جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ورود ممنوع

خیلی سال پیش تلوزیون یک برنامه ای نشان می داد که جواد یحیوی مجری آن بود .

برنامه یک دوربین مخفی بود ولی صرفا برای خنده و سرگرمی ساخته نشده بود و بار آموزشی هم داشت . مثلا یک گدایی را نشانده بودند زیر صندوق صدقات و با افرادی که به گدا پول می دادند مصاحبه می کردند که چرا وقتی صندوق صدقات هست به گدا کمک می کنی ؟

هرچند من با انداختن پول در صندوق هم موافق نیستم اما برنامه جالب و آموزنده ای بود .

در یکی دیگر از قسمت های این برنامه پسر بچه ای بود که سیگار دستش گرفته بود و از مردمی که سیگار دستشان بود درخواست فندک و کبریت می کرد و عکس العمل مردم را ضبط می کرد وقتی سیگار را دست بچه کوچک می دیدند .

یادم هست که در یکی از بخش های این برنامه ، در خانه ای باز بود و دوربین مخفی از آدم هایی که توی خانه سرک می کشیدند فیلم می گرفت و بعد هم مصاحبه و ....

از طرف می پرسیدند : آیا نگاه کردن به داخل خانه مردم کار درستی است ؟ آیا اگر در خانه شما باز باشد دوست دارید مردم از سر کنجکاوی به داخل خانه شما سرک بکشند ؟

و اکثریت هم با کمال شرمندگی عذرخواهی می کردند .





.




ادامه مطلب ...



رامین عزیز

.

فریبای مهربان

.


هیچ جمله و عبارتی نمی تواند غم و اندوه بزرگی را که به آن دچار شده اید تسکین بدهد .

از صمیم قلب درگذشت مادر بزرگوارتان را تسلیت عرض می کنم .

مرا در این غم  بزرگ شریک بدانید ...




+ محسن ، وحید و حمید باقرلوی عزیز ، امیدوارم غم آخرتون باشه .





سرخاب ، سفید آب


وارد مغازه لوازم آرایشی می شوم . دخترک بزک کرده بلند می شود و می ایستد و با لبخند

می گوید : بفرمایید ؟


کیف لوازم آرایشی دارید ؟

این تنها چیزی بود که مطمئن بودم درست گفته ام . از روزی که مهربان کیف لوازمش را روی میز آرایش مریم ترین جا گذاشته بود گوشه ذهنم مانده بود که خانم ها یک کیفی دارند که لوازم آرایششان را تویش می گذارند و اگر جایی جا بماند احتمالا گرفتار خواهند شد .


دخترک کیف ها را نشانم می دهد و من با نگاهی دقیق انگار که یک عمر اینکاره بوده ام دست

می گذارم روی یکیشان ...


چیز دیگه ای نمی خواین ؟

بالاخره که چی ؟ باید بفهمد که من اینکاره نیستم . می گویم :

لطفا لوازم داخلش رو هم بدین .

فکر کنم  دیگه فهمید من اینکاره نیستم...


دختر می خندد و می گوید : چه لوازمی می خواین ؟

و من در حالیکه عرقم را پاک می کنم و سعی می کنم صدایم را صاف نگه دارم می گویم :

هرچی ؟ معمولا چیا میذارن ؟


بیچاره دختر در تمام مدت داشت زور می زد که جلوی خنده اش را بگیرد .


پن کیک ... تیره می خواین یا روشن ؟

خیلی قاطعانه میگم : روشن .

می پرسد : کدومشون ؟

می گویم : این     و دست می گذارم روی شماره 1

می خندد و می گوید : این خیلی روشنه ها

دستم را می گذارم روی شماره 5

می گوید : این خیلی تیره است .

شماره 3 را انتخاب می کنم .

هر سه شماره را با انگشت به روی دستش می مالد و دستش را مثل پرنسس هایی که

می خواهند کسی دستشان را ببوسد به سمت من دراز می کند . بیچاره فکر می کند من متوجه تفاوتشان می شوم . همین خوبه ... شماره3


دیگه چی ؟

می گویم : رژ لب ... خدا را شکر این یکی را می شناسم .

فکر می کردم خیلی آسان باشد اما وقتی سه تا جعبه بزرگ گذاشت جلویم که هفتصد جور رژ رنگ و وارنگ تویشان بود ، آه از نهادم بلند شد .


اینو بی زحمت ... نگاه چپ چپی به من می کند .

یا خدا ! نکنه خیلی رنگش ضایع است ؟

کمی خلاقیت به خرج می دهم : قیمتش چنده ؟

حالا یکی نیست بگه : آخه اوسکول مثلا تو چی حالیته از قیمت ؟ تو که فرق ارزون و گرون رو نمیدونی  اصلا برات چه فرقی می کنه ؟


دیگه چی ؟

دیگر تسلیم می شوم . کمی خم می شوم و می گویم :

ببخشید خانوم ! می خوام برای همسرم هدیه بخرم . میشه خودتون بگید چی باید بخرم ؟


کمی مهربانانه تر نگاهم می کند . انگار از اینکه به جهالتم اعتراف کرده ام خوشحال است و از اینکه به مشاوره دعوتش کرده ام احساس مسئولیت می کند .


خط لب هم بردارید .

باشه بر می دارم ؟ از کجا بردارم ؟

به اینور و آنور نگاه می کنم . از کجا بردارم ؟ اصلا چه شکلی هست ؟

چه جالب این مدادا اسمش خط لبه ؟ عجب . پس خط چشم چه شکلیه ؟ خداییش چه جوری فرقش رو متوجه میشید ؟

البته اینها رو توی دلم می گویم .


رژ گونه هم می خواین ؟

دیگر وا داده ام . تیریپ متخصص را هم بر نمی دارم .

آره بدین یه دونه رژ گونه هم بدین ..



خدا را شاهد می گیرم که همین الان هم فرقشان را نمی دانم و اگر بگذاریدشان جلوی رویم فرقشان را متوجه نمی شوم .

یادم باشد از مهربان اسمهایشان و طرز کارشان را بپرسم .

باید بپرسم کدامشان را به کجا می مالند .

باید بپرسم چه مارکی استفاده می کند و چه شماره ای .



از پله ها بالا می روم . مهربان در را باز می کند .

می بوسمش و هدیه اش را به دستش می دهم و می گویم :

تولدت مبارک عزیزم !




کیف زلزله

پارسال که این پست رو نوشتم صرفا برای خنده و مسخره بازی بود .

اون موقع نه زلزله ای آمده بود و نه قرار بود که بیاید . اما چند روز بعد از این پست زلزله آذربایجان آمد و امسال هم که هر هفته یک جایی از کشورمان روی ویبره است .

یکی از بزرگترین ترس های من همین زلزله لعنتی است .

شبی نیست که با ترس از زلزله خوابم نبرد و روزی نیست که به آمدنش فکر نکنم .


این شد که تصمیم جدی گرفتم کیف زلزله را آماده کنم .

یک ساک دم دستی و چند بطری آّب معدنی و چند بسته نان و چند قوطی کنسرو و چند تا وسیله ضروری مثل رادیو و چراغ قوه و سوت و آچار و ....


مهربان که فهمید عزمم برای درست کردن کیف زلزله جدی است با نا امیدی گفت : واقعا فکر

می کنی با این ساختمون زپرتی که ما توش زندگی می کنیم و این راه پله تنگ و باریک و این همسایه های گل و سنبل ، اگه زلزله بیاد ما زنده می رسیم پایین که از این کیف استفاده بکنیم ؟


گفتم : راستش رو بخوای اگه تهران زلزله بیاد چنان فاجعه ای اتفاق میفته که روزی هزار بار خواهیم گفت : خوش به حال اونایی که مردن و روزی هزار بار آرزوی مرگ کنیم .


من نگرانی اصلیم همینه مهربان ! که زلزله بیاد و زنده بمونیم .






+ از نظر ساختار زمین شناسی رشته کوه زاگرس رشته کوه هایی مسن هستند و رشته کوه البرز کوه هایی جوان دارد . زمین لرزه هایی که در دامنه زاگرس رخ می دهند در دوره های کوتاه مدت و با شدت کم و زمین لرزه های دامنه البرز در دوره های طولانی و با شدت بالا هستند .

بر اساس تحقیقات آماری یک زلزله قدرتمند بایستی طی سی سال گذشته تهران را می لرزانده است که خوشبختانه هنوز این اتفاق نیافتاده ...

با در نظر گرفتن این موارد،آمادگی در برابر وقوع زلزله کمترین و تنها کاریست که از مردم برمی آید .





یه سه گانه شانسی (۳)

قسمت اول ...

قسمت دوم ...



پیرمرد همیشه دم کوچه مدرسه بساط می کرد . یک تخته بزرگ چوبی داشت که رویش با کش ،بادکنکی  چسبانده بود و یک تفنگ بادی هم دستش گرفته بود . پنج تومن می گرفت و اجازه داشتیم یکبار با تفنگش به بادکنک تیر بیاندازیم .

اگر بادکنک می ترکید ، بیست و پنج تومن جایزه می داد .

بیست و پنج تومن آنروز خیلی پول بود .

بیست و پنچ تا آلوچه یک تومنی یا دوازده تا لواشک دو تومنی یا دو تا شیشه نوشابه یا دو  آدامس فوتبالی  یا .... کلی چیز می شد با آن خرید .



ادامه مطلب ...

آنی که خود را باور می کنی

نمی دانم جشن تولد چند سالگی کیامهر بود که بابا ( لازم به توضیح نیست که چقدر این نوه را از همه ما بیشتر دوست دارد ) به عنوان هدیه یک دوچرخه برایش خرید .

کیامهر آن موقع دو سه ساله بود و دوچرخه خیلی برایش بزرگ بود .

پارسال که قدش کمی بلندتر شده بود و پایش به پدال می رسید با استفاده از چرخ های کمکی شروع کرد به دوچرخه سواری و کمی بعد کمکی ها را برداشتند . یکی دوبار زمین خورد و انگار دلزده شده باشد دیگر سوار نشد و تمام پارسال را با اسکوترش حال می کرد .


امسال ولی دوباره هوس دوچرخه بازی کرد و چون از زمین خوردن می ترسید دوباره کمکی ها به کمکش آمدند . ماشاء الله انقدر قد کشیده بود که پایش به زمین برسد و تعادلش را حفظ کند .

تا اینکه یکروز به شرط اینکه از پشت ، دوچرخه را برایش نگه دارند کمکی ها را باز کرد و شروع  به بازی و چرخ زدن کرد ...


آنروز عصر بابای کیامهر حین دوچرخه بازی دستش را بر می دارد و کیامهر به خیال اینکه هنوز از پشت مهارش کرده اند پا می زند و تمام طول حیاط را طی می کند و در یک آن به عقب نگاه می کند و می فهمد که بابایش چندین متر از او فاصله دارد .

هرچند کیامهر محکم زمین خورد اما حالا دیگر دوچرخه سواری بلد است و خودش برایم تعریف کرد که بدون دست هم می تواند دوچرخه سواری کند .



احتمالا همه کسانی که دوچرخه سواری بلدند این لحظه باشکوه را یادشان هست . این لحظه که اسمش را ( آن ) می گذارم یک لحظه عجیب و غریب است . آنی که با تمام لحظات قبل و بعد تفاوت دارد . آنی که شبیهش را شاید در مقاطع دیگر زندگی هم تجربه کرده باشید .

آنی که می فهمید خودتان دارید کاری را که نشدنی به نظر می رسید انجام می دهید .

آنی که بی اندازه محشر و لذتبخش است .

مصداق بارز خودباوری و اعتماد به نفس ...


زندگی پر است از کارهایی که به ظاهر ناممکن هستند . کارهایی که از عهده شان بر نمی آییم .

شاید چون پیش از آن انجامش نداده ایم . شاید چون پیش از ما کسی انجامشان نداده است .


در این مواقع شاید باید کسی باشد که ما را راه ببرد و یک آن رهایمان کند تا بفهمیم خودمان تنهایی هم می توانستیم .

شاید باید کسی زیر بال و پرمان را خالی کند تا به تنهایی با مساله روبرو بشویم .

درست مثل پرنده هایی که جوجه هایشان را از ارتفاع رها می کنند تا پرواز را بیاموزند .



خدا هم خیلی اوقات مثل بابایی می ماند که می خواهد به بچه اش دوچرخه سواری بیاموزد . کمکی هایت را باز می کند و می گوید پا بزن من پشتت ایستاده ام

اما نایستاده و در یک آن می فهمی که تنهایی

تنهای تنها ...



زمین خوردن ناگزیر است . اما آدمهایی که زمین می خورند گاهی از بابایشان متنفر می شوند و توی دلشان فحشش می دهند که چرا رهایشان کرده؟

و گاهی می ایستند . خودشان را می تکانند و به بابایشان نگاه می کنند و با خنده می گویند :

دیدی یاد گرفتم ؟ خودم تنهایی ...





یک

****

اگر خودروی سواری دارید و در سال جدید الحاقیه بیمه شخص ثالث را تهیه نکردید توجه داشته باشید که فقط یک هفته فرصت دارید . یکشنبه هفته بعد یعنی ۲۲ اردیبهشت مصادف است با اول رجب و لابد اطلاع دارید که رجب از ماه های حرام است .

ایشالا که بلا از شما و خانواده و ماشینتان دور باشد و هیچ وقت هیچ حادثه ای برای شما اتفاق نیفتد ولی دقت کنید که اگر الحاقیه بیمه را تکمیل نفرمایید و خدای نکرده تصادفی منجر به فوت یا جرح داشته باشید باید مابه التفاوت دیه شخص متوفی یا مجروح را از جیب مبارک بپردازید و بیمه هیچ تعهدی در قبال آن نخواهد پذیرفت .


دو

****

وزارت بهداشت در طرحی همگانی قصد دارد نسبت به پایش وضعیت فشار خون و اضافه وزن ایرانیان بالای سی سال اقدام نماید .

بیماری فشار خون که در اصطلاح پزشکی به آن قاتل خاموش می گویند یکی از مشکلات رایج مردم ماست که متاسفانه اکثرا از آن بی اطلاع هستیم . 

اگر شما هم بالای سی سال سن دارید میتونید به مراکز بهداشت مراجعه کنید تا بصورت رایگان برای شما پرونده الکترونیکی تهیه بشه و سوابق قد و وزن و فشار خون شما در اون ثبت بشه ...



سه

****

یکی از دوستان عزیزم یک نظرسنجی در مورد شرکت در انتخابات شوراها ترتیب دادند . ممنون میشم که فایل نظرسنجی رو از این آدرس دانلود بفرمایید و پس از تکمیل به این ایمیل :



ارسال بکنید . 

پر کردنش نهایتا دو دقیقه زمان می بره .


سپاس ...




پیشنهاد کتاب


اردیبهشت ماه پارسال و به مناسبت برگزاری نمایشگاه کتاب و با همت دوستان جوگیریات

این پست منتشر گردید که منبع خوبی بود برای دوستانی که قصد داشتند برای خرید آگاهانه کتاب به نمایشگاه بروند .


اگر به تازگی کتاب خوبی خوانده اید که دوست دارید سایرین نیز بخوانند، لطفا مشخصات آن را معرفی بفرمایید تا در جدول زیر درج بشود .



نام کتابنویسنده / مترجمانتشارات
مامور سیگاری خدامحسن حسام مظاهریافق
آن گوشه دنج سمت چپمهدی ربیچشمه
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشدآنا گاوالداقطره
چسبی به نام زخماحمد حسینیفصل پنجم
چند رویا مانده تا طلوع رنگین کمانسید علی صالحیزاوش
یک روز قشنگ بارانیاریک امانوئل اشمیتقطره
چرا اتفاقات بد برای آدمهای خوب می افتدهرولد کاشنرنواندیش
یوسف آباد خیابان سی و سومسینا دادخواه چشمه
تاریخ مدرن ایرانایروند آبراهامیاننی
نگران نباشمهسا محب علیچشمه
میخانه بی خوابمهدی فرجیفصل پنجم
شما که غریبه نیستیدهوشنگ مرادی کرمانیمعین
لیلای مجنونسیمین وهاب زادهامید مهر
حفره هاگروس عبدالملکیانچشمه


















این پست به مدت 24 ساعت در این مکان نصب شده باقی می ماند و در صورت استقبال دوستان احتمال تمدید آن نیز وجود دارد ....







+ نمی دونم با وبلاگ (( امروز لی لی چی می خونه ؟ )) آشنایی دارید یا خیر ؟

این وبلاگ توسط یک خانم کتابدار نوشته میشه و بصورت کاملا حرفه ای و با تصاویری فوق العاده زیبا و در اوج سلیقه و خلاقیت کتاب هایی رو که خوندند به دوستانشون معرفی میکنن ...

برای دوستانی که  مایل هستند پیش از بازدید نمایشگاه کتاب ، انتخاب گسترده و آگاهانه تری داشته باشند خوندن این پست و این پست رو پیشنهاد می کنم .





روز معلم

کلاس اول :

خانوم شریعتی

کلاس دوم :

آقای محقق

کلاس سوم :

آقای مخدومی

کلاس چهارم :

آقای اقتداری

کلاس پنجم :

آقای صداقی

کلاس اول راهنمایی :

فقط اسم معلم ریاضی یادمه : آقای طباطبایی

کلاس دوم راهنمایی :

 عربی : آقای فرجی    دینی : آقای مدنی

کلاس سوم راهنمایی :

تاریخ جغرافیا : آقای اشراقی     زبان : آقای رنجبر     ادبیات : آقای پرویز   ورزش : آقای گرجی


دبیرستان :

فیزیک : غنی زاده  جبر : گلزار    تعلیمات اسلامی : محدثی   ریاضی جدید : ایازی ، احمدوند  

هندسه : کاوند  شیمی : ابراهیمی ، صالحی  تاریخ : قنبری  ادبیات : صبحی ، اسحاقی


یادمه که یه زمانی نه تنها اسم تک تک معلمهام رو از بر بودم . اسم تک تک همکلاسی هام و چهره هاشون و حتی نیمکتی که توی کلاس داشتند حفظ بودم .

اما امشب هرچی فکر کردم اسم خیلی ها رو یادم نیومد .

خنده دارش اینه که هرچی فاصله زمانی کمتر میشه اسامی و چهره هاشون کمرنگ تر میشه .

از بین اون همه واحد دانشگاهی و اون همه استاد من به غیر از یکی دو تا هیچکدوم یادم نمونده .



امشب اسامی این عزیزان رو نوشتم فقط برای یادآوری خودم که اگر سالها بعد این پست رو خوندم یادم بمونه که من هرچی بلدم و هرچی هستم رو به آدمهایی مدیونم که اسم بعضی هاشون رو اینجا نوشتم و اسم خیلی هاشون رو هم اصلا یادم نیست .

چند نفر از این عزیزان که اسمشون رو نوشتم دیگه در قید حیات نیستند . امیدوارم خدا به همه معلم ها سلامتی و طول عمر بده چرا که شدیدا معتقدم در این وانفسای اقتصادی و بی وجدانی مشاغل هنوز هم که هنوزه معلمها پاک ترین و سالم ترین و درست ترین شغل ها رو دارند .


هرچند که هیچکدوم از معلم های عزیزم اینجا رو نمیخونن اما دست تک تکشون رو می بوسم و اینروز رو به همه معلمها و خانواده هاشون تبریک میگم .