جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

یک

***

روز زن . روز مادر . روز عزیز ترین و پاک ترین موجودات روی زمین را به همه دوستان عزیزم تبریک می گویم . مامان ناهید گلم ، مهربان نازنینم ، سمیرا خانوم ، خانوم زائر ، مامانگار ، پروین خانوم ، فرشته ، مهناز ، فاطمه شمیم یار ، سهبا ، امی ، رها ، تلاش و موج بانوی بوشهری ، مژگان امینی و  تک تک دوستانی که نه حافظه ام یاری می کند و نه امکان نوشتن اسامی یک یک آنها هست . روزتان مبارک ....



دو

****

امروز روز تولد دو تا از دوستان نازنین من است .


هاله بانوی همیشه رفیق و مرجان نازنین


امیدوارم غم اینروزهایشان ثانیه به ثانیه کمتر بشود و لبخند روی لبشان مدام بیشتر


تولدتون مبارک ...




سه

****

یک شیر پاک خورده که نه می دانم کیست و نه متوجه منظورش از این شوخی بامزه می شوم راه افتاده و برای دوستانم با اسم و آدرس جوگیریات کامنت گذاشته که :


سلام!
لطفاً به فیس بوک رفته و صفحه "کمپین حمایت از مهندس بابک اسحاقی در انتخابات شورای شهر کرج" را لایک کن!


اول پیش خودم فکر کردم که کار یکی از بر و بچه های خودمان من باب مزاح بوده ولی وقتی دیدم یکی دو تا دیگر از دوستان هم کامنت خصوصی گذاشتند و از کاندیداتوری بنده حمایت کرده اند شستم خبردار شد که احتمالا کار یکی دو کامنت نبوده است .


در کمال تعجب دیدم که در فیس بوق هم صفحه ای با عکس  بنده مفتوح گردیده است . 

به هر تقدیر روال امر اینطور است که باید حالا ماجرا را تکذیب کنم و مثل همه وبلاگ نویسان تازه به دوران رسیده که خودشان را گم می کنند بگویم :

لطفا مواظب کامنتهایی که با اسم من برای شما گذاشته می شود باشید .


محض اطمینان هم عرض می شود : :


اولا اسم واقعی بنده بابک نیست و برای اولین بار خوشحالم که اسم شناسنامه ایم چیز دیگریست که این رفیق بامزه ما از آن خبر ندارد .

دوما من منزلم در کرج نیست که خوشبختانه باز هم ایشان مطلع نبوده اند .

و سوما بنده اصلا شورای شهر را عددی نمی بینم که بروم تویش کان کسی را دید بزنم . حالا ریاست جمهوری بود یک چیزی ...


در هر صورت از این رفیق بامزه کمال تشکر و امتنان را دارم که مایه خنده نصفه شبی ما شدند .



سلام روز به خیر ...


بچه که بودیم یک از لذت بخش ترین تفریحاتمان موقع برگشتن از مدرسه دست تکان دادن برای ماشین ها بود . پنج شش تا بچه جغله با سرهای تراشیده راه می افتادیم و خلاف جهت خیابان حرکت می کردیم و قرارمان این بود که به محض نزدیک شدن ماشین ها همزمان با هم برای راننده دست تکان بدهیم و با صدای بلند سلام کنیم .

عکس العمل اکثر قریب به اتفاقشان گیجی و گنگی بود و حتی چند ده متری که از ما

می گذشتند ، نگاهمان می کردند که اینها که بودند و چرا سلام می کردند ؟

در عوض ما از این حیرت راننده ها بی اندازه خوشمان می آمد و تا فرط دل درد می خندیدیم .

در قیاس با تفریحات دیگر ، تفریح بی خرج و بی آزار و اذیتی بود و شدیدا خوش می گذشت .

راننده های کامیون اغلب از باقی راننده ها با معرفت تر بودند . از آن بوق های معروف کامیونی

می زدند و چراغ می دادند و دست هایشان را به نشانه جواب سلام بالا می بردند و ما انقدر کیف می کردیم که از خنده پخش زمین می شدیم .


گاهی اوقات به سرم می زند و همینطور از سر بی دردی و تفریح به آدمهای غریبه سلام می کنم

شاید در این زمانه که آدمهای آشنا هم زورشان می آید با هم احوالپرسی کنند و جواب سلام بدهند کمی دیوانه بازی به نظر برسد اما باور کنید بی اندازه لذت بخش است تو در حالیکه در خلوتت ذوق می کنی عابر پیاده ای که از کنارت گذشته و جواب سلامت را داده به مغزش فشار بیاورد که این دیگر که بود و چرا سلام کرد ؟


یکی از فانتزی هایم این است که یکروز مردم این زمانه هم به رسم نجیب زادگان اروپایی عصر ویکتوریا در حالیکه دو تا دو تا و شانه به شانه هم روی سنگفرش های شهر راه می روند به هم سلام کنند و روز به خیر بگویند با وجود اینکه یکدیگر را اصلا نمی شناسند .

مهم نیست مردان تاکسیدو تنشان نباشد و عصا دستشان نگرفته باشند و کلاه سیلندریشان را به احترام از سر برندارند و خانم ها با دامن های چین و واچین بلند و کلاه های گل کاری شده ، چتر آفتابی دستشان نباشد و دستمال ملیله دوزی در دستشان نباشد .

سلام کردن به غریبه ها حس خوبی دارد و خوشبختانه چیزی هم از آدم کم نمی کند ....




ناگهانِ همیشه دیر



همیشه (( فردایی )) هست :


که بنشینم پیش بابا و از شعر خواندنش فیلم بگیرم

که مامان را ببرم یک دل سیر زیارت کند

که به استاد قدیمت زنگ بزنی و حال و احوالی کنی

که با رفیق عزیزت بروی استخر

که قرار بگذاری با دوستان دانشگاهت دور هم جمع بشوید ...



فردایی که هیچ وقت نمی آید یا چون نوشدارو دیر می رسد .


می بینی بابا دیگر صدای خواندن ندارد

می بینی مادر پای راه رفتنش درد می کند

می بینی تابوت استادت را روی دوش می برند

می بینی رفیقت زیر خروارها خاک آرمیده

و می فهمی همخانه عزیزت چند روز دیگر برای همیشه وطنش را بدرود می گوید .


وقتی دیر شده باشد ، توجیه های محکم دیروز می شوند بهانه های پوشالی ...



شماره ای نا آشنا به تو زنگ می زند .

عشوه های معمول رفیقی که می شناسدت و تو با اینکه صدایش آشناست او را به خاطر

نمی آوری و مدام می خواهد این آلزایمر را به رخت بکشد و هی نشانی بدهد از خاطراتی گنگ ولی آشنا و تو هی شرمنده تر بشوی ...


فایل های حافظه را یکی یکی می تکانی و پرونده آدم ها را تورق می کنی و از بین عکس ها ، دانه دانه خطشان می زنی تا هویتش معلوم می شود .

از هر دری صحبت می کنید و به روی خودت هم نمی آوری که درست از ترم آخر دانشگاه یعنی ده سال پیش نه همدیگر را دیده اید و نه حتی یک کلام تلفنی حرف زده اید و جشن عروسی اش هم با اینکه  با واسطه دعوتت کرده بود ، نرفتی و حالا نه می دانی چه کاره است و چه می کند و بچه دارد یا نه ؟

مدام دنبال یک چیز مشترک می گردی و چون یافت می نشود می روی سراغ همان خاطره های قدیم که از بس دستی به سر و رویشان نکشیده ای دارند پوسیده می شوند .

از فلانی و بهمانی می پرسد و تو با افتخار می گویی من  فقط با علی در ارتباطم و به روی خودت هم نمی آوری که شش ماه از آخرین تماس تلفنی و چهار سال از آخرین دیدارت با علی گذشته است  که اولی برای درخواست کمک در حل یک مشکل صنفی و دومی در مجلس ختم پدر یکی دیگر از دوستان بوده است .


رفیقت پشت تلفن می گوید : ای کاش قبل از رفتن علی قرار بگذاریم و هم را ببینیم و تو متعجبانه می پرسی : مگه کجا می خواد بره ؟


دو سال تمام همخانه که نه هم اتاقی باشید و بیداری صبح و خواب شبتان با هم عجین بشود و بعد آنچنان از هم فاصله بگیریدکه اینچنین بشود ؟

و از غروب تا همین حالا مدام بگویی که ای کاش ...

که از خودت کفری بشوی که  آخه چرا ؟ ...

و بغض گلویت را دودستی انقدر محکم فشار بدهد که نتوانی گوشی را برداری و از علی بپرسی که کی ، کجا ، چرا و چطور ؟


نمی دانم این خاصیت آدمهاست یا آدمهای اطرافشان ؟

تا وقتی هستند انگار نیستند  و همین که می روند عزیز می شوند .


پدرها و مادرها و استادها و رفیق ها همه می روند 

و تو برای دلتنگی فرداهایت هم توجیه های قشنگ می تراشی

نذر یک حلوای شب جمعه ای

نوشتن یک پست پر از حسرت

قرائت یک فاتحه توی بهشت زهرا


و شاید یک لایک محکم و دوقبضه فیس پوکی روی پیجش

و نهایتا یک کامنت با این مضمون :

کجایی رفیق ؟ دلم برات یه ذره شده . کی بر می گردی پس ؟




تقویم تاریخ : چهار سال پیش

خرداد ۸۸ بود که در بخش خبری یکی از شبکه های ماهواره ای اعلام شد  که : 

دولت ایران فیسس. بوک را رفع فی.لتر کرده است .  

دروغ چرا ؟ چهار سال پیش زیاد با دنیای مجازی آشنایی و ارتباط نداشتم .

اندکی در مورد جستجوی مقالات در گوگل بلد بودم و باقی مواقع اتصالمان به اینترنت هم به چت توی یاهو می گذشت .

اینترنتمان دایال آپ بود و به ندرت متصل می شدم . اسم وبلاگ و وبسایت و فیس.بوک و توئی.تر را هم فقط شنیده بودم ولی ندیده بودم .

من که تا آنروز نمی دانستم همچین چیزی ( fb )وجود دارد چه برسد به اینکه فیل.تر هم هست .

همین تبلیغ کنجکاوم کرد که بروم و ثبت نام کنم و چند روزی هم گیج و گنگ می رفتم و گشت

می زدم و چیزی هم سر در نمی آوردم و از حق که نگذریم ( fb ) آنروزها مثل الان همه گیر نبود و چون دوست و آشنایی هم نداشتم پاگیر و پابندش نشدم .  

بلافاصله بعد از انتخابات ، فیسس.بوک مجددا فیلتر شد ...

این آمدن و رفتن فیس. بوک احساس الاغیت عجیبی به من می بخشید .  

اگر این لامصب خوب است چرا فیلی شده بود ؟ اگر باید فیل.تر می شد چرا دوباره بازش کردید ؟

چرا دوباره باز شدنش موقع انتخ.ابات بود ؟

چرا همین که مردم رایشان را انداختند دوباره مسدود شد ؟

خب ... هر انسان عاقلی با دیدن این شل کن سفت کن احساس الاغیت می کند دیگر .  

اینهایی را که دارم می گویم مال همین چهار سال پیش است ها . یادتان که هست ؟


خطوط تلفن همراه چند روزی مختل بود و اسمس ها چند ماه کلا قطع بودند .

یادتان هست ؟ اصلا یادتان بود ؟


یکی دو هفته ی پیش از انتخابات مردم صبح و شب توی خیابان ها جمع می شدند و شعار

می دادند . یا در حمایت از کاندیدای خودشان یا در رد کاندیدای رقیب .

رقابت آزاد بود دیگر ...

انتقاد آزاد بود

شعار آزاد بود

فریاد آزاد بود

رنگها آزاد بودند

کیسه سیب زمینی آزاد بود

دروغگو دروغگو آزاد بود

فلانی بای بای آزاد بود

پرچم آزاد بود

مچبند آزاد بود 

شال و روسری رنگی آزاد بود

فیس .بوک آزاد بود

تلوزیون های بیگانه وسط همین تهران خودمان خبرنگار داشتند .

ذوق داشتیم

عشق داشتیم

بی اندازه انرژی داشتیم

بی شمار امید داشتیم

اما همینکه رای ها توی صندوق افتادند انگار آسمان تپید .

آخر چه شد که همه آن آزادی ها ممنوع شدند یکهویی ؟  

ما که کاری نکردیم .

اشتباه ما چه بود ؟

به خدا قسم ما فقط رای داده بودیم .

تازه برعکس بعضی ها فقط یک دانه هم داده بودیم به خدا ....

اینها را که می گویم یادتان هست ؟ اصلا یادتان بود ؟




زیاد مهم نیست....  

 

تاریخ همیشه تکرار می شود و ما مردم فراموشکاری هستیم که هر بار گیج و گول مثل دفعه قبل با امید و تردید تماشایش می کنیم .  

 

باور نداری ؟ کمی صبر داشته باش ... 

 

 

 

دو سال گذشت




دو شاخه گل سرخ  کنار عکست یعنی یادت باشد هنوز دوستت دارم
دو تا شمع روشن روی سنگ سفید مزارت یعنی هنوز از حادثه رفتنت می سوزم
شیرزاد جان ! چه  زود دو سال از نبودنت گذشت ...







+ نهمین روز اردیبهشت ، دومین سالروز پرکشیدن رفیق بامعرفتم شیرزاد طلعتی است .
قسمت نبود امسال در مراسم حاضر باشم . این شد که پنج روز زودتر میهمان بهشتی شدم که خانه سفیدش را روی خاک آن ساخته است .
به نیت این شب عزیز برای شادی روح این شیرمرد فاتحه ای بفرستید بی زحمت ...

کوتاه ترین تراژدی شکسپیر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مامان مهربان




مهربان صدایم می کند و من خودم را توی رختخواب مچاله می کنم .

درست مثل روزهای کودکی که مدرسه می رفتم و مامان ناهید می آمد بالا سرم و قربان صدقه ام می رفت که بیدار بشوم و من بیدار نمی شدم و مامان ناهید تهدیدم می کرد که می رود

می خوابد و از مدرسه جا می مانم .

البته مهربان معمولا از همان اول تهدید می کند ...

صدای قُل قُل چای ساز می آید و من آخرین غلتم را می زنم و مهربان دوباره صدایم می کند .

چون از آخرین فرصت و فرجه ام برای خواب استفاده کرده ام باید باقی کارها را با دور تند انجام بدهم و این مثل فیلم های چارلی چاپلین خنده دار است هرچند خودم خنده ام نمی گیرد .


این کارها طبق یک الگوریتم کاملا مشخص حتی چشم بسته قابل انجام است .

شستن دست و صورت و مرتب کردن موها و پوشیدن لباس و برداشتن عینک ٬ حلقه ٬ کیف ٬ موبایل ٬ سوئیچ ٬ کیسه زباله ٬ ظرف غذا و ...


اما در سال جدید یک مرحله جدید به آن اضافه شده است .

مهربان سر میز نشسته و از دو فنجان چای بخار بلند می شود . هول هولکی چای را مزه می کنم و تکه نان و پنیری را که حوصله جویدنش را هم ندارم توی دهانم می گذارم .


امروز صبح یکساعت تمام توی ترافیک بودم .

مسافران ماشین های بغلی چرت می زدند و راننده های کلافه ٬ تیکهای عصبی نشان می دادند و این وسط من لقمه نان و پنیر و گردویی که مهربان برایم گذاشته بود

گاز می زدم و لبخند ...  

 

ما مردها هرچه پیرتر می شویم بچه ننه تر می شویم

و نیازمان به داشتن مامان هم بیشتر می شود .






بسکی شدن در عصر انفجار دیتا

اول امسال به خودم قول دادم که شبها قبل از ساعت دوازده بروم توی رختخواب و خودم را به خواب بزنم تا صبح ها انقدر به خودم و شغلم و ترافیک و دولت مهرورز فحش ندهم .


حالا ساعت 12:14 دقیقه است و من تازه نوشتن پستم را استارت زده ام .

می خواهم به خودم قول بدهم توی این پست زیاد وراجی نکنم و زود سر و تهش هم بیاید .





ادامه مطلب ...