جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

غریبه ! بیا مباهله کنیم

سلام ...

روزی که من و مهربان فهمیدیم که داریم صاحب فرزند می شویم ، روز عجیبی بود .

انگار که قرص روان گردان خورده باشم پر از انرژی و شور و شوق بودم . همان روز با مهربان قرار گذاشتیم که ماجرا را علنی نکنیم و به کسی حرفی نزنیم . قبول کنید این کار برای وبلاگ نویسی که زندگی روزانه اش را شبها اکران عمومی می کند و از کوچکترین اتفاقات زندگیش هم پست می نویسد کار مشکلی بود . اما دوست داشتم خودم را امتحان بکنم که تا کی می توانم تحمل کنم و برای علنی کردن داستان هم نقشه ها و سناریوی های مختلفی در نظر داشتم . مثلا لو دادن ماجرا در آخرین پست سال 91 و ...

راستش را بخواهید اصلا و ابدا فکر نمی کردم بتوانم این راز را انقدر تاب بیاورم و تا موقع بدنیا آمدن مانی حتی به بعضی از عزیزترین دوستانم نیز چیزی نگویم .


نامه هایی به باران اما یک جایی بود برای تخلیه این عطش ساکت نشدنی

برای ارضای حس خوانده شدن و تخلیه احساساتم

برای ثبت آنروزها و لحظه ها برای فرداهای مانی جانم

و از جهتی دیگر یک محک دیگر برای خودم بود

اینکه اگر یکروزی درست مثل چهار سال قبل مجبور باشم از صفر شروع کنم و با یک نام جعلی بنویسم

اگر دیگر بابک اسحاقی نباشم و توی جوگیریاتی که روزی فلان قدر بازدید کننده دارد ننویسم

آیا باز هم کسی پست های مرا می خواند ؟

آیا کسی نوشته هایم را دوست خواهد داشت و از خواندنشان لذت خواهد برد ؟





دیروز که بعد از تقریبا یک هفته وارد بخش مدیریت وبلاگم شدم این کامنت خصوصی به چشمم خورد که مربوط می شود به روز سیزدهم خرداد یعنی دقیقا روز تولد مانی :



در حالی که دوستانتان در کامنتدونی شما عروسی گرفته اند، باید بگم که من خیلی عصبانی هستم.

مسخره است که اینجا دارم اینها رو می گم، چون میشه گفت که ربطی به شما نداره
اما از طرفی به شما ربط داره خیلی.

یک بابایی که به صورت خاموش وبش را میخوانید بیاید توی لینک بازیش بگوید که
"نامه هایی به باران را دانیال می نویسد . نامه هایی از یک پدر احساساتی برای فرزند هنوز زاده نشده اش ..."

بعد شما خواننده دانیال (!) شوید و دانیال و پدرانگیش را عاشق شوید حتی...
صداقتش را، سادگیش را، احساساتش را..

بعد مثل پتک است که توی سر آدم کوبیده می شود.
اینکه ببینی صداقته چی.. کشک چی
ببینی که این بابا خودش یک دروغ شاخدار بوده از بیخ...

کتمان نمی کنم که برای احساساتی که خرج دانیال کردم خیلی احساس سرخوردگی می کنم
دانیال را بسیار از بابک اسحاقی دوست تر می داشتم و حالا احساس یک آدم فریب خورده ی خاک برسر را دارم

پر واضح است که این پدرانگی بابک اسحاقی بود که من از خودش دوست تر می داشتم ، و چیزی از زیبایی این پدرانگی کم نمی کند
اما به هرحال گریزی نمی بینم ازین حس عصبانیت و فریب خور(د)گی و انزجار

انزجاری که با خواندن پست امروزتان در تلفیقی از بغض و تهوع و ناباوری ظهور کرد و هنوز هم که هنوز است دامنه دارد .



مطمئنا اولین عکس العمل من نسبت به این کامنت تعجب زیاد  بود .


قاعدتا نوشتن همچین کامنتی دو دلیل می تواند داشته باشد :

اول اینکه این بنده خدا هنوز باور نکرده که ماجرا حقیقت دارد و تصور کرده کل داستان دروغ بوده و فرزندی در کار نیست و من انقدر دیوانه هستم که هشت ماه برای یک موجود خیالی نامه نوشته ام و پست جوگیریات واقعا دروغ سیزده بوده و حالا هم که شما سر کار مانده اید دارم به ریشتان می خندم .

فکر می کنم اگر کمی هم شک داشته اید دیگر حالا مطمئن هستید که من بابا شده ام و ماجرا سر کاری نیست . اگر دلیل این کامنت این بوده که قابل توجیه است و من هم حق می دهم که با چنین تصوری انقدر عصبانی شده باشد .

اما زمان کامنت نشان می دهد که این رفیق عصبانی ما وقتی مطمئن شده است که دانیالِ نامه هایی به باران و بابک اسحاقیِ جوگیریات یکنفر هستند اینطور آتش گرفته و عصبانی شده است .

باز هم فکری شدم که دلیلش چه می تواند باشد ؟



خودم را به جای نویسنده کامنت گذاشتم . تنها چیزی که می تواند مرا  آنقدر عصبانی و ناراحت کند که کارم به سرخوردگی و خاک بر سری بکشد این است که من با بابک اسحاقی یک مشکل شخصی داشته باشم و بی اندازه از او متنفر باشم یعنی در حد اینکه حالم از قیافه اش به هم بخورد ولی با این وجود بصورت خاموش بیایم و وبلاگش را بخوانم . 


بعد از طریق جوگیریات با وبلاگ دانیال آشنا بشوم و با نوشته ها ارتباط برقرار کنم و خوشم بیاید و لذت ببرم ولی همینکه فهمیده ام دانیالِ مهربان و دوست داشتنی همان بابک اسحاقیِ نفرت انگیز و حال به هم زن است اینطوری توی ذوقم بخورد و کارم به عصبانیت در حد  انفجار برسد .


حالا از شما می خواهم که قضاوت کنید :

کجای ماجرا بی صداقتی بوده است ؟ کدام دروغ شاخداری از زبان بابک اسحاقی یا دانیال بیرون آمده است ؟

اینکه من وبلاگ دیگر خودم را که البته با نامی غیر واقعی در آن می نوشتم معرفی می کنم تا خوانده شود آیا کار غلطی بوده است ؟ دروغ گفته ام که این وبلاگ نوشته های پدری احساساتی است که برای فرزندش می نویسد ؟

شما به این می گویید بی صداقتی یا دروغ شاخدار ؟

اتفاقا من از ترس اینکه بعدها شائبه بی صداقتی باشد و دلخوری برای کسی پیش بیاید حتی کامنتهای نامه هایی به باران را تا جایی که امکان داشت پاسخ ندادم و با این اسم جز چند مورد برای کسی کامنت نگذاشتم .

سوال من اینست که منِ وبلاگ نویس حق ندارم در این دنیای بی انتهای مجازی جایی برای خودم داشته باشم که بی دغدغه شناخته شدن در آن بنویسم ؟ اگر چنین جایی باشد و از رانت پر بازدید بودن جوگیریات برای خوانده شدن آن وبلاگ کم بازدید استفاده کنم ، گناه کبیره کرده ام ؟ آیا اینکار دروغ گفتن است ؟


آیا بین شما هم کسی هست که وقتی فهمید دانیال نامه هایی به باران من هستم ناراحت و سرخورده شده باشد ؟


دوست دارم دلایل این خانم یا آقای ناشناس را بدانم .

امیدوارم انقدر شجاعت داشته باشد که عمومی بنویسد که دلیل واقعی عصبانیتش چه بوده است ؟

اگر حرفهای ایشان قانع کننده باشد با کمال احترام در حضور همه خواننده های وبلاگ از ایشان عذرخواهی می کنم اما اگر حدسم درست باشد و به خاطر مشکل یا دلخوری شخصی که از من دارد این کامنت را نوشته است باید عرض کنم که برای انزجار و ناباوری شما نسبت به خودم متاسفانه کاری از دستم ساخته نیست اما در مورد تهوع پیشنهاد می کنم یک لیوان شربت آبلیموی خنک نوش جان بفرمایید و چند قطره عصاره گل گاو زبان هم تویش بچکانید  که هم برای تهوع خوب است و هم برای خنک شدن و تمدد اعصاب و روان ناسالمتان ...






نظرات 130 + ارسال نظر
جزیره دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 09:09

اولین کامنت بی ربط و میزارم تا حرصت درآد
حالا شب میام پستو کامل میخونم و نظر باربط هم میزارم
راستی مانی جان و مهربان جان خوبن؟

منم جواب نمیدم تا حرصت درآد

سهیلا دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 09:23

بابک عزیز زیاد خودتو ناراحت نکن.

خیلی ببخشید هااااا.....روزت رو با نام خدا و گوربابای بعضیا شروع کن.....وال لااااااااااا

بعضیا قلبهاشون مریضه. هرکاری هم بکنی بازم ازت طلبکارن در صورتی که خودشون اصلا و ابدا جوابگوی کارهای احمقانه شون به هیچ احدوالناسی نیستن.

بی خیال قربونت برم.انرژی و حواست رو بذار برای مهربان و مانی خوشگلمون.

مرسی سهیلای خانوم عزیز
شما خودت آخر انرژی مثبتی

رها دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 09:28 http://gahemehrbani.blogsky.com/

سرخوردگی چرا داداش من؟
اتفاقا من از اولین کسانی بودم که نامه هایی به باران رو میخوندم. خودت اومدی و برای یکی از پستهام کامنت گذاشتی و من اومدم و خوندم. تازه شروع کرده بودی... بعدها که کامنت بچه ها رو دیدم حس کردم باید جوگیریات لینک داده باشه...
میدونی این مسئله که بخواهید بچه دار شدنتون رو مسکوت بذارید فقط به خودتون مربوط میشه و بس. خوب من هم حسابی بهت زده شدم اما بهت زده خوشحال ... با یاداوری نوشته های دانیال مقایسه اش با روحیه حساس شما اصلا دور از ذهن نبود...
در ضمن سنل الطیب هم مقوی قلب است میتوان با همان اکسیر شفابخش مذکور میکش شود...

راست میگی رها
شما اولین وبلاگی بودی که با اسم دانیال براش کامنت گذاشتم

رها دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 09:30 http://gahemehrbani.blogsky.com/

اصلاح میشود: سنبل الطیب ...میکس

سمیرا دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 09:34 http://nahavand.persianblog.ir

خب منم وقتی از افروز شنیدم که فرشته ای تو راه دارید و وب نامه هایی به باران برای اونه خیلی خیلی تعجب کردم! تا قبلش نامه هایی به باران رو نخونده بودم اما بعدش که رفتم خوندم حسابی لذت بردم اما راستشو بگم سبک نوشتار دانیال خیلی خیلی با بابک اسحاقی متفاوت بود و شاید اگه خودتون نمیگفتید تاصدسال دیگه هم یکی مث من نمیفهمید این دونفر یکی هستند! این خیلی هنره آدم بتونه دوجور بنویسه نه مثل من که هرجا بنویسم از همون خط اولم لو میرم! خب این خواننده شاید از شما خوشش نمیاد یا اینکه دوست داشته صادقانه بدونه داره کیو میخونه اما این نباید باعث چنین خشمی بشه به هر حال هر آدمی حق داره تو محیط مجازی خودش نباشه...

کمی عامدانه بود
خیلی سعی کردم کلمه ها رو طوری انتخاب کنم که شبیه نوشته های جوگیریات نباشه

سپیده دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 09:42 http://www.otagheaabi.blogsky.com

سخت نگیرید
او فقط آن بابای ذوق زده ی تازه کار د ر وبلاگ نویسی را خیلی دوست داشته، در صورتی که شما را نه. حالا خورده توی ذوقش! و ز آنجا که ما با آن چیزهایی که خیلی دوست داریم، حتی به صورت مجازی، زندگی می کنیم؛ دارد فشار زیادی را تحمل می کند.
دوست نداشته آن بابا، شما باشید!
این که اشکالی ندارد!
مثل همه اتفاق های دوست نداشتنی دور و برمان ، پیش می آید و باید بگذاریم زمان، فراموشش کند.

من اما وقتی فهمیدم احساس امنیت بیشتری کردم.:) حس کردم آن بابای دوست داشتنی یک جورهایی فامیل از آب درآمده.:) آن مانی ناز، دست یافتنی تر شده!
:)
آخر می دانید، بابای باران اطلاعات زیادی از خودش و همسرش و زندگیش نمی داد! مثل یک همسایه ی غریبه بود...
می توانستی هر روز در راه پله با او سلام و علیک کنی اما ... هیچ وقت مهمانش نمی شدی ... مهمانت نمی شد...
آرزوی یک چای تازه دم کنارش نوشیدن، آرزوی دوری بود.
حالا نیست
:)

چقدر خوب توصیف کردی سپیده
ممنونم

محبوب دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:12

بی خیال داداش!
اصلا این روزهای قشنگت رو با این چیزا خراب نکن. من هیچ دلیلی برای این عصبانیت نمی بینم... اصلا به نظرم یه جورایی هم مسخره اومد... هیچ ربطی هم به صداقت و عدم صداقت نداره...
به هر حال مدیونی اگه به جز قشنگی این روزها و مانی جانمان به چیز دیگری فکر کنی.

چشم حج خنوم

صومعه دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:13

سلام
به
برادر عزیز دیروز و آقای پدر عزیز تر امروز
کم و بیش شما منو می شناسید بابک خان تقریبا از وقتی که وبلاگ زدی (وبلاگ قبلی و وبلاگ حاضر) خواننده خاموش بودم کهگاهی از خاموشی در می یومدم و نیمه خاموش نظر هم میذاشتم و توی بعضی بازی ها هم شرکت میکردم.
در مورد وبلاگ نامه هایی به باران هم اینطور بود از همون اولی که دانیال شروع کرد نامه نوشتن به فرزندی که هنوز زاده نشده میخوندمش اما کامنت نمیذاشتم. منم با دانیال و خانمش و فرزند تو راهی شون (مانی) توسط همین نامه ها چندین ماه کنارشون زندگی کردم.
اما وقتی فهمیدم دانیال همون بابک اسحاقی خودمونه جا خوردم بهت زده شدم ولی بعدش خندم گرفت و پیش خودم گفتم از این بابک هر چی بگی برمیاد
خب خواسته خبر بچه دار شدنش رو اینطوری به دوستاش بگه و سورپرایزشون کنه
اصلن حس نکردم که واااااااااااااااااااای به من خواننده دروغ گفته و از احساساتمو سوء استفاده کرده و چی میدونم از این حرف ها دیگه
توی وبلاگ نامه هایی به باران هیچی تغییر ماهیت نداده بود فقط و فقط اسم نویسنده بود که از دانیال به بابک اسحاقی (اولش با تغییر نام نویسنده فکر کردم چون دانیال درگیر کارهای بیمارستان و تولد بچه هست شما عکس رو گذاشتید اسم نویسنده عوض شده بعد گفتم : اوا دانیال دوست بابک بوده ها بعدش تازه فهمیدم عجب دانیال همون بابک بوده) تغییر داده شده بود وگر نه حس همون حس ناب و قشنگ پدرانه بود. حس قشنگی که از خوندن اون نامه ها به من داده میشد هم همون حس بود تازه میتونم بی اغراق بگم که انرژیش چند برابر هم شده بود.
بعد از این همه وراجی- خلاصه کلام - وبلاگته هر طوری که بخوای با هر اسمی که بخوای میتونی بنویسی من خواننده مختارم که از نوشتت خوشم بیاد و بخونم یا خوشم نیاد و دیگه نخونم
شما در قبال نوشته های خودت مسئولی نه اینکه افکاری که در سر من از خوندن نوشته هات به ذهن من (نوعی) خطور میکنه. محیط مجازیه از اسمش هم پیداست نوشته ها میتونن رویایی باشن و داستانی یا واقعی و یا حتی غیر واقعی (امیدوارم منظورم رو رسونده باشم)
عجب کامنت بلند بالایی شد عوض پستهایی که ازت خوندم و برات کامنت نذاشتم دراومد.

ممنونم صومعه عزیز
جانا سخن از زبان ما می گویی
بابت لطفت ممنون
بابت همراهیت تشکر

صومعه دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:15

یه لایک بزگ و قشنگ به نظر محبوب عزیز

صومعه دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:16

اصلاح میشود
بزگ = بزرگ

خودم دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:18 http://khodemann.blogfa.com/

غمت نباشه
هرجور دوست داری از زندگی ت لذت ببر به کسی هم ربطی نداره
هر کس هم حرفی زد بهش بگو که فضولی ؟ دلم خواست

جعفری نژاد دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:32

فک کنم یه بار پشت تلفن هم بهت گفتم(شایدم نگفتم نمی دونم)

دانیال رو خیلی دوست داشتم، حتی بعضی وقتا بیشتر از بابک اسحاقی که متاسفانه دیده بودمش و بدبختانه برام عزیز بود

مثلا اون پستی که انتهاش نوشته بود: "اینور اونور میری مراقب خودت باش بابایی ... " وقتی این جمله رو خوندم دوست داشتم دانیال کنارم بود و دست می نداختم گردنش و می گفتم: "دمت گررررررررم عشقی"

روزی که تو مهمونی محسن گفت بابک همون دانیاله اول جا خوردم، یه نیگا تو صورتت کردم یهو کلی حال کردم. پیش خودم گفتم چه قدر خوبه که این جونور همون دانیاله، چه قدر خوبه که این جونور بین تموم خوبی هاش، لای تموم لایه های دوست داشتنیش یه بابای محشر و احساساتی هم مستتر کرده، اصن چه قدر خوبه که این جونور اینجاست و میشه دست بندازم گردنش و بگم: "دمت گررررررررم عشقی"

از طرف من ببوس پسرتو، بهش بگو: "اینور اونور میری مراقب خودت باش عمو قربونت بره"

راستی دو سه بار خواستم زنگت بزنم اما راستش ترجیح می دم این روزا واسه خودت باشی، فارغ از ونگ و ونگ مزاحم موبایل

عشقی خودتی مملی
خودتم میدونی چقدر دوستت دارم
فدای تو

آرشمیرزا دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:38

ای مرتیکه ی بی صداقت . برو از جلوی چشام خفه شو !



آرشمیرزا دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:39

ای بابک !
بیا با هم مغازله کنیم

.

محسن باقرلو دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:43

در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست

خوشا به حال کلاغای قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را

برای این همه ناباور خیال پرست

به شب نشینی خرچنگ های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست...

محسن باقرلو دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:44

کیااااااااااااااااااااا
ول کن این حرفا رو جان مولا
مانی رو عشقه !

جعفری نژاد دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:46

راستی کیا جوووونم

این مباهله که می گی چیه؟!!
اگه چیز خوبیه، بیا بکنیم

(الان روناک می یاد تذکر قانونی می ده و می گه: آقا بابک پدر شده نباید دیگه باهاش از این شوخیا بکنی)
هرررر

محسن باقرلو دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:46

تو که مثل داداش و زن داداش ما نیستی ایشالا ؟!
میذاری بچچه تو ببینیم دیگه ؟!
میذاری بغلش کنیم و ماچش کنیم ؟!
میذاری صداش کنیم نیگامون کنه ؟!
میذاری اسممونو یاد بگیره و واسمون اسم بذاره ؟!
میذاری قیافه مونو بشناسه و یادش بمونه ؟!
میذاری دوسش داشته باشیم و دوسمون داشته باشه ؟!

وقتی تو داداش من باشی میشی عموی مانی
مگه میشه آدم نذاره عموش ماچش کنه ؟

محسن باقرلو دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:48

باورت میشه آدم یه کامنت فان بذاره ولی بعدش بغض کنه ؟!

فدای بغضت

دختری از یک شهر دور دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:50

خوب درسته آدم شوکه میشه اما نه دیگه اینقدر عصبانی که همچین کامنتی بذاره!
راستش رو بخواین من اولین باری که وبلاگ نامه هایی به باران رو خوندم خیلی همچین خوشم اومد با خودم گفتم عجب بابای با ذوقی که داره واسه بچچش نامه مینویسه! خیلی خیلی خوشم اومده بود و حتی یه جورایی با آرش پیرزاده مقایسه اش کرده بودم و میگفتم اگه یه روز بچچه دار شدم و اگه دختر داشتم یه وبلاگ درس میکنم مینویسم برای دخترم دنیز! شاید به طور کامل نخونده باشم اما همون چند تا پستی هم که وقت کردم بخونم واقعا برام جالب بود!
اون دروغ سیزده هم که دیگه واسه خودش سوژه بود!! :)) درسته که همه بچچه ها کامنت گذاشتن که واقعیته اما بنده جرات نمیکردم زنگ بزنم تبریک بگم!! :))
خوب البته اینو هم باید بذاریم به بی دقتی خودمون! عکسهای یازده بدر که کاملا تابلو تشریف دارن و البته سر کار نرفتن مهربان و یا حتی پستی که مهربان واسه تولدش گذاشت! پس جای ناراحتی نداش! این دوست محترم هم بره یه فکری واسه خودش بکنه!!‌

محسن باقرلو دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:50

باور کن دیگه شیمپل !
مگه من هم سن تو ام که باور نمی کنی ؟!
مگه شوما با ما شوخو دارو ؟!
من اینجا چیکار می کنم ؟!
پس کجا چیکار کنم ؟!!

محسن باقرلو دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:51

شاعر در این زمینه می فرمائید :
تو عزیز دلمی !

yasna دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:51 http://delkok.blogfa.com

شما حق داری پسر عمو ..چیزی زیادی هم نخواستی...
ولی نمی دونم چرا می تونم بفهمم حس اون کامنت بذار رو ... منطقی نبوده و حسش رو میشه درک کرد....

توضیح نمی تونم بدم...

صومعه دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:52

سلام به شهریار بلاگستان
دلم کباب شد با این کامنت یکی مونده به آخریه
مانی نی نی کوچولوی بلاگستانه
به نظر من (بچه پرررررررو) آقای پدر باید اجازه بده
مانی شما رو نشستانسه پس کی رو باید بشناسه

صومعه دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 10:53

نشستانسه = نشناسه

asal دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:04 http://shab-neviss.blogfa.com

من همیشه اون جا رو می خوندم و خیلی دوستش داشتم،اینجا رو هم کم و بیش می خواندم....پست آخر رو که دیدم زدید به نام بابک اسحاقی تا چند ساعت داشتم فکر می کردم که یعنی چه؟یعنی این همه مدت من اسم نویسنده رو ندیده بودم؟مطمئن بودم که بابک اسحاقی فقط در جوگیرات هست ...اصلا هم به عقلم نرسید که شما نام نویسنده رو عوض کردید،دائم فک می کردم من ندیدم یا اشتباه دیدم و کلی حسرت خوردم که ای بابا چرا از روز اول نرفتی به جوگیرات و مهربان تبریک بگویی...نگو جریان چیزی دیگر است...به هر حال فرق ندارد،چه دانیال چه بابک،شما پدر شدی و کلی احساسات زیبا داری و کلی این حس ها رو به ما منتقل کردی ...اسم مهم نیست مهم حسته...

لطف داری عسل جان

رضوان دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:07 http://zs5664.blogsky.com/

سلام
آقا من اصلن کاری به نظرات این خانم یا آقا ندارم
من از وقتی پست تولد مانی رو خوندم با وبلاگ "احساسات پدرانه مانی" هم آشنا شدم و اتفاقن امروز قبل اینکه بیام نت داشتم باخودم فکر میکردم معمولا باباها زیاد احساساتشون رو بروز نمیدن!!! ولی خب تو خیلی راحت اینکارو کردی
ازونجایی که مردا کمتر از زنا احساساتشونو نشون میدن همیشه فک میکردم این همسری ما که بعد 6سال همچنان میگه بچه نمیخام وقتی بچه دار بشه هم همینطور بی ذوق خواهد موند و فقط منم که باید به "دخترم" ابراز عشق و علاقه کنم و همسری همه چیو تو دلش نگه داره اما این روزا با خوندن پستات و نامه هات به مانی کلن نظرم عوض شده وحالا مطمئنم همسری هم میتونه مث تو یه بابای مهربون باشه که همه احساسشو به زبون میاره و راه میره میگه:عسلم،جیگرم و .....ازین حرفا دیگه
و البته اگه بدونی با گذاشتن عکس لباس و کفش و اتاق مانی چه کار با این دل ما کردی!!!!!!!
من که فک نکنم روزی که بفهمم به زودی مامان میشم یه روزم طاقت بیارم و به همه عالم و آدم خبر میدم

مطمئن باشید که همسرتون هم همینقدر بچه رو دوست خواهد داشت

ری را دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:09 http://narenjestaan.persianblog.ir

به نظر من هم شما فکرتو مشغول این کامنتا نکن نمی خوام بگم اون آدم مشکل روانی داره ولی کمترینش اینه که آدم حساسیه و یکم موضوع رو بزرگش کرده شما هم مسئول این نیستی که به دل همه ی آدمای دنیا راه بیای اون اینطوری نمی پسنده به خودش مربوطه شما کار خودتو بکن و موضوع رو جدی نگیر

چشم

رضوان دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:11 http://zs5664.blogsky.com/

راستی به قول آقای باقر لو شما که ازون پدر مادرایی نیستین که اجازه ندین کسی لپ بچه تونو ببوسه؟؟؟!!!
ایشالا که نیستین
آخه جدیدن هر بچه ایو که میخای ببوسی میگن صورتشو ماچ نکنین مام از ترس مامانا هر بچه ایو که میبینیم یا نمیبوسیم یا دستاشو میبوسیم!!!

نه ما از اون پدر و مادرا نیستیم
بلیط می فروشیم برای کسانی که می خوان بچه رو ماچ کنن

بهار همیشگی دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:13

میدونین دانیال یه انسان کامل و احساساتی و نمونه یک پدر دوست داشتنی بود ...وقتی تمام این مدت با نامه هاش زندگی کردم ولی هویتش با یه پست بهم ریخت خیلی بهت زده شدم و اصلا دوست نداشتم باور کنم که دانیالی دیگه وجود نداره منم اولش ناراحت شدم به دلیل اینکه به مجازی بودن این فضا بیشتر پی بردم و احساس کردم ممکنه وب هایی که چندین ساله میخونم و نویسنده هاشو دوست دارم همونی نیستن که میگن...
از یه نظر دیگه هم ناراحت شدم که بابک خان و مهربانی که هر روز با زندگیشون همراه هستم و هر شب یکی با یکی از پست ها ممکنه برگردم به خاطرات کودکیم و چشام تر بشه یا خندم بگیره و اینقدر این مکان رو دوست دارم که هر روز باید سربزنم چقدر خوب میشد که میدونستم نویسنده این پست های دوست داشتنی داره بابا میشه و ذره ذره با بزرگ شدن نی نی ما هم خوشحالیمونو ابراز میکردیم...اومدن مانی عزیز باور پذیر تر میشد
ولی در هر حال بعد چند روز به این نتیجه رسیدم که این زندگی شما بوده و حق انتخاب داشتین برای گفتن یا نگفتنش ولی بدی این سورپرایز اینه که باید یه نه ماهی بگذره تا باورم بشه بابک اسحاقی پدر شده چون باور یه شبه پدر شدن شما کار سختیه!...

بهار عزیز بابت ناراحت شدنت متاسفم و معذرت می خوام

فاطمه شمیم یار دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:17

سلامم بابک خان
ای بابا بی خیال...تو که دیگه باید اساسا با حواشی دنیای وبلاگ نویسی آشنا باشی ..این چیزا هم همیشه موجود بوده
......
به قول محسن خان باقرلو اینا رو ولش مانی خان رو عشقه
تازه از همه اینا گذشته فک کن من دیشب چی خواب دیدم
خواب دیدم شما همسایه ما شدین من اومدم خونه تون کلی به مهربان بانو درس بچه داری دادمتو فک کن

جعفری نژاد دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:26

خدا به دادت برسه کیا

فاطمه اگه همسایه ات بشه روزی 60 بار میاد دم در خونه تون سراغ دندون دستیاشو از تو و مهربان می گیره

بعد فکر کن هی چپ و راست هم می خواد اون طفل معصوم رو ماچ مالی کنه، واااااااااااااااااای خدای من. دلم برای مانی می سوزه

برات دعا می کنم که خواب فاطمه "خواب ظن" باشه و چپ وگرنه که...

گلی دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:28

سلام
شما که یک وبلاگ نویس حرفه ای هستی آقا . باید آمادگی این رو داشته باشی که خواننده های مختلف با اعتقادات و درک های متفاوت از اتفاقات روزمره زندگی نوشته هاتون رو بخونند. به شخصه یک مقدار از ناراحتیتون تعجب کردم شمارو صبور تر از اینها می شناختم. نویسنده ای با ظرفیت بالای انتقاد پذیری حتی اگه این انتقاد خیلی غیر منطقی و عجیب باشه

گلی دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:28

سلام
شما که یک وبلاگ نویس حرفه ای هستی آقا . باید آمادگی این رو داشته باشی که خواننده های مختلف با اعتقادات و درک های متفاوت از اتفاقات روزمره زندگی نوشته هاتون رو بخونند. به شخصه یک مقدار از ناراحتیتون تعجب کردم شمارو صبور تر از اینها می شناختم. نویسنده ای با ظرفیت بالای انتقاد پذیری حتی اگه این انتقاد خیلی غیر منطقی و عجیب باشه

مامانگار دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:29

مرسی از کامنت آقای جعفری نژاد...حس قشنگی داشت...
باورم نمیشه که از بین اینهمه کامنت پرشور و نشاط یه کامنت خصوصی یه بنده خدایی رو علم کردی...
اونم حرف خودشو زده..شوما عبور کن عبورکردنی..!!
عکسهای جدید از مانی بزار بی زحمت بابک جان...

کرم دندون دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:31

صامت، نامه هایی به باران و می خوندم و واقعا محترم بوده نویسندش برام و حس عمیق و لطیفش به همسر و فرزند تو راهش بسیار بکر و زیبا بیان شده!
شب تولد مرد کوچک تو وبلاگ پدر" نامه هایی به باران"،خوندم که فردا گندمک بدنیای ما آدم بزرگا پا میذاره ...و چون نوشته بودن تا چند روز نمیتونن وبشونو به روز کنن وبشونو باز نکردم ...و وقتی جوگیریات و باز کردم چشام از حدقه قُلپی زد بیرون با خوندن:
بابا شدم!!!
اول باورش سخت بود اما خیلی برام جالب بود که این دو نفر یکی هستند وخیلی از دیوارایی که فرو ریخته بود تو ذهنم باز سازی شد ...حالا چرا فرو ریخته بود ؟
راستش "اعترافات حقیقی در برابر سنت اگوستین قدیس"،
می خواستم ساکت بمونم و نقد نکنم اما امروز روزیه که باید بگم :
بعد از پست فانتزی ا تو جوگیریات و خوندن کامنتدونی خیلی نا باورانه ، دیدم که حرفایی گفته شده که شوخی ه شاید !اما به نظر بنده این *شوخیای مردونه* تو جمع دوستایی که اینجا رو یه حریم امن می بینند و همیشه از طرف صاحبخونه"آقای جوگیریات" با حرمت و لبخند پذیرایی شدن *منو معذب کرد* و ترجیح دادم به جای" نقد" که بیشتر اوقات به جای سازنده بودن مخربه ، روزه سکوت اختیار کنم ! تا شاید دیوارایی که یهو جلوی چشمم فرو ریخته رو مرور زمان باز سازی کنه و هم به نوعی اعتراضمو رسونده باشم!!!
به هر حال شنیدن اینکه نویسنده دو وبلاگ یکی هستند و باورش ... باعث شد دوستیم محکم تر شه و به من فهموند:
آدم ممکنه در یک جزء وجودیش کامل و بی عیب باشه و در جزء دیگه روحیش کامل نباشه ! ولی مهم اینه بتونیم انسانها ی اطرافمون رو در "ترکیب" اجزاء وجودی و روحی و حتی جسمی شون دوست ببینیم و دوست بگیریم ...و اگر این باشه که در جزءی از خصوصیاتش دوست ببینیمش با دیدن جزئ دیگه روحش ازش بیزار شیم ...
نه دوست خوبی بودیم نه عظمت ترکیب وجودی انسان و درک کردیم ! نه هرگز دوستی و فهمیدیم!
به هر حال برای من هم جالب بود اینکه دو نویسنده وبلاگها یکی هستند و هم احترام دوستیشون بیشتر و بیشتر شد...هم یاد گرفتم کلی ببینم نه جزئی ! کاری که برای ما خانومها بسیار سخته !!!

کرم دندون عزیز
کامنتدونی جاییه که هرکس نظرش رو میگه و اگر نقدی دارید باید بیان کنید . همه مهمونای این خونه برای من عزیزن و معذب شدن هرکدومشون منو ناراحت میکنه البته اگر خبر دار نشم که هیچ

راستش منظورت از شوخی های مردونه رو نفهمیدم ولی بی تربیتی ما رو به بزرگی خودتون ببخشید .
پیشنهاد می کنم اصلا کامنتهای آرشمیرزا رو نخونید چون ایشون همیشه شوخی مردونه میکنن و من هم کاری از دستم بر نمیاد . البته اگر به شخص شما بی احترامی کرده باشن حتما تذکر می دادم . سمت و سوی شوخی های ایشون من هستم یا گاهی پیرزاده که هیچکدوممون دلخور نمیشیم از این ماجرا .
پیشنهاد می کنم که شما وقتی دیدید آرشمیرزا این دور و اطراف هست یالله بگید و کامنتها رو مطالعه نفرمایید .
شما هم مثل آرش برای من عزیز هستید و دوست دارم کامنتهای هردوتون رو ببینم

سمیرا دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:35

خوب اینکه شما وب خودت را مثه بقیه وبها بیایی معرفی کنی و ازش تعریف کنی اینکه اشکال نداره چون خیلیها نمیدونستن اون وب برای شماست تا بخوای روش مانور بدی
و معروفش کنی .
اصلا این میتونه یه محک و سنجش برای خودت هم باشه که
آیا خواننده هاش بابک را دوست دارند و میان وبش یا نه ، نوشته هاشو دوست دارن ؟
دست مانی گلمون را ناز کن و ببوس و با دیدن صورت ماهش حض دنیا را ببر ، ادم نمیتونه همه را راضی نگه داره .
یه سلام گرم و مادرانه هم به مهربان عزیزمون.
مراقب همدیگه باشید.

منم می خواستم مطمئن بشم که قلمم هنوز بخار داره یا نه
راست میگید نمیشه همه رو راضی نگه داشت

فاطمه شمیم یار به محمد خان جعفری نژاد دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:41

سلاممم بر برادر نازنین محمد آغا خان خودمون
ببین گفته باشم نگی نگفتی یه کاری نکن امشب خواب ببینم کلا شما هم اومدی همسایگی ما ها...به قول مامانم از "دست چپم بر میاد" خواب دیدن و همسایگی و بچه داری رو میگم بابک به من اعتماد کن به جان خودم بچه داریم خوبه ها..می خوای بگم کل فامیل بیان شهادت بدن
...
و اما محمد جان بدان و آگاه باش که علم پیشرفت کرده و تازگی ها خواب خانوما چپ نمیخونه

حسین دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:45 http://hosseinb.blogfa.com

سلام
قدم نورسیده مبارک .
نیک نام باشه و زیر سایه تون بزرگ بشه .
کار خوبی کردین که موضوع رو علنی نگفتین تا موقع اش بشه .
من همیشه به دوستان میگم تا گرمای شاش بچه ات رو توی دست ات و تن ات حس نکردی لذت دنیا برات بی معنیه .
امیدوارم این لذت رو که درک کردی یاد من بیفتی .

والا هنوز افتخارش رو نداشتم

محمد مهدی دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:46 http://mmbazari.blogfa.com

سلام بابک عزیز

من از خوندن وبلاگ نامه هایی به باران لذت میبردم و از اینکه فهمیدم نویسنده اش شما هستی این لذت برام صد چندان شد ...

قلمت مانا دوست عزیز ...

ممنون جناب بازاری
شما همیشه لطف داری به من

ماجراهای مریمی دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:49 http://merrymiriam.persianblog.ir/

فکر کنم مساله این‌ه که بعضیا وبلاگ‌ها رو خیلی جدی می‌گیرن و یه جورایی با اون نویسنده زندگی می‌کنن اصلا! حس می‌کنن دوستی دارن که خوب می‌شناسن‌ش و یه جورایی همه چیز زندگی‌ طرف، اکران عمومی میشه و اینا هم خبر دارن.

خب؟

حالا وقتی همچین ماجرای بزرگی یک‌شبه رو بشه حتی توسط خود شما، اون آدم شاید یه جورایی حس کنه مسخره شده از این نظر که فکر می‌کرده همه چیز رو می‌دونه اما الان می‌فهمه اصلا هم اینطوری نیست!

شما نباید ناراحت بشی اما اون دوست‌مون هم نباید انقدر نت رو جدی بگیره. به هر حال نمیشه از کسی توقع داشت همه‌ی زندگی‌ش رو شب‌به‌شب بنویسه و 2000 نفر هم بیا بخونن. هوم؟

انتظار احمقانه ایه اصلا

الی دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:49

جناب اسحاقی عزیز
قطعا همه خوانندگان از شنیدن خبر پدر شدنتون خوشحال شدند.
اما یکی از مهمترین جذابیت های وبلاگ شما صداقتش هست که منم وقتی شنیدم نویسنده اون وبلاگ شما بودید پتک نخورد توی سرم ولی تلنگری شد که به دنیای مجازی نباید زیادی اعتماد کرد..
و سوال جنجالی آیا هدف وسیله رو توجیه میکنه?!

اگر اینکار باعث ناراحتیتون شده معذرت می خوام
امیدوارم باور کنید که نیت بدی نداشتم

جعفری نژاد دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:51

فاطمه جان

بنده عرض کردم "خواب ظن" نه خواب زن

در ضمن من بچه مو دست باد می دم اما دست تو نمی دم
اساسن من با کودک آزاری مخالفم

فاطمه شمیم یار دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 11:58

خواب ظن چی چی هست حالا
چه فرقی میکنه حالا مهم نیت عمله...
حق داری تو هنوز هم به توانایی های من مشکوکی...
منم با باد دوست میشم و........
....
کودک آزارانی مثل من هم اساسا با شما مخالفن بی هیچ دلیل و برهانی...

کیانا دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 12:12 http://p4nt4lo0n.blogsky.com

سلااااااااااااااااااام

بعضی چیزا رو نمیفهمم
نمیدونم ب نظر من این که یه آدم دلش میخاد ناشناس بنویسه ،خیلی روتین و عادیه
حق طبیعیشه که دلش اینو بخاد و بقیه هیچ حقی ندارن تو این مورد که ناراحت بشن یا نمیدونم

من سرخورده شدم وقتی فهمیدم(آیکون چوپان دروغگوو )
یکی نیس بگه تو اون واکنشی نشون دادی چقدم ب سرخوردگی میمومد

اینجا آیکن نداره
فقط میگم هرررررررر

سحر دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 12:16 http://sf22761.blogfa.com

من خیلی وقت است که وبلاگ نامه هایی به باران را میخونم
تقریبا هر وقت به اینجا سر میزنم به اونجا هم میزدم و مطمئن بودم که نویسنده اونجا هم شما هستید
( البته من کامنتها رو نمیخونم و نمیدونستم شما گفتید نویسنده اون وبلاگ دانیاله )
شاید اگر این رو خونده بودم قدری شک میکردم . نمیدونم .
اما من فکر میکردم اون وبلاگ چیزیه شبیه به کتاب صد نامه برای پسرم .
و الان بسیار خوشحالم که مثل اون کتاب یک رویا نبوده
و مطمئنم مانی روزی که خیلی دور نیست از خونده نوشته های پدرش غرق در شادی خواهد شد .
تبریک میگم حضورش رو .

ممنونم سحر

آرشمیرزا دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 12:25

ببخشید جناب اسحاقی
در پشت قبلی اشاره ای نوستالژیک به پدر ژپتو و فروختن کتش برای پینوکیو داشتید.
میخواستم بدانم با توجه به تورم روزافزون و عنایت به اینکه محتمل است مانی عزیز دانشگته آزاد قبول شوند .
قاعدتن فروش یک کت و یا شلوار و یا حتی البسه ی زیر نیز هزینه های گزاف احتمالی را پوشش نخواهد داد و آیا شما چیز دیگری را - مثلن درکتان- را به حراج خواهید گذاشت؟
اگر هم چنین بکنید آیا فکر می کنید خریداری داشته باشد؟یا کسی باشد که عمیقن درکتان کند؟
البته با توجه به اینکه در بازار مد و فشن همیشه رجعت به ماقبل مشهود است . اگر در آن زمان ؛ مجددن طرح های چروک مد شود احتمال می رود موفقیت خوبی حاصل کنید.
ولی خواهشمند است روی بنده هیچ حسابی مفتوح نفرمایید که نیستم عمرن!
خیلی بخواهم کمکتان کنم فقط چوب حراج را بتوانم برای چند بار به دست مبارکتان بسپارم.
زیرا شدیدن معتقد بر این باور هستم که حق خویش را از توی جوب نیافته ام هرگز.
آرزومند آرزوهایتان
پاینده باشید و مانا
.

خدا لعنتت نکنه
یعنی واقعا هیچ موضوع و سوژه دیگه ای نیست که تو رو به خودش مشغول کنه ؟
در ضمن اسمس بی تو مهتاب شبی محشر بود

سهراب دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 12:29 http://sohrabkoshi.blogsky.com

یه نظرم منطق آقا یا خانوم ناشناس به کلی غلطه و این نادرستی چنان وضوحی داره که نیازی به ایضاح نیست .
اما پست شما هم کمی تند است . شاید نیازی نبود ، هرچند تشخیص اش با شماست .

مانی عزیزتر ز جان را دیده بوسی بفرمایید .

ممنون سهراب جان
من سعی کردم که تند نرم
چون از واژه های خود کامنت استفاده کردم اینطور برداشت کردی

کیانا دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 12:34 http://p4nt4lo0n.blogsky.com

آرشمیرزا

بمب دوشنبه 20 خرداد 1392 ساعت 12:40 http://hydrogenbomb.blogsky.com/

سلام
من صاحب کامنت هستم
شاید باور نکنید اما من دیودوسر نیستم
برداشت شما اشتباه بوده آقای اسحاقی.
اول اینکه من تلقی دروغ سیزده نداشتم از پست شما
دوم اینکه هیچ پدرکشتگی با شما ندارم
نوشته هاتان را دوست می دارم و دنبال می کنم

سپیده اتاق آبی خوب گفت که
"او فقط آن بابای ذوق زده ی تازه کار در وبلاگ نویسی را خیلی دوست داشته،"

من فقط آن بابا را جور دیگری دوست داشتم و شوکه شدنی که بعضی دوستان اشاره کردند، در من زیادی اثر کرد .
بهار همیشگی گفته
"ولی در هر حال بعد چند روز به این نتیجه رسیدم که این زندگی شما بوده و حق انتخاب داشتین "

اشتباه من این بود شاید که منم چند روز صبر نکردم و بروز احمقانه ای از حس کودکانه و احساساتی خودم دادم.
نکته دیگه اینکه من هیچ اعتراضی به معرفی دانیال توی جوگیریات نکردم.صرفا روایتگر قصه آشناییم با دانیال بودم و قطعا بابت این آشنایی مدیون شما هستم.

اینکه شما اختیار قلمرو مجازیتان را دارید که قطعیه..
اما اینکه یک دوستی گفتن که من حق ندارم ناراحت بشم رو قبول ندارم. من حق داشتم ناراحت بشم
اما اینکه حق داشتم این ناراحتی رو اینطوری ابراز کنم یا نه را حالا تردید دارم.

بدیش این است که من برای آشنا نظرگذاشتم، (آشنایی که خواننده اش هستم) اما شما از یک غریبه آن نظر را خواندید.

من از همین تریبون بابت مکدر کردن خاطر دوستان عذر می خوام. مباهله که لازم نیست، اگر من را می بخشید بیایید به آشتی مصافحه کنیم غریبه ی آشنا و بابای مانی عزیز

سلام
اگه توی کامنت خصوصی آدرس وبت رو نوشته بودی مطمئن باش خودمون دو تایی مشکل رو حل می کردیم . من نمیدونستم اون بمب اسمته و تصور کردم منظورت اینه که مثل بمب عصبانی هستی .
به هر حال
حق بده هر کسی اون کامنت رو میخوند تصور می کرد که نویسنده اش مشکل شخصی باهاش داره .
بعضی واژه ها واقعا ناراحت کننده بودن مثل انزجار ( که چند درجه از تنفر بالاتره ) یا تهوع و ....
اینها واژه های ثقیلی هستند و ریشه در یک مشکل اساسی دارند نه یک بی صداقتی یا حتی به زعم شما دروغ شاخدار .
به من حق بده که دلخور بشم ازت

از صمیم قلب متاسفم که از فهمیدن حقیقت ناراحت شدی اما هنوز هم دلیل این ناراحتی رو درک نکردم .
نگفتن حقیقت با بی صداقتی و دروغگویی خیلی فرق داره . من شاید حقیقت رو نگفته باشم که مشخصه دلیل شخصی داشتم اما دروغ نگفتم . اینو قبول کن
به هرحال اگر رنجشی از من داری ببخش و بیا آشتی کنیم ....

در مجموع خیلی مخلصیم و ممنون از اینکه صادق بودی و شجاع ...و تشکر از بابت رای هایی که در تاپ 10 به نامه هایی به باران می دادی . ته دلم کیف می کردم همیشه .
ممنون ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد