جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

جیب خالی ... پُز عالی...




وارد میوه فروشی می شوم  و شروع می کنم به خرید اجناس مطابق لیست خرید ....


خانم میانسالی بعد از من وارد مغازه می شود و شروع می کند به سوال .

هرچیز که می بیند قیمتش را می پرسد .

غیر از من و خانم میانسال یک خانم دیگر هم توی مغازه هست .

اصلا عادت ندارم به پرسیدن قیمت .

چون اصلا درک درستی از قیمت ها و حافظه خوبی هم برای به خاطر سپردنشان ندارم

این را به حساب جیب پر پول و بی غم بودنم نگذارید .

چون متوجه گران بودن یا ارزان بودن اجناس نمی شوم

نه قیمت قبلی آنها برایم مهم است و اگر هم مهم بود یادم نمی ماند که قبلا یک چیز را چند خریده ام و قاعدتا توان مقایسه با قیمت قبلی را هم ندارم .

پس اهمیتی به قیمت ها نمی دهم .


زن مدام سوال می پرسد .

آقا ! انار چنده ؟سیب چی ؟ پرتقال چند ؟ نارنگی ؟

و مرد میوه فروش هم که انگار حوصله اش دارد سر می رود با بی میلی جواب می دهد .


نه من و نه خانم دیگر اصلا حواسمان به زن میانسال نیست . وقتی مشماهای خرید را روی ترازو می گذارم زن میانسال انگار که خجالت کشیده باشد رو به مرد ولی طوری که همه ما بشنویم می گوید : ببخشید انقدر کم بر می دارم .

همین جمله اش باعث می شود که هم من و هم زن دیگر گنجکاوانه به خرید هایش نگاه کنیم در حالیکه شاید تا آن لحظه اصلا متوجهش نبودیم .

یک مشما برداشته و تویش دو تا انار و سه تا نارنگی و چند تا سیب و دو تا هم پرتقال گذاشته است و با یک خوشه انگور به سمت ترازو می آید و خطاب به مرد میوه فروش می گوید :

برای یک خانواده مستحق می خوام . ثواب داره ...


ظاهر زن خوب است . یک مانتو و یک کیف شیک دارد و سوئیچ ماشینش هم دستش است . آرایش معقول و خوبی هم دارد . نسبت به سنش کاملا بروز است و ابدا به او نمی خورد که وضع مالی بدی داشته باشد .



از دو حالت خارج نیست . یا اینکه واقعا این خرید ها را برای یک آدم نیازمندگرفته بود و یا اینکه به هر دلیلی برای خودش بود و از روی خجالت این دروغ را سر هم کرده بود .

ای کاش اصلا چیزی نمی گفت . چون در حالت اول یکجورهایی فخر فروشی کرده بود و کار خیرش را بی ارزش ساخته بود و در حالت دوم هم رفتارش بوی تظاهر و ریا می داد .

اصلا به چه کسی مربوط که یک نفر برای خانه اش چه چیز و چقدر می خرد ؟

مگر عیب دارد که آدم به اندازه نیازش یا به اندازه پول توی جیبش خرید کند ؟

ما کی می خواهیم یاد بگیریم که زندگی ما به خودمان مربوط است و ربطی به دیگران ندارد ؟

کی می خواهیم یاد بگیریم که برای خودمان زندگی کنیم نه برای خوشایند مردمی که نگاهمان می کنند ؟ همه جای دنیا مرسوم است که میوه را به تعداد و به قدر نیاز خریداری می کنند اما ما کیلو کیلو میوه می خریم و بیشترش را دور می ریزیم و سرانه مصرف میوه مان هم از همه دنیا کمتر است . چون مثل یک کالای زینتی با آن رفتار می کنیم و وقتی میهمان داریم برای این که چشم میهمان در بیاید ظرفهایمان را پر از میوه می کنیم .

کاش به زن میانسال می گفتم : خانم ! اینکه شما چند تا میوه می خری حتی به دوست و همسایه و آشنای شما هم ربطی ندارد چه برسد به منی که اصلا شما را نمی شناسم .

اصلا کاش واقعا برای یک مستحق خریده باشدشان

اگر هم برای مستحق بود

کاش لااقل یک مقدار بیشتر می خرید  ...







+ فردا ظهر ساعت 12:00 مهلت ارسال فایل های صوتی بازی شب یلدا به اتمام می رسد .

بر خلاف انتظارم استقبال چندانی از بازی نشد و تا این لحظه فقط 12 نفر فایل صدایشان را فرستاده اند . در هر صورت زمان بازی تمدید نخواهد شد و فایل هایی که به هر دلیلی بعد از ساعت 12 ارسال شوند توی بازی نخواهند بود .

هرچند که با این تعداد شرکت کننده شاید اصلا نیازی به انجام بازی هم نباشد ...




نظرات 64 + ارسال نظر
جعفری نژاد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 22:56

آقا به خدا من فکر کردم مهلت بازی تا ساعت 12 شبه ، آقا من یکی از آخرین بازمانده های قوم " دقیقه ی نود " هستم . آقا شما رو به خدا به من فرصت بدین . آقا من می خوام صدام رو به گوش آدم فضایی ها برسونم . آقا من می خوام بازی کنم . آقا شما که خودت اهل حالی ، شما که وصف بازی بازی کردن هات تو صد تا محل پیچیده بذار ما این دم آخری دلمون به چراغ روشن این خونه و سفره ی شب یلداش خوش باشه

آقا خودتو ... نکن لطفن ، قربون اون هیکل دلنشینت بره ممد قلی

م . ح . م . د سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:00

چه یه نفر چه هزار و پونصد نفر بازی رو بذار !

تعداد مهم نیست کیامهر ...

جعفری نژاد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:01

خواستم امشب ضبط کنم ولی از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون یه کامنت خصوصی از یه بی پدر مادر تو صندوق پستی هام بود که کلن ریختم به هم

اگه رخصت بدی و قابل بدونی فردا شب فایل صوتی زاغارتم رو می ذارم رو چشمام و تقدیم این خونه ی با صفات می کنم

عیش شب یلدای ما رو طیش نکن سالار

جزیره سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:05

اقا کمیت مهم نیست مهم کیفیته و اینکه من هم صدامو بفرستم دیگه.به نظرم مهم همینهان دیگه.


ما هم تا فردا ساعت 12 میفرستیم.بعدشم ما مثه بعضیا نیستیم دیقه نودی باشیم(معلوم نبود با کی ام که؟) ما نت نداشتیم تا امشب، بعد دیگه فردا ضبط میکنیم دیگه.
بعد فقط یه چی این 12 ظهر چهارشنبه ؟؟؟؟؟؟؟چرا حالا ظهر؟ حس ثبت نام کنکور بم دست داد یهو

نماد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:10 http://dalvandclub.ir

کاملا موافقم با هر دو دیدگاه شما
بخشش با منت دقیقا توهین مستقیمه
و خالی بندی و دروغ گفتن هم از صفات نیک آدمی نیست

آوا سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:11

وای بابک خان باور کنین خیلی
درگیر بودم.من فکر کردم تا 12
شب فرداشبه.وای نه ....من
گفتم تو راه برگشت سر
کارم فردایعنی ضبط میکنم
میفرستم تاآخرشب.آقایه
رحمی بنمایید..وای الان
حس یه شاگردتنبلیو
دارم که درسش رو
واسه فرداش آماده
نکرده.واااااااااااااااای
چرااااااااتایم عوض
شده آخـه
وای این خانومه
واســـــــه چی
توضـــیح داده
خب! چـــــــه
لـــــــزومی
داشــــــته
توضـــیح
بــــــده
خـب!
یاحق...

آذرنوش سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:13 http://azar-noosh.blogsky.com

بچه ها بفرستید فایلاتونو دیگه

جزیره سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:17

اوهوم. حق با توئه.
نباید برا خوشامد مردم حرفی رو زد چون واقعن در بعضی شرایط تابلوئه،اصن ضایع ست. درسته در جایگاه این خانوم قرار نگرفتم ولی خب حتما مواردی بودن که برا خوشامد مردم چیزی گفتم دیگه، هرچند یادم نیست ولی حتما گفتم، و اینکه اصل این کار خیلی تابلو اومد الان به نظرم.
میگم این یکی از مزایای مخفی بلاگستانه آ، اینکه دفعه ی بعدی اگه بخام حرفی رو بزنم برا دل مردم این پست یه راست میاد تو ذهنم

جعفری نژاد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:19

با مضمون پست به شدت موافقم و دوست دارم یه خاطره براتون تعریف کنم

چند وقت پیش ، نه بهتره بگم چند سال پیش ، آمریکا بودم . رفته بودم هواخوری ( بر وزن بچه ای دست و پا کنی ) بعد سر Location فیلم " Molena " با خانوم مونیکا نشسته بودیم یهو احساس کردم گرمای هوا به دختر مردم چیره شد ، اصن منو میگی ؟ جیگرم آتیش گرفت ...
یه نیگا انداختم اینور یه نیگا انداختم اونور ، دیدم یه آقاهه با یه گاری دستی اونور خیابون داد می زنه " قند عسله هندونه ، میوه ی نوبره هندونه " ( البته این ترجمه ی تحت الفظی فرمایشات اون آقاهه است ) ... جلدی پریدم جلو گاری و به یارو گفتم :
داداش گلم ، یکی از این قند عسل هات رو بشکن بدیم این ضعیفه !!! بخوره طفل معصوم یه چیکه آب ته حلقش نمونده از بس هوا داغه ( البته جونم در اومد تا اینا رو حالیه مرتیکه زبون نفهم کردمااااا )
خلاصه یارو یه کاره دو تا قاچ هندونه گذوشت کف دست ما ، ما رو میگی بُراق شدیم تو چشاش که مرتیکه ی هیچی ندار خیال کردی با گدا طرفی ؟!! می خوای کل هیکلت رو بخرم و قاطی این هندونه ها برفوشم ؟!
تو همین گیر و دار یهو " مونیکا " که انگار شصتش خبردار شده بود اومد و دستش رو انداخت گردن ما و بوسیدمون ( بنده خدا می خواست از دلم در بیاره ، خدا وکیلی فکر بد نکنیدا ) بعد هم آروم در گوشم گفت : عزیز دلم ، اینجا رسمه که هندونه رو قاچی می فروشن ...
ما رو می گی ، کعنهو لبو سرخ شده بودیم . خلاصه نشستیم لب جوی و هندونه رو زدیم به بدن و اون روزم خاطره شد ( شما دیگه به شبش چیکار داری ، حکمن شب یه همچین روزی هم به یه طریقی خاطره می شه دیگه ، آدم نباس اینقدر کنجکاو باشه ، خوبیت نداره )

مریم انصاری سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:20

دقیقاً یادم هست که اوّلین پُستی که اینجا خوندم و همون باعث شد که پیگیر پُست های بعدی بشم، عنوانش یه همچین چیزی بود:

«توهّم مرکز توجه بودن»

حس می کنم قضیه، از همون جا آب می خوره (به خاطر اینکه می گین توضیح اضافه داده).

به علاوه ی اینکه، صد در صد با جمله ی «ما کی می خواهیم یاد بگیریم که زندگی ما به خودمان مربوط است و ربطی به دیگران ندارد؟» موافقم.

مریم انصاری سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:25

آقای اسحاقی! امیدوارم یه اجازه ی کوچولو به من بدین که یه کامنت اضافه بذارم توی وبلاگتون. (ممنون)


آقای جعفری نژاد عزیز!

من اجازه دارم با شما یه شوخی کنم (مرتبط با کامنتی که فرستادین برای آقای اسحاقی)؟

آذرنوش سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:27 http://azar-noosh.blogsky.com

خوب اگه واسه ثوابشو اینکه به نیازمندا کمک کنه اینکارو انجام میداده دیگه چه نیازی به گفتنش بوده؟؟؟!!!
بعضی مواقع آدم با گفتن بعضی چیزا کار خودشو بی ارزش میکنه

جعفری نژاد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:28

خانم انصاری عزیز

به قول امیر خان قلعه مرغی ، یه قانون نا نوشته ای هست که میگه : " برای شوخی کردن با یه آدم مضحک نیازی به کسب اجازه نیست "

شما مختارید ...

جزیره سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:30

برادر جعفری نژاد
بنده به عنوان یکی از بانوانی که به اشد وضع از حقوق بانوان حمایت میکنه و در راستای حمایت از حق و حقوق بانو روناک، حواست باشه که یهو یه هندونه درسته رو تو حلقت نکنیما
آخه ما هم تو ایران رسم داریم هندونه درسته تو حلق اقایون فرو کنیم

دل آرام سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:31 http://delaramam.blogsky.com

بابک برگزار نکنی من ازت نمیگذرم
من تازه تونستم فایلم رو اوکی کنم (بی نوا آپلود نمیشد ! ) .
بگو برگزار میکنی ، بگو

جعفری نژاد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:33

بله ف تجربه ثابت کرده که تو عصر گفتگوی تمدن ها حتی دو تا آدم بی تمدن مثل من و جزیره هم می تونیم با گفتکو مشکلمون رو حل کنیم

پس جزیره جان ، خواهر من
به اعصابت مسلط باش ، اون هندونه رو بذار زمین ، بیا بشینیم دور میزگرد مشکلاتمون رو حل و فسخ !!! کنیم

مریم انصاری سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:33

ای داد بیداد!!! آدم مضحک؟؟؟ شما مطمئناً از روی شکسته نفسی این حرف رو دارین می زنین.

بزرگوار هستین شما آقای جعفری نژاد! (این رو قلباً می گم)


و امّا شوخیم:

آقا! یه جمله ی معروفی هست که میگه:

«فقط در جوامعی که مَردان "ضعیف" هستند، زنان را "ضعیفه" خطاب می کنند.»


فرگل سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:35

منم قبول دارم به کسی ربطی نداره ما چطور زندگی میکنیم اتفاقا اینجوری بهتره که کم خرید کنیم ولی مواد غذایی تازه مصرف کنیم .
بازی هم خوبه اگر صدام خوب بود حتما شرکت میکردم ولی حیف که صدام افتضاحه . به احترام 12نفر هم شده بازی رو بذارید

دل آرام سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:35 http://delaramam.blogsky.com

من همین الان فایلم رو فرستادم . با توجه به متن ، بنده الان نفر سیزدهم هستم ! آخه آدم انقدر خوش یمن !!

جعفری نژاد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:35

یه جمله ی معروفی هست که میگه : " به علامت تعجب های بعد از هر کلمه توجه کنید ، باشد که رستگار شوید "

م . ح . م . د سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:37

" امیر خان قلعه مرغی " !

عجب !

مریم انصاری سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:39

چـــــــــَــــــــــــــــشم

جزیره سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:43

ایکون دست کشیدن به محاسن
واقعن جمله ی قابل تاملی بود برادر. اینکه بشینیم گفتگو کنیم.:دی. اخه برادر چه توقعی میشه از من و شما. تخصیر ما نیست که، گفتگوی تمدنها جز خاطرات محو ماست. در هرصورت بیا دست دوستیِ"از نوع اسلامی" بفشاریم


فقط قول بده دفعه ی اخرت باشه با یه خانوم بشینی لب جوی و این قضایا، ماحراها، جلافتا،قرتی بازیا آآآآآآآ

فرشته سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:46 http://houdsa.blogfa.com

چی بگم...به قول تو در هر دو مورد طرف کارش و حرفش یه جوری بود...


بیخود بازی نمیذاری...پس آیندگان چی کار کنن بدون رهنمون های ما؟؟ من میخوام پیام بدم بهشون...

بعدم آپلود کنم بفرستم؟؟؟

تیراژه سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:50 http://tirajehnote.blogfa.com

کامنتی که یک ساعت پیش برای پست قبلی گذاشته بودم رو کپی میکنم اینجا

ژولیت چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 00:01 http://migrenism.blogsky.com

می گم بابک جان تو هم مث من اعصاب مصاب نداریا! اون از میوه فروشی اینم از تهدید آخرت! من موندم این مونیکای ورپریده به چی تو دلش خوشه می خواد باهات بیاد مون لایف! والا به قرعان! صلفات بفرس!!!

تیراژه چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 00:01 http://tirajehnote.blogfa.com

پس کپیش کو؟!!!!

ببخشید شرمنده!

کپی کامنت:
بابک خان
فکر میکنم ایده ی "پایان دنیا" ای که برای بازی شب یلدای امسال داده ای با وجود اینکه دست شرکت کننده را در انتخاب مضمون باز گذاشته ای اما کمی سخت و پیچیده به نظر آمده
اما واقعا حیفه که این بازی مثل بازی های شب یلدای سال 90و 89 خاطره انگیز و به یادماندنی نشود.
کاش زمان شرکت کردن را افزایش بدهی و همچنین پست یا پی نوشتی که خیال مخاطب رااز نظر نحوه ی شرکت راحت کند و احساس نکند بازی غامض و سختی پیش رویش است
کمتر کسی فکر کنم از اهالی قدیمی اینجا باشد و در بازی های شب یلدا شرکت نکرده باشد و یا علی رغم عدم شرکت کردن اما با صدای بچه ها در آن شبها خاطره ها نداشته باشد.مخصوصا میکس ها و کامنتهای تحلیلی ای که برای صداها انجام شد.
امیدوارم این شب یلدا هم علاوه بر همه ی چیزهای قشنگ دیگرش خاطره ی زیبایی از کلام و صداهای تک تک دوستان سرزمین مجازیمان نیز برایمان به یادگار بماند.

مرسی تیراژه
کلا ایده راه انداختن این بازی اشتباه بود به نظرم
جوگیر شده بودیم

ژولیت چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 00:04 http://migrenism.blogsky.com

مملی زشته ادم خاطرات مردمو بدزده! مونیکا زنگ زده با هق هق می گه این مملی رابطه ی من و بابک رو با این خاطره تحریف کردنش به هم زده! بیا بگو شکر خوردی! دختر مردم گناه داره! طفلکی حالا یه غلطی کرده با بابک هندونه خورده! تو چرا حسودی می کنی؟؟
مگه اون ووپی بخت برگشته چی از مونیکا کمتر داره؟!!!

دختری از یک شهر دور چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 00:07

خیلی تعجب کردم چرا اون خانومه اونجوری گفته؟ که چی؟ آقا چرا ما رو در این شرایط قرار میدی آخه؟؟؟

البته از نظر یک مهندس کشاورزی باید بهتون بگم که کلا خوردن میوه های درشت اصلا خوب نیست! هر چی میوه کوچیکتر باشه بهتره!

+اقا برگزار کن ما چشم به راهیم!! :|
من خیلی دوس دارم بازی رو اما خوب مشکل منو میدونی که! بازی های صوتی رو نیستم من کلا!!
نه اینکه صدام خیلی قشنگه میترسم ملت عاششق صدام بشن حالا بیا جمعش کن!!

ژولیت چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 00:08 http://migrenism.blogsky.com

بابک بیا یه خورده بخند خیالمون راحت باشه به اعصاب نداشتت مسلط شدی جون مملی!
پیرزنه هم شکر خورد. اصلا واسه من میوه خریده بود! تو خون خودتو کثیف نکن. قبل از سفر تست خون می گیرنا! خونت کثیف باشه نمی برنت اونوقت نسل آریایی منقرض می شه!!!

رعنا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 00:18 http://rahna.blogsky.com

یعنی اگه حتی ۱۲:۰۱ هم بفرستیم شرکت داده نمیشیم؟

ملودی چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 00:50

من دوست دارم شرکت کنم اما نمیتونم بفرستم به اون آدرس کاش راه دیگه داشت

ژولیت چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 01:17 http://migrenism.blogsky.com

هدر یلدا رو چرا به این زودی برداشتی؟؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

ژولیت چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 01:18 http://migrenism.blogsky.com

اصلا بازی نخواستیم! ولی تو چت شد یهو؟!

ثنا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 03:00 http://angizehzendegi.blogfa.com/

سلام .میدونم از من انتظار ندارین و من هنوز غریبه ام اما مراماً من میخام و خاستم بدم صدامو اما موفق نشدم .گوشیم اندرویده ولی ریکوردرشو نمیابم.با کام هم نشده هنوز.خلاصه اگر دیر آمدم مجروح بودم....
در باغ شهادت را نبندید/به ما بیچارگان زان سو نخندید

راستی چقدر روایت فتح رو دوسدارم.از معدود برنامه هایی هست که عطر دهه 60 و هفتاد ازش به مشام میرسه و شمیم صادقانه و عاشقانه و مخلصانه و بی ریای شهادت و جان بازی و رشادت و مردانگی...

کاش دنیا تمام میشد...

ثنا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 03:08 http://angizehzendegi.blogfa.com/

لازم نیست حتما حرف مستقیمی بزنید.من یکی از حال و هوای کلیتون فهمیدم که کمی دمغ شدید ...

ازین هدر/ازین پست/ازین کم بودن فایلها...اما دوسدارم و دوسداریم همیشه همه مردم و شما خوش و شاد باشید،این ارزوی منه،گرچه میدونم شماها هم آدمید و غمگین شدنتونم عین ناراحتیتون طبیعیه

من امشب و دیروز خیلی گریه کردم...انگار روزای دلگیری بودن این روزای آخر آذر...آدم یاد خیلی از خاطره ها و روزها و آدمها میفتاد...

ولی بنظر من اون خانوم نه کار بدی کرده و نه بد بوده.خوب همه که فرهنگ و فهم شمارو ندارن،اما این نداشتن دلیل بر بدی کسی نیست...همینکه هرکی درحد بضاعتش خوب باشه شاهکاره

خودتون خوبید؟خانواده محترم؟خانوم گرامی؟ایشالا که همگی سلامت و شاد باشید...
راستی یلدا بر همه مبارک

ثنا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 03:15 http://angizehzendegi.blogfa.com/

ژولیت چقدر خوبه
ژولی جون تو یه دختر ایده آلی واسه یه مرد انسان و جوونمرد(البته به زعم من بشرط اینکه تقیدت و اعتقاداتتم خوب باشه/گرچه این نظر منه و فقط واسه خودمم مهمه!!!)

راستی آقا بابک من بشخصه خیلی خوشحال میشم با مهربان جون یه دیالوگ کوتاه تو برنامه یلدا داشته باشید...حس خوبی میده شنیدن صدای زوج عاشق و خوشبخت واقعی..گرچه هرجور مایلید!!

ثنا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 03:24 http://angizehzendegi.blogfa.com/

ببخشید اگه اینارو نگم خوابم نمیبره ببخشید:
بچه ها میدونید چیه؟کامپیوتر ما چسبیده به دیوار پذیرایی همسایه بغلی.همسایه بغلی زوج جوانین که یک نی نی دارن.امروز و امشب صدای بچه و گریه ش نیومد،و مادرشم صدای سرفه هاش همش میاد و دیشب صدای گریه های مادره و فحشاش به نینی ش که داشت گریه میکرد ...
میخام بگم من میترسم و ناراحتم...برای صدای نوزادی که نمیاد...از سرفه های همسایه...وقتی صدای دعواشون میاد میترسم و حالم بدمیشه...چرا پس نمیرم بهشون سربزنم؟آیا به منم میگن آدم؟چه بلایی سر برخی از ما اومده؟
خدایا چه راه دراز و سختیه کمکمون کن.چرا نمیخابه خانومه؟چرا همش صدای سرفش میاد؟چراهنوز بیداره؟من فرق میکنم خوب...
(ببخشید سرتونو درد آوردم...سنگ صبور میخاستم آخه)

ثنا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 03:52 http://angizehzendegi.blogfa.com/

بچه ها اینم تقدیم به شما: (منم اغلب همینطوری فکرمیکردم اما چ کنم که خانوادم سنتی بودن و مجبور شدم برخلاف افکارم ازدواج کنم،البته اینکه من خوشم اومد دلیل بر صحت این افکار و سخنان نیست قطعاً)

بخشی از حرفهای اندیشه فولادوند:

هیچ فکری درباره ازدواج ندارم

در مورد خودم اگر الان هیچ فکری درباره ازدواج وجود ندارد دلیلش وقت گیر بودن کار سینما نیست. دلیل آن این است که من فکر میکنم ازدواج به معنی اضافه شدن به روح دیگری است. شما باید در روح خودتان احساس آن تکامل و کافی بودن برای روح دیگری را داشته باشید تا بتوانید وارد این ماجرا بشوید. من اینقدر کارهای نکرده دارم و اینقدر از برنامه هایی که برای خودم داشتم و دارم، عقب هستم که از هر 24 ساعت، 25 ساعت آن را درگیرم.

فرزندی را قبول کنم

درباره مادر شدن هم من نه هم اکنون بلکه از نوجوانی مطمئن بودم علاقه ای ندارم فرد دیگری را به این دشت مشوش اضافه بکنم. اما اگر روزی و روزگاری این کمبود را در مسئولیت پذیری احساس بکنم ترجیح می دهم که از بین این همه بچه هایی که متعلق به دیگران بودند اما امروز در شرایط سخت و بدی دارند رشد می کنند فرزندی را قبول کنم و بعید هم می دانم فرقی با فرزندی که خود به دنیا آورده باشم، بکند. من در واقع هیچ وقت تصمیم نداشته ام خودم را ادامه بدهم.

پروین چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 07:06

بابک جان،
من میخواستم تو پست قبلی معذرت خواهی کنم که امسال نمیتونم تو بازی شرکت کنم و به گوش دادن صداهای دوستان دلخوش خواهم کرد. اما نگفتم و حالا بعد از این اخم و تخم و تهدید دیگه جرات ندارم بگم. صبر میکنم بعد از اینکه شرکت نکردم خودت متوجه بشی و خواستی فحشم بدی هم، اشکالی نداره. حلالت میکنم!

اون خانم هم، بنظر من خجالتش رو باید به پای عدم اعتماد بنفسش گذاشت. نه ریا و تزویر. احتمالا از دست ماها عصبانی بودی، حساسیت نشون دادی به رفتار و گفتار خانمه!!!

تلخندخانم چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 07:55

درود

انشاا.. که اشتباه میکنم ولی از همان عنوان پستتان که شروع کردم به خواندن تا انتهای پست عصبانیت در نوشته هایتان موج می زد

خاطرتان همیشه آسوده باد

محمد مهدی چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 08:20 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

برای دیگران زندگی کردن یعنی همین ...

نیمه جدی چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 08:57

راستش نمیدونم چرا اینجوریه؟ به گمونم این رودرواسی ها و تعارف کردنایی که رفته تو گوشت و پوستمون باعث میشه فکر کنیم اولن همه دارن نگامون می کنن چه آشنا و چه غریبه . دومن هم این که باید خودمون رو همرنگ جماعت کنیم تا رسوا نشیم و این جور چیزا. خب تو یه مملکتی که کسی زیر یه کیلو میوه نمی خره خب یهو دونه ای خرید کردن میشه نا همرنگی با جماعت و اون بندهی خدا هم هول شده و گفته بزار یه توضیحی بدم. به احتمال زیاد داشته برا خودش خرید می کرده . خب ماشین داشتن و سر و وضع مرتب داشتن مربوط میشه به خریدای قبلیش( پول داشته رفته ماشین و لباس خریده) ممکنه در اون شرایط هیچ پول نقدی تو بساطش نبوده و خلاصه قاط زده و پای نیازمند فرضیو کشیده وسط.
میدونین من از بچگی یه ضرب المثل ترکی همچین ملکه ی ذهنم شده که به این راحتیا نمیتونم فراموشش کنم. مادربزرگ خدا بیامرزم می گفت : تنتو تمیز نگهدار ممنه ناغافل عرزاییل بیاد ، خونتو تمیز نگهدار ممکنه ناغافل مهمون بیاد! ترجمه ی لفظ به لفظش از ترکی اینجوریش کرد وگرنه خودش همچین موزون و مطنطنه!!) خلاصه یعنی تو فرهنگ عجیب ما حتی مرده شور هم از خود آدم مهم تره این که یهو موقع شستن جنازه نگه که چه بدن کثیفی ! واه واه! بله اینجوریاس که اون خانوم بدبخت اینجوری گیج شده و دری وری های بی معنی گفته برا بی پولیش و خرید کمش!

نیمه جدی چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 09:02

در ضمن یادتون باشه که این روزا یکی از دلخوشی های ما پنجره ایه که رو به جوگیریات باز میشه.
هر روز صبح اولین کاری که می کنم باز کردن این پنجرس و نفس کشیدن تو هواییه که هیشکی توش غریبه نیست.
لطفن بازی شب یلدارو کنسل نکنین . لطفن.

جزیره چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 10:16

بابک جان خودم الان یه فایل برات میفرستم قد 6نفر حرف زدم. منو 6تا حساب کن تو شمارشت

در ضمن هنوز یلدا نیومده هدر عوض میکنی؟

جزیره چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 10:20

اقا خصوصی رو چک بفرمایید لطفن

مرسی جزیره
رسید
گوش نکردم هنوز
ولی رسید

نیمه جدی چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 10:23

خب جزیره راست میگه دیگه هنوز که یلدا نیومده و بره پس چرا هدر یلدا رفته؟

نیمه جدی جان
شما نگران مهمونی شب یلدا نباش
یخورده خصوصی تر برگزارش می کنیم فقط
ولی برگزارش می کنیم

جزیره چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 10:26

بله نیمه جدی بانو جان هنوز صداهای مخملین ما پخش نشده. من این همه حرف زدم، بابک میدونی چندبار ضبط کردم؟نمیدونی که، هدر برمیداره.

سعید چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 10:50 http://nemidunam23.blogsky.com/

چرا ماها کم برداشتن رو عیب و عار میدونیم..
من خودم هر وقت میرم به قدر نیازم برمیدارم..
خب چه کاریه بذارم تو یخچال بمونه..
هروقت خواستم میرم دوباره تازه میگیرم!!!

جزیره چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 11:02


میگم بابک اگه طولانی بود تعارف نکن بگو تا کمترشو بفرستم:دی
اخه نگفته بودی چند دیقه باشه من سوء استفاده کردم، اخه میدونی گفتم دم اخری همه حرفامو بگم ،حرفی نمونده باشه خدایی ناکرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد