جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

وبلاگ یک مرض مسری خطرناک است

 تقریبا سه سال پیش توی این شرکت مشغول شدم . اوایل خیلی حواسم بود که کسی در مورد وبلاگ چیزی نفهمد چون دوست داشتم در مورد مسائل کاری هم راحت بنویسم . اما خب وقتی حبیب وبلاگ زد عملا مخفی ماندن این قضیه فکر بیهوده ای بود . امیر و حاج کاظم و سعید و اسماعیل ٬ چهار نفر از همکارهایم هستند که این قضیه را می دانند و گاه و بیگاه به اینجا سر  

می زنند . رئیس جان هم که میزش درست پشت میز من است و می دانم که می داند ولی به روی خودش نمی آورد و حدس می زنم گاهی اینجا را می خواند . ( خدا به سر شاهده که من چقدر رئیس دوست دارم ) 

 

حالا و بعد از سه سال همکار بودن توی شرکت ٬ سعید عینی پور همکار قد بلندم تصمیم گرفته که وبلاگی بسازد و در آن به معرفی روستایشان یاسور ( واقع در اشکورات گیلان ) بپردازد .   

من این اتفاق خوب را به فال نیک می گیرم چون ما حالا در یک زمینه دیگر هم همکار شده ایم . 

و این زمینه چیزی نیست جز وبلاگ نویسی ... 

 

به هر حال همکار عزیزم سعید اینجا مطلب می نویسد ... 

 

 

 

 

 

 

در ضمن دوست خوبم جزیره هم به تازگی از بلاگفا کوچ کرده و در بلاگ اسکای می نویسد . 

 

این شما و این هم : یادداشت های یک آدم خاکستری 

 

 

امشب چه شبیست ؟ شب وصال است امشب

مریم خانوم شانزده ساله بود که سر سفره عقد نشست و تازه هفده سالش شده بود که عروسی کرد و وقتی آدم توی هیجده سالگی اولین بچه اش را بدنیا بیاورد اصلا عجیب نیست که شب عروسی دخترش ٬ وقتی دارد وسط سالن با عروس می رقصد دو تا از فامیل های داماد او را به هم نشان بدهند و بگویند :  

اون خانومه که کت دامن زرشکی پوشیده می بینی ؟ مادر عروسه ها 

و دیگری بگوید  : وا ؟ راس میگی ؟ من فکر کردم خواهرشه  

 

مریم دختر عزیز بابایش بود . آقا رسول بابای مریم چهار تا دختر داشت ولی مریم را که ته تغاری بود از همه بیشتر دوست داشت . خودش می گفت مریم پسر نداشته من است و مریم هم از همان بچگی عین پسر ها بزرگ و تربیت شده بود . وقتی جمیله خانم - زن آقا رسول - فوت کرد 

منیر و حمیده شوهر کرده بودند و وحیده هم عقد کرده بود . اما مریم تازه ۱۳ سالش شده بود . 

سال جمیله خانم که تمام شد وحیده هم عروسی کرد و رفت اراک و آقا رسول ماند و مریمش 

آن چند سال بهترین سالهای عمر هر دویشان بود 

خانه خلوت و دختری ۱۴ ساله که داشت برای بابای پیرش  مادری می کرد ... 

مریم خیلی زود قد کشید و برای خودش خانمی شد . کدبانو گری و مهربانی و رفتار خوب و  

مودبانه اش با آقا رسول نقل محفل اهالی محل و دوستان و خویشان بود و هفته ای نبود که یکی از زن های محله یا فامیل زنگ نزنند به آقا رسول و کسب اجازه نکنند برای خواستگاری مریم ... 

آقا رسول از یک طرف عاشقانه مریم را دوست داشت و از طرفی هم نمی خواست دختر عزیزش پاسوز  و معطل او بشود . این بود که این آمد و شد خواستگارها یکسال تمام برقرار بود و دست آخر هم مریم دلش گیر کرد پیش یکی از این خواستگارها که دانشجو بود و قرار بود مهندس بشود  و این شد که ۱۶سالگی عقد کرد و دو سال بعد با یک دختر کوچولو به بغلش می آمد و به آقا رسول سر می زد . 

 

در تمام این سالها بارها جمع خواهرها تصمیم گرفتند برای آقا رسول یک زنی بگیرند که ضبط رو ربطش کند اما هر  بار به بهانه ای نمی شد . یکبار وحیده قبول نمی کرد یکبار منیر یکبار هم که همه موافق بودند آقا رسول می زد زیر همه چیز ... 

 

تا اینکه آن سالی که شوهر وحیده بیکار شده بود دست بچه هایش را گرفت و از اراک آمد پیش آقا رسول و یک هفته نشست زیر پای بابایش و عز و التماس کرد که خانه را بفروشد و بین بچه ها تقسیم کند . منیر و حمیده هم که بدشان نمی آمد پولی دست و بالشان را بگیرد و بلکه به زخمی از زندگی بزنندش هم ٬هم رای شدند و قرار شد آقا رسول خانه را بفروشد و بین دخترها قسمت کند و خودش هم هر ماه برود خانه یکی از دخترها ... مریم ولی موافق نبود هر کار کرد نتوانست آقا رسول را مجاب کند . خواهر ها هم می گفتند تو داری از زیر بار نگهداری پدر طفره می روی . این شد که خانه قدیمی را فروختند و آقا رسول شد میهمان چند روزه دخترهایش 

فروختن خانه همان و مریضی آقا رسول همان  

یکی دو سال اول مشکلی نبود تا اینکه کم کم نوه ها صدایشان در آمد و دامادها هم غر زدنهایشان را شروع کردند و اینبار دخترها تصمیم گرفتند پدر را بفرستند خانه سالمندان  

اما مریم اینبار کوتاه نیامد . می گفت وقتی شما ها گرفتار بودید پدر به میل خودش خانه را فروخته و حقش این نیست که پیرمرد را بیندازید گوشه خانه سالمندان 

این شد که هر کدام پولی گذاشتند و خانه کوچکی نزدیک محله مریم خانم برای آقا رسول رهن کردند و پرستاری هم گرفتند تا روزی چند ساعت مواظب آقا رسول باشد ... 

 

وحیده که اراک بود و سالی یکی دو بار می آمد تهران  

ولی حمیده و منیر  هفته ای یکی دوبار می رفتند پیش آقا رسول و کارهایش را  

می کردند . تمیز کردن خانه و پخت و پز و خرید دارو و بردن آقا رسول به دکتر . 

ولی مریم هر روز می رفت پیش آقا رسول و تر و خشکش می کرد .

 

این سه سال آخری که آقا رسول عملا شده بود یک تکه گوشت بی حرکت و روی تخت افتاده بود و نمی توانست تکان بخورد ٬ هر هفته دکتر می آمد بالای سرش ... 

 

مریم خانم عرقش را پاک کرد و رفت روی صندلی نشست . وحیده در حالیکه داشت بلند بلند  

می خندید همانطور با رقص خودش را به او رساند و گفت : نبینم مادر عروس کم بیاره

مریم خانم خنده کم رنگی زد و گفت : خسته شدم  

و وحیده گفت : کاش بابا هم میتونست بیاد و عروسی نوه اش رو ببینه ٬ مریم ! واسه بابا غذا برداری ها ... شیرینی که نمیتونه بخوره ولی یه کم میوه براش ببر  

 

مریم خانم تکیه داد به پشتی صندلی و به این چند روز سخت هفته گذشته فکر کرد . 

به گرفتاری های جمع و جور کردن تکه های آخر جهیزیه دخترش و پروسه لعنتی و تمام نشدنی خرید کفش و لباس و کوفت و زهرمار از یک طرف و آخر شب خسته و کوفته رفتن پیش بابا 

 

به پریشب که یکهو حال آقا رسول به هم خورد و تا دکتر خودش را برساند هزار بار مرد و زنده شد . 

به امروز صبح که بعد از رفتن عروس به آرایشگاه رفت پیش پدرش و در حالیکه دست او را توی دستش گرفته بود جان دادنش را با چشم خودش دید . 

به استیصال و پریشانی که بعد از مرگ آقا رسول به او دست داده بود و نمی دانست چکار کند . 

 

خاله ها دور عروس را گرفته بودند و داشتند می زدند و می رقصیدند . 

مریم خانم داشت به این فکر می کرد که صبح فردا خبر مرگ پدر را اول به کدام یک بگوید ؟ 

وحیده ؟ منیر ؟ حمیده ؟ و یا دختر نو عروسش ؟ 

 

 

حافظه برتر

۱- فندک 

۲- رادیو 

۳- کلید 

۴- علی دایی 

۵- ماشین 

۶- برف 

۷- قذافی 

۸- زلزله 

۹- پیتزا 

۱۰- ورزش 

 

 

نگاهی به این لیست ظاهرا بی ربط بیندازید . 

چقدر زمان می برد تا این لیست را حفظ کنید و شماره و کلمه مربوطه را از بر بگویید ؟ 

برای من که حافظه خوبی ندارم خیلی طول می کشد  

و هیچ تضمینی هم در این نیست که درست یاد بگیرم . 

خیلی وقت پیش تلوزیون برنامه ای نشان داد و یک نفر استاد حافظه روش جالبی برای به خاطر سپردن عدد ها و کلمات متناظر آن آموزش داد . 

این روش انقدر جذاب بود که گاهی اوقات با کورش می نشستیم و لیست ۱۰۰ تایی درست  

می کردیم و با هم مسابقه می دادیم . 

   

این روش بر پایه ارتباط معنایی لغات بنا شده است . 

یعنی چی ؟ یعنی به جای اینکه شما عدد یک را به فندک و عدد ۸ را به ماشین و ... ربط بدهید 

به صورت کاملا دلخواه برای هر عدد یک کلمه متناظر انتخاب کنید   

این کلمه را طوری انتخاب کنید که ارتباط منطقی با اون عدد داشته باشه  

و به جای اینکه عدد رو به کلمه ربط بدید  

کلمه متناظر به اون عدد رو به کلمه ارتباط بدید . 

 

می دونم خیلی گیج کننده است ولی امیدوارم با مثالی که الان می زنم موضوع براتون روشن بشه : 

 

برای هر عدد یک کلمه دلخواه انتخاب کنید. سعی کنید این کلمه ها ارتباط معنایی داشته باشند تا فراموش نکنیدشان ... 

مثلا من برای اعداد یک تا ده این کلمه های متناظر رو انتخاب کردم . 

 

یک ------- خدا 

دو -------- دویدن 

سه -------- ستاره 

چهار --------- چارپایه 

پنج ---------- پنچر 

شیش --------  شیشه 

هفت ------------- هفت تیر 

هشت ---------- امام رضا 

نه --------------- ناهار 

ده -------------- ده ( روستا ) 

 

حالا به لیست اول پست نگاه کنید و به جای اینکه کلمه رو به عدد ربط بدید به معنی متناظر عدد ربط بدین ... یعنی چطوری ؟ 

 

خدا که سیگار نمی کشه فندک لازم داشته باشه  

در حالیکه می دویدم با هدفون به رادیو گوش می دادم 

کلید برق رو زدم ستاره ها خاموش شدند  

علی دایی روی چار پایه نشست 

ماشینم پنچر شد 

برف رو از پشت شیشه تماشا کردم  

قذافی بوسیله یک هفت تیر کشته شد  

یا امام رضا ما رو از زلزله نجات بده   

امروز ناهار پیتزا خوردیم 

مردم ده وقت ورزش کردن ندارن   

 

نیازی نیست این جمله ها رو حفظ کنید . یکبار خوندنش کافیه ... 

 

حالا موافقید یه امتحانی بکنیم ؟  

 

سوال : عدد ۵ توی لیست ما چی بود ؟  

خیلی راحت با شنیدن ۵ به یاد پنچر می افتیم و بعد یاد جمله من درآوردیمون و میگیم ماشین 

 

سوال : علی دایی شماره چند بود ؟ 

علی دایی ---- چار پایه ----- جواب : ۴ 

 

سوال : شماره هشت چی بود ؟ 

هشت --- امام رضا ---- زلزله  

 

 

شماره ۶ ؟  برف 

شماره ۷ ؟ قذافی 

شماره ۱۰ ؟ ورزش 

 

 

 

خداییش آسونتر نشد  ؟  

 

 

 

 

سفر به جزیره کیش

همانطور که عرض کردم سفر کیش  فوق العاده خوب بود و جای شما خالی خوش گذشت 

توی ماموریت ها بوشهر  و بندر عباس و بندر امام خمینی و عسلویه را دیده بودم 

یعنی ساحل خلیج فارس برایم نا آشنا نبود 

اما کیش انقدر زیبا بود که آدم معنای واقعی سواحل نیلگون را به چشم می دید 

هوا هم فوق العاده خوب بود 

طوریکه روز دوم جای شما خالی تنی به آب زدیم و شاتل سوار شدیم  

و انقدر دو تایی جیغ زدیم و خودمان را محکم چسباندیم به آن تکه پلاستیک رنگارنگ که روی موج ها پرواز می کرد که حالا هم از کتف و کول افتاده ایم هم از حنجره و صدا  

اگر تا به حال به کیش نرفته اید جدا مسافرت به این جزیره زیبا را به شما پیشنهاد می کنم . 

نظم ٬ زیبایی ٬ تمیزی و آرامش در یک کلام 

طوری که وقتی چشمت را می بستی جز نسیم خنک دریا و صدای پرنده ها چیزی احساس  

نمی کردی و وقتی چشم باز می کردی تا چشم کار می کرد ٬ بی نهایت آب بود و آبی ... 

 

عکس ها را در ادامه مطلب تماشا کنید ...  

 

 

  

 

ادامه مطلب ...

به نام هیچ کس

کل بزن بزن بخوان به نام هیچ کس

یکنفر به سوی سوگ خویش می رود

یکنفر که شانه اش  رفیق پیکری ست

در عزای نام خود به پیش می رود

کل بزن بزن بخوان به نام هیچ کس

در قمارخانه ها دوباره باختیم

لاشه های ما به دوش باد می روند

توی کارخانه ها دوباره باختیم 

-

آمدم تمام شهر را خبر کنم

آمدند سفلگان به کاسه لیسی ات

آمدند تا مگر نصیبشان شود

سهمشان ز کیف های انگلیسی ات 

-

آمدند ریزه خوارگان کور دل

ساقدوش حجله در عروسی ات شوند

آمدند فتح ...نامه ها به دستشان

پاسدار مرزهای روسی ات شوند 

-

آمدند ریزه خوارگان که باز هم

توی هرزه خانه ها تعارفت کنند

در قمارخانه ها دوباره پا شوی

تا مگر ازاله ی بکارتت کنند 

-

آی گربه ام! همیشه روسپی من، ببین

موش ها میان نقشه ات رها شدند

نان به نرخ خون خوران گرگ خو

میزبان... شام واپسین ما شدند 

-

کل زدم به شادی توی ای رفیق من ! 

کل زدم تمام شهر را خبر کنم

باز هم تو را حراج کرده اند، وای

کل زدم زدم که خاک تو به سر کنم 

-

کل بزن بزن بخوان به نام گربه ام

در کنار نقشه ی حراج خانه ها

کل بزن بزن بخوان به نام هیچ کس!

در مسیر التهاب باج خانه ها! 

 

 

 

این جدید ترین شعر اشرف گیلانی دوست هنرمند و شاعرم است . 

اشرف گیلانی از قدیمی ترین دوستان وبلاگی من است  

روزهای ابتدای وبلاگ نویسی کیامهر باستانی ٬ تعداد کامنتهای اشرف مرا به حسادت وا  

می داشت و حسرت می خوردم که آیا می شود روزی من هم اندازه اشرف کامنت داشته باشم . 

که البته آنروز آمد . 

 

و حالا هر وقت اشعار او را می خوانم به خودم می گویم یعنی می شود یکروز من هم مثل او شعر بگویم ؟ 

که البته آنروز نخواهد آمد .   

 

روزگاری که احوالات این گربه بینوا دغدغه من هم بود اشرف گیلانی از با معرفت ترین رفقا بود و همیشه ٬ شده با مصرع کوچکی در کامنتها دلگرمم می کرد . 

امیدوارم این پست ناقابل امروز ٬ ادای دین کوچکی باشد به محبت های دیروز اشرف گیلانی ... 

 

 

+به امید خدا امشب با سفرنامه کیش در خدمت شما هستیم ...  

 

++ پیشنهاد می کنم این پست محشر را حتما بخوانید ... 

 

چن شب پیش یه باد محکم اومد ... بابامو کج کرد

یه شب زمستونی بود  

من هفت ساله بودم 

هوا سرد بود ٬ خیلی سرد  

یادم داده بودند که مرد شدم 

و مرد نباید بغل بابا و مامانش بخوابه 

مریم و نرگس ولی عیب نداشت 

اونا هنوز بزرگ نشده بودن 

بابا رفته بود از توی یخچال آب بردارد که از جلوی اتاق من که رد شد صدای گریه های منو شنید 

اومد تو بغلم کرد و گفت : چیه پسرم ؟ چرا گریه می کنی ؟ 

گفتم : می ترسم بابایی 

گفت : از چی می ترسی پسرم ؟ از تاریکی ؟ 

نگاه کن ... تاریکی ترس نداره ... ترس آدما یعنی ندونستن ... یعنی جهل 

ببین اگه برق رو روشن کنیم و همه جا رو ببینیم دیگه نمی ترسیم 

گفتم : بابا ! من از تاریکی نمی ترسم  

گفت : پس چی ؟ 

گفتم : می ترسم بمیری ! 

خندید ... بغلم کرد و گفت : من هیچ وقت نمی میرم پسرم  

اونروز بابای من یه مرد قوی هیکل و قد بلند بود با موهای سیاه ... 

من اون شب تو بغل بابام خوابیدم و با اینکه به حرفهاش اعتماد داشتم 

تا مدتها وقتی شبها خوابش می برد  

یواشکی می رفتم بالای سرش و نگاه می کردم ببینم نفس میکشه یا نه ؟   

 -

 

جای شما خالی 

یک مسافرت سه روزه محشر داشتیم  

آب و هوا عالی  

طبیعت فوق العاده 

همه چیز به بهترین شکل ممکن 

یکی از بهترین سفرهای من و مهربان در این چند سال ازدواجمان بود .  

توی این سه روز مامان دوبار زنگ زد 

خسته بود انگار 

پرسید خوش می گذره ؟ 

گفتم : مامان ! اینجا عالیه ... ایشالا یه بار با بابا بیاین اینجا حال کنید ... خیلی خوبه 

و مامان چیزی نگفت .

امروز برگشتنی توی فرودگاه نرگس زنگ زد . صحبت کردیم . گفت : رسیدید تهران بیاید خونه بابا 

من هم که برای رادین و کیامهر سوغاتی خریده بودم با وجود خستگی خیلی ذوق داشتم 

دوست داشتم تفنگ کیامهر را پر از تیر کنیم و به هم تیراندازی کنیم 

دوست داشتم رادین با حلزون موزیکالش که بازی می کند تماشایش کنم . 

 

نرگس گفت : گوشی رو بده به مهربان  

و مهربان وای بلندی گفت . 

نمیدونم چرا فکرم همه جا رفت جز پیش بابا  

گوشی را که قطع کردند مهربان اول طفره رفت  

بعد که اصرار کردم گفت : بابا بزرگ حالش بد شده ... 

حالم گرفته شد . دفعه قبل هم که از سفر برگشتیم : مامان بزرگ حالش بد شده بود و بیمارستان  بستری بود . 

در تمام یکساعتی که توی فرودگاه معطل بودیم 

یکساعت و نیم پرواز و یکساعت توی تاکسی تا خانه بابا  

می دیدم که مهربان حالش مساعد نیست اما فکر نمی کردم ... 

مدام ناخنهایش را می کند . 

توی هواپیما خودش را زده بود به خواب که حرف نزنیم . 

 

در چوبی باز شد  

نرگس آمد جلوی در  

حال بابابزرگ را که پرسیدم با تعجب نگاهم کرد  

مهربان رادین را بغل کرد و رفت تا نگاهم توی نگاهش نیفتد . 

نرگس که با یک لیوان آب به طرف من آمد باز هم همه جور فکری کردم جز اینکه بابا 

نرگس ! بابا بزرگ مرده ؟ 

زد زیر گریه و گفت : بابا سکته کرده بابک ... 

 

 

نشسته بودم روی مبل و نمی توانستم تکان بخورم 

نرگس می گفت : به خدا حالش خوبه ... بیا نگاه کن تو اون اتاق نشسته  

من باورم نمی شد 

دوست نداشتم بابایم را در هر وضعیتی غیر از سلامت بودن ببینم . 

 

در را که باز کردم ٬ پتو روی سرش بود 

چند ثانیه طول کشید تا پتو را کنار زد و نگاهم کرد . 

آن چند ثانیه زهرمارترین ٬ سخت ترین و کشدار ترین ثانیه های تمام عمرم بود . 

چشم راستش را بسته بود ... صورت بابایم کج شده بود 

زبانش سست شده و کلمات را به سختی ادا می کرد . 

 

خودم را پرت کردم توی بغلش  

صورتش و چشمهایش و دستهایش را می بوسیدم و گریه می کردم . 

 

 

دکتر گفته : به خیر گذشته   

سکته را رد کرده است

دید چشم راست بابا بهتر شده و صورتش با چند جلسه فیزیوتراپی خوب می شود . 

اما من در تمام این چند ساعت  

دستش را گرفته بودم و ول نمی کردم 

هر وقت که نگاهش می کردم چشمهایم خیس می شد و بغض می کردم . 

 

 

امروز وقتی توی بغل بابا گریه می کردم  

وقتی پرسید : چرا گریه می کنی پسر ؟  

چیزی نگفتم . ولی بابا فهمید که می ترسم  

می ترسم که بمیرد  

و متاسفانه امروز جوابی را که توی آن شب سرد زمستانی ۲۵ سال پیش داده بود تکرار نکرد . 

نگفت : که من هیچ وقت نمی میرم پسرم . 

 

امروز بابای من دیگر آن مرد تنومند قد بلند با موهای مشکی نیست . 

بابای من موهایش سفید شده و صورتش کج شده بود  

و من امروز به شیرزاد طلعتی حسودی کردم که رفت و اینروزهای عزیزانش  را ندید ... 

  

  

 

 

 

+ ببخشید اگر ناراحتتان کردم ... شاید نباید این پست را می نوشتم . 

اما دلم داشت می ترکید . 

در اولین فرصت یک پست مصور روحیه بخش از سفر کیش خواهم گذاشت . 

برای سلامتی همه باباها و مخصوصا بابای عزیز من دعا کنید ...  

 

 

کش تفنگ و صندوقچه نوستالژی های کودکی

 

 -

دبیرستانی بودم که یکروز با پول تو جیبی هایم رفتم و یک قفل کوچک فیروزه ای خریدم . 

آن سال بابا اینا رفته بودند شمال و من خانه ماندم تا مواظب باشم ... 

یک صندوق چوبی قلبی شکل کوچک سوغات من بود از آن سفر 

داشتم بزرگ می شدم و این را حس می کردم 

عاشق شده بودم و برایش عاشقانه می نوشتم بدون اینکه بداند 

نرگس ٬ خواهرم دفتر خاطراتم را خواند و من دیوانه شدم 

در یک لحظه تمام عظمت آن عشق اساطیری فرو ریخت و تمام خاطرات کودکی را جمع کردم و گذاشتم توی صندوق چوبی قلبی شکل کوچک و یک قفل هم زدم رویش 

و با خودم عهد کردم هیچ وقت بازش نکنم ... 

در تمام سالهای دانشگاه کلید کوچکش توی کیف سامسونتم بود 

توی اثاث کشی ها مواظب بودم صندوقم را گم نکنم  

و دو روز بعد از ازدواجم با مهربان  

وقتی رفتم خانه بابا و مادرم با گریه وسایل خرده ریزم را توی یک کارتن بزرگ جمع کرد و داد دستم با کمال تعجب دیدم که صندوق کوچک قلبی شکل چوبی هم توی آن است با همان قفل کوچک فیروزه ای  رنگ ... 

و توی این سه سال چندین بار مهربان از من پرسید که توی آن چیست و من چیزی نگفتم 

یعنی یادم رفته بود  

یعنی ... 

  

همکار گیلکم وقتی آخر هفته پیش داشت می رفت روستایشان قول داد برایم یک تیرکمون سنگی بسازد . خودش می گفت کش تفنگ  

  

و امروز وقتی کش تفنگ را به دستم داد یادم افتاد که وقتی بچه بودم چقدر عاشق تیرکمون سنگی بودم و چقدر دلم غنج می زد برای سنگ انداختن با آن ... 

عین دیوانه ها شده بودم 

با حاج کاظم رفتیم توی یک بیابانی پشت شرکت و کلی با آن بازی کردیم 

و وقتی به خانه رسیدم یک آن هوس کردم صندوقچه کودکی هایم را باز کنم و تویش را تماشا کنم 

هرچه گشتم کلیدش را پیدا نکردم و ناچار شدم قفلش را بشکنم ...  

بعد از ۱۷ سال صندوقچه را باز کردم .

 

محتویات صندوقچه بچگی هایم را می توانید در ادامه مطلب ببینید ...  

 

 

ادامه مطلب ...

برای هیشکی

 

 

 

ماه رمضون پارسال وقتی محسن باقرلو من و مهربان رو دعوت کرد خونشون 

وقتی برای اولین بار همدیگر رو دیدیم  

یه مهمون دیگه هم اونجا بود  

مهمون عزیزی به نام هیشکی بانو 

این هیشکی بانو اتفاقی هم محله ی ما دراومد ( شانس نداریم که ) 

این شد که توی این یکسال و خورده ای انقدر رفیق شدیم و اینور و اونور رفتیم و زیارتش کردیم که تعداد دفعاتی که هیشکی رو دیدیم از تعداد دفعاتی که محسن و مریم رو دیدیم بیشتر شده . 

 

هیشکی دختر فوق العاده احساساتی و مهربونیه 

به من میگه بابایی ( البته سن مامان بزرگ منو داره ها ) 

هیشکی زندگی سختی داشته و هنوز هم داره 

شاید بعضی اوقات سر زندگی و سرنوشت و خدا غر بزنه 

اما هیچ وقت زیر بار سختی ها و مشکلاتش کمر خم نکرده 

و یه تنه داره می جنگه با سرنوشتش تا بالاخره روی اونو کم کنه ... 

 

 

 

خاطرات مشترک من و هیشکی بانو : 

یه بار سر سه راه ک. خ ( کره خر ) هیشکی رو دیدم و بهش گفتم : خوشجل خانوم برسونمت ؟ 

اونم خندید و اومد سوار شد . 

همه مردم  چپ چپ نگاهمون کردند .  

 

یه بار دوباره سر سه راه ک. خ همینکه من دور زدم هیشکی سوار تاکسی شد ولی من دنبالش کردم و طی عملیاتی انتحاری تاکسی رو متوقف کرده و دخترم رو از دستشون نجات دادم .  

ولی هیشکی بهم کرایه نداد بی معرفت ... 

 

یه بار با هیشکی و بچه ها رفته بودیم قم ٬ هیکشی تازه دوربین خریده بود . تو خواب هم داشت عکس می گرفت . نصف هارد کامپیوترم همون عکسهای مسافرت قم می باشد ...  

 

یه شب هیشکی اومد خونه ما خوابید ... صبح که رفته بود همه خونمون رو تمیز و مرتب کرده بود تازه پولم نگرفت ... بعد از اون هرچی اصرار کردیم بیا هیشکی جان بیا خونه ما بمون قبول نکرد ...  

  

یه بار با هیشکی و مریم شیرزاد رفتیم فرودگاه بدرقه دل آرام ٬ مثلا خواستم زرنگی کنم و از میان بر برگردم و به ترافیک آزادگان برنخورم دیدم گم شدیم . یه بیابونی بود که تابلوی مشهد و قم و کربلا زده بودند توش ما هم کپ کردیم و با سرافکندگی بعد از دو ساعت تاخیر از همون آزادگان برگشتیم . 

 

یه بار با مهربان و هیشکی داشتیم می رفتیم خونه محسن اینا ٬ هیشکی گفت خیلی تشنه ام  

پرسید شما رانی می خورین ؟ من گفتم نه مهربان گفت آره  

هیشکی رفت بیرون و رانی خرید و اومد یه رانی به من داد و یه دونه به مهربان  

رانی هامون رو که خوردیم برگشتم دیدم هیشکی عین طفلان مسلم  داره نگاه می کنه 

پرسیدم : پس چرا تو رانی نمیخوری ؟ 

گفت : آخه فقط دو تا خریده بودم  

گفتم : خنگول ! پس چرا تعارف کردی به من ؟  

 

یه بار خونه آرش اینا هیشکی زد لیوان عتیقه آرش رو که مادر بزرگ پیرش بهش هدیه داده بود شکست . از اونروز به بعد آرش دیگه دعوتمون نکرده مهمونی ...  

 

یه بار هیشکی رفت ترکیه ٬ کنسرت ابی ولی ما رو با خودش نبرد ... 

 

یه بار هیشکی برای من یه پست نوشت که یکی از قشنگ ترین پستهای عمرم بود که خوندم . 

 

یه بار من توی مهر ماه به دنیا اومدم هیشکی توی آذر به من کادو داد .

اینو گفتم که بدونه من برای خریدن کادو تا بهمن وقت دارم ... 

 

و بالاخره اینکه هیشکی یه رفیق بامعرفت و مهربونه و بنده به عنوان پدر مجازی ایشون  

امیدوارم هرچه سریعتر داماد دار بشوم . جهیزیه هم جوره تازه پس بجنبید تا نترشیده دخترم ...

 

همه اینا بهونه بود برای اینکه بگم : 

 - 

تولدت مبارک هیشکی جان  

  

 

 

 

  

+ هیشکی جان ببخشید که این پست اونطور که می خواستم خوب از آب در نیومد . 

باید بروم ماموریت و می ترسیدم شب نرسم برای تبریک 

ببخش که هول هولکی شد...

 

++ پست قبلی به من فهماند که خیلی هایمان محتاج دعا هستیم . برای همه دوستانی که در کامنتهای پست قبل التماس دعا داشتند دعا کنید 

و یک دعای ویژه بکنید برای یک دوست وبلاگی 

یک دوست خوب که اینروزها حالش خوب نیست . 

برای سلامتیش دعا کنید لطفا ...   

 

 

 

ادعونی !!! استجب لکم

 

امشب برای علی ۱۵ ساله دعا کنید که فردا دوازدهمین عمل جراحی اش را خواهد داشت ...  

 

امشب برای میثا دعا کنید که دوباره میزبان پالس کورتون است . 

 

امشب برای آوا دعا کنید که بیمار است و دلم برای کامنت های کجکی اش تنگ شده  . 

 

امشب برای مریم دعا کنید که بغض تنهاییش دارد هفت ماهه می شود .  

 

امشب برای مهیاس دعا کنید که دردی توی دلش دارد که نمی دانم چیست . 

 

امشب برای عاطفه دعا کنید که داغ آقا جانش دارد ده روزه می شود . 

 

امشب برای محسن دعا کنید که عکسها خسته اش نکنند. بازی وبلاگی پدر درآر است بخدا ...  

 

امشب برای حنانه دعا کنید که یک ماه است اینجا نیامده و دلم برایش تنگ شده . 

 

امشب برای حامد دعا کنید که ۱۶ روز پیش دردهای مادرش برای همیشه تمام شدند . 

 

امشب برای حاجی عبدالله دعا کنید که ۴ ماه است در کنار جای خالی زنش خوابش می برد . 

-  

امشب برای دختر مهربانی دعا کنید که دلش برای مردی تنگ شده که ۲۳ روز است که نیست . 

 

امشب دعا کنید برای مردش که رها بشود  از این چار دیواری   

-

که همه دنیا چار دیواریه ...  

 

 

 

برای خود خود خودم

 

 

بابک جان ! عزیزم 

پسر دیوانه شیرین عقل و احساساتی 

نمیدونم ۲۶۰ روز پیش  

روز ۲۲ اسفند ۸۹ که شرکت بهت تقویم رومیزی جدید داد در چه عوالمی سیر می کردی 

و تو چه حال و هوایی بودی

نمیدونم چرا از بین تمام روزهای سال ٬ امروز - ۶ آذر - رو انتخاب کردی 

نمیدونم چی تو فکرت می گذشته و چه منظوری از این سوال داشتی  

اما ... 

پاسخ سوالت منفیه متاسفانه