ها ...

همان مردیست که جلوی در داشت با پیرزن حرف می زد .

می رود پشت دخل و با آقای بوفالو دست می دهد و می گوید : یه صد تومن بده من


آقای بوفالو دست می کند توی جیبش و یک دسته گردن کلفت پول بیرون می آورد .

انقدر گردن کلفت که تعجب می کنم چطور توی جیبش جا گرفته است .

از بین تراول ها و ده و پنج هزار تومانی ها یک تراول پنجاهی و پنج تا اسکناس سبز رنگ ده هزار تومانی بیرون می کشد و می دهد به مرد و می پرسد : واسه چی می خوای ؟ و مرد به بیرون اشاره می کند و می گوید : واسه این بنده خدا ...


پشت سرم را نگاه می کنم .

پیرزنِ چادر سیاه پشت شیشه مغازه ایستاده و با چادر ، دهان و بینی اش را پوشانده و جز یک جفت چشم بُق کرده و کمی بخار سفید رنگ که هر چند لحظه از صورتش بالا می رود چیزی قابل رویت نیست .

آقای بوفالو کارت را توی کارتخوان می کشد و رمزم را می پرسد و من درحالیکه رمز را بلند بلند می گویم نگاه می کنم به پیرزن که پول ها را توی مشتش فشار می دهد و به حالت احترام جلوی مرد تعظیم می کند .



از خوار و بار فروشی چند تا خرده ریز دیگر می خرم و سوار ماشین می شوم . شیشه های ماشین را بخار گرفته و به زحمت می شود جایی را دید .

وارد کوچه که می شوم از ترس اینکه کسی را زیر بگیرم ماشین را کنار می کشم و با دستمال شیشه ها را تمیز می کنم .  پیرزن را می بینم که تند تند و به حالت هروله از کنارم رد می شود .  نمی دانم شاید از سرما و شاید از خوشحالی ...


دو تا نان بربری و یک مشما گوجه فرنگی و چند تا تخم مرغ توی دستش هست .

جای قدم های کوچکش را روی برف ها دنبال می کنم شاید بفهمم وارد کدام خانه می شود .

آسمان تاریک و نارنجی شده است . شاید دوباره برف ببارد .

پیرزن دهان و بینی اش را با چادر سیاه پوشانده و همانطور که دور می شود گاه گاهی بخار از دهان سایه اش بیرون می آید .

خدا کند پشت چادر مشکی اش

توی صورت چروکیده اش

و روی لبهای یخ بسته اش ، لبخند باشد

لااقل همین امشب سرد را ...






+ دوست عزیزم مهدی عجمی امروز در غم از دست دادن مادر بزرگش سیاهپوش شد .

از صمیم قلب به او تسلیت عرض می کنم و امیدوارم روح پدر بزرگ و مادر بزرگ تازه در گذشته اش قرین رحمت باریتعالی باشد .

لطفا برای شادی روح مادربزرگ مهدی فاتحه ای بفرستید ...



++ تا الان سه نفر از دوستان برای بازی صوتی شب یلدا فایل صداهایشان را فرستاده اند .

ممنون می شوم اگر که قصد شرکت در بازی را دارید ، فایل هایتان را سریعتر بفرستید .





نظرات 32 + ارسال نظر
عارفه یکشنبه 26 آذر 1391 ساعت 23:49 http://inrozha.blogsky.com/

اول

مهرداد یکشنبه 26 آذر 1391 ساعت 23:55 http://foogh.blogfa.com/

عجب از این روزگار

عطر گندم دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 00:03 http://atregandom.blogsky.com

این دنیا هر روز کسی را سیاه پوش،غمگین،شاد،فقیر یا ثروتمند میکند.عجیب است دنیای ما ادم ها

وحید (مخاطب ساکت!) دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 00:13

اقا این اهنگای مارو الان بزار دا!
من ته دلم روشنه اهنگای من مثل گانگنام استایل میترکونه هاا:)))))))))))))))

ژولیت دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 00:24 http://migrenism.blogsky.com

خدا رحمت کنه مادربزرگ مهدی عزیز رو
این پست منو یاد کتاب شلوارهای وصله دار رسول پرویزی انداخت. سبک نوشتنش مثل سبک نوشتن جلال و صادق هدایت و چوبک و نویسنده های اون زمانه. من عاشق این سبک و این طرز توصیف هستم. درد دارن. سرمایی که تو نوشته هات هست از لای کلمات زوزه می کشن و حس می شن. خیلی ساده و خیلی فوق العاده نوشتیشون.

فروغ(رد پاهایم) دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 00:28 http://raddepahayam.blogfa.com/

بابک هفته ی پیش آخر شب اومدم تو وبلاگت و چشمم افتاد به دوتا پست روحی ای که گذاشتی با اون عکس های کذایی!
چنان لپ تاپ رو بستم و فرار کردم تو اتاق که جناب همسر از خواب پرید وفکر کرد جن دیدم!
از اون شب تا به حال هم پام رو تو وبلاگت نگذاشتم از بس اون شب ترسیدم!!!
اصلا هم نمیدونم قضیه ی اون پست ها چیه چون کامل نخوندم و اگه سرکاری هم بود نفهمیدم
برادر من نمیشه حالا این جور پست هات رو ادامه مطلب بذاری و یه آلارمی هم بدی؟هان؟
حالا من هیچ نمیگی یه زن باردار و تنها در خانه بیاد تو وبت دیه ی بچش میوفته گردنت؟هان؟

فروغ(رد پاهایم) دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 00:31 http://raddepahayam.blogfa.com/

گاهی فکر میکنم کاش آخر دنیا دروغ نباشه!

yasna دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 00:34 http://delkok.blogfa.com

خدا کنه لبخند باشه.... آدمایی که هر روز دارن بی صدا حذف میشن .... هرچی گروونی ها بیشتر میشه یک خانواده شرمنده میشه... هر روز چه تعدادی از خانواده که از لیست خرید کردن میان بیرون... و بی صدا حل میشن...
تسلیت هم عرض می کنم به آقای عجمی....

و یک چیزی اینکه واقعا دوست دارم فایل رو بفرسم واستون ولی هرچی ضبط می کنم با موبایل کیفیت بدی داره میکروفون کامپیوترم هم کار نمیکنه شما راهی دیگه ای سراغ ندارید ؟

تماس می گیرم باهات یسنا

ثنا دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 01:29 http://angizehzendegi.blogfa.com/

من اینو خوندم.اما الان نه ذره ای ازش یادمه و نه اینکه اینایی که نوشتی برام آشنا اومد.فقط یادمه خوشم اومد ازش و کمی فلسفی بود شاید و معناگرا.الان آلزایمر دارم فکرکنم تو 40 ،50 سالگی دیگه جمجمه شم نداشته باشمبخندم یا گریه...!

این قسمتش واقعا باشکوه نوشته شده:
خدا کند پشت چادر مشکی اش

توی صورت چروکیده اش

و روی لبهای یخ بسته اش ، لبخند باشد

لااقل همین امشب سرد را ...

مرسی.ازین کارای زیبای فرهنگی بازم انجام بده...اگه ادم رمانتیک و فوق احساسی باشی مثل من از آثار پرویز دوایی هم لذت میبری...من قلم گلی ترقی و چیستا یثربی رو دوست دارم

ملودی دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 01:30

چقد خوب،خدارو شکر...خیلی خیلی عالی بود

ثنا دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 01:34 http://angizehzendegi.blogfa.com/

راستی مگه بخشی از رمان هاکردن نبود این؟؟؟؟

این مگه نوشته شماست که ژولیت خانوم اشاره کردن؟شفاف سازی لازمیما
خدابیامرزه مادربزرگ ایشون و جمله اهالی دیار باقی رو.منم به احتمال شاید واقعا پایان دنیا شد می اندیشم کمی حتا!

نه ثنا
نوشته خودم بود
عکس زینتی بود به خاطر شباهت با عنوان

فرگل دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 01:34

یه سوتی دادم در حد تیم ملی
رو اقای بوفالو کیلک کردم بعدش هم ادمه مطلب رو فکر رکدم اون 3تا اپیزود ادامه مطلب بود بعدش اونجا نظر دادم گفتم داستان تکراریه

سایلنت دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 07:30 http://no-aros.blogfa.com/

جقدر تلخ

پروین دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 07:40

:(
غمگین بود خیلی.
بابک جان، ببخشید حس داستانت را خراب میکنم. اما متوجه نشدم. مرد از روی خیرخواهی به زن آن پول را بخشید؟ یا اینکه خدای نکرده زن بینوا شرفش را در گروی آن پول اندک به مرد فروخت؟
در هردو صورت سنگینی درد زن یکی است
تمام وجودم انباشته از کاش است. کاش هایی که خودمان به بیهودگی شان واقفیم.
من هروقت در چنین مواردی میخواهم خدا را برای نعماتی که دارم شکر کنم، شرمم میاید. احساس میکنم به نداری کسی که مقابلم است توهین کرده ام. نمیدانم منظورم روشن است یا نه؟

مسلما از روی خیرخواهی بوده پروین خانوم

پروین دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 07:42

راستی
آن ماهی "تیلاپیا" ست. یکی از ماهیهای مرغوب و خوب است. برای مقایسه قیمت ها، اینجا فیله اش (یعنی فیله که نه، ماهی پوست و استخوان گرفته) پوندی 7 دلار است. یعنی کیلویی تقریبا 15 دلار. آنجا هم همین حدود قیمت است؟

محمد مهدی دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 08:04 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

درد دارد تا دنیا هست این دردها هم باقیست ...

نینا دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 08:37 http://taleghani.persianblog.ir/

به خاطر همون سرما دهانمان یخ بسته

آوا دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 10:39

روز به روز سرما رسوخ
می کند به دست آدمها
و از دست به قلبها..و
قلبها یخ میزند ودیگر
دلی برای دست
سردی نمی تپد و
لبخند ،تـــــــــنها
نظاره گره می
شود ....و روی
هیـــــــچ لبی
نمایان نیست
یاحق...

مونس دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 10:43 http://moonesi.blogfa.com

تیلاپیا هست اسمش . با پیلا پیلای کونا قاطی شد گویا


آره من دقت نکردم موقع خوندنش

نیمه جدی دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 11:40

خوندن این پستتون حس گرمی رو بهم منتقل کرد. "خوبی هنوز زندست . " منم امیدوارم اون خانم در حال لبخند زدن و حداقل برای لحظاتی خوشحال شده باشه.

+به آقای عجمی تسلیت میگم و برای عزیزشون از خدا تمنای روحی آروم و برای خودشون هم آرزوی صبر دارم.

++فایل صوتیمو فرستادم. هم ایمیل کردم و هم این که تو بخش کامنت خصوصی آدرسشو گذاشتم! ( محکم کاری کرذم به گمونم)
واقعن ممنون که طبق معمول این همه زحمت افتاده گردنتون.

ثنا دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 11:41 http://angizehzendegi.blogfa.com/

واقعا زیبا بودددددددددددددددددددددددد

خیلی

بزن تو کار نوشتن و کتاب و قلم و دوات و جوهر و مداد و پاک کن و مدادشمعی و اینا کلا.خیلی خوب بود،خیلیییییییییییییی

ثنا دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 11:48 http://angizehzendegi.blogfa.com/

حالا من فکرکردم داستانه/روزنوشت بود این؟؟؟!!!!!!!معععععععععععععع.خیلی زیباست....نکنه درحال جمع آوری نخستین کتاباتی شیطون! و بعدم ازما میخای که بخریمش؟مثل گیلاسیِ ِ وبلاگستان...

حنانه دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 12:08 http://flutezan.blogsky.com

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بابک جان.

انقدر دور بودم ازینجا که وقتی میام عین ِ این بچه خجالتیا که توی یه جمع ِ تازه وارد می شن ، نمی دونم چی بگم و لُپام سرخ می شه!

خوب موقعی رسیدم ، وقت ِ دور ِ همی های یلدایی !
انشالله بتونم یه فایلی ضبط کنم و بفرستم! خواستنشو می خوام فقط الان شرایطم یه جوریه که مطمئن نیستم ، تلاشمو می کنم!
شنیدن ِ صداها و حرفای تک تکتون خوشحالم می کنه ! دلم برای همتون تنگ شده !
اگر دنیا به آخر نرسه و بتونیم بشنویم...

به مهدی عجمی عزیز هم تسلیت می گم.

راستی درباره ی داستانت باید بگم روز به روز دوون تر و دلنشین تر می نویسی ! کتابشون کن ! ارزششو دارن !

حنانه دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 12:09 http://flutezan.blogsky.com

دوون تر = روون تر

خاموش پیگیر جوگیریات دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 12:36

دامپزشکی می خونم. یه بخشی از کاراموزیمون مربوط می شد به بازرسی واحدای عرضه و فروش مواد پروتئینی. تو اون مدت چققققققدر از این پیرزن ها دیدم. حتی جوون تر. حتی بچه هاشون و می فرستادن که شاید دل فروشنده ها به رحم بیاد.
اقای اسحاقی ضایعات گوشتی رو که ما اجازه ی فروش نمی دادیم با کمال خوشحالی می گرفتن.
هر روزٍ اون روزا صحنه هایی برای بغض داشت.
این پست و پست مرتبط باهاش من و یاد اون روزا انداخت.
و باز بغض کردم. و باز اشک...
سلام به شما

همه جای دنیا فقر و تنگدستی هست
اما مردم ما لیاقتشون خیلی بیشتر از اینهاست
امیدوارم روزی بیاد که این آدمها کمیاب بشن

به خاطر بغض اشک معذرت می خوام

مریم انصاری دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 14:33

آقای اسحاقی!

من دیشب فرستادم فایلم رو.

منتها سرعت اینترنتم چون پائینه و موقع آپلود شدنش مرتّب خطا می داد، نمی دونم سالم رسید به دستتون یا نه؟!

(چون توی قسمت Sent خودم، اصلاً قابل دانلود شدن نیست.)

فایلت رسیده مریم
اما توی شرکت نمیتونم گوش بدم
اگر مشکلی داشت خبرت میکنم

وانیا دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 18:03

نمیدونم چرا فکر کردم ادامه ی این جمله ت میشه این:آقای بوفالو رمز کارتم را میپرسد.....و من...
نمیدونم حس میکردم میگی توام یه مبلغی کمک کردی
اما این حسه اون جمله بود اصن معلوم نیس اون زن کمک میخاسته یا نه یا اصن حاضر بوده از توام کمک بگیره

جعفری نژاد دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 21:25

سلام

یه چیزی رو بدون اغراق و تعارف می گم

به عنوان یه مخاطب توی خیلی از پست های یکی دو ماه اخیرت ( منظورم پست های جدی مثل داستانک ها یا روز نوشت هاته ) یه پخته گی و اصالت درست و حسابی رو احساس می کنم . این که بعد از خوندن یه داستان مطمئن باشی که نوشته ی مثلا بابک اسحاقیه ، ینی اون نویسنده داره به نوشته اش شخصیت می ده ، ینی قلمش زور داره ، حرف داره ... این رو این روزها خیلی جدی دارم تو نوشته هات احساس می کنم و بابتش شدیدن بهت تبریک می گم .
مفتخریم به رفاقتتان قربانت گردم

شرمنده می کنی مملی جان
شماره حساب یادت نره داداش
باورم نمیشه مفتی این همه تعریف کرده باشی

جعفری نژاد دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 21:26

این روز نوشتت رو بسیار دوست داشتم ، نه صرفا به خاطر موضوعی که بهش پرداخته بود ... بیشتر نحوه ی نگارش منظورمه

راد دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 21:50

مثل همیشه قشنگ بود

می دونید یه وقتایی می بینی که کمک می خوان
اما ... شخصا می ترسم که غرور فرد جریحه دار شه
می ترسم برم و یه جوری کمک کنم که ... که نشه هم راضی باشه هم مطمئن باشه که این لطف اونه که گذاشته بهش کمکی بشه...

یه نکته جالب تو این نوشته ... مادرهایی که به خاطر بچه هاشون با رضای دل پا روی تمام باید و نباید ها می ذارن...

ممنون :)

اعتماد خیلی مهمه
متاسفانه انقدر سوء استفاده شده از حس انساندوستی که نمیشه به خیلی ها اعتماد کرد

حنانه سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 13:10 http://flutezan.blogsky.com

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
نمی دونم چرا دیروز که پستت رو خووندم فک کردم داستان نوشتی ؟!!!! شاید به خاطر اسم آقای بوفالوئه! چون فرصت نکردم روی لینکش کلیک کنم و متوجه قضیه بشم، الان که دوباره خووندم و روی لینک کلیک کردم و از همه مهم تر دیدم توی تیتر نوشتی روز نوشت ، تازه دوزاریم افتاد که ای بابا این که داستان نیست البته هست ولی یه داستان ِ واقعی !
به هر حال در این اوضاع و احوالی که اصلاً حواسم سر ِ جاش نیست ، این گیجی ِ لحظه ای را بر ما ببخشائید!! زیاد تکرار می شود ، عادت داریم! شما هم عادت می کنید!

آیدا سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 18:34

نمی دونم چی بگم، خوشحال شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد