جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ممه کریم

سرش را انداخته بود پایین و به دکتر نگاه نمی کرد .

با اینکه پشت سرش ایستاده بودم از آینه قدی روبرو می دیدم که تمام بدنش دارد از ترس می لرزد و نوک گوشهایش از شرم سرخ سرخ شده بود .

آقای دکتر مهربانانه گفت :

پسرم اگه شلوارت رو در نیاری که من نمیتونم معاینه ات کنم .


ممه کریم  دکتر را خطاب کرد و با عجله گفت : فقط شلوار ؟


وقتی دکتر با لبخند گفت : چشم من که اشعه ایکس نداره عزیزم من داشتم از خنده

می ترکیدم .


گفتم : ممه کریم ! خب همش رو بکش پایین آقای دکتر ببینه . خجالت نداره که ... دکتر محرمه

اما ممه کریم با چنان غضبی به من نگاه کرد که نزدیک بود قالب تهی کنم .

سرش را انداخت پایین و گفت : آقای دکتر ! اینا رو از اتاق بیرون کن چشم


آقای دکتر برگشت و رو به من گفت : لطفا بیرون بایستید .

گفتم : ممه کریم ! اون همه عز و التماس کردی که من تنها نمیام دکتر  خجالت میکشم حالا ما غریبه شدیم ؟ بی معرفت ؟

اما انگار حال و اوضاع ممکه کریم اصلا مناسب شوخی نبود . با همان لهجه پشت کوهی طالقانی برگشت و گفت :

یه بار دیه منا بوگوی ممه کریم همچی می کوتانم دهنتی میان خین قرقره کنی+1


و دکتر که انگار متوجه اوضاع وخیم عصبی ممه کریم شده بود مرا به بیرون اتاق راهنمایی کرد .




ادامه مطلب ...



ممه کریم - پسر عموی پدرم - جوانی روستایی و فوق العاده ساده بود .

اسمش محمد کریم بود ولی اهالی روستا ممه کریم صدایش می کردند و همین اسم از همان بچگی شده بود سوژه خنده ما ...

ممه کریم جوانی بود حدودا سی ساله که توی روستای ما چوپانی می کرد و پدرش که عموی پدرم می شد سال ها پیش به رحمت خدا رفته بود  . بی اندازه ساده و خجالتی و گوشه گیر بود . اهل رفت و آمد و دید و بازدید هم نبود و کمی هم خنگ بازی های مخصوص خودش را داشت .

یادم هست وقتی خان عمو - بابای ممه کریم - به رحمت خدا رفت تابستان بود . من کلاس سوم بودم و ممه کریم هم با اینکه دو سال از من بزرگتر بود مثل من سوم دبستان بود .

مادر ممه کریم که زن دوم خان عمو بود  بعد از سال خان عمو شوهر کرد و ممه کریم ماند خانه پدربزرگم . تابستان سال بعدش که من کلاس چهارم بودم ممه کریم هنوز کلاس سوم بود و بابا آورده بودش تهران تا شاید در کنار ما درس بخواند که نخواند و برگشت روستا پیش پدر بزرگم .

درس را ول کرد و از همان  ده دوازده سالگی چوپانی می کرد و تمام عمرش را توی کوه و بیابان گذرانده بود . با اینکه یکی دو سال از من بزرگتر بود اما خیلی پیرتر و شکسته تر به نظر می آمد .

تا چند سال پیش که آقا بزرگ به رحمت خدا رفت ممه کریم پیش آنها زندگی می کرد . چند ماهی توی کوه بود و گوسفندها را ییلاق و قشلاق می کرد و هر چند ماه یکبار هم سری به آقا بزرگ می زد .

بعد از فوت آقاجان ممه کریم تک و تنها توی توی خانه قدیم آقا بزرگ زندگی می کرد . آقا جان خودش وصیت کرده بود که تا وقتی سر و سامان نگرفته بچه ها حق ندارند او را از خانه بیرون کنند .



داستان رفاقت من و ممه کریم هم از همینجا شروع شد . وقتهایی که با بچه ها مجردی می رفتیم طالقان بنده خدا مثل غلام حلقه به گوش در خدمت ما بود . چند بار هم که قبل از ازدواج با سیمین  رفته بودیم روستا ،ممه کریم با اینکه خودش جا نداشت از سر رودرواسی شب را توی خانه نمانده بود و حسابی نمک گیر و شرمنده ام کرده بود . علاوه بر این حتی یکبار دم نزده بود که من همچین خبطی کرده ام که اگر بابا می فهمید غیر ممکن بود به خواستگاری سیمین برود.


آقا جان سرتان را درد نیاورم با وجود اینکه بعد از ازدواج من و سیمین عملا جز یکی دوبار ، دیگر ممه کریم را ندیده بودم ، ممه کریم انقدر به گردنم حق داشت که وقتی آن شب آخرهای اسفند مثل اجل معلق جلوی در خانه ام سبز شد و خواست برایش برادری کنم ، چند روزی توی خانه میزبانش باشم و مرخصی بگیرم و دکتر ببرمش ...


ماجرا از این قرار بود که ممه کریم بعد از سالها چوپانی انقدری پول جمع کرده بود که یک خانه نقلی توی روستا بخرد . گویا خاطرخواه دختر یکی از همشهری ها هم شده بود و قصد داشت که ازدواج کند . عمه ها که از خدایشان بود طبق وصیت آقاجان ممه کریم زودتر سر و سامان بگیرد برایش سنگ تمام گذاشته بودند و رفته بودند خواستگاری و همه چیز به خوبی و خوشی داشت ختم به خیر می شد که آزمایشات قبل از ازدواج مورد عجیبی را در ممه کریم نمایان ساخته بود .

من که اصطلاح علمی اش را نمی دانم اما گویا در عضو مورد نظر ممه کریم عیب و علتی بود که بایستی تحت درمان قرار می گرفت . بهداری روستا آدرس یک دکتر را در بیمارستان رجایی به او داده بودند و او هم از ترس آبروریزی شبانه خودش را رسانده بود تهران و به پاس رفاقت دیرینه ای که با من داشت یکراست دربست گرفته بود و دم خانه ما سبز شده بود .


قسمم داده بود که چیزی به هیچکس نگویم و من هم انصافا حرفی به کسی نگفتم . حتی سیمین هم نمی دانست که ممه کریم مشکلش چیست . فقط گفته بودم که کمی التهاب روده دارد و باید دکتر معاینه اش کند . خودم هم نمی دانم این التهاب روده را یک دفعه از کجایم درآوردم و به سیمین گفتم . 

القصه دو روزی بود که صبح ها ممه کریم را تا در بیمارستان می رساندم و او هم می رفت برای عکس و آزمایش و روز سوم ملتمسانه از من خواست که من هم همراهش باشم .

می گفت : دکترش یک خانم است و او خجالت می کشد تنهایی برود پیش خانم دکتر .

این شد که مرخصی گرفتم و دست در دست ممه کریم رفتیم پیش خانم دکتر و خانم دکتر نگاهی به عکس ها و آزمایشات ممه کریم انداخت و گفت که از شانس خوب ما پروفسور جمالی که یکی از بهترین پزشکان دنیاست هر سال قبل از عید به ایران می آید و چون خانم دکتر شاگرد او بوده و با هم حشر و نشر دارند می تواند ما را به ایشان معرفی کند تا پروفسور هم در مورد مشکل ممه کریم نظر بدهد .


باقی ماجرا را هم که لابد می دانید . من و ممه کریم وارد اتاق پروفسور شدیم و ایشان به ممه کریم گفتند که شلوارش را در بیاورد و ممه کریم هم که شدیدا خجالتی بود مرا از اتاق بیرون انداخت . البته سوء تفاهم نشود . من هم تمایل چندانی به مشاهده موضوع نداشتم ولی خب چکار کنم ؟ یک آینه قدی بزرگ روبروی ممه کریم بود که همه چیز مثل روز از تویش معلوم بود .


آخرین تصاویری که دیدم از این قرار بود که ممه کریم داشت کمربندش را شل می کرد و آقای دکتر هم یک جفت دستکش دستش کرده بود و داشت خودش را برای معاینه آماده می کرد .


از اتاق که بیرون آمدم یکهو احساس ضعف کردم و یادم افتاد که از صبح کله سحر چیزی نخورده ام . رفتم به سمت بوفه بیمارستان و یک شیر کاکائو و کیک خریدم و مشغول خوردن شدم و همینطور توی راهروها مشغول قدم زدن بودم که در انتهای راهرو ازدحام جمعیت را دیدم . کمی که نزدیک تر شدم دیدم که همه آنها روپوش پزشکی به تن دارند و تازه متوجه شدم که دانشجوهای پزشکی هستند . دخترخانم ها و آقایان دکتر بعد از این ، در حالیکه با هم پچ پچ می کردند و در گوشی حرف می زدند گاهی روی کاغذ نکاتی را یادداشت می کردند و می زدند زیر خنده ...

در حالیکه به آرامی از کنارشان رد می شدم چشمم افتاد به محلی که همگی به آن زل زده بودند

و دهانم از تعجب باز ماند . کم مانده بود از شدت تعجب و خنده منفجر بشوم .


بیچاره ممه کریم اگر خبر داشت خودش را می کشت .


آینه بزرگ قدی توی اتاق پروفسور جمالی در حقیقت یک شیشه بزرگ رفلکس بود . یعنی از داخل مثل آینه بود ولی از بیرون شیشه . یک چیزی برای آموزش دانشجوهای پزشکی ...

من که از اصطلاحات علمی که بلغور می کردند چیزی سر در نمی آوردم اما می دیدم که ممه کریم بینوا لم داده بود روی صندلی و پاهایش را باز کرده بود . پروفسور جمالی با یک چوب بستنی داشت قسمت های مختلف عضو مورد نظر ممه کریم را برای دانشجوها توضیح  می داد و ممه کریم بدبخت هم هاج و واج داشت توی آینه نگاه می کرد و از ماجرا سر در نمی آورد .

لابد پیش خودش می گفت این دکترها همه دیوانه هستند ....






+1 : یک جمله کاملا محترمانه و تهدید آمیز به گویش طالقانی :

یه بار دیگه منو ممه کریم صدا کنی همچین می زنم تو دهنت که خون قرقره کنی ...




نظرات 71 + ارسال نظر
اردی بهشتی شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:21 http://tanhaeeeii.blogfa.com

اردی بهشتی شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:22 http://tanhaeeeii.blogfa.com

خب اول شدم برم پستو بخونم !

علی پارسی شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:24 http://alirabiei.blogsky.com

دوم یا سوم شدم

رفتیم برای خوندن پست

نگین شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:28 http://zem-zeme.blogsky.com

:|

اردی بهشتی شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:29 http://tanhaeeeii.blogfa.com

این پست طنز نبود
غم داشت خیلی !

بابک اسحاقی شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:34

دقیقا کدوم قسمتش غم داشت اردی ؟

دوست شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:37 http://asme1982.blogfa.com

من میگم یه کتاب از نوشته هات درستی کن گوش نمی کنی ... پس فردا داستانات رو من میبرم چاپ می کنم نوبلشم برای تو پولش برای من

نگین شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:39 http://zem-zeme.blogsky.com

ینی من اگه اونجا بودم بیمارستانو رو سرشون خراب میکردم!

واسه این آموزش، اجازه نمیگرفتن از این بنده خدا؟

الهه شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:41 http://khooneyedel.blogsky.com/

ای داد از این داستانای تو...خب آخر چی بود مریضی بنده خدا؟ فکر کردی به بهانۀ اینکه بیرونت کرده از اتاق، ما هم بیخیال این پرسش اساسی میشیم؟

بابک اسحاقی شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:42

نگین جان
ممه کریم که در واقعیت وجود نداره
اسم زن منم مهربانه نه سیمین
طالاقونی هم حجرف می زد که همولایتی ما باشه که خدای نکرده به کسی برنخوره
این ماجرا هم یه داستان بود که قراره باهاش بخندیم
انقدر اعصاب خودت رو خورد نکن خواهر

بابک اسحاقی شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:43

الهه هر وقت اون روش دیگه تجربه مرگ رو گفتی منم اسم مریضی ممه کریم رو میگم

الهه شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:45 http://khooneyedel.blogsky.com/

بعدش یه چیزی بابک...واسه آموزش اگر بخوان همچین کاری بکنن، اون آینه یا در واقع شیشه رفلکس رو توی راهرو تعبیه نمیکنن که! توی یه اتاق دیگه تعبیه ش میکنن که فقط دانشجوهای پزشکی بتونن ببینن! نه شوهر فضول سیمین خانوم داستان! یعنی به عنوان راوی قصه، واسه خودت حقوق دانای کل رو در نظر گرفتی و تونستی سرک بکشی به ماجرا...درسته؟

تیراژه شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:47 http://tirajehnote.blogfa.com

میگم بابک خان
اول اینکه مرسی برای پست طنز که البته به نظر من هم کمی غم داشت. شما طنز نوشتی اما ما که فرو میرویم در بطنش یه مقدار غمناک میشویم!
دوم اینکه مرسی برای آموزش گویش طالقانی یا همان تاتی قدیم. مصورش هم بکنید بیشتر ممنان میشویم!
سوم اینکه یک سری هم به خصوصی ها بزنید.
چهارم هم اینکه..عزت زیاد.

الهه شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 23:48 http://khooneyedel.blogsky.com/

پس خودت هم مریضیش رو نمیدونی بابک؟ طلب رشوه میکنی از یک بانوی پاکدامن مثل من؟
منکه گفتم عمراً اگر بگم! میری خودت رو دستی دستی به کشتن میدی بعد میفته گردن من ماجرا!

مشق سکوت- رها یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 00:14 http://mashghesokoot.blogfa.com/

اولش که خوندم چقدر دلم سوخت برای ممه کریم

بعد که کامنتها رو خوندم خیالم راحت شد

رها یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 00:18

اَاَاَاَآ
پایان داستان چی شد؟!

فرگل یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 00:19

با اینکه از واقعیت خیلی دوره ولی خنده دار بود

ordi یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 00:21 http://tanhaeeeii.blogfa.com

nemidunam
shayad chon tu rustaha va hata shahr ha hastan mame karim hayi k baghiye maskharashun konan
albate hatman hadafe shoma az afarineshe in dastan khande bude ama nemidunam chera man ziad raftam tu dastan va delam gereft...
albate shayad chon dar beyne aghvam moredi shabihe in dashtim o bache ha aziatesh mikardan o mikhandidan o man delam misukht vasash
dastan ro ke mikhundam un tu zehnam bud
dar har surat harkasi post ro jori mibine
in post ba tavajo be khaterate man baram talkh bud
chon bayad az paye sistem boland mishodam nashod khub tozi bedam

تلاش یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 00:37

بنده خدا چه دکتر بدجنسی...
حالا سیمین کی بود این وسط ما نفهمیدیم؟..

سایه یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 00:48

ای بابا نمیدونم چرا منم به جای خنده، کمی تا قسمتی غمناک شدم!!

طـ ـودی یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 01:35 http://b-namoneshon.blogsky.com

به به هدر جدیــد
زیباستــــ بسیار زیــــاد

حرفخونه یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 01:49

خاک دو عالم.....
دلم سوخت برا ممه کریم.
خدارو شکر که داستان بود.
الان که میدونم داستانه .....باید بگم جدن جک بود.
این فکرا آخه از مجا میرسه به این مغز ...من نمیدونم

انسیه یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 02:28 http://amiralivmamanensiyeh.niniweblog.com/

سلام آقای اسحاقی ببخشیدمیدونم که همه افرادی که کامنت گذاشتن دوستای قدیمتونم ولی من چندوقت پیش ازطریق وبلاگ من وشوهرم دراروپا(امی)باشماآشناشدم باپستی که درموردنگه داشتن رادین توسط شما بودکه ازشیطنتهای این بچه روده برشدم خیلی عالی مینویسین من که کلی دلم وامیشه اینجااگه دوست داشتین منوبلینکین من میلینکمتون

انسیه یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 02:31 http://amiralivmamanensiyeh.niniweblog.com/

طفلی ممه کریم اگه میدونس که ازاتاق دیگه بیرون نمیومدیاشایدم بانقاب میومدخداروشکرداستانه

بولوت یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 05:05

بیمارستان قحط بود بنده خدا رو برده بودن بیمارستان آموزشی.
جا داره از حضور سیمین خانوم تو داستان تشکر کنم. چون از گودر میخوندم پست رو اگه سیمین خانوم نبودن متوجه نمیشدم داستانه.

سحر دی زاد یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 07:21 http://dayzad.blogsky.com

محمد مهدی یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 07:35 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

اینروزها خجالت در روستاها هم زیاد محلی از اعراب ندارد ...دکتر نگفته ممه کریم ها خیلی زود میکشند پایین ...

شاید هم اثر این یارانه ها باشه که نفت رانیاورد ه به سر سفره حیا را برد ...

سمیرا یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 07:48 http://nahavand.persianblog.ir

دلم گرفت..این تلخ ترین طنزی بود که تاحالا خونده بودم

هاله بانو یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 08:23 http://haleh.saadeghi.blogsky.com

آخی چقدر ساده ....

پروین یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 08:59

بابک جان اگر دعوا نکنی، من هم غمناک شدم. خیلی هم غمناک شدم. چون میدانم که این داستانت در کشور گل و بلبل ما خیلی هم دور از ذهن نیست. حالا نه به این بی ناموسی. اما خودم شاهد بوده ام که در یک بیمارستان دولتی و آموزشی دانشجویان حرمت انسانی پسرکی روستایی را که یک بیماری نادر پوستی داشت و برای درمان به طور موقت قسمتی از پوست سرش را که مو داشت روی رانش پیوند زده بودند، نگه نداشتند و مسخره اش میکردند و پسرک با چشمانی هشیار و عمگین نگاهشان میکرد. تمام آن خاطره در ذهنم زنده شد با خواندن این داستان.

ف رزانه یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 10:48

من که فقط خندیدم

ولی کامنتارو خوندم جوگیر شدم و منم اندکی دلم سوخت خب گناه داشته بیچاره

رعنا یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 11:26

سلام
منم غصه خوردم :(

اعتراف می کنم که اولش فکر می کردم داستان کار خودتونه، بعد که نوشتین همراه سیمین! با خودم فکر کردم نکنه از نوشته های جلال آل احمد باشه!


ولی دکترش خیلی نامرد بود:(
راوی هم خیلی بدجنس بود.

مامانگار یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 12:06

..و من هم دیده ام که چطور در بخش زنان و زایمان..دانشجویان پزشکی به زنی روستایی که شده بود نمونه آزمایشگاهی..و هاج و واج مانده بود چه بکند و چه نکند..می خندیدند...!!
کاش یکم به خواست و احساس نمونه ها هم توجه بشه..

[ بدون نام ] یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 12:30

دلم واسه "هیچ غریبه ای اینجا را نمی خواند" تنگش شده بود

جعفری نژاد یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 12:48


من که دیگه لب به هیچ نوع بستنی ای نمی زنم اه اه اه...

میگما کیا
این دانشجوهای پشت شیشه هیچکدومشون موبایل دوربین دار دستشون نبود؟!!
اگه بوده که همین روزاست بلوتوث ممه جون پخش بشه و کلی معروف بشه همشهریتون...

جعفری نژاد یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 13:09

بچه که بودم آقام اصرار عجیبی داشت ببردم پیش یه دکتر توی خیابون "بانک رهنی". اسمش به گمونم دکتر "کیوان" بود.
تا یه عطسه ی نا قابل می کردیم می گفت: " بابا فردا از اداره که اومدم می برمت پیش دکتر کیوان" همیشه هم از ما اصرار و گریه که چیزیم نیست و نمیام، از آقام هم انکار که باید بیای وگرنه با تو سری می برمت.
نا گفته نماند واسه نرفتنم دلیل هم داشتم ...

پسر، به محض اینکه در مطب رو وا می کردی و می گفتی: "سلام آقای دکتر"
می گفت: "سلام عزیزم، شلوارتو در بیار بخواب رو تخت ببینم"
به شدت اعتقاد داشت که بعد از کله پاچه، کلیه ی مشکلات بشر به صورت مستقیم و غیر مستقیم ریشه در عضو مورد نظر داره و گیگیلی های مربوطه داره و واسه همینم قبل از هر کاری مشغول معاینه اون قسمت می شد.
خلاصه فرویدیسم در گوشت و پوست و خونش نهادینه شده بود.
ما هم که نجیب و ماخوذ به حیااااا، به محض اینکه این آقای دکتر شروع می کرد به معاینه، سبز و سرخ و کبود می شدیم و تو دلمون از سر و کول آبا و اجدادش بالا می رفتیم تا به سلامتی معاینه تکمیل بشه و فرمان "بکش بالا" رو صادر کنه...
داستان ما و دکتر کیوان ادامه داشت تا خدا بیامرز چاه مطبش ریزش کرد و تو مطب فوت شد.
از مرگش خوشحال نشدم اما خب یه نفس راحتی کشیدم. می دونی که چی می گم...
هر چند 13-14سال بعد، چند روز قبل از اعزام به دوره ی آموزشی خدمت وظیفه، تو یکی از مطب های حوالی میدون سپاه، تمااااام خاطرات بدم با دکتر کیوان احیاء شد

کرم دندون یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 13:15

میگم بچه ها شمام نعمتین آآآ!
بنده خدا طنز می نوسیه با این قدرت ،شما ها به گریه می افتید!!! ینی آقای جوگیریات بنده خدا ،با این همه احساس شما دیگه جرات نوشتن طنز به سرشم نمی زنه!!!
در ضمن آقای جعفری نژاد پست آخرتون محشر بود !!! لالم نمی تونم بگم...

کرم دندون یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 13:39

پست: درون من پیرمردی نفس می کشد !
محشر بود ...حظ کردم آقای جعفری نژاد .
گفتم دوستانم برن بخونن حظ شو ببرن

م مثل میترا یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 13:40 http://mitra-k.blogfa.com

سلام

بامزه بود خوبه که داستان واقعی نبود داشتم خودمو اماده می کردم توی گوگل سرچ کنم درد این بنده خدارو پیدا کنم

ثنا یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 13:59

منم که یاد مشکل یه بنده خدا افتادم که گویا الان نزدیکترین نسبتو با خودم داره.چقدر تلخ این نوع امراض


خیلی قوی و واقعی نوشتی.مرسی

وای من کلی وقت بود داشتم در مورد سیمین و مهربان و ربط و بیر ربطیش فکر می کردم
خب قبلش یک اخطاری چیزی بدین ما ناباورانه کل پست رو نخونیم و کلنجار بریم

احمد یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 15:04 http://serrema.persianblog.ir



دست مریزاد بابک جان , خیلی باحال بود ,
عجب دکتر شیطونی پروروندی توی داستانتاااا , حال بیماریش چی بود بالاخره !!؟

احمد یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 15:09 http://serrema.persianblog.ir

عاقا تصویر هدر فوق العاده س

دختری از یک شهر دور یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 15:20

این خیلی نامردیه!! چه جوری از دلت اومد اینجوری داستان بنویسی آخه؟ بیچاره!
اما اون جمله طالقانی خیلی خیلی خوب بود!‌

سپیده یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 15:45 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

از دست ممه کریم ... بیکار بود ازدواج کنه

ژولیت یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 15:59 http://migrenism.blogsky.com

اول که سال نو مبارک
ایشالا امسال سال پرباری براتون باشه:)
دوم که ممه کریم ها این روزها بدجوری کم یابند.
به لطف تکنولوژی ارتباطات دیگه نسل ممه کریم ها منقرض شده:)

آرشمیرزا یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 16:54

الحق! و العن صاف!! تو هم برادری کردی و به هیشکی هیچی نگفتی !!!!
الهی مثه حق ممه کریم کج و کوله بشی !


.

پدرام یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 18:07 http://www.twenty-one.ir/

اتفاقا همین امروز دانشجو های ترم آخر دندون پزشکی ، تا آرنج دستشون و کرده بودن توی حلق بنده !

دل آرام یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 18:12 http://delaramam.blogsky.com

قبل از خوندن پست چشمم به هدر افتاد. به به از همینجا از روابط عمومی جوگیریات تشکر میکنم، بسیار بسیار متشکر از سلیقه بهاریتان.

سارا یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 19:57 http://haleman.blogsky.com

امدم پز بدم بگم جایزه مممممممم رسیده امروززززززززززززززززززززززززززززز
ایشااا....تا باشه از این مسابقه ها

بازم ممنونم آقای اسحاقی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد