جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آقا کیا (1)


خواهرزاده ام که مهرماه امسال به کلاس اول رفته است توی ماشین کنار من نشسته است :


- کیامهر ؟ مامانت درست میگه که تو به بوفه مدرسه پنج هزار تومن بدهکار بودی ؟

- آره


- مگه چی خریدی ؟

- خوراکی


- مامانت میگه برات یه عالمه خوراکی تو کیفت گذاشته بود . مگه اونا رو نخوردی ؟

- چرا


- خب یعنی سیر نشدی که دوباره رفتی از بوفه خرید کردی ؟

- نه نشدم .


- راستش رو بگو . همه خوراکیا رو خودت خوردی یا به دوستات هم دادی ؟


کیامهر جواب نمی دهد .



راستش برایم خیلی جالب بود که چطور این بچه به ذهنش رسیده که برود و به مسئول بوفه بگوید که من پول ندارم و پول خوراکی ها را بزن به حسابم ؟ حتما این رفتار نسیه گیری را از یکنفر یاد گرفته است دیگر . یا از دوستانش یا از خانواده .

نه اینکه نسیه گرفتن عیب و ایرادی داشته باشد . اتفاقا خیلی ها هستند که با بقال محلشان حساب دفتری دارند و ...

اما این رفتارها یکجورهایی ارثی است اما لااقل بابا ما را اینطوری تربیت نکرده است . بابا به ما یاد داد که اگر چیزی را لازم داشتیم بخریم و اگر پول خریدن چیزی را نداشتیم نخریم، حتی اگر لازمش داشته باشیم .



+ ادامه دارد ....



مهمان نوشت

- سلام

- سلام . چه عجب یاد ما کردی ؟


- خوبی ؟

-خوبم . کم پیدایی . کجاهایی ؟ 


- سر کار

- سر کار ؟ مگه ساعت کارت تا چنده ؟


- هفت صبح تا چهار بعد از ظهر

-الان که ساعت هشت شبه


- اضافه کاری وامیسم

- تا چند؟


-تا نه شب برسم خونه میشه ده

- هر روز ؟


- اره حتی جمعه ها هم میام  اضافه کاری تا چهار و پنج هستم .

- اون وقت چقدر میگیری ؟


- یک و دویست با اضافه کاری . شش صد تومن می دم قسط همین ماشینی که خریدم . شش صد تومنش هم بنزین می زنم و خرج میکنم .

-کجا خرج میکنی تو که همش سر کاری ...


- واسه خونه . خونه بابا اینا .گوشتی ، برنجی چیزی میخرم . خلاصه 31 سالمه نمیتونم مفت بخورم و مفت بخوابم .

-دیگه چه خبر ؟


- دیگه خبر اینکه ازدواج کردم ....


- جاننننننننمممممم؟؟؟؟؟؟؟؟
- البته از نوع موقتش ....


-یعنی چی ؟؟؟ تو که اصلا مذهبی نیستی . خب یکی پیدا میکردی مثل خودت دوست می شدی باهاش .

- اونم مذهبی نیست . عقد کردیم فقط برای اینکه بتونیم کنار هم باشیم چه میدونم هتلی ، مسافرتی رفتیم کسی گیر نده .

- هتل ؟؟؟؟
-خب کجا بریم ؟  خونه ما پیش بابام ؟ یا خونه اون پیش بچه اش ؟

-مطلقه است ؟؟؟؟
-نه چند سال پیش شوهرش مرده و ازدواج نکرده . بچه ش رو بزرگ کرده . حالا بچه اش بزرگ شده اون مونده و حوضش .


- حالا یه دوست دختری چیزی پیدا می کردی . این چه کاری بود که کردی ؟ لااقل زنگ میزدی مشورت می گرفتی .

- اگه دوست دختر میگرفتم کجا میبردمش ؟ اصلا مگه همه چی رابطه جنسیه ؟ به خدا مردم از اینکه هر روز این میز و کامپیوتر رو دیدم . من دلم یه همدم میخواد . یکی که باهاش حرف بزنم .


-خب ازدواج میکردی .

- با کدوم پول؟ عروسی گرفتن بخوره تو سرم باید پول داشته باشم یه سوئیت تو پایین شهر اجاره کنم  یا نه ؟؟؟؟


-چقدر مهرش کردی ؟

- هیچی . اونم مثل من خسته شده از تنهایی . موقعیت ازدواج هم نداره بخاطر بچه اش ....دقیقا مثل من ....


-کسی هم میدونه ؟

-فقط تو و خواهر اون


-به هر صورت مبارک باشه

- قربونت


-حالا چه کار داشتی زنگ زدی ؟

-هیچی کامپوترم خراب شده . بیارم درست می کنی ؟


- عصری خونه ام وردار بیار یه گپی هم بزنیم .دو روز ولت کردم در حد المپیک ماجرا درست کردیا

-باشه خواستم راه بیفتم زنگ میزنم .


- قربانت

-خداحافظ .




+ این مکالمه چند روز پیش من و یکی از دوستامه .

دوستی با شرف و با غیرت و  با فهم بالای اجتماعی . من این پسر رو کامل می شناسم پسری که اونقدر تو زندگی کار و تلاش کرده و به جامعه خدمت کرده و به اهداف جامعه فکر کرده و غصه خورده که بلد نیست برای یه دختر آسمون و ریسمون ببافه .

به اون خانم هم فکر کردم . وقتی شوهرش رو از دست داده  با غیرت زندگیش رو اداره کرده و بچه اش رو به سر و سامون رسونده و حالا باید با هزار و یک ترفند و قایم موشک بازی به بدیهی ترین نیازهای جسمی و روحیش پاسخ بده .


چند روزی شدیدا فکرم مشغول این ماجرا بود .


+ این پست به درخواست یکی از دوستان اینجا منتشر شد . نویسنده پست بنده نبودم و عنوان پست هم به همین دلیل انتخاب شده بود ....





موقعیت شناسی

شنبه شب هفته پیش وقتی کلاس زبانمان تمام شد ، استاد یکسری تکالیف در منزل تعیین کرد و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد یک عبارت انگلیسی روی تخته نوشت و گفت هرکس معادل فارسی این عبارت را  پیدا کند یک نمره مثبت خواهد گرفت .

کلاس چهارشنبه به خاطر تعطیلی عید برگزار نشد و قاعدتا می بایست امروز جواب را به استاد نشان می دادیم .

طبق معمول همه تکالیف را انجام دادم اما  دریغ از یک آفرین پسر خوب و اینجور تشویق ها ...


سرتان را درد نیاورم در مدت برگزاری کلاس از اینکه هیچکس موضوع ترجمه آن عبارت را به استاد یادآوری نکرده بود در پوست خود نمی گنجیدم چرا که مطمئن بودم تنها کسی که تحقیق کرده و جواب را یافته است شخص شخیص بنده هستم .

تحقیق در اینترنت نتیجه چندانی به بار نیاورده بود چرا که ترجمه از انگلیسی به انگلیسی بود و معنی و مفهوم فارسی را که استاد انتظار داشت برآورده نمی کرد . کار پرس و جو از همکاران زبان بلد هم به جایی نرسید و تلفنی دست به دامن چند تا از رفقای قدیمی دارای آیلتس و تافل دوران دانشگاه شدم و پاسخ آنان هم چنگی به دل نمی زد تا اینکه در کمال ناباوری درست ساعت ناهاری چشمم خورد به عمو جغد شاخدار .


این عمو جغد شاخدار داستان دارد البته . داستانی که شاید یکروز مبسوط و مفصل برایتان روایت کردم . انقدر بگویم که او مسن ترین کارمند شرکت ماست . تقریبا همسن و سال پدر خودم . اینکه چرا هنوز بازنشست نشده و مشغول به کار است و چه رفتار و سکناتی دارد هم بماند برای همان پست انشاء الله ...


این آقا  درست مثل عمو جغد شاخدار توی کارتون بنر یک موجود فوق العاده مهربان است با ظاهری خشن . پیرمردی فوق العاده دوست داشتنی و جالب انگیزناک با یک قلب بلوری و رئوف که اصرار دارد پشت اخم ابروهای پرپشتش مخفی بماند .

همینقدر برایتان بگویم که نزدیک به ده - پانزده سال از جوانی اش را توی بلاد کفر و در سرزمین شیطان بزرگ زندگی کرده و درس خوانده و بعدها به دلایلی به ایران برگشته است . 

وقتی بعد از ساعت ناهار چشمم خورد به عمو جغد شاخدار که فنجان قهوه اش را بدست گرفته بود و داشت به سمت اتاقش می رفت یکهو جرقه ای در سرم روشن شد درست مصداق یار در خانه و آب در کوزه و ما گرد جهان تشنه لبان ...

رفتم جلو و پرسیدم : عمو جان ! این عبارت یعنی چه ؟ من هرچه توی اینترنت گشتم چیزی دستگیرم نشد و عمو جغد شاخدار با همان خونسردی اکتسابی که سوغات دوران زندگی در فرنگ است جواب را گفت و بدون خداحافظی با اخم از من دور شد .


القصه یک ساعت و نیم کلاس را با لبخند و اشتیاق سپری کردم و نقشه داشتم که به محض اتمام کلاس و بیرون رفتن بچه ها بروم پیش استاد و با نشان دادن تکالیف انجام شده در منزل کمی خودم را شیرین کنم و با گفتن معنی فارسی آن عبارت یک نمره مثبت دشت کنم و تریپ بچه درسخوان کلاس را بردارم .

کلاس که تمام شد هیجان زده بودم . استاد تکالیف جلسه بعد را داد و به بچه ها goodbye و take care گفت و بچه ها هم جل و پلاسشان را جمع کردند تا سریعتر از کلاس بیرون بروند و خودشان را به سرویس شرکت برسانند ( منظور از سرویس البته اتوبوس است نه سرویس بهداشتی )

من اما برخلاف معمول هیچ عجله ای برای اینکار نداشتم و مثل این بچه خرخوان های حرص درآر دوران دانشگاه که آخر زنگ آویزان استاد می شوند خیز برداشتم تا به سمت استاد بروم که یکهو یک شیر پاک خورده مثل سنجاب درختی از لای میز و صندلی ها بیرون جست و  سریع خودش را به استاد رساند و گفت : راستی استاد ! من جواب آن عبارت انگلیسی که هفته پیش گفته بودید پیدا کردم . استاد هم لبخندی به قاعده پهنای صورت بر لبش نشست و چند تا good job  و well done حواله جناب سنجاب خان کرد که مثل نخود چی خودش را شیرین کرده بود .(استحضار دارید که نخودچی شیرین چه ترکیب بدمزه ای است ؟ )

آقا ما را می گویی ؟ عینهو کرم کارامل در دمای اتاق وا رفتیم و دهنمان باز مانده بود از تعجب و صد البته از حسرت . حالا شاید پیش خودتان بگویید دهان آدم که از تعجب باز نمی ماند ولی خب همه آدمها که مثل هم نیستند و تازه در آدم بودن همه انسان ها هم می شود تشکیک کرد .

جانم برایتان بگوید مثل شتر نا امید ، کتاب و دفترمان را جمع کردیم و به استاد که داشت برای آقای سنجاب توی لیست کلاسی مثبت می گذاشت یک گودبای از سر ناچاری گفتیم و از کلاس بیرون زدیم .


تمام راه تا خانه داشتم به این فکر می کردم که این موقعیت شناسی در زندگی چه اصل مهم و تاثیر گذاری است . هرچند نمی شود شانس و احتمالات و سرنوشت و این چیزها را بی تاثیر دانست اما براستی بخش عمده ای از آدمهای موفق اطراف ما دارند نان موقعیت شناسیشان را می خورند . اینکه بدانی چه وقت باید دست به کار بشوی و عمل کنی یا حرفی بزنی یا حرکتی بکنی یک هنر است . هرچند ممکن است خیلی ها موفقیت این و آن را ثمره بخت و شانس و اقبال و پشتکار و تلاش بدانند اما حقیقت این است که خیلی از آدم های موفق ، در شرایط برابر با دیگران ولی درست در زمان مناسب و در مکان مناسب یک حرکت صحیح  از خودشان نشان داده اند و باقی آدمهای اطرافشان هم یحتمل داشته اند با دهان باز نگاهشان می کرده اند و حسرت می خورده اند .






+ اگر با خواندن این پست به یاد این پست افتاده اید برای راحت شدن خیالتان و برای نبودن معذورات شرعی و خنک شدن دلتان باید عرض کنم در کمال تاسف و تاثر استاد زبان این ترم ما یک آقای کچل قدبلند است با عینک ته استکانی و قاعدتا برقراری هرگونه رابطه عاطفی بین بنده و ایشان مردود می باشد و تمام عشق  بنده برای خودشیرینی سر کلاس ایشان و جهد و تلاشم ریشه در عشق به آموزش زبان دارد و بس ...


++ عبارتی که استاد روی تخته نوشت این بود :

oops , I got carried away 

اگر گفتید معادل فارسی آن چیست ؟

راهنمایی اینکه بی ارتباط با من نیست .



آوای انتظار

چمدانش را به مسئول کانتر تحویل داد و کارت پروازش را گرفت .

کارت شناساییش را توی کیف چرمی قهوه ای رنگش گذاشت و روی صندلی های سالن فرودگاه درست روبروی مانیتور بزرگی که تبلیغ پنیر پیتزا نشان می داد نشست و گوشی موبایلش را از کیفش بیرون آورد .

نه میس کال داشت و نه اس ام اس

آهی کشید و گوشی را دوباره توی کیفش گذاشت .

مطمئن بود که این داستان اینطور تمام نخواهد شد . درست مثل فیلم های سینمایی با پایان خوب ، داستان او هم باید یک پایان کلاسیک و شاد می داشت .

مثلا درست وقتی که داشت چمدان هایش را می بست سنگریزه ای به شیشه پنجره اتاقش می خورد و وقتی از پنجره به بیرون نگاه می کرد می دید که او با یک عالمه شمع روشن ، تصویر یک قلب بزرگ را ساخته و خودش درست وسط شمع ها ایستاده و برایش دست تکان می دهد . اما هرچه صبر کرده بود نه از خوردن سنگریزه به شیشه خبری شده بود و نه کسی زیر پنجره اتاق برایش دست تکان داده بود . 

تمام راه تا فرودگاه منتظر موتورسواری بود که با کلاه کاسکت سیاه رنگ با سرعت کنار تاکسی او گاز بدهد و با دست به شیشه ماشین بزند و وقتی که شیشه را پایین می دهد موتورسوار شیشه کلاهش را بالا بدهد و به او لبخند بزند اما خبری هم از موتورسوار رویایی نشد .

حالا که روی صندلی سالن فرودگاه نشسته بود خدا خدا  می کرد که یک لحظه یکنفر با دست جلوی چشمهایش را بگیرد و او وقتی دستهای او را لمس می کند لبخند بزند و بلند اسمش را فریاد بزند و بلند بشود و او را در آغوش بکشد اما ...


بلندگوی فرودگاه شماره پرواز را اعلام کرد . رفت و توی صف سالن انتظار ایستاد به دور و برش نگاه کرد شاید نگاه آشنای او را ببیند اما خبری نبود . با خودش گفت شاید مثل فیلم ها بیاید و با دست به شیشه سالن انتظار بکوبد و من را توی جمعیت پیدا کند و وقتی با اشک و لبخند به شیشه نزدیک می شوم کاغذی بزرگ از پشت سرش بیرون بیاورد که رویش بزرگ نوشته : لطفا بمون

با خودش می گفت لابد الان دارد با تقلا و و جان کندن خودش را به فرودگاه می رساند .شارژ موبایلش تمام شده و ماشینش توی ترافیک سنگین نزدیک فرودگاه گیر افتاده و در ماشین را باز کرده و فریاد زنان دارد به سمت فرودگاه می دود . با این تصورات لبخندی به لبش نشست و چشم دوخت به شیشه بزرگ سالن انتظار ...


توی اتوبوسی که مسافران را تا پای پله های هواپیما می برد مدام چشم می گرداند تا شاید ببیند او دیوانه وار دارد روی باند فرودگاه می دود و فریاد می زند : نرو   و پلیس فرودگاه آژیرکشان دارد تعقیبش می کند اما ...


کمربندش را بست . هواپیما از زمین بلند شد و صدای بسته شدن چرخ ها را شنید . مهماندار پشت بلندگو گفت : برای جلوگیری از اختلال در سیستم های ناوبری هواپیما لطفا در مدت پرواز وسایل الکترونیکی خود مانند تلفن همراه را خاموش نگاه دارید .

همینکه خواست دکمه آف گوشی را فشار دهد دید که تصویر پاکت نامه کوچک زرد رنگ روی گوشی دارد چشمک می زند . قلبش به تپش افتاد . با ترس و هیجان صفحه گوشی را لمس کرد . توی اس ام اس نوشته بود :

برای فعال شدن آوای انتظار .... کد .... را به این شماره .... پیامک کنید . هیچکس تنها نیست . همراه اول ....


گوشی را خاموش کرد و توی کیفش گذاشت . به پشتی صندلی تکیه داد و لبخندی زد و گفت : قرار نیست که همه فیلم ها خوب تموم بشن .




بیست و سوم مهرماه هزار و سیصد و نود و هشت

یک ... 1

روی نیمکت پارک نشسته ایم و مانی دارد بستنی می خورد

پاهایش را تکان تکان می دهد و دست و لب و صورت و لپ هایش نوچ شده است .

می پرسم : بابا جون ! سردت نیست ؟

می گوید : بازم بستنی میخری ؟

می گویم : پسرم ! دلت درد می گیره آروم آروم بخور .

و مانی همانطور تند تند بستنی اش را لیس می زند و ملچ و مولوچ می کند .



دو ... 2

با اینکه روز است اما هوا دارد تاریک می شود . ابرهای سیاه رنگ ، توی آسمان با سرعت اینور و آنور می روند و گهگاهی از دور صدای غرش صاعقه ای شنیده می شود و نوری در دوردست ، افق را نورانی می کند .


می پرسم : مانی جان ! سردت نیست بابا ؟

می گوید : چرا . جیش دارم .

می گویم : پسرم ! بهت گفتم توی سرما انقدر بستنی نخور

و بعد کتم را در می آورم و روی شانه اش می اندازم .


مانی می پرسد : بابا ! تو سردت نیست ؟

می گویم : نه عزیز دلم

می پرسد : تو خیلی قوی هستی ؟

می گویم : معلومه پسرم

می پرسد : یعنی تو از همه ی همه ی آدمای دنیا قوی تری؟

می گویم : از همه که نه ولی خیلی زورم زیاده . هرکی بخواد تو رو اذیت بکنه میزنمش .

می پرسد : از بابا بزرگ هم زورت بیشتره ؟

می گویم : چطور ؟

می گوید : مگه وقتی تو کوچیک بودی اندازه من ، بابا بزرگ قد حالای تو نبود؟ پس زورش بیشتره از تو


تا می آیم بگویم : وقتی باباها پیر می شوند زورشان کم می شود ، پشیمان می شوم و می گویم : میدونی مانی ؟ منم وقتی کوچیک بودم مثل تو فکر می کردم  که زور بابای من از همه باباهای دنیا بیشتره .


مانی می گوید : بابا !

می گویم : جانم ؟

می گوید : اگر تو بمیری من خیلی غصه می خورم . خیلی گریه می کنم .


جا می خورم  . همین که می آیم بگویم : میدونی مانی ؟ منم وقتی کوچیک بودم مثل تو فکر می کردم که اگه بابام ... پشیمان می شوم و می گویم : باباها هیچ وقت نمی میرن پسرم . فقط شاید دلشون برای خدا تنگ بشه و برن پیش خدا . برای کسی که پیش خداست نباید غصه خورد . نباید گریه کرد ...



سه ... 3

دم در مرکز خرید توی ماشین نشسته ام و منتظر مهربان هستم

مانی صندلی عقب ماشین خوابش برده

نوری شدید همه جا را روشن می کند و بعد صدای غرش رعد و برق می آید 

توی آینه مانی را نگاه می کنم که بی خیال دنیا ، خواب خواب است .

بغض آسمان می ترکد و برف پاک کن شروع می کند به بای بای کردن

قطره های باران دانه دانه روی شیشه می نشینند 

صدای ضبط ماشین را زیاد می کنم

مهربان کم کم باید پیدایش بشود

می دانم برایم هدیه تولد خریده است

باید خودم را غافلگیر نشان بدهم

باید اشکهایم را پاک کنم ...







+ این پست برای سوم شهریور امسال است و عکس هم برای چند روز بعد از چهلم آقا ولی
ببخشید اگر عکس و پست بوی غم و مرگ داشت .

همین حوالی چند کار واجب ناتمام دارم که باید سر و سامان بدهم

چند روزی می روم

ولی بر می گردم

روز تولدم ...



حاج کاظم



مرداد ماه سال 88 روزی که برای اولین بار پایم را توی این شرکت گذاشتم روزی فراموش نشدنی بود . بعد از چند ماه بیکاری و تحمل فشار اقتصادی بالاخره پا به جایی گذاشته بودم که برایم آرزو بود . نه اینکه شرایطش آرمانی باشد نه ولی همینکه یک حقوق ثابت و کاری آبرومند داشته باشم برایم کافی بود . چیز ناراحت کننده در این میان روابط و رفتار همکاران با هم بود . به جرات می توانم بگویم روابط دوستانه ای بین هیچکدام از بچه ها وجود نداشت . حتی صبح ها موقع ورود به شرکت هیچکس با دیگری سلام و علیک نمی کرد و بلا نسبت مثل یک جانور چهارگوش سرشان را می انداختند پایین و می رفتند می نشستند سر میزشان ...

از آن جمع سی - چهل نفره سال 88 شاید فقط پنج - شش نفر باقی مانده باشند و سایر نفرات عوض شده اند . اما جو سالن فوق العاده تغییر کرده است . تعداد نفرات کم شده و فضا واقعا دوستانه است . همه به هنگام ورود با هم دست می دهیم و سلام و احوالپرسی می کنیم و در طول روز هم معمولا به شوخی و خنده می گذرد و بی تعارف کار دوست نداشتنی روز را می شود با همکاران دوست داشتنی امروز تحمل کرد .

اما جو سالن در روزهای اول ورودم به شرکت فاجعه بود . سایه یکجور بی اعتمادی بین بچه ها وجود داشت . انگار یک مشت گرگ در کنار هم جمع شده باشند که حتی مجبورند موقع خواب از ترس یکدیگر با چشم باز بخوابند .


در آنروزهای بد و سخت اما حاج کاظم فرشته نجات من بود ....


 

ادامه مطلب ...

چهارماهگی مانی

چهار ماهگیت مبارک پسرم

********************

قد:

65 سانتیمتر


وزن:

6 کیلو و 900 گرم



رادیو موزیک

یک:



غلامحسین بنان - بدیع زاده - ایرج بسطامی - دلکش - پوران - مرضیه - الهه - گیتی - هایده - مهستی - جهان - فرزین - فرهاد مهراد - فریدون فروغی - مازیار - حسین قوامی - ناصر عبدالهی - افشین مقدم - آغاسی - گل نراقی - ویگن - طوفان - داریوش رفیعی - منوچهر سخایی - محمد نوری - عباس مهرپویا و ....


اینها چند نمونه از خوانندگان مشهور ایرانی هستند که درگذشته و به دیار باقی شتافته اند .

تصمیم دارم یک رادیو موزیک بسازم که تنها ترانه های خوانندگان درگذشته در آن باشد اما به کمک شما نیاز دارم : ممکن است اسم خواننده ای از قلم افتاده باشد پس اسم خواننده مورد نظرتان را توی کامنتها بنویسید تا به فهرست بالا اضافه کنم و اگر ترانه خاصی مورد نظر شماست لینک دانلود آن را بگذارید تا با نام خودتان در رادیو قرار بدهم .

فکر می کنم که این کار دوست داشتنی و شنیدنی از آب دربیاید ...


برای اینکه فایل خیلی طولانی نشود ناچاریم از هر خواننده فقط یک ترانه خاطره انگیز انتخاب کنیم . پس ممکن است ترانه مورد نظر شما در فایل قرار داده نشود که از این بابت پیشاپیش عذرخواهی می کنم .

مطمئنا دوستانی که لینک دانلود ترانه را در کامنتهایشان بگذارند در اولویت قرار خواهند گرفت .




دو :


خیلی وقت بود که می خواستم دستی به سر و روی قالب وبلاگم بکشم اما فرصت نمی شد .

بلاگ اسکای جدید امکانات فوق العاده خوبی دارد که به خاطر قدیمی بودن قالب ،امکان استفاده از آن وجود نداشت . دیشب که داشتم قالب جدید جوگیریات را سامان می دادم مجبور شدم چند ساعتی برای وبلاگ رمز بگذارم که از این بابت از دوستان معذرت می خوام . احتمالا تا الان متوجه تغییرات قالب وبلاگ شده اید .


مثلا اضافه شدن ابر برچسب ها و آرشیو وبلاگ و همینطور بخش نظرسنجی و امکان جستجوی مطلب در وبلاگ

در قالب جدید ، نظرات و همینطور کامنت خصوصی در خود وبلاگ باز می شوند ضمن اینکه شما می توانید برای هر پست لایک بزنید و همینطور به کامنت دوستان نیز امتیاز بدهید . 

در ضمن فهرست وبلاگ های بروز شده هم در سمت راست وبلاگ نمایش داده می شود که امیدوارم همینطور بدون اشکال کار کند . حاصل کار یک قالب استاندارد و قابل قبول شده است که البته هنوز کامل نشده و شاید طی یکی دو روز آینده باز هم تغییراتی داشته باشد . بنابراین احتمال دارد مجددا چند ساعتی جوگیریات در دسترس نباشد .

عجالتا پست جدیدی منتشر نخواهد شد و شما می توانید کماکان در ساخت رادیو موزیک مشارکت داشته باشید و کامنت بگذارید .


از اینکه صبوری می فرمایید ممنونم ...