جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بغض آسمان هم شکست

امروز که از خیریه بیرون آمدیم دلش گرفته بود

تمام راه تا بهشت زهرا دلش آشوب بود و بغض توی گلویش 

وقتی بر می گشتیم هوا تاریک بود 

وقتی مطمئن شد کسی نمی بیندش بغضش ترکید 

و های های گریه کرد  

آسمان امروز باورش شد که چهل روز است یکی از مردان زیر سقفش کم شده است ... 

-  

 

امشب برای مریم شیرزاد دعا کنید  

آرزو کنید زخمهای دلش زود خوب بشوند .  

 

روایت حبیب از امروز  

 

  

 

 

پی نوشت : 

تولدت مبارک بد مشدی  

 

 

نیش گردو

۸ ساله بودم ... 

اسمش بهاره بود  

مادرش دوست قدیمی مادرم بود . 

با مادر و خواهر کوچکش غزاله آمده بودند طالقان خانه روستایی مادر بزرگم  

من توی حیاط داشتم بازی می کردم  

توی دیوار کاهگلی خانه مادر بزرگ سوراخی بود که زنبور تویش خانه کرده بود

فکر می کردم مثل کارتونهای تلوزیون هرجا زنبور هست ٬ عسل هم هست . 

با چوب افتادم به جان خانه زنبورها 

تعدادشان هی زیاد تر می شد و یکهو گوش چپم تیر کشید  

تا حالا نیش نخورده بودم 

نمی دانستم که ... 

رفتم توی خانه و همه به من خندیدند جز بهاره 

حتی مادرم هم خندید  

گوش چپم شده بود چهار تای گوش راستم

خیلی خجالت کشیدم ...

 

فردایش رفتیم گردو چینی 

پسر دائیم چوب پرت می کرد بالای شاخه های قد بلند گردو 

و من و بهاره می دویدیم دنبال گردو ها   

نمی دویدیم که ... قل می خوردیم  

جیغ بنفش می کشیدیم از خوشی

یکبار سرمان محکم خورد به هم  

بهاره گریه کرد  

و من عاشقش شدم  

۸ ساله بودم ... 

 

  

چهلم شیرزاد

 


در ضمن پس از اتمام مراسم چهلم،مراسمی نیز در کنار آرامگاه شیرزاد واقع در بهشت زهرا قطعه 74 ردیف 45 شماره 77 برگزار می شود.

آدرس

 

رادیو بییب ...

بعد از مدتها قول و قرار و وعده وعید رادیو بییب آغاز به کار کرد 

الحق و الانصاف هم اولین شماره این رادیو کار قشنگی از آب در آمده است . 

در اولین شماره از رادیو بییپ می توانید این عناوین را مشاهده کنید : 

 

- گرامیداشت شیرزاد طلعتی - مصاحبه با کیامهر باستانی  

- نمایشنامه خواستگاری 

- معرفی های بلاگرهای زرد 

- پیام های بازرگانی 

- معرفی بلاگر برتر و مصاحبه با بلانش ( رژ لب قرمز

- شاهنامه سرایی 

  

 

 

 

رادیو بییب را می توانید از اینجا دانلود کنید ... 

 

این هم لینک مصاحبه من با رادیو بییپ در گرامیداشت شیرزاد طلعتی   

 

 

عقیق یادگاری

امروز عصر خانه محسن باقرلو میهمان بودیم... 

با پررویی تمام خودمان را آویزان این بندگان خدای خسته از سفر کردیم و جایتان خالی تا شام نخوردیم عرصه چتر بازی را ترک ننمودیم . 

محسن بینوا که مچاله و کوفته سفر بود از رختخواب بیرون کشیدیم و برای خرید لاستیک ویلان و سیلان خیابان کردیم و مشاوره گرفتیم و حق المشاوره هم ندادیم تازه ... 

  

مریم عزیز شیرزاد هم یک ساعتی آمد و دور هم بودیم و چقدر خوشحال شدم از دیدنش ... 

چقدر خوشحالم که یادگاری عزیز شیرزاد ما را قابل می داند به برادری  

مریم برایم از مشهد یک انگشتر عقیق آورده که اسم شیرزاد رویش حک شده 

یادگاری عزیزی که تا عمر دارم همراهم نگه می دارم  

تا یاد رفیقم همانطور که اسمش روی عقیق آن حک شده توی دلم ماندگار بماند ... 

 - 

 

 

پی نوشت : 

مریم ماژ و موژ از بهترین دوستان وبلاگی من است . با این که کم به وبلاگش سر می زنم و کامنت می گذارم همیشه به من حقیر لطف دارد و خزعبلاتم را بی چشمداشت می خواند .  

فردا تولد مریم است و برایش بهترین ها را آرزو دارم ... 

 

تولدت مبارک مریم   

 

بعضی دردها خوبند بعضی لپ ها کشیدنی

زهرا خانوم رفت توی آشپزخانه و در قابلمه را برداشت . بخار غذا زد بالا و بوی خوب آبگوشت پیچید توی دماغش . در را گذاشت و رفت سمت اتاق علی ولی همینکه آمد صدایش کند ... 

 

 

یکبار دیگر اتفاق ظهر را توی ذهنش مرور کرد و از ناراحتی گوشه لبش را با دندان گزید . 

علی تازه از مدرسه آمده بود و داشت می آمد توی خانه که زهرا خانوم اسکناس ۲۰۰۰ تومنی را داد دستش و کیف مدرسه را از او گرفت . 

علی جان ! برو از مغازه آقای محبی یک قوطی رب بخر پسرم ... 

و علی طبق معمول غر زده بود و گفته بود : آخه مامان خسته ام  

و رفته بود که از سر کوچه رب بخرد و دو ساعت تمام معطل کرده بود . 

زهرا خانوم چادرش را سر کرده بود و دم در وایساده بود منتظر علی و دلش هزار راه رفته بود  

با هر صدای پایی٬ در نیمه باز را باز می کرد و وقتی علی را نمی دید بر میگشت توی حیاط 

بعد از دو ساعت همین که علی آمد زهرا خانوم پریده بود توی کوچه و گوش او را کشیده بود و کشان کشان برده بود توی حیاط و وقتی علی گفت که پول را گم کرده یک کشیده محکم زده بود زیر گوشش و علی در حالیکه گریه می کرد دوید توی اتاقش و در را بسته بود .   

سفره را پهن کرد وسط اتاق پذیرایی و سبزی خوردن تازه را  گذاشت توی سبد . پارچه نان را باز کرد و نان های سنگک را گذاشت توی سفره ... 

دو تا ملاقه آبگوشت ریخت توی کاسه و با صدای بلند گفت : 

علی جان ! بیا مامان ناهار  

علی از توی اتاق داد زد : نمی خورم  

زهرا خانوم در حالیکه چربی های آبگوشت را برای علی جدا می کرد گفت :  

علی آقا ! آبگوشت داریما  

علی گفت : سیرم .. گشنه ام نیس 

زهرا خانوم گفت : 

 بیا پسرم ! نون سنگک و سبزی خوردن داریما . چربیهاشم برات سوا کردم 

علی در را باز کرد و درحالیکه اخم ابروهایش را روی پیشانی به هم گره زده بود گفت :  

به بابا میگم  چک زدی تو گوشم ... 

زهرا خانوم خندید و گفت : 

 عیب نداره پسرم به بابا بگو ولی بیا ناهارت رو بخور تا از دهن نیفتاده  

 

علی دوید توی اتاق و شلوار مدرسه اش را آورد و دست کرد توی جیبش و انگشتش را از سوراخ جیب بیرون آورد و به زهرا خانوم نشان داد و گفت : ببین ! جیبم سولاخه ... اگه می دوختیش پوله گم نمی شد مامان خانوم ! 

 

زهرا خانوم دست علی را گرفت و اورا کشید توی بغلش و لپی را که سیلی زده بود کشید و بوسید و گفت : علی آقا ! مامان به قربونت بره . من به خاطر پول که نزدمت پسرم ... 

 

شب بابای علی به زهرا خانوم گفت که رزوشن آژانس ٬ دم ظهر علی را دم تاکسی تلفنی دیده که دنبال او می گشته است .  

زهرا خانوم  گفت : لابد اشتباه کرده ... بچه این همه راه رو که نمیتونه پای پیاده بیاد  

و دوباره لبهایش را با دندان گاز گرفت ...  

 

 

پی نوشت : 

 

تولدت مبارک نعیمه   

 

 

ایمان رزاقی راد ...

ایمان هم مدرسه ای ما و یک سال از من بزرگتر بود . 

شیطان ترین بچه مدرسه بود و از دیوار راست بالا می رفت .  

روزی نبود که مدیرمان گوشش را سر صف نپیچاند و دعوایش نکند .  

اعجوبه ای بود برای خودش ... 

یکروز سر صف بعد از خواندن قرآن ٬ آقای کلانتری مدیرمان صدایش کرد و او را برد بالای سکو 

و گفت : 

در تمام دقایقی که  قرآن تلاوت می شد  

ایمان ساکت بود و به احترام قرآن از جایش جم نخورد . 

بچه ها ! ایمان را تشویق کنید ... 

و همه برای ایمان دست زدند . 

 

من همیشه بچه آرام و ساکتی بودم ولی بعد از آنروز  

همیشه سر صف و موقع خواندن قرآن مثل مجسمه می ایستادم  

حتی پلک نمی زدم 

حتی آب دهانم را قورت نمی دادم 

به این امید که آقای کلانتری مرا هم ببرد بالا و بچه ها برایم دست بزنند . 

این ماجرا تا آخر سال پنجم دبستان ادامه داشت بلا استثناء 

ولی هیچ وقت مرا صدا نکردند و تشویق نشدم  

هیچ وقت ...  

  

ایمان رزاقی راد - همان هم مدرسه ای شیطان ما در ابومسلم مشهد و استقلال تهران فوتبال بازی کرده و حالا عضو تیم راه آهن تهران  است .

سرمای خاک در گرمای خرداد

از آن جمعه که رفتی هر پنجشنبه می آیم پیشت رفیق 

و کنار تو بودن 

توی آن گورستان 

آرامش عجیبی به آدم می دهد 

گفتن ندارد 

اما حسودیم می شود به آرامش ابدیت 

به رها بودنت توی زمان و مکان  

به رها بودنت از گرما و سرما و درد و دلتنگی و ترافیک و گرسنگی و تشنگی 

دلم برای بودنت تنگ شده 

و داریم به نبودنت عادت می کنیم متاسفانه 

خاک خیلی سرد است ...

- 

  

امروز - قطعه ۷۴ بهشت 

 

 

گمشده

دیشب خواب دیدم که می روم شهرهای مختلف و از بچه های بلاگستان عکس می اندازم  

شمال و جنوب و شرق و غرب 

بعد همه عکس ها را دادم به میلاد و گفتم دوست دارم یک پوستر محشر برایم درست کنی که من خوش تیپ و خوش لباس  

یه کتی و دست به سینه جلوی عکس باشم و بقیه بچه ها هم پشت سرم ایستاده باشند 

 

یادم هست عکس خیلی قشنگی  شد   

 

یک چیزی تو مایه های پوستر های لاست ...  

 

زنده باد پیشگیری

هر وقت این دو تا وروجک  می آیند خانه ما  

همه برنامه ریزی های مان را برای بچه دار شدن به هم می ریزند .  

یعنی کلا پشیمان می شویم

از دیوار راست بالا می روند و خانه کن فیکون می شود . 

همین الان که دارم اینها را می نویسم دارند از سر و کول من بالا می روند 

و دکمه های کیبورد را انگشت می کنند  

یکیشان تشک رختخواب را دارد کشان کشان می برد توی هال که بخوابد 

آن یکی هفت تا قند از توی قندان برداشته و تفمال کرده و دوباره گذاشته سر جایش   

۶۸ تا نقاشی کشیده اند که تویش خانه و گل هست و درخت  

هر ۶۸ تایش عین هم 

کلا بچه داشتن کار سختیست 

کلا بچه داشتن یکجورهایی وحشتناک است 

کلا من دوست ندارم آرامشم به هم بخورد حالا حالا ها  

-

 

 (پریا و هلیا - خواهر زاده های مهربان )

 

 

 

پی نوشت :  

دفعه قبلی که این دو تا وروجک خانه ما بودند  

فردایش عروسی عمو مجیدشان بود 

اما اینبار که آمده اند  

فردا چهلم عمو وحیدشان است ... 

و زندگی یعنی همین ... 

 

 

تولدت مبارک بازیگوش